-چوبدستیت رو بده به من احمق!
اسکورپیوس راهی به جز تسلیم شدن نمی دید. در حالی که با دست هایی لرزان می خواست چوبدستیش را تحویل دهد ناگهان صدایی آمد که روزنه ی امید را در دلش زنده کرد!
-اینجا چه خبره؟
ملت:
همه می دانستند تنها یک نفر در تمام دنیا می تواند اینگونه جیغ بنفش بکشد و بقیه ی موجودات از انجام چنین کاری عاجزند!
اسکورپیوس که بهترین موقعیت را بدست آورده بود، گفت:
-من الان می گم چی شده؟ اینها در صدد قیام بر علیه ما دو نفر بودند. می خواستند ما رو بکشند و خودشون فرار کنند!
لینی در حالی که با عصبانیت به زندانیان نگاه می کرد، گفت:
-که اینطور دو روز من نبودم این طوری رفتار کردین!
منم سوغاتی هاشون رو برای خودم نگه می دارم. به جاش توی سلول هر کودومشون یه دیوانه ساز می ذارم تو بهشون یه درس حسابی بدن!
پس از آن جیغ بنفش دیگری کشید و گفت:
-گم شید!
زندانیان مانند تیر های از کمان رها شده به سرعت متفرق شدند. بارتی به بلا نزدیک شد. او با اضطرابی که در صدایش موج می زد، گفت:
-حالا چه غلطی بکنیم؟ همه ی ما ها می میریم!
بلا در حالی که لبخندی تصنوعی بر لب داشت، گفت:
- هیچی! دور هم می میریم کلی هم خوش می گذره!
-
مطمئنی حالت خوبه؟
بلا در حالی که لبخندش کم کم به گریه و زاری تبدیل می شد، گفت:
-هیچ کاری نمی تونیم بکنیم! بدبخت شدیم!
-چرا یه کاری می تونین بکنین!
این صدای اسکورپیوس بود که با چهره ی این مدلی
به آنها خیره شده بود.
هلگا معتقد بود ...
[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[