تمام بدنش درد میکرد، روی زمین سختی دراز کشیده بود! آرام لای چشمانش را باز کرد، سایه ی کسانی را بالای سرش دید، چندبار پلک زاد تا اطرافش را بهتر ببیند، چه اتفاقی افتاده بود؟
صدای کسی را شنید که گفت: هی نگاه کنید، به هوش اومد!
صدای خش خش امد و بعد همه نزدیک او بودند، آرام پرسید: من کجام؟
کسی محکم به پهلویش لگد زد و با صدای خشنی پرسید: حالا میتونی حدس بزنی کجایی؟
جسی از درد به خود پیچید، میدانست که هنوز در کافه است ولی مرگ خوار ها امده بودند! به اطرافش نگاه کرد، تمام اعضای محفل بیهوش روی زمین افتاده بودند، کسی مقابلش چمپاته زد، هوا تاریک بود و او نمیتوانست او را ببیند ولی وقتی آن انگشتان باریک و سرد چانه اش را لمس کردند حدس زد که او بلاتریکس است، او با نفرت گفت: میبینی جسی؟ اینا اعضای فداکار گروه شما هستن، ببین به چه روزی افتادن!
جسی تفی به صورت بلا انداخت و گفت: هرچی که باشن که از موجودات کثیفی مثل شما بهترن!
بلا سیلی محکمی به جسی زد و از جایش بلند شد، سرش را برگرداند و رو به بقیه مرگ خوار ها گفت: باید اینو از اینجا ببریم، کراوچ بیا اینجا
شخص دیگری پرسید: پس بقیه چی؟
_ اونا رو مسموم کردن، حالا همشون یه مشت دیوونه هستن!
کسی که به نظر میرسید لوگو باشد پرسید: یعنی روفوس همینجوری دیوونه میمونه؟
آنها برگشتند و روفوس را نگریستند، او گوشه ای کز کرده و ریزریز میخندید! چیزهایی را زیر لب زمزمه میکرد که کسی از معنی انها سردرنمیاورد!
بالاخره بارتی گفت: اونم با خودمون میبریم، شاید ارباب بتونه یه کاری براش بکنه
بلا عصبانی شد: ما که ایجا نعش کشی راه ننداختیم، نمیشه اونو برد!
_ ولی نمیتونمم اونو اینجا بزاریم
بلا لبش را گزید و بعد گفت: باشه، قبول!
و با لگدی که به جسی زد حرصش را خالی کرد!
...
چیزی به طلوع خورشید نمانده بود، اعضای محفل هنوز برنگشته بودند، ریموس کم کم داشت به این نتیجه میرسید که کافه هیچ فایده ای بجز دورکردن انها از اهدافشان ندارد!
کم کم داشت نگران میشد، فریاد کشید: ایلویز، هی ایلویز با توام، کجایی؟
ایلویز درحالی که از دستشویی، بیرون میامد گفت: اگه گزاشتین آدم درست و حسابی کارش رو یکنه!
چی شده ؟ بقیه اومدن؟
ریموس اهی کشید و گفت: نه هنوز برنگشتن!
ایلویز جوابی نداد، ارام به طرف ریموس رفت و مقابل او روی چهارپایه نشست، بعد از مدت کوتاهی پرسید: فکر میکنی براشون اتفاