هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: سرزمین سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ جمعه ۱ مهر ۱۳۹۰
#1
در همین لحظه بود که صدای ماشین آشغالی اومد!

- بدبخت شدیم! اونها دستورات ارباب بود! اگه بفهمه تیکه بزرگمون گوشمونه!

-رینگ رینگ!(افکت صدای تلفن! )

-:phone:

-کیه؟

-مزاحمه! نمی دونم چرا زنگ زده!

-ولی من می دونم می خواد وقت تو رو بگیره که به اون ماشین آشغالی نرسی.

لینی یهو مثل دیوونه ها سرش رو پایین انداخت و با سرعت به سمت بیرون دوید!

-بووووووووووووووووووووووووووووووم!(افکت برخورد شدیده ایوان با لینی! )

لینی به ایوان چشم غره می ره و یه چک آبدار می ذاره زیر گوش ایوان! ایوان که صورتش قرمزه قرمزه شده با عصبانیت می گه:
-آخه عین گریزلی میای توی شکم آدم بعدم به آدم چک می زنی.والا من آدم به احمقی و بی شعوری و ...

پنج دقیقه بعد

-ندیدم!

- تموم شد ایوان؟

ایوان سری تکون می ده و لینی بعد از اینکه تاییده رو ازش می گیره با پشت دستش به طرف دیگر صورت اون می کوبه!

-این واسه اینه که تو عین آدمای احمق دستورات ارباب رو انداختی دور و الان تا برگشت ارباب باید بفهمیم که چیا بودن و چه جوری باید انجامشون می دادیم!

-


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱ ۱۹:۵۶:۰۶

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دفتر ثبت نام
پیام زده شده در: ۱۵:۱۴ سه شنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۰
#2
درس های مورد علاقه ی بنده مشخصا عبارتند از:

مراقبت از حیوانات جادویی

یه سوال داشتم چرا لیست درس ها رو نذاشتین الان من اون طوری که نگاه کردم هفتاد هشتاد نفر می خوان دبیر معجون سازی بشن اما یه نفرم گیاه شناسی نمی خواد دبیرش بشه! بهتر نبود اول دبیر ها و درس ها مشخص می شدن بعد ثبت نام صورت می گرفت؟


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۲۴ ۱۵:۱۷:۱۳

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: خیابون گریمولد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۰
#3
-نه این خونه جادویی نیست بلا!

صدای لرد سیاه بود که با لبخندی شیطانی به آن دو خیره شده بود. بلا که از شنیدن این حرف بسیار متعجب شده بود، پرسید:

-می تونم بپرسم چه جور صدایی ارباب؟

-نه نمی تونی!

نارسیسا و بلا با تعچب به یکدیگر نگاهی انداختن و تا خواستند سوال بعدی را بپرسند لرد سیاه از آنجا محو شده بود!

لرد در حالی که گام های بلند خود را به سمت یکی از اتاق های تاریک طبقه دوم بر می داشت به اطراف نگاه می کرد و از مناظر خرابه ی مقابلش لذت می برد! بالاخره به اتاق رسید. در را باز کرد و پس از وارد شدن در را پشت سر خود بست. کمی به این ور و آن ور نگاه کرد! انگار می خواست مطمئن شود کسی آنجا حضور ندارد! سپس لب به سخن گشود!

-ارواح خبیثه خودتون رو نشون بدین!

ناگهان چندین با چهره هایی که در همه ی آنها لبخند های شیطانی و نگاه های خبیثانه دیده می شد.

لرد سیاه تابی به ردای خود داد و پرسید: چرا از من خواستید به اینجا نقل مکان کنم!

یکی از روح ها که به نظر سر دسته ی آنها میامد، گفت:

-برای اینکه بیای اینجا و با کمک هم دیگه یکم دامبلدور رو اذیت کنیم!

لرد سیاه قهقهه ای شیطانی سر داد و گفت:

- فکر خوبیه! نقشه ای هم داری؟

روح پورخندی زد و گفت:

-مگه می شه بدون نقشه جلو رفت!

