هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۰:۰۹ چهارشنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۹
#1
آنتونین با ترس به نجینی که آب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود، نگاه کرد و ناگهان صحنه ای هولناک پیش چشمش مجسم شد... :
او به آرامی به ولدمورت نزدیک میشد و بی توجه به لبخند های شیطانی ولدمورت و فس فس های مشکوک نجینی در کنار ولدمورت قرار میگرفت و درهمان حین که برای شنیدن راز ولدمورت انتظار میکشید ، در یک آن توسط نجینی هاپالی هاپو میشد... آه که چه معده تنگ و تاریکی... او از تاریکی میترسید!

_ هی مگه من با تو نبودم آنتونین!وایسادی اونجا واسه من افسانه پردازی میکنی؟!

آنتونین با صدای ولدمورت از رویای تلخش خارج شد.
_ هان؟ بله! ببخشید سرورم! فقط قبل از اینکه نجینی منو بخوره.... اهم اهم! یعنی بیام شما رازتون رو بهم بگید باید بگم که جاسوسان ما خبر دادن یک پیرمرد خرفت وناشناس بطور مشکوکانه ای درحال تعقیب جیمز و دخترخاله شماست...

ولدمورت نگاهی مهربانانه به نجینی که ناامیدانه به طعمه از دست رفته اش نگاه میکرد ، نمود و دستی بر سر دختر یکی یکدانه اش کشید.
_ نگران نباش... آنتونین نشد همون روفوسو گیرش میارم! اصلا" این جمیزو بعد از اینکه کارمون باهاش تموم شد میدمش به تو .

نجینی آهی از ته دل کشید و بر روی تخت چنبره زد.

ولدمورت با خشم به انتونین که لبخند ملیحی برچهره اش نقش بسته بود ، نگاه کرد.
_ خب آلبوس واسه چی دنبال اونا راه افتاده !؟

آنتونین ابروانش را بالا انداخت.
_ آلبوس!؟ از کجا فهمیدید اون آلبوسه!؟

قــــــــــــاااااار! (افکت صدای معده خالی!)

آنتونین: جان!!؟؟
نجینی :

ولدمورت نگاه عاقل اندر سفیهی به آنتونین انداخت و ادامه داد: آخه مگه ما توی سایت چندتا پیرمردِ خرفتِ ناشناس داریم!؟

آنتونین با حرکت سر حرف ولدمورت را تایید کرد.
_ خب حالا چیکار کنیم ارباب؟ اگر آلبوس از نقشه شوم ما... اهم!... نقشه شوم شما ! مطلع بشه همه چیز بهم میریزه ...

ولدمورت به فکر فرو رفت...


try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
#2
سایه باباییم همواره مستدام باد،تا کور شود هرآنکه نتواند دید

سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟
گروه مرگخواران که ارثِ بابامه...

سابقه ی عضویت در محفل؟
چـــــــــــــــــی؟ یعنی من مرگخوارای به این خوشمزگی رو ول کرده باشم رفته باشم تو گروه اون بیمزه های مزخرف!؟؟؟؟ نه نه نه نه!

مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟
خب اینکه کاملا" واضحه... یکیشون سیاهه اون یکی سفید!(جوابو داشتید بابایی؟ )

نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟
اوه... خداااااااااااس! یکی از برنامه هام در آینده شیوع بیماری Ringworm و کچل نمودن کل سایته! (فکرکن بابایی دامبل کچل! )

بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
مگه محفل هنوزم هست!!!؟؟؟

در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
یکی یکی افراد سایت رو میدم بهش بخوره...گوشت شه بچسبه به تنش.

به نظر شما چه بلایی سر موها و دماغ لرد سیاه آمده است؟
هسسس هیشششس هسســـش!

یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.
خب راستش من تاحالا کار بارحمانه و نرمدلانه و سفیدانه انجام ندادم... آخریش ترکوندن شونصدنفر در شب چهارشنبه سوری بود!

نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بیان کنید:

ریش: مزخرفه... بدمزه اس
طلسم های ممنوعه: عالـــــــــــیه! پایه اشم خفن!
الف دال:منو یاده خاله بازی مشنگا میندازه!
ارباب : بابامو میگی!؟ اوه خداااااااااااس!


