1- نام و نام خانوادگي :فينیاس نايجلوس بلک
2 - انگيزه ي شما براي عضو شدن در اين گروه :اولا: ورود به دنيايی پر از رمز و راز كه البته همراه هيجان است يك حس خاص بودن رو به فرد ميده چه برسه به اينكه درست در دل حادثه باشی. گمانم اين همون حسی هست كه موجب شده در خواست اين شغل رو بدم( منظورم عضويته) و برای مدتی از شفادهنده بودن فاصله بگيرم. دوم اينكه به كمك بقيه بچه ها اين قسمت از سايت هم فعال تر كنيم.
3 - به طور خيلي خلاصه ، يك كاراگاه رو توصيف كنيد :علاوه بر موارد بالا،اگه منظورتون شخصيت كاراگاهان است بايد بگم تودار، نكته بين، صبور و از اون دسته ادم ها باشه كه مو رو از ماست ميكشن. در ضمن از سوال كردن هم ترسی نداشته باشه .
4 – جز دام يك از گروه ها يا گروهك ها يا سازمان ها بوده ايد يا هستيد؟ (محفل ققنوس، الف دال، مرگحواران، سازمان اطلاعات و امنيت، حزب ارزشي و ...)فعلا هیچ کدام اما فرم عضویت بیشتر ها را پر کردم.
5 - ساحره اي با پدر مشنگش زندگي مي کردند روزي يک جادوگر سياه قوي دختر را با تهديد به کشتن پدرش مجبور مي کند که با خودش ازدواج کند ... ساحره اين شرط را قبول مي کند اما خودش هم شرطي مي گذارد : اين که در برابر مردم کيسه اي به او بدهند در آن کيسه دو سنگ همسان با رنگ هاي سفيد و سياه باشد و دختر دستش را به درون کيسه برده و اگر سنگ سياه را برداشت با جادوگر ازدواج مي کند و اگر سنگ سفيد را برداشت بايد از ازدواج سر بزند و ازدواج انجام نگيرد ... جادوگر سياه اين شرط را پذيرفت ولي بعد انديشيد که هر دو سنگ داخل کيسه را به رنگ سياه در بياورد ... دختر به وسيله ي يکي از ملازمان جادوگر سياه از اين موضوع با خبر شد و در پي چاره اي بر آمد ...دستشو خیس کنه و خوب به سنگ ها بماله.
6 - کدوم يکي از اين جرم ها ارزش پي گيري بيشتري داره؟الف ) قتل و کشتار زنجيره ايب ) شوراندن ديوانه سازهاج ) دزدي از گرينگوتزد ) شورش بر عليه وزير!(نكته: نظر شما مهمه...پس لطفا اين رو هم با دقت جواب بدين... )گزینه الف ) قتل و کشتار زنجيره اي
7 - شب تاريكيه و ترس و توهم در وجود شما رخنه كرده ! هوا مه گرفته است و شما را به دنبال يك ماموريت پيچيده فرستادند ، دقت كنيد كه ارزش معنوي اين ماموريت بسيار بالاست ، پس شما فرار نمي كنيد ! بلكه به راه خود ادامه مي دهيد و به برج صد طبقه اي كه مقصد شماست مي رسيد ، پيرزن همسايه دم در منتظر شماست و هدف هم در باند هلي كوپتر ايستاده است !چگونگي نجات گربه پيرزن همسايه از دست عروس وي را روي باند هلي كوپتر شرح دهيد !(هدف، سطح رول و كيفيت طنزنويسي در عين جدي نويسي، پس يا طنز بنويسيد يا جدي يا مخلوط .... پاسخ به اندازه ي يك رول كامل باشه لطفا...در ضمن، سوژهيابي هم اهميت زيادي داره)بالاخره بعد از مدت ها آموزش و تمرين عصر يك روز گرم آگوستوس پای جوان به ماموريتی كه مدتها آرزو داشت فرستاده شد.
