هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۱۷:۲۳ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۹۶
#1
مادر رودولف که بخاطر خشم بلاتریکس جانش را از دست داده بود، بصورت روح همچنان کنار پدر رودولف، در ردیف بقیه والدین نشسته بود، و از انتخاب رودولف دچار احساس افتخار شد:

- رودولف، مامان بهت افتخار میکنه.

رودولف که آخرین امیدش برای همراه نیوت نرفتن را از دست داده بود و انتظارش برای داد و بیداد مادرش با شکست رو به رو شده بود، همانطور که آروم آروم همراه نیوت و لینی و هکتور و پاتیل‌ش، به در نزدیک میشد، برای آخرین بار به سمت بلاتریکس نگاهی انداخت، شاید او واسطه میشد و لرد را از تصمیم‌ش منصرف میکرد :

-

ولی بلاتریکس چوبدستی‌ش را بیرون کشید و به سمت مادر رودولف گرفت و روح را به سمت خود کشید و سریع وارد بطری جادویی کرد و چوب پنبه را با افسونی بر دهانه بطری قرار داد و به سمت رودولف پرتاب کرد. قسمتی از دماغ رودولف در اثر اصابت بطری از بین رفت، هکتور و لینی و نیوت رودولف را کشان کشان با خود از درِ سالن خارج کردند، بلاتریکس هم اهمیتی نداد و توجهش رو به لردسیاه که مشغول بررسی برگه‌هایی بود که جلوی رویش قرار داشت، منعطف کرد.


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
#2
روز به پایان رسیده بود. صدای هوهو کردن جغدهای خانه‌ی ریدل از طبقه پایین به گوش می‌رسید. پشت در اتاقش که رسید، وارد شد و در را بست. در به جادوی سیاهی که میدانست مجهز بود و بلافاصله قفل شد.

جادوهای همیشگی، افسون‌های پنهان. کلماتی که آموخته بود، به سختی، به آسانی، تمام این سالها... عطش دانستن، ذات برتر بودن، وقار و ذکاوت... از افکارش بدون فاصله گرفتن، لحظه‌ای جدا شد. ذهن‌ش توانی بی پایان داشت! و مثل هر شب جلوی آینه ایستاد...

با طمأنینه و آرامش شنلش را درآورد، شنل پروازکنان به چوب‌رختیِ گوشه‌ی اتاق آویخته شد. با خونسردی به چشمانش که از درون آینه نگاهش را می‌پایید خیره شد. حالتی مرگبار درون‌شان بود، که حتا خودش را هم مجذوب می‌کرد.

صدای دیگری درون ذهنش تاییدش کرد. نجینی هم حواسش بود. از گوشه چشم نگاهی به توده سبز رنگ و بزرگی که روی تخت چنبره زده بود انداخت. از جای‌ش خزید و به سمتش آمد و به نرمی دور پاهایش پیچید و روی شانه‌اش لم داد. هر دو در آینه نگاه کردند. رنگ سرخ نگاهش، کنار آن فلس‌های سبز... چه باشکوه بود...

چوبدستی‌اش را چرخاند و شروع به تکرار کلماتی کرد که سالها بود زمزمه‌ی این هنگام از نیمه‌شب‌ش بود... نوری از انتهای چوبدستی تابید. دور نجینی را گرفت، و از پشت سر و دور گردن‌ش چرخشی سخت از سوی نجینی شروع شد. افعی هر لحظه کوچک و کوچکتر میشد. و او هر لحظه بیشتر تغییر میکرد.

بعد از چند لحظه ظاهر ترسناکش به هیبتی جذاب و نفس گیر تبدیل شد. چشمان سرخ و کشیده‌ش زیر انبوهی از موهایی که قسمتی از پیشانی‌اش را پوشانده بود میدرخشید. امشب تنها شب در تمام سال بود که دلش میخواست چهره‌ی واقعی خود را ببیند... شبی که به دنیا آمده بود، و دنیا را با آمدن و ماندن و ادامه دادنش، غرق در جادوی بی‌نظیری کرده بود، که تاریخ تا به آن لحظه کمتر سراغ داشت.

تصویر کوچک شده


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۳۷ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶
#3
هکتور درحالیکه پاتیلش قُل قُل کنان پشت سرش حرکت می‌کرد، ویبره‌زنان جلوی در رژه می‌رفت. زیر لب راههای مختلف راحت شدن از شرّ در را بررسی می‌کرد و هر بار که فکری خیلی هیجان زده اش می‌کرد، می‌ایستاد، ویبره شدیدی می‌زد و دوباره به حرکت ادامه می‌داد.