هسیسسسس...سوشسسش ...سسسشسخفسش...آنتونین شخحسس.
سادسسخشیش...سیسسسهس؟
سیسسسسهشسش.سیساساس سسخسسسشششش.

سسسششش!

[spoiler=ترجمه:]دخترم...اسپاگتی ارباب...چقدر جذاب شدی...الهی آنتونین فدای نیش خوشگلت بشه.
فرستاده بودمت آنگولا درس بخونی...تحصیلاتت تموم شد؟
ارباب بهت افتخار میکنه.بیا و به دنیای جادوگری نشون بده که مرگخوار یعنی چی.

تایید شد!

ضمنا کچلی نه بیماریه نه خنده دار!مارمولک بی تربیت!
[/spoiler]


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ۲۲:۰۹:۵۱
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ۲۲:۱۲:۴۳
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ۲۳:۰۶:۳۷
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۷ ۰:۱۲:۴۲

try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۰:۴۰ سه شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۹
#3
آنتونین که متوجه خرابکاری به بار آورده اش نبود با آستین ایوان آب دماغش را که بر اثر شدت عطسه اش سرازیر شده بود، پاک کرد. ایوان بی توجه به عملکرد آنتونین در حالیکه با چشمانی گشاد شده از ترس به ولدمورت خیره شده بود ، سقلمه ای را نثار آنتونین کرد.

آنتونین اندکی خود را جمع و جور کرد.
_ ییهو اومد ارباب...من بیگناهم!

_ گفتم کـــــــــی بود!؟

همگی با صدای فریاد مروپ، از شدت ترس ، بالا پریدند و همین اتفاق باعث افتادن زمان برگردان از دست ولدمورت و قل خوردنش به سمت مروپ شد!
_ این دیگه چیه!؟
و مروپ به سمت زمان برگردان خم شد تا آن را بردارد.

ولدمورت باردیگر با خشم به آنتونین نگاه کرد و با اشاره چشم به او فهماند که : « برو گندی رو که بالا اوردی جمعش کن!»

آنتونین آب دهانش را قورت داد و از پشت میز با پاهایی لرزان بیرون آمد.
_ س... سس... سلام خانومِ مامانِ ارباب!

مروپ در وسط راه از خم شدن و برداشتن زمان برگردان منصرف شد و به طرف منبع صدا برگشت.
_ تو ؟؟؟ توی خونه من چه غلطی میکنی!؟؟؟

آنتونین به همراه در و پنجره ها به لرزه در آمد.
_ من...اممم... من... راستش... من عطسه کردم... به سر کچل ارباب قسم تقصیر من نبود...نجینی...دمشو کرد توی حلقم...خب...اممم... ییهو عطسه ام گرفت ...بعد... لرد غضب آلوده به من کرد نگاه... زمان برگردان از دست او افتاد به خاک... آنها به من میخندند... و نمیدانند... من به چه دلهره اینجا ایستادم!!!

مروپ که تا این لحظه با تعجب به چرت و پرت های آنتونین گوش میداد ناگهان برافروخته شد و چوب دستی اش را به سمت او نشانه گرفت.
_ منو سر کار میذاری!؟ بیا جلوتر! بشین روی این مبل!

در همان حین که آنتونین به سمت مبل در حال حرکت بود، ناگهان با حرکتی جانگولرانه به سمت زمان برگردان شیرجه زد و بعد از برداشتنش آنرا به پشت میز پرتاب نمود.
_ بگیرش ارباب!

_ آخ ! گرفتمش!


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ۱۰:۴۵:۴۹
ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۴ ۱۰:۴۸:۴۸

try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۹:۱۳ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹
#4
_ هی بلیز مگه کوری ؟ پامو له کردی!

صدای بلیز از دور دست ها شنیده میشد.
_ چی میگی بلا! من که اینطرفم، کورم خودتی!

بلا با سردرگمی پایش را مالاند.
_ پس کدوم احمقی رفت روی پای من؟
_ من!

بلاتریکس با ترس آب دهانش را قورت داد.
_ اوه مای لرد! شما بودید. میگم این پا له شدنم بهم چسبید ها! نگو پای مبارکه شما بوده، پای ارباب بر فرق سر ما جا داره
_ اوهوم! خودم میدونم...