پای نگاهش را از روي گربه و گروگان گيرش به سمت پيرزن برگرداند
_ به ما اطلاع داده بودند كه عروس شما دوستتون، خانم نوريس .... ،ام ..... ظاهرا فاميليش رو نگفتين را به گروگان گرفته! اما من ظاهرا كسی را در كنار او نمی بينم.
_ منظور من از دوستم گربم بود!
_ گفتيد گربه شما رو گرفته ؟
سيريوس عزيز اگه اشكال نداشته باشه من به جای ماجرای بالا، يك ماجرای واقعی و پر تنش را كه در اون مجبور شدم واقعا مثل يك كاراگاه يا مجرم( هر كدوم رو كه فكر كنی) عمل كنم را تعريف كنم:
ماجرا درست از ساعت 8:45 صبح سه شنبه شروع شد...
آگوستوس جوان 4 روز وقت داشت تا خودش را برای آزمون !!! آماده كند، بنابراين درست مانند 2 روز گذشته، صبح بسيار زود پس از كش و قوس فراوان از تخت خارج شد و به سمت در اتاق رفت.هنوز دستش به دستگيره در دراز نشده بود،كه صدای باز و بسته شدن و متعاقب ان قفل كردن در اتاق خواهرش را شنيد. بنابراين با اوقاتی تلخ بجای بيرون رفتن از اتاق به سمت ميز مطالعه اش رفت.
چند روز پيش بود كه بر سر اينكه چرا آگوستوس بدون اجازه جزوی خواهرش _كه بشدت برای آزمونش نياز داشت_ را از اتاقش برداشته بود و اينكه چقدر ادم گستاخ و .....! است، دعوای سختی درگرفته بود. (شانس اوردن كه ان لحظات به عنوان دو ماگل رو بروی هم قرار گرفتند چراكه در حالت عصبانيت بلاتريكس در مقابل آنی مهربون ترين انسان ميتوان تلقی كرد ) هرچند اگوستوس خود را بيگناه ميدانست چون زمانی كه خواهرش بيرون بود به ان كتاب نياز پيدا كرده بود و با فرض اينكه حتما به او در اين مورد خواهد گفت كتاب را برداشته بود ولی اصلا تصور نمی كرد آنقدر بدشانس باشد كه آن روز از جمله روزهای بد خواهرش در سر كار باشد. خلاصه انكه در دو روز گذشته باهم حرف نزدند. بدتر از ان هم اين بود كه خواهرش _ از انجا كه پی برده بود كه او چقدر به ان كتاب نياز دارد_ برای تنبيه، اتاقش را بدون قفل كردن در ان، ترك نمی كرد. غافل از اينكه اگوستوس جوان و زيرك ما توانسته بود كليد يدكی اتاق او را پيدا كند و در اين مدت مترصد فرصتی بود تا وارد اتاق شده و جزوه را بردارد و از رويش كپی بزند.اما در اين دو روز بخت با او يار نبود و اني همان روزها را مرخصی گرفته بود تا استراحت كند.
با ناراحتی پشت ميزش نشست و اولين جزوه ای را كه ديد برداشت و شروع به خواندنش كرد. اگه امروز هم بيرون نره چی! و با اين فكر سرش را با ناراحتی تكان داد. برای بار .........100000 به توان n ارزو كرد كاش جادوگر بود تا با يه افسون جمع آوری از دست اين مشكل مسخره نجات پيدا می كرد.
دو ساعت بعد ... انگار افق تيره و تار آگوستوس كمی روشن تر شد گويي دروازه شانس داشت به رويش باز ميشد.
_ اگه داری ميری سر كار وايسا برسونمت .
_ نه بابا، امروز ميرم تا كارای عقب افتادم رو انجام بدم و فكر نكنم تا ظهر تمام بشه!
_ باشه، پس مراقب باش .....
آگوستوس ديگه به بقيه حرفا گوش نمی كرد.
.