داشت مسیر رژه اش را برمیگشت که هیبت شنل پوشی را دید که از دور نزدیک میشد. هر چه نزدیکتر میشد، چهره مرگبار و جدی اش که کلاه شنل را روی موهایش انداخته بود واضح‌تر میشد. بلاتریکس لسترنج درحالیکه چند پوشه در بالای سرش پرواز میکردند به سمت قلعه می‌آمد. هکتور به یاد آورد که چندوقت پیش یکی از معجون‌های شکنجه را برای بلاتریکس ساخته بود. بلاتریکس از آن معجون راضی بود و حتما الان هکتور را با خودش به جلسه می‌بُرد.

- سلام بلا

- هکتور !

- خیلی وقته منتظرتم. میدونی که لرد سیاه برای تو ارزش خیلی زیادی قائله. من رو اینجا نگه داشته تا تو رو وارد قلعه کنم

- اسنیپ که اسنیپ بود هرگز نتونست سر من کلاه بذاره هک. تو که هکولی ای بیش نیستی

- من فکر میکردم تو از اون معجون شکنجه راضی باشی. میتونم تشه‌های شکنجه رو تا ده سال بصورت اختصاصی فقط برای تو درست کنم. حالا بریم توی قلعه که ارباب منتظر ماست

-

- قبوله؟ دارم میبینم که انگار قبوله

- درسته هکتور. قبوله. ولی من امروز مدرکی رو همراهم دارم که حین تهیه کردنش قسمتی از اون مدرک رو از دست دادم. و به شدت روی این موضوع حساسم و میخوام همه چیز تمام و کمال در اختیار لردسیاه قرار بگیره..

- و تشه کامل کردن مدارک دارم

- نه تو کمک بهتری میتونی انجام بدی..

در اینجا بلاتریکس دست درون آستین شنلش کرد و جسد فرد ویزلی رو درآورد و روی هوا شناور کرد.

- همونطور که میبینی هک، یکی از گوش‌هاش رو از دست داده. خلاصه که نقص افتاده روی جنازه. دوست ندارم لردسیاه رو ناراضی ببینم. تو میتونی گوش خودت رو در اختیار من بذاری تا من این جای خالی رو پُر کنم.

-

- ظاهرن علاقمند نیستی رضایت لردسیاه جلب بشه. منم عجله دارم و نبش قبر کردن این جوجه موقرمز به اندازه کافی وقتم رو گرفت. بهتره که زودتر ب..

هکتور که خود را به لردسیاه و جلسه و صندلی کنار لرد نزدیک میدید چاره دیگه ای ندید.

- قبوله

-

چند لحظه بعد

-

- ویبره ات از جیغ زدنت بهتره هک!

- قرار نبود با چاقو این کارو انجام بدی. تو مگه جادوگر نیستی؟!

- بعضی وقتها برای بالا بردن مهارت از چاقو و ابزارآلات دیگه هم استفاده میکنم

بلاتریکس این را گفت و جسد فرد ویزلی را که گوش هکتور در جای خالی گوش‌ش قرار گرفته بود را دوباره درون آستین شنلش برگرداند و به سمت در قلعه رفت.

هکتور درحالیکه جای خالی گوش‌ش خونریزی داشت پشت سر بلاتریکس دوید:

- پس من چی؟ قرار بود منم ببری!

بلاتریکس دستش را رو به روی در گرفت و علامت شوم‌ش را نشان داد و قبل از اینکه در را ببندد گفت :

- چطور جرات میکنی برخلاف خواسته لردسیاه حرکتی انجام بدی؟! این گوش سزای عملکرد توئه، که همراه خودم برای لردسیاه میبرم.

بلاتریکس در را پشت سرش بست. و هکتور بار دیگر پشت در قلعه تنها ایستاده بود.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۶/۱/۲۱ ۱۳:۴۶:۰۴

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۶:۲۳ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶
#4
ملکه وقتی متوجه میشه که آندر برخلاف همیشه که سریع خودش را میرساند، ساکته و خبری ازش نیست، سرش را از توی گوشی بلند میکنه و به افرادی که دورتادور میز نشستن نگاه میکنه. با حس اینکه صندلی که روی آن نشسته تکانی خورده، سرش را میچرخاند و با چشمانی سرخ رنگ چشم توی چشم میشه!