_ ای بمیری آنتونین! کورم کردی...
_ آخ! واخ! آی! آی! آی! سوروس!!
_ چی کسی بود صدا زد اسنیپ؟!
_ چرا لگد میزنی حیوون؟!
_ من لگد نزدم!
_ با تو نبودم که...
.
.
.

ولدمورت با عصبانیت به اتاق به ظاهر خالی روبه رویش که از گوشه و کنارش صدای داد و فریاد به گوش میرسید، نگاهی انداخت.
_ با زبون خوش خفه میشید یا خفتون کنم!؟

اما صدای لردولدمورت در میان آن شلوغی به گوش هیچ یک از مرگخواران نمیرسید.
_ بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــسه!!!

با شنیدن صدای ولدمورت ، مرگخواران در سر جای خود ثابت ماندند.
_ بت میگم پاتو از روی دست من بردار!

ولدمورت با خشم به جایی که از آن صدا برخاست،نگاه کرد.
_ مگه من با تو نیستم ایوان!؟

ایوان که سنگینی نگاه ولدمورت را بر روی خود احساس میکرد، خاموش شد.

ولدمورت سینه اش را صاف کرد.
_ خب همتون به این ترتیبی که من میگم می ایستید ببینم کسی به کسی دیگه ای خورده من میدونم و اون...
_ اما ارباب شما چجوری میبینید!؟
_ چشمان نافذ ارباب رو دست کم نگیر سوروس
_ خب اول بلا ، بعدش آنتونین ، بعد ایوان ، اسنیپ ،آنی مونی و...

چند دقیقه بعد...پس از اتمام چیدمان جنگی توسط ولدمورت!

_ خب ! همه با شماره سه! پیش به سوی میدان گریمولد! 1...2...3!

ترق!!(صدای غیب شدن)

میدان گریمولد

مرگخواران با تعجب به پارچه های سیاهی که در اطراف خانه شماره 12 نصب شده بود، خیره شده بودند.

ولدمورت : اینجا چه خبره؟!
مرگخواران :
ولدمورت : به من بگید! من طاقتشو دارم...
مرگخواران :


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۳ ۱۰:۵۲:۱۵

try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: دندانپزشکی دکتر گلگومات
پیام زده شده در: ۱:۲۰ دوشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۹
#5
بلاتریکس نیز پشت سر ارباب به سمت در به راه افتاد.
_ ما هم رفتیم... شماها یه فکری بکنین به منم خبرشو بدید!

آنتونین با عصبانیت رو در روی بلاتریکس قرار گرفت.
_ خب اونوقت سر خانوم چیکار میکنن!؟

بلاتریکس پوزخندی زد و در حالیکه در را پشت سر خود میبست ، گفت : منم دعاتون میکنم، موفق باشید

مرگخواران :

رز با ناراحتی خود را بر روی نزدیک ترین صندلی ولو کرد.
_ این انصاف نیست... من از بچگی از دکتر و دندونپزشک میترسیدم...من که نمیرم!!

آنتونین چشم غره ای را نثار رز کرد.
_ بیخود !! اصلا" تو اولین نفری رز!

رز با وحشت از روی صندلی جست.
_ چرا من!؟؟؟؟؟؟؟

آنتونین : چون من زور دارم ، میتونم! زور میگم! همین الان برو اونجا و تا دو ساعت دیگه برای دادن گزارش اینجا باش...

_ اما ...
_ همین که گفتم!

رز :

نیم ساعت بعد

رز با اضطراب و نگرانی در مقابل میز منشی ایستاده بود،منشی در حالیکه مگس کشی به دست گرفته بود و هرچند گاهی به این طرف و ان طرف ضربه های ناشیانه ای را وارد میکرد، نگاهی گذرا به رز انداخت.
_ بفرمایید دختر جان!

شترق!!!

_ اه بازم در رفت... یه بار جستی مگسک! دوبار جستی مگسک ، دفعه بعدی حالتو جا میارم مگسک!

و در حالیکه با نگاهش ردی از مگس را در هوا جستجو میکرد ، دوباره گفت : کاری داشتید دختر خانوم!؟

رز که رنگ بر رخسار نداشت به سختی آب دهانش را فرو برد و گفت :ببخشید آقای دکتر گلگومات تشریف دارن؟
_ بهههله! بهههله!

