عنکبوت - شنا - پرواز - تنبیه - غروب - میخکوب - شنل - جغد - نعره - رون ویزلی
غروب بود که از قلعه بیرون زد وقتی به جنگل رسید هوا کاملاً تاریک شده بود حتی نمی توانست چند قدمی خود را ببیند ولی این
تنبیه ایی بود که باید در جنگل تاریک می ماند. شروع به حرکت کرد صدای چوب هایی که زیر پایش می شکستند در سکوت جنگل پخش میشد ناگهان صدای چیزی او را به خود اورد به بالا نگاهی انداخت
جغدی در حال
پرواز به سمت او بود همینطور به جغد زل زده بود و حرکتی نمیکرد جغد بالای سرش بر روی شاخه ایی نشست و بسته ایی انداخت. به طرف بسته دوید و آن را باز کرد یک
شنلبه همراه نامه ایی در درون بسته جاسازی شده بود
نامه را خواند : هی همراهت باشه بدرد میخودره امضا هری.
خوشحال شد و با دلگرمی شنل را گرفت و چرخشی زد ولی همانجا
میخکوبشد.
عنکبوت بزرگ و سیاهی در مقابلش قرار داشت. از همین میترسید.به یاد شنل افتاد به سرعت زیر شنل مخفی شد و ارام به سمت عقب گام برمیداشت. عنکبوت
نعره میزد و به دنبال طعمه خود می گشت.در همین حین صدایی امد: رون ، رون ، هی
رون ویزلی بیدار شو کلاس
شنا دیر شد پاشو.
تایید شد!
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۱۲/۱۲ ۲۳:۰۶:۴۹