لردسیاه که تا به حال کسی جرأت نکرده بود چنین اهانتی درموردش انجام دهد، با خونسردی به ملکه نگاه میکنه و بقیه مرگخواران که خفقان مرگ گرفتن به صحنه زل زدن. صدایی شبیه فسسشش سسس شش فسش از دهان لرد خارج میشه و نجینی که کنار صندلی لرد چنبره زده بود، با خشنودی بلند میشه و دور ملکه میچرخه و درحالی که کسی به جیغ‌های ملکه اهمیتی نمیده، از آنجا دور میشه.

- ما منتظریم بلاتریکس با مدارک مهمی نزد ما بیاد، تا جلسه رو هر چه سریعتر شروع کنیم و بریم. این قلعه دیگه داره حوصله‌ی ما رو سر می‌بره! رودولف!

- بله ارباب؟!

- حرکاتِ موزون !

-


در آن یکی اتاق قلعه


هکتور که ظاهرن از طریق سیستم فاضلاب وارد قلعه شده بود، ویبره زنان در اتاقها را باز میکرد. همین ویبره‌ها کمک بزرگی بود و موجب شد تمام آن موارد چندش‌آور از لباسهایش دور شود، و سر و وضع هکتور به حالتی قبل از اینکه تصمیم بگیرد وارد لوله فاضلاب شود برگشت.

هکتور رو به روی آخرین در ایستاد. در به او نگاهی کرد:

-

و هکتور قبل از اینکه تصمیم بگیرد از در دور شود، در دستهایش را گرفت، در چهارچوبش چرخید، باز شد و هکتور را از آن قلعه بیرون انداخت. باز هم هکتور خود را بیرون از قلعه دید!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: انبار وزارت سحر و جادو
پیام زده شده در: ۵:۴۴ دوشنبه ۲۱ فروردین ۱۳۹۶
#5
بلاتریکس که همچنان با موهای شعله‌ورش درگیر بود، با جادو بیشتر شعله‌ها را مهار کرده بود، و چند شعله‌ی کوچک روی موهایی که مثل قبل انبوه نبودند، در حال رقصیدن بودند. آن شعله‌های کوچک هم تسلیم جادوی بلاتریکس شدند و حالا موهایش خاموش کنار وضعیت ناراحت‌کننده‌ای داشتند که برازنده‌ی مرگخوار سیاه و جذابِ ارباب نبودند. بلاتریکس حرکت دیگری به چوب دستی اش داد و موها از قسمتی که سوخته بودند مجدد رشد کردند و به حالت اول برگشتند.

تمام مدت این دو دقیقه، مرگخوارها در حال جر و بحث با آرسینوس بودند. و همگی با فاصله از آن پنچ لرد تقلبی ایستاده بودند. به جز رودولف که تمام مدت با دهانی باز به بلاتریکس خیره شده بود و قلب‌هایی در سایزهای مختلف درون چشمانش دیده میشد. بلا بیتفاوت از کنار رودولف گذشت و رو به روی آریانا ایستاد. توجه بقیه مرگخوارها هم به آن سمت جلب شد. همه با تاسف به آریانا نگاه میکردند و میدانستند که آخرین لحظاتی بود که او را در جمع خودشان میدیدند:

-

- من از تو متشکرم آریانا

-

- و میخوام که لطفی که به من کردی و من رو از دست اون وسیله‌ی شکنجه دوسداشتنی نجات دادی، جبران کنم


مرگخواران که هر لحظه نزدیک بود روییدن شاخ بر فرق سرشان را تجربه کنند، به بلاتریکس که جملاتی که هرگز نگفته بود را در مقابل آریانا به زبان می آورد نگاه میکردند و صد البته هر لحظه انتظار انفجار عظیمی داشتند. بلاتریکس کسی نبود که کسی جرأت کند به او لطف کند یا بخواهد لطف کسی را جبران کند. آریانا با حالتی مسخ شده ایستاده بود و درحالی که نمیدانست چه واکنشی نشان بدهد و زمزمه‌ها و الفاظ زیر لبی آن پنج لرد تقلبی به گوشش میرسید، که بلاتریکس با حرکت چوبدستی آریانا را با طلسم بدن‌بند بر زمین انداخت. سپس از نوک چوبدستی اش رشته‌های ضخیم طناب خارج میشد و دور آریانا پیچیده میشد.

- وینکی! آریانا رو جلوی لردها میبری و با طلسم فرمان مجبورش میکنی یکی یکی لردها رو بکُشه. ما لرد دیگه‌ای به جز لرد خودمون نمیخوایم. در دنیا تنها یک لرد وجود داره و مرگخوارانی که از مرگخوارش نبودن عاجزن!