شترق!!!

آآآآآآآآآآخ! ( جیغ بنفش!!!)

_ یوهو ! بالاخره کشتمت

رز که در حال مالاندن دستش بود با چهره ای در هم رفته به منشی نگاه کرد.
رز: خیلی ببخشید که مگس کشتون دستی شد!

منشی با بی تفاوتی شانه هایش را بالا انداخت و گفت : اشکالی نداره !

در همان هنگام اتاق به لرزه در آمد و صدای گرومپ گرومپ مهیبی به گوش رسید و گلگومات در آستانه در پدیدار شد.
_ دکتر گلگو وارد میشود... دی دی دی دیم

رز : وووووویــــــــی لولــــــــــو

گلگومات: آخ جون مریــــــض!


try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ دوشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۹
#6
ولدمورت فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و آرام آرام آن را هورت! کشید.
_ آفرین نارسیسا خیلی توی درست کردن قهوه پیشرفت کردی.یک کروشیوی طلایی تقدیم تو باد!

نارسیسا که گونه هایش گل انداخته بود نیمچه تعظیمی کرد و به آشپزخانه بازگشت. بلاتریکس پشت سر ولدمورت ایستاد تا رو در روی تریلاونی قرار گیرد و دستورات لازم را به او بدهد که ناگهان...

_ فیـــــــــــــــش!( صدای آخ گفت مارها )

بلاتریکس جیغ و داد کنان بالا و پایین پرید و بر روی میزی که ولدمورت پشت آن نشسته بود،ایستاد.
بلاتریکس: وووی لولـــــــــــو!

ولدمورت با عصبانیت فنجان قهوه را بر سر روفوس خرد کرد.
روفوس: من چی کاره بیدم!؟

ولدمورت بی توجه به روفوس رو به بلاتریکس کرد و با خشم به او خیره شد.
_ مگه کوری!؟ نجینی به این گندگی رو نمیبینی!؟ قند عسلمو له کردی !لولو ام خودتی

بلاتریکس خجالت زده از روی میز پایین آمدو در مقابل ولدمورت تعظیم کرد.
_ اوه ارباب خواهش میکنم منو ببخشید...اصلا" فکر نمیکردم...من...آخه...چیزه...الان میگم یه قهوه ی دیگه براتون بیارن...

و با سرعت نگاهش را از ولدمورت که با کاردک(!)در حال جدا کردن نجینی از کف کافه بود، دزدید و به سمت آشپزخانه دوید.
بلاتریکس :گند زدم سیسی!یه فنجون قهوه دیگه بده...بعدم بدو بیا اونجا رو تمیز کن!

سیسی مرموزانه بلاتریکس را برانداز کرد و فنجان قهوه ای را به دست بلاتریکس داد و خود با تی و سطل به دنبال بلاتریکس به راه افتاد.
بلاتریکس با اشوه ای خاص فنجان قهوه را در مقابل ولدمورت که نجینی را دور گردنش انداخته بود، گذاشت که با دیدن چشمان آتشین و خشمگین نجینی که مدام رو به او فس فس میکرد، چندین قدم عقب رفت و آرام در گوشه ای ایستاد و نظاره گر ماجرا شد.

ولدمورت بار دیگر قهوه اش را هورت کشید و آنگاه فنجان خالی را در مقابل تریلاونی گذاشت و با دقت به او خیره شد.
_ خب!؟

تریلاونی با دستانی لرزان فنجان قهوه را بدست گرفت و نفس عمیقی کشید و سعی کرد اتفاقات چند لحظه اخیر را فراموش کند و بر روی طرح های عجیب و غریب ته فنجان ولدمورت تمرکز کند.
_ اممم...چیزایی عجیبی میبینم...

سکوت...

تریلاونی : خیلی عجیبه!

سکوت...

تریلاونی: واقعا" شگفت آوره!

سکوت...

تریلاونی : این غیر ممکنه!

ولدمورت :
تریلاونی : خیلی خیلی جالبه!

ولدمورت با عصبانیت دستان مشت کرده اش را بر روی میز کوبید.
_ ای درد!مرض! نیم ساعته داره میگه عجیبه،شگف انگیزه ، کوفتِ ، دردِ! دِ بنال دیگه...