لرد سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:

-آفرین! فقط ببین نباید افراد من تا زمانی که من خودم بهشون نگفتم از وجود شما بویی ببرن!

روح در حالی که نگاهش را به نگاه لرد دوخته بود، گفت:

به تقدس عدد سیزده که همه ی ما سیزده روح را در این خانه جمع کرده قسم می خورم که یارانت از وجود ما بویی نبرن!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۸ ۱۷:۵۱:۱۳

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: دعواهای زندانيان
پیام زده شده در: ۱۸:۲۵ سه شنبه ۳۰ فروردین ۱۳۹۰
#4
-چوبدستیت رو بده به من احمق!

اسکورپیوس راهی به جز تسلیم شدن نمی دید. در حالی که با دست هایی لرزان می خواست چوبدستیش را تحویل دهد ناگهان صدایی آمد که روزنه ی امید را در دلش زنده کرد!

-اینجا چه خبره؟

ملت:

همه می دانستند تنها یک نفر در تمام دنیا می تواند اینگونه جیغ بنفش بکشد و بقیه ی موجودات از انجام چنین کاری عاجزند!

اسکورپیوس که بهترین موقعیت را بدست آورده بود، گفت:

-من الان می گم چی شده؟ اینها در صدد قیام بر علیه ما دو نفر بودند. می خواستند ما رو بکشند و خودشون فرار کنند!

لینی در حالی که با عصبانیت به زندانیان نگاه می کرد، گفت:

-که اینطور دو روز من نبودم این طوری رفتار کردین! منم سوغاتی هاشون رو برای خودم نگه می دارم. به جاش توی سلول هر کودومشون یه دیوانه ساز می ذارم تو بهشون یه درس حسابی بدن!

پس از آن جیغ بنفش دیگری کشید و گفت:

-گم شید!

زندانیان مانند تیر های از کمان رها شده به سرعت متفرق شدند. بارتی به بلا نزدیک شد. او با اضطرابی که در صدایش موج می زد، گفت:

-حالا چه غلطی بکنیم؟ همه ی ما ها می میریم!

بلا در حالی که لبخندی تصنوعی بر لب داشت، گفت:

- هیچی! دور هم می میریم کلی هم خوش می گذره!

- مطمئنی حالت خوبه؟

بلا در حالی که لبخندش کم کم به گریه و زاری تبدیل می شد، گفت:

-هیچ کاری نمی تونیم بکنیم! بدبخت شدیم!

-چرا یه کاری می تونین بکنین!

این صدای اسکورپیوس بود که با چهره ی این مدلی به آنها خیره شده بود.


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۰:۰۳ جمعه ۵ فروردین ۱۳۹۰
#5
آلبوس در حالی که یاس نا امیدی از حراست جهنم خارج شد و در حالی که افراد گلرت به او گوجه ی کبابی پرت می کردند آه کشان فریاد زد: ببینید فردا بین من و همه ی شما یک جنگ در می گیره اگر من پیروز بشم من به بهشت راه پیدا می کنم اما اگه شما پیروز بشید، شما به بهشت راه پیدا می کنید!

گلرت در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت: ببین فردا ما چه ببریم چه ببازیم، ما می ریم بهشت!

-کلمه ی زرشک به گوشت خورده؟

-آره فقط یادم نمیاد مورد استفاده اش کی بود!

دامبلدور لبخند ملیحی زد و گفت: خب من بهت می گم فرزندم!

-جدا؟ بگو پس دامبل!

دامبلدور قبل از این که گلرت داده ها را تجزیه و تحلیل کند و به جواب خاصی برسد از آنجا دور شد تا مدت کوتاهی که دارد را استراحت کند!

-خب منظورش چی بود؟

گلرت همچنان داشت با خودش داده ها را بررسی می کرد که جسم سختی به سرش برخورد کرد و او نقش زمین شد!