- وینکی جنِ ایمپریوکننده‌ی خوب!

دقایقی بعد هر پنج لرد کشته شده و مرگخواران همگی به در پشتیِ اتاق چشم دوخته بودند.

- من به عنوان وزیر اسبق میگم که ما الان پس از تلاش‌های بی‌وقفه‌ی من، آماده‌ایم که از این در خارج بشیم.

- وینکی جنِ آماده‎ی خروج از درها کننده‌ی خوب! وینکی این کار رو کرد. ولی سینوس خواست موفقیت وینکی رو دزدید!

وینکی همه‌ی اینها را درحالیکه همچنان آریانا را با دستانش گرفته بود انجام داد. بلاتریکس طلسم بدن‌بند رو باطل کرد. پاهای آریانا را هم از طنابهایی که دورشان بود آزاد کرد. حالا آریانا روی پاهای خودش ایستاده بود. دستی که با آن چوبدستی‌اش را میگرفت را هم آزاد کرد. به وینکی گفت که طلسم فرمانش را باطل کند.

- تو نفر اول از در خارج میشی آریانا. البته قبلش موهات به موهات اکسپلیارموس میزنی!

- تصویر کوچک شده



?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: دفترچه خاطرات
پیام زده شده در: ۳:۲۲ پنجشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۶
#6
کلیشه‌هایِ همیشگیِ نخوابیدن
و تکرارِ لحظه‌های فرساینده‌ی اضطراب!
آینه‌ی تمام نمایِ یک تبر،
یک تیشه،
یک پُتک با ضربات مخرب.
افسون‌های سیاه،
جادوهای پیچیده و خون‌آلود..
تمام هستی‌ام تباه می‌شود..
و نبودنِ تو،
مرا به بند می‌کشد.
گفتی: "قوی باش"
و شیرها قدرت‌شان در همین است.. در حیله‌گر نبودن
و من حیله‌ای نمی‌دانم برای بازگرداندنِ تو
نه سنگ مردگان به درد می‌خورد
نه هیچ جادوی ممنوع و سیاهی میشناسم
و فقط میدانم که
تو نیستی،
ولی قسمتِ عظیم و بزرگِ این وجود بوده‌ای و هستی!


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲:۲۵ جمعه ۶ اسفند ۱۳۹۵
#7
سرورم.

لطفا این پست رو نقد می‌کنید؟



با نهایت احترام و شیفتگی.


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۱:۵۸ جمعه ۶ اسفند ۱۳۹۵
#8
بلاتریکس درحالیکه کنار لرد ایستاده بود همراه با بقیه به منظره روبرویش نگاه میکند:

-

- آروم باش بلا. ما برای رودولف برنامه‌ی ویژه‌ای داریم

بلاتریکس به همهمه‌های بین مرگخواران نگاه کوتاهی انداخت و به آرامی گفت:

- ولی سرورم، اجازه بدین رودولف با بخششِ بیشتری غرق بشه ..

- ادامه بده !

- داشتم فکر میکردم اگر کمی خون روی سنگ‌ها ریخته بشه..

( و صدای خودش رو پایین‌تر میاره )

- و شما طلسم سیاهی روانه‌ی اون خون کنید، ممکنه تاثیر بیشتری داشته باشه.

- و کجای این نقشه به رودولف بخشش بیشتری میده؟!

- داشتم فکر میکردم اگر موافق باشید اون فرد ساحره‌ای به نام پالی باشه. تصور کنید! خون‌آلود روی سنگ‌های متصل به رودولف، و هر دو درحال غرق شدن در دریا. دورنمای جذابی نیست؟

- از الان دورنمای موردعلاقه‌ی ما هم هست!


دقایقی بعد

هکتور آخرین مرحله‌ی ساخت معجونِ پالی ظاهر کُن رو انجام میده و دود قرمز رنگی از بالای پاتیلش به هوا بلند میشه که نشون دهنده ی آماده شدن معجونه:

- ارباب معجونِ پالی‌ظاهرکُن رو بدم؟


دقایقی بعدتر

پالی چپمن بین مرگخوارها ایستاده و با خوشحالی به اونها نگاه میکنه:

- برای عروسی ِ من و آقای لسترنج جمع شدیم؟!
- معجون پالی خفه کُن بدم؟
- بذارید یک شاخه درخت توی حلق‌ش ظاهر کنم؟
- مرلینگاه کجای ساحله؟
- تمامش کنید! ببریدش اونجا و به سنگها متصلش کنید. وینکی! تو طنابها رو گره بزن. بلاتریکس، تو با خنجر..
- با کمال میل سرورم

لادیسلاو و رز پالی رو به سمت رودولف بردن. اشک شوق در چشمهای رودولف حلقه زده بود. طنابها دور پالی درحال حرکت بود. بدون شک کار بانز بود. وینکی شروع به گره زدن کرد.