و تریلاونی آغاز به سخن گفتن کرد : اینجا یه عنکبوت میبینم...میبینین ارباب!؟

ولدمورت خود را جلو کشید و با چشمانی گشاد شده به ته فنجان نگاه کرد.
_ اوهوم.

و تریلاونی ادامه داد : این عنکبوت توی دست شماست...یعنی اینکه شما بر یه مرد پیر و ناتوان پیروز میشید و اونو نابود میکنین.

صدای قهقه ی ولدمورت کافه را پر کرد.
_ اوهوم...میدونم اون پیری دامبلِ!آفرین سیبل ... ادامه بده.

تریلاونی کمی بیشتر به فنجان نزدیک شد.
_ یه عمامه هم اینجاس...

روفوس بلافاصه به میان حرف سیبل دوید.
_ من میدونم!میدونم!اون کوییرلِ ارباب شما کوئی رو هم میکشید و جای او مدیر میش...
_ ساکت شو روفوس!

با شنیدن حرف ولدمورت روفوس کمی قوز کرد و به دیوار تکیه داد.تریلاونی سرش را به نشانه تشکر در مقابل ولدمورت پایین آورد.
_ ...داشتم میگفتم. عمامه ای که اینجاس داره میسوزه و این یعنی که یکی از خادمین شما به زودی میمیره!

نارسیسا جیغ کوتاهی کشید و سریع با دستش جلوی دهانش را گرفت.

تریلاونی بی توجه به عکس العمل نارسیسا ادامه داد : همممم... اینجا یه طاووس ماده هم هست و این یعنی اینکه سرورم به زودی عاشق میشن و...

چشمان بلاتریکس از خوشحالی برق زد و به ولدمورت خیره شد. ولدمورت کمی ابروانش را در هم کشید ولی چیزی نگفت.ولدمورت با دقت به حرفهای تریلاونی گوش میکرد و در فکر فرو میرفت و تریلاونی همچنان ادامه میداد...


try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: آشپزخانه ی اسلیترین
پیام زده شده در: ۱۳:۲۷ شنبه ۲۶ تیر ۱۳۸۹
#7
نجینی چشم غره ای به آگوستوس میره.
_ هـــــــــــــیس هیــــــــــــــش... هیسس!(= زبون به این قشنگی دارم من... دلتم بخواد! )
و شروع میکنه به ادامه دادن پست قبلی!

اسنیپ در اتاق را با احترام برای نجینی باز کرد و خودش از جلوی در کنار رفت.نجینی آرام و خرامان از مقابل اسنیپ عبور کرد و از اتاق خارج شد و اسنیپ به دنبال نجینی به راه افتاد. که ناگهان اسنیپ با عجله به جلوی نجینی پرید.
_ اهمم...سرکار خانم!آشپزخونه از اونوره! اینور مرلینگاه ِ! ببخشیدا !

نجینی بی توجه به اسنیپ تغییر مسیر داد.
_ هس هیس هوس!(= خودم میدونستم!)

اسنیپ پوزخندزنان نجینی را به قصد آشپزخانه دنبال کرد و زیر لب آرام زمزمه کرد : حتی نمیدونه آشپزخونه کجا هست!

چند دقیقه بعد در آشپزخانه...

اسنیپ با اکراه پیشبند آشپزی رو به دور کمرش بست.و سعی کرد چشمانش را از نجینی که در حال مسخره کردن او بود،بدزدد.

نجینی : هیییسس، هسوس هاسییس، ههس هه!هه!(= وای عجب کلاه قشگیه، چه پیشبند بهت میاد، وای مردم از خنده هه!هه! )
و درحالیکه خود را اندکی جمع و جور میکرد ادامه داد.
_ هیـــــس ششــــــــی هــــــــــــش(= اون دستکش ها رو دستت کنی دیگه تکمیلِ...اونوقت شروع میکنیم...)