-

-جای اینکه به معنی کلمه ی زرشک فکر کنی بیا یه راهی پیدا کن این یارو رو بکشیم این که همه ی ما رو دو سوته قورت می ده!

گلرت که سرش را می مالید به پیتر پتی گرو که یک چکش آهنی در دست داشت گفت: مگه مرض داری پیتر! خب بذار قورتمون بده!

-خب ما نمی تونیم از این جهنم بریم بیرون!

-خب نتونیم!

پیتر که دید این گلرت خیلی شوته بار دیگه به کلش کوبید و گفت: خب احمق باید یک کاری بکنی که اینجا نمونیم!

- چرا؟

-برای اینکه اینجا جهنمه!

گلرت ناگهان با شادی گفت: آهان فهمیدم منظورت چیه!

- خب خسته نباشی!

گلرت در حالی که قیافه ی خفنی به خود گرفته بود گفت: خب کاری نداره کافی قضایای بین من و دامبلدور فاش بشه!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۵ ۱۰:۲۲:۵۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ پنجشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۰
#6
دامبلدور که گیج شده بود،مهربانی گفت :فرزندم مگه من الان داخل بهشت نیستم؟

-نه متاسفانه شما در جهنمین!من هم ...

دامبلدور با شنیدن این جمله چشم هایش گرد شد و شیشه های عینکش با دیدن این گرد شدن بیش از حد از ترس ترک خوردند و به زمین ریختند! دامبلدور در حالی که دیگر جایی را نمی دید گفت: فرزندم من قادر به دیدن جایی نیستم! باید مرا خودت از این محل کذایی خارج کنی! وا مصبیت ها! آلبوس در جهنم مسخره ی عام و خاص می شوم!

مامور در حالی که از شنیدن این مسئله غمگین شده بود گفت: باشه من شما را بلند می کنم و به ایستگاه کینگزکراس بر می گردونم!

بعد از چند ثانیه او دامبلدور را بلند و به کول گرفت و به سمت درب خروجی به حرکت در آمد. جیمز نیز پشت سر آنها راهی شد.

دسته ای از مرگخواران که به جهنم منتقل شده بودند با تعجب با آن دو زل زدند و گفتند: اون آلبوس دامبلدور نیست. اونی یکی هم که جیمزه! اینا دو تا اومدن جهنم چیکار؟

گلرت در حالی که در میان آنها اکنون برتر بود گفت: حالا که اومدن دیگه نباید بذاریم برن!

بهشت

لرد سیاه در حالی که یک کتاب جادوگری دیگر را نیز تماما مطالعه کرده بود، گفت:توی این هم نبود. هیچ سحری نیست که بتونه ما رو از این فلاکت نجات بده!

-پیدا کردم!

همه از شنیدن صدای جیغ رز به خود آمدند و گفتند: چی شده رز؟

رز در حالی که در چشم هایش برق شادی دیده می شد، بلند بلند شروع به خواندن کرد: معجزه ی قرن! این جادو می تواند شما را به کمال زیبایی برساند به طوری که هر مردی عاشقتان شود!

- رز ارباب بهت هشدار داده بود که ضرب شصت قوی داره گوش نکردی!

-شترق(افکت صدای چک)

-بگردین دنبال یه جادو که با اون بتونیم اینجا بمونیم در غیر این صورت همتون به سرنوشت رز ویزلی دچار می شین!

ملت:


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۴ ۱۶:۳۷:۲۹

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۲۳:۳۸ چهارشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۰
#7
-وای ارباب مشکل داره!

-مگه با هم قرار نذاشتیم. جیغ و داد نکنی؟

-گفتم یکم هیجان انگیز بشه، آگوستوس!

آگوستوس دوباره به خود آمد و در حالی که با دست هایش به دیگر مرگخواران اشاره می کرد که کله هایشان را پایین تر بیاورند، شروع به سخن گفتن کرد.

