ابتدا نوشت: شناسه و ایفای نقش دارم منتها متمایلم به تغییر دادنش در نتیجه مجددا دارم روی این تاپیک می نویسم. اگه مقدوره دسترسیم از گروه اسلیترین گرفته بشه و بتونم اسم دیگه ای انتخاب کنم. دور قبل به انتخاب شخصی اسلیترین رفته بودم و امیدوارم کلاه گروه بندیتون باز نندازتم تو اسلیترین:دی چون صرفا برای تنوع دارم این کارو میکنم. پیشاپیش ممنون.
پی نوشتِ ابتدا نوشت: دلیل اینکه پیام خصوصی نزدم این بود که نمی دونستم دقیقا کی رو باید برای این جریان مورد خطاب قرار بدم.
پی نوشتی که خودم امیدوارم آخریش باشه: تصویری که انتخاب کردید واقعا وحشتناکه. مغزم اصن کار نمی کنه که چی بنویسم.
***
صدای همهمه ای گنگ در فضای تاریک به گوش می رسید که با روشن شدن فضایی خاص در انتهای سالن، کم کم به سکوت تبدیل شد. روشنایی آنچنان ملایم بود که گویی تنها از مهتاب آنسوی پنجره های عظیم اطرافش نشات می گرفت. در مرکز روشنایی پسری با یونیفورم نامرتب و غبارآلود مدرسه، آنچنان سر افکنده ایستاده بود که گویی هیچ شادیی در جهان وجود نداشت. کسی نمی دانست که آیا موهای آشفته اش به علت خاکی بودن اینچنین بی روح و بور به نظر می رسد یا رنگ طبیعی آن است. با یکی از دست هایش آرنج دست دیگرش را گرفته بود و به زمین نگاه می کرد. دامنه ی روشنایی بیشتر شد. در کنار او بنایی شش گوش که گویی روشویی مرمری و عظیم بود به چشم می خورد.
پسرک سرش را بلند کرد. صورتش از اشک خیس بود. لب هایش به آرامی حرکت می کرد اما با وجود سکوت رخوت انگیز سالن کلمه ای به گوش نمی رسید. ناگهان با شدت سرش را پایین انداخت گویی خود از چیزی که زمزمه می کرد به وحشت افتاده بود. دامنه ی روشنایی هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد تا اینکه پیکره ی نقره و شفاف روح مانندی در پشت سر پسرک نمایان گشت. با روشن تر شدن فضا دخترک رنگ پریده و وحشت زده ای که چند سانتی متر بالا تر از سطح زمین معلق بود مشخص تر شد. موهایی دم موشی داشت و مانند پسرک یونیفورم مدرسه به تن کرده بود. او از پشت سر به پسرک خیره شده و هر لحظه بیش از پیش درماندگی بر صورت قلبی شکلش سایه می افکند. مستاصل به نظر می رسید چرا که درست هایش را به هم فشار می داد و صورتش را جمع کرده بود.
- رومئو؟
پسرک با شنیدن این صدا از جا پرید و وحشت زده به پشت سرش نگاه کرد.
- تو... تو... اینجا... من... نه ... نه... حتما خواب می بینم. از اینجا برو جولیت! من... دیگر مرد رویاهای تو نیستم!
دخترک جیغ خفه ای کشید و با دست دهانش را پوشاند. رومئو اما تلوتلو خوران به عقب رفت و از پشت به روشویی برخورد کرد. گویی زانوهایش دیگر توانایی تحمل جسم نحیفش را نداشت چرا که به سرعت چرخید و با دو دست کناره های روشویی را گرفت. با اینکه پشتش به جولیت بود اما شانه های لرزانش نشان از هق هقی عاجزانه داشت. دخترک دست هایش را پایین آورد. قطرات اشک از پشت شیشه های گرد عینک سرخورد و روی گونه هایش که قطعا زمانی گلگون بودند لغزید.
هر لحظه لرزش شانه های پسرک بیشتر میشد. جولیت به آرامی به سویش حرکت کرد.
- رومئو... گریه نکن. من تورا می بخشم... من...
پسرک با خشونت به سمت او رو کرد و با صدایی لرزان فریاد کشید:
- می بخشی؟ تو نباید مرا ببخشی. من... قربانی... تو...