اسنیپ با اخم و تَخم دستکش ها را به دستش کرد و دست به سینه رو به نجینی که در حال ورق زدن کتاب آشپزی با دمش بود،ایستاد.
_ خب!؟چی میخوای درست کنم!؟
نجینی با چشمان سرخ رنگش به اسنیپ خیره شد.اسنیپ آب دهانش را قورت داد و حرفش را اصلاح کرد : یعنی چی میخوای درست کنیم... هان؟اینم نه!؟ خب پس میشه بگی چی میخوای درست کنـــی

نجینی : هیس!
اسنیپ : هان!؟
نجینی : هیس!
اسنیپ : نومفهمم چی میگی!

نجینی با عصبانیت کتاب آشپزی را با دمش به طرف اسنیپ پرتاب میکند و کتاب از ده متری! بالای سرِ اسنیپ عبور کرده و به دیوار پشت سرِ اسنیپ اصابت میکند.
نجینی :هیشا هیس! هیشش هیــــــــس ششـــــــس... (=گفتم هیس!ساکت! شانس اوردیا!نزدیک بود بخوره تو فرق سرِت...)

اسنیپ که سعی میکرد خود را همانند کسیکه از خطری بزرگ نجات یافته نشان دهد،گفت : بله بله!واقعا" شانس اوردم!! مرلین رحم کرد...

نجینی با اشاره چشم به اسنیپ فهماند که کتاب را برایش بیاورد. اسنیپ لبخندی زد و به سمت دیواری رفت که کتاب آشپزی به آن برخورد کرده بود.و با هرگونه سختی و مشقتی که بود ورقه های کتاب را که بر اثر اصابت با دیوار به اقصا نقاط آشپزخانه پرتاب شده بود ، جمع آوری کرد و نزد نجینی برد.

نجینی با سردرگمی به کتاب و ورقه های نامرتبش نگاهی انداخت و با دمش صفحه ای را به اسنیپ نشان داد.اسنیپ کمی خود را جلو کشید و تیتر بالای صفحه را خواند.
دلمه ی مو!

اسنیپ : باشه!

چند دقیقه بعد...

اسنیپ با ناراحتی دو دستش را بر فرق سرش کوبید.
_نجینی جون! داری اشتباه میکنی...آخه توی دلمه که ناخن اژدها نمیندازن! ببین این کتابه صفحه هاش اشتباه شدن...صفحه ی بعدیش که این نیست!! دِ نکن دختر! گند زدی...نریز!!

نجینی با خشم فس فسی کرد و دندان های تیزش را به اسنیپ نشان داد.

اسنیپ :


ویرایش شده توسط نجینی در تاریخ ۱۳۸۹/۴/۲۶ ۱۳:۳۴:۳۵

try not to become a man of success;but rather try to become a man of VALUE


SUCCESS IS A JOURNEY...NOT A DESTINATION!


Re: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۲:۱۸ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
#8
سلام آقای بابا

پلیز این پست دخترتو بنقد! قصر خانوادگی مالفوی

ساری اگه یکمی بده! جزء اولین پستامه دیگه...

سایه پدر همواره مستدام باد



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
#9
لینی نفس راحتی کشید و به اتاق بازگشت.
جیــــــــــــمز!! چیکار داری میکنی!؟چرا دستاشو باز کردی!؟

جیمز بچگانه خندید و با شور و شوق بالا پرید.
_ عمو لوسیوس گفته که برام یه یویوی جدید میخر...

لوسیوس قهقهه ای مستانه سر داد.
_ بچـــــــــــه ای جیمز! بچه! پتریفیکوس توتالوس!

دستان جیمز به دو طرفش بدنش چسبید.پاهایش به هم نزدیک شدند ومانند سنگ خشک شد.آنگاه با صورت به روی زمین افتاد. لینی با چشمانی گشاد شده از ترس سقوط جیمز را تماشا میکرد.با برخورد جیمز به زمین و پیچیدن صدای گروومپ بلندی لینی به خود آمد و چوب دستی اش را بیرون کشید.
_ استیپوف...

لوسیوس نعره کشید.
_کروشیو!

لینی بر زمین افتاد.از درد به خود میپیچید اما سریع خود را جمع و جور کرد و با طلسمی دقیق چوب دستی لوسیوس را از دستش در آورد. لینی پوزخند زنان از جایش برخواست اما لوسیوس دیگر آنجا نبود!!

لینی با خشم به جیمز نگاه کرد.جیمز که تنها چشمانش در حدقه میچرخید اشک هایش گولی گولی(!) جاری شد.لینی با طلسمی جیمز را آزادکرد.