.
.
ساعت 8:15 بود. با مادرش كه بيرون می رفت خداحافظی كرد و در را بست.
حالا وقت عمله!!!
به سرعت كليد را از جيبش در اورد. در را باز كرد و آرام و با احتياط داخل اتاق شد. از ده سال پيش كه او و اني وارد دنيای جادوگری شده بودند ( در ذهنشان ) هميشه يكجور ماجراجويي توی كارهاشون بود حتی حالا.
ايستاد تا موقعيتش را بررسی كند. ظاهرا تله يا هر چيزی در اين مايه ها در اون اطراف ديده نميشد. جزوه مورد نظرش روی تخت افتاده بود. درست زمانیكه خواست آن را بردارد متوجه چيزی كنار گلدان لبه پنجره اتاق شد.
_ وای نه !!!!!!!!!!!!!!!!
دوربين موبايل انی ناقلا به سمتش نشانه رفته بود. آگوستوس بلافاصله همه چيز را فهميد! ظاهرا انی قبلا فكر اينجا رو كرده بود!
وحشت زده از عواقب كارش با شتاب به سمت دوربين رفت.
_ جزوه به درك! بايستی كاری كنم.
بدبختی اگوستوس تازه شروع شده بود! او تا حالا با اون نوع گوشی كار نكرده بود( پدر اين كالاهای چينی بسوزه! ) وبدتر انكه زبان گوشی هم چينی بود.
_ چكار كنم، چكار كنم، چكار كنم!
روی تخت نشست. به مكافات و با كمك شانس توانست زبان گوشی را به انگليسي برگرداند و بخش فيلم های ذخيره شده را پيدا كند و... بله ديگه ! همه اونچه رو كه رخ داده بود ديد. زمان به سرعت می گذشت.
_ چكار كنم، چكار كنم، چكار كنم!
(اين ايكون محبوب منه)
دكمه delete را پيدا كرد و فيلم را حذف كرد. بايستی صحنه سازی می كرد. اول به ذهنش رسيد كه دوباره فيلم بگيرد منتها در حين گرفتن فيلم دوربين را به پشت بيندازد كه از سقف فيلم بگيرد، اما متوجه شد در اينكار مشكلاتی وجود دارد اونم اساسی! 1- سكانس خروج خواهرش از اون دری كه او وارد شده بود رو از كجا مياورد! 2- زمان اتلاف شده رو چه می كرد!
يادش به جمله ی محبوب پدربزرگش افتاد؛ انسان جايزالخطاست! انی گوشيو گذاشته اما دكمه ضبط رونزده، بنابراين چيزی هم ضبط نكرده!
چاره ای نبود.همان كار را كرد. بسرعت از اتاق خارج شد و در را قفل كرد.
.
.
.
ساعت 13:30 و وضعيت سفيد!
آگوستوس سر از پا نمی شناخت. جزوه ی خواهرش آنی جلويش بود.ظاهرا اينبار نه تنها موفق شد از اين ماجرا جان سالم بدر برد بلكه آنی هم كه انگار از اينكه به او اعتماد نكرده بود شرمنده گشته بود و خب معلومه ديگه ... ان جزوه دردسر ساز رو در نهايت به آگوستوس داد و با هم آشتی كردند. (البته بماند كه آگوستوس قصه ما تا مدتها دچار عذاب وجدان خواهد بود و چون جرات گفتن حقيقت را لااقل تا بعد از امتحاناتش به شبه بلاتريكس ندارد، اين داستان را برای شما نوشت تا اعتراف به اين اقدام كمی وجدانش را آرام كند).
پايان
8 – نظر، انتقاد و پيشنهاد در رابطه با همه چيز، حتي فرم عضويتچی بگم.عالیه.حرف نداره.کارت بیسته
ویرایش شده توسط فينیاس نايجلوس بلک در تاریخ ۱۳۸۹/۱۰/۲ ۱۸:۴۶:۴۱