-مشکل ارباب اینه که یه عامله خونی داره که به محض برخورد با هر جسمی کلا تغییر پیدا می کنه به جز پوست دست خودشون و هوا و البته پوست دست دیگران! دلیل اینکه رنگ خونشون تغییر می کنه هم همینه!

ایوان در حالی که چانه اش را می خاراند، گفت: پس اون دفعه چی بود قضیه؟ اون زمانی که شیشه شکسته بود خون ارباب قرمز بود. پس چرا الان این مشکل براش پیش اومده؟

آگوستوس در حالی که قیافه ی دانشمندان خبره را به خود گرفته بود گفت: آهان سوال خوبی بود. اونجا ارباب قبل از اینکه تغییر رنگ هویدا بشه خون رو محو کرد! دلیلش هم همین بوده!

بلا در حالی که از حرف های آگوستوس سر در نمی آورد، گفت: خب اصلا ارباب چرا یه همچین مشکلی داره؟

آگوستوس صدایش را صاف کرد و گفت: نمی دونم ولی قبلا توی یکی از کتابام خونده بودم که این مشکل زمانی پیش میاد که یه انسان تحت یه طلسم عجیب و غریب قرار بگیره! یه راه درمان هم بیشتر نداره!

بلا با عصبانیت گفت: خب چرا همون کار رو نمی کنی که ارباب خوب بشه؟

آگوستوس در حالی که چهره اش بسیار مظطرب تر از قبل شده بود آب دهانش را قورت داد و گفت: خب راه درمانش رو من نمی دونم!

-می تونی پیدا کنی؟

باز همان نگاه به سراغ آگوستوس آمد باالاجبار گفت: من نه! در وافع هیچ کس نمی تونه به این راز دست پیدا کنه! این راز رو فقط یه نفر می دونه و اون آلبوس دامبلدوره!

ملت:


هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: انستیتو ژنتیکی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
#8
بلا و آگوستوس با هم از اتاق خارج شدند! در حالی که در چهره ی هر دوی آنها آثاری از نگرانی دیده می شد به یکدیگر خیره شدند انگار می خواستند با نگاه هایشان چیزی به یکدیگر بگویند. بالاخره آگوستوس به زبان آمد و گفت: خب دکتر کجاست؟ با هاش چیکار کردی!

بلا در حالی که لبخندی شیطانی بر لب داشت گفت: اون دنیا!

-چی؟

-اون دنیا مشکلیه؟

آگوستوس که این چهره را می شناخت، از وحشت عصبانیتی که در پس این چهره نهفته بود بریده برریده گفت:اممم... چیزه! نه در واقع الان کسی رو نداریم لرد رو عمل کنیم!

بلا اخمی کرد و گفت:عقلت هر چند قرن یه باری هم کار می کنه!

- بلهه!خب حالا چیکار کنیم؟

- حالا که فکر می کنم، می بینم بهتره خودت عملش کنی!

-چی؟

-مشکلیه؟

باز هم همان نگاه آگوستوس را ترساند! این بار بریده بریده تر از دفعه ی قبل گفت: من؟ اممم نمی دونم بتونم!

بلا چوبدستیش را سمت آگوستوس نشانه رفت و گفت: فکر کنم بتونی نه؟

آگوستوس که دید کاملا احساسش درست بوده بالاجبار گفت: بله! حتما می تونم!

بلا چوب دستی را در ردایش فرو کرد و گفت: آفرین خیلی فکر درستی می کنی!

آگوستوس آب دهانش را قورت داد و به سمت دری رفت که پشت آن لرد منتظر بود تا به شکل اولیه اش برگردد!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۲ ۱:۴۰:۰۵

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: ايستگاه كينگزكراس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۱ دوشنبه ۱ فروردین ۱۳۹۰
#9
لرد سیاه که با شنیدن این حرف به فکر کار های شیطانی افتاده بود و می خواست بهشت رو برای همه تبدیل به جهنم کنه، پرسید: ببخشید، من روی زمین که بودم از ماگل ها شنیده بودم که اینجا هر چی بخوایم بهمون می دن!