جیمز : عوووووآآآآآ...نیمیخوام! عمویی من رو اسکل کرد...عررررر...یویوم...عموی بــــــــد!
لینی با تعجب و اندک مایه خوشحالی به جیمز نگاه کرد : جیـــــمز!تو درمان شدی!داری واقعا" گریه میکنی!
جیمز : نه بابا...درمان چیه!؟ داشتم به اسکل شدنه خودم میخندیدم!
لینی : اه! بسه دیگه! باید بریم دنبال لوسیوس... نباید بزاریم برگرده پیش مرگخوارا...بجنب!

جیمز سلانه سلانه به دنبال لینی به راه افتاد.

خانه ریدل:

نارسیسا مسئول مراقبت از سیریوسِ آنپارته نما بود.
_بگو ببینم شوهر من کجاس!؟

سیریوس با بیخیالی به نارسیسا نگاه کرد.
_قبرستون!

در کمال ناباوری ! اشک های نارسیسا بر روی گونه های رنگ پریده اش جاری شد.سیریوس که اندکی احساس عذاب وجدان کرده بود کمی خود را برروی صندلی اش جابجاکرد.
_ نه بابا!شوخی کردم باهات...الان پیش دوستای منه و اونا باهاش کاری ندارن...اما اگر شماها منو بیشتر اینجا نگه دارید ممکنه کارش به اونجاها هم بکشه ...

ناگهان فکری به ذهن سیریوس خطور کرد و آنرا با نارسیسا در میان گذاشت.
نارسیسا :



Re: تالار عمومی اسلیترين
پیام زده شده در: ۱:۰۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
#10
اسنیپ،ایوان رو به تخت طناب پیچ کرد و با احترام تمام صندلی ای را برای نشستن نجینی جلو کشید.
_ بفرمایید خانوم!

نجینی آرام و باوقار از کنار ایوان عبور کرد و بر روی صندلی دیگری نشست.
نجینی رو به اسنیپ:

ایوان رو به اسنیپ پوزخند زد و گفت : اوه پسر! چه بد ضایعت کرد!مطمئن باش من به کسی چیزی نمیگم!هه هه!

اسنیپ با ناراحتی به نجینی و بعد ایوان نگاه کرد.
_ این که آدم نیس! اصلا" احساس نداره.بعد هی میگن چرا ازش خوشت نمی...

و با دیدن چشمان آتشین نجینی که او را میپایید حرفش را ناتمام گذاشت.
اسنیپ :

اندکی سکوت در اتاق برقرار بود که ناگهان ایوان با اشارات سر و چشم و ابرو به اسنیپ فهماند که نجینی را به گونه ای از اتاق بیرون کند!

اسنیپ مرموزانه به ایوان نگاه کرد و بی توجه به او شروع به روغن زدن موهایش کرد. که ایوان باز هم به کار خود ادامه داد. اسنیپ که کلافه شده بود به سمت نجینی رفت و چیزی را در گوشش زمزمه کرد. نجینی نگاهی به سرتاپای اسنیپ انداخت و آرام از روی صندلی به پایین خزید و با تکان دادن دمش در را گشود و از اتاق خارج شد.

ایوان با تعجب به اسنیپ خیره شد.
_ WOOow پسر!بابا جذبه!ایول!چه به حرفت گوش کرد!نه خوشم اومد...
و همچنان سعی داشت تا با حرفهایش اسنیپ را خام کند. اسنیپ که حرفهای ایوان را جدی گرفته بود بادی به غبغب انداخت و دست به کمر ایستاد.
_خب بگو ببینم چی میخوای!؟

ایوان اندکی مکث کرد و وقتی که حسابی حرفهایی که قرار بود بزند سبک سنگین کرد شروع به صحبت نمود.
میخوام باهات یه معامله ای بکنم،معامله ای که هم به نفع منه هم تو!
اسنیپ : خب...!؟
و ایوان ادامه داد : میرم سره اصل مطلب...لپ کلام اینکه تو به من کمک میکنی از اینجا آزاد بشم و لرد رو شپلخ کنم،در عوض منم تورو مدیر میکنم!چطوره؟!

اسنیپ به فکر فرو رفت...
ایوان:







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.