و گریه امانش نداد. با دست صورتش را پوشانده بود و صدای هق هق عاجزانه اش پنجره های سالن را به ارتعاش در آورد.
جولیت که با وجود واکنش تند رومئو مجددا عقب رفته بود، هق هق کنان به او نزدیک شد و سعی داشت با لحنی ملایم او را آرام کند.
- آری من تورا می بخشم رومئو. تو عشق جاویدان من هستی. من تورا درک می کنم.
و در حال بیان این کلمات آنقدر به پسرک نزدیک شد که حال دست های سرد و بی وزنش را روی شانه های او گذاشته بود.
رومئو سرش را با ناباوری بالا گرفت. جولیت با گونه های خیس به او لبخند می زد.
- اما... اما چطور؟ من... تو باید می دانستی که من روی کارت های قورباغه ای ام حساس هستم... تو... نباید از آنها برای باز کردن قفل در استفاده می کردی! گوشه ی تصویر مرلین تا خورده بود... من... من ... من فقط کنترلم را از دست دادم... من نمی دانستم که اگر سر تورا در حوض نگه دارم این اتفاق رخ می دهد... من... نمی خواستم...
و مجددا شدت گریه توان صحبت را از او گرفت. جولیت اندکی بیشتر از زمین فاصله گرفت و سرپسرک را در آغوش کشید و با مهربانی گفت:
- می دانم عشق من. می دانم. من اشتباه کردم و در ازای آن برایت آنقدر شکلات قورباغه ای می خرم تا باز یک کارت مرلین سالم پیدا کنیم.
پسرک دست از هق هق کشید و با چشم های اشک آلود به صورت جولیت که اکنون بالاتر از او قرار گرفته بود نگاه کرد.
- اما... اما چطور؟ ما که دیگر پولی نداریم.
جولیت لبخند زد و با ملایمت به مرتب کردن موهای او پرداخت.
- چرا داریم. من می دانم که پدرم پول هایش را در رخت خواب خویش پنهان می کند. به همین دلیل آن کارت مرلین را برای باز کردن قفل در اتاق او نیاز داشتم. حالا که روح هستم می روم و تمام آن پول ها را بر می دارم و با هم به جزایر قناری می گریزیم و از طریق اینترنت، شکلات قورباغه ای سفارش می دهیم.
رومئو با ناباوری در چشم های دخترک نگاه می کرد. آنگاه که مطمئن شد این سخنان حقیقت دارد گویی گل از گل او شکفت. آن دو یکدیگر را بغل کردند.
سالن مجددا در تاریکی فرو رفت. جمعیت با دست و سوت شروع به تشویق کردند تا آنکه سرسرا کاملا روشن شد. عده ای صورت هایشان از اشک خیس شده بود اما اکنون مانند سایرین می خندیدند. دو بازیگر هم در انتهای سالن با لبخند مشغول تعظیم به حاضران سرسرا بودند. حتی در میز اساتید هم لبخند بر لب های همه نشسته بود و بازیگران جوان انتهای سالن را تشویق می کردند.
هری سوت بلندی زد تا توجه دراکو به را به خود جلب کند و سپس مجددا همراه با سایرین به تشویق آنها پرداخت. دراکو خنده ی پهنی کرد و سرش را به نشان تعظیم رو به او فرود آورد. هری با خود می اندیشید که شاید بهترین جشن پایان ترم مدرسه نبوده باشد اما این نقش آفرینی باشکوه برای او بهترترین اتفاق ماه های اخیر بود چرا که می دانست نمایش تا چه اندازه برای دراکو مهم بوده است. و چه چیز در این دنیا برای او دوست داشتنی تر از لبخند و شادمانی دراکو بود؟
برای شما که قبلا یکبار وارد ایفای نقش شدین نیاز به شرکت در کارگاه نیست.بلیت بزنین با همین شناسه تا شناسه تون بسته شه.بعد با اکانت جدید میتونید شخصیت جدیدتون رو تو تاپیک معرفی شخصیت معرفی کنید.همونجا گروهتون هم عوض میشه.فقط لینک شناسه قبلی رو هم قرار بدین.
موفق باشین.