-بله فرزندم! شما قرین رحمت پروردگارتان هستید! چه می خواهید؟

بلاتریکس که هیجان زده بود، گفت: من و بقیه ی بچه ها ...

-خفه شو بلا! یادم نمیاد ارباب بهت فرصت حرف زدن داده باشه!

-غلط کردم ارباب!

مرد پیر در حالی که به آن دو نگاه می کرد، گفت:سلطه گری کار جهنمیان است فرزندم! از سلطه گری دست بردار!

لرد سیاه که فهمید اشتباه کرده برای ماست مالی اقدام کرد: نه ببینید ایشون همسر منه! زن که نباید زودتر از شوهرش حرف بزنه!

-جدا!

ارباب در حالی که دلش نمی خواست پاسخ مثبت دهد، بالاجبار گفت:آره عزیزم!

مرد که از دیدن سبز شدن لرد سیاه تعجب می کرد، گفت: ببخشید فرزندم چرا سبز شدید و عق می زنی؟

لرد سیاه که جوابی نداشت گفت: محبتم اینقدر زیاد شده، دارم بالا می آرم!

پیر مرد در حالی که پشت کله اش اسفناج سبز شده بود، گفت: چقدر عجیب فرزندم! خب شما بفرمایید رخصت حرف زدن به آن خانوم که ندادید!

-بله! من قدرت جادویی می خوام و چوب دستی و چند تا چیز دیگه!

پیرمرد سری تکان داد و گفت: همین الان شما هم چوب دستی دارین، هم قدرت جادویی!

لرد سیاه دستش را درون جیب شفاف ردایش کرد و چوب دستی را بیرون کشید! لرد سیاه در حالی که خنده به لب آورد گفت: خب الان یعنی هر طلسمی بخونم اجرا می شه؟

-همه ی طلسم ها به جز طلسم های ممنوعه!

-


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۱/۱ ۱۵:۰۱:۱۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[


Re: انجمن نابودی موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ یکشنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۹
#10
-ببخشید بعدا دامبلی الان کجاست؟

-نکنه اینم وظیفه ی مدیره؟

-بلهه!

-

در حالی که ویکتور و ایوان در حال جر و بحث بودن.اسکورپیوس مرگخواران را به دو دسته تقسیم کرده بود و یک سری را برای رفتن به دفتر مدیریت مدرسه ی هاگوارتز و دومین گروه را برای رفتن به محل زندگی دامبل راهی کرد. ایوان بعد از اینکه به خودش آمد از ویکتور پرسید: اینها کجا رفتن؟

- خب نمی دونم تو مدیری تو باید بدونی؟

-

در خانه ی دامبل

-دینگ دینگ!(افکت صدای زنگ)

آلبوس در حالی که داشت انگشت شصت پاش رو سوهان می کشید، گفت: مالی برو ببین کی اومده؟

مالی در حالی که زیر لب غر غر می کرد به سمت در رفت.

-سلام ببخشید آقای ریش خونه است!

-اولا آقای ریش نه و پرفسور دامبلدور!دوما از اون گیس هات آویزونت کنم!مرتیکه ی زن نما!

لوسیوس که از رفتار مالی بسیار تعجب کرده بود، من من کنان گفت: ببخشید آقای پروفسور عالی مقام دامبلدور کبیر نیستن؟

مالی در حالی که ناخن هایش را فوت می کرد، گفت: عزیزم فرمایشت رو بگو!

- خب می خواستیم ببریمش!

مالی در حالی که چهره اش را در هم کشید، گفت: کجا باز با این دوست های الواتش برنامه گذاشته نمیشه برو گمشو!

بعد در را محکم روی لوسیوس بست!


ویرایش شده توسط اسکورپیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۲۹ ۲۱:۲۰:۴۷

هلگا معتقد بود ...

[b]« هوش و علم ، [color=990000]شجاعت و غلبه بر ترس[






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.