- باورم نمیشه پالی رو آوردین پیشم. زنگ تفریح بچه‌های اسلیترین نیست؟!

لادیسلاو و رز و وینکی :

بلاتریکس نزدیک شد..

- همسرم؟!

و شروع به بالا زدن آستین‌های ردایش کرد. خنجری ظاهر کرد، به پالی و رودولف نزدیکتر شد. خنجر را بالا برد..

- همسرم؟؟!!

و با شدت پایین آورد. جیغ بنفشی بلند شد. بازوی راست پالی کنار سنگها افتاده بود و خون‌ش بر سنگها جاری شد. رودولف درحالیکه خون بر صورتش پاشیده شده بود غش کرده بود. پالی همچنان با شوق به بقیه نگاه میکرد:

-

لردولدمورت با خونسردی طلسمی به سمت رودولف روانه کرد. رودولف و پالی و سنگهایی که به آنها متصل بودند به آسمان بلند شده، و سپس از حرکت ایستاده و به درون آبهای نیلگون دریا سقوط کردند..


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۶ ۲:۰۴:۳۷
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۶ ۲:۰۷:۰۴
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۶ ۴:۳۹:۵۵

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: مرگ خواران دریایی!
پیام زده شده در: ۲۱:۲۴ سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵
#9
مرگخوارها سنگهای ریز و درشتی که آورده بودند به پای رودولف می‌بندند، بلاتریکس هم درحالیکه قطعه ای باورنکردنی از صخره را جدا کرده بود به جمعیت نزدیک شد. با ادامه‌ی طناب جادویی ای که لردسیاه برای بستن سنگها ظاهر کرده بود، قطعه صخره را کنار بقیه سنگها بست. حلقه اش را از انگشتش درآورد و در طناب انداخت و چندین بار گره زد.

کراب آیینه ای درآورده بود و مرتب بودن آرایشش را بررسی کرد، وینکی گوشی اش را درآورده بود و در کنار جمعیت مرگخوارها با رودولف و سنگهایی که به پای او بسته بودند سلفی میگرفت.

- وینکی، جنِ خود اندازنده‌ی خوب

لردسیاه زیرچشمی درون دوربین گوشیِ وینکی نگاه میکرد و سعی داشت بدون کمترین جلب توجه حالت نیمرخ چهره اش در عکس بیفتد. ولی حس خوبی نسبت به دماغش نداشت و با خونسردی زوایای دیگری را هم امتحان میکرد. وینکی هم پشت سر هم عکس میگرفت.

و رودولف همچنان منتظر بود تا لردسیاه تکلیفش را یکسره کند.

رودولف:


?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۷:۵۷ سه شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۵
#10
دامبلدور خسته و کوفته و با شکمی سیر از غذا و فارغ از نقشه هایی که اعضای محفل برای ترک دادنش کشیده بودند، درحالیکه همچنان تحت تاثیر اعتیادش بود، به طبقه بالای خانه گریمولد رفت. از جلوی در اتاق قدیمی ریگولس رد میشد که برگشت و با نگاه کوتاه و خوابالویی به سمت راه پله، وارد اتاق شد. تا انتهای اتاقِ نیمه تاریک پیش رفت و جلوی یک آیینه ایستاد. تصویر لردسیاه را درون آینه دید. جیغ خفه ای کشید و یک قدم به عقب تلو تلو خورد:

- ای آیینه‌ی ژادو. میشه به جای این تصاویرِ سیاه، یه کمی چیژ بهم نشون بدی.

- خیلی بدبخت شدی آلبوس . حتا دلم نمیخواد بهت جوراب پشمی نشون بدم ، چه برسه به چیزای دیگه

-

دامبلدور بدون اینکه به نتیجه ای برسد برگشت و از آن اتاق بیرون زد و به راهرو رفته و وارد اتاق خودش شد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۲۰:۵۳:۵۶
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۱۲/۳ ۲۰:۵۳:۵۶

?You dare speak his name
!Shut your mouth
!You dare speak his name with your unworthy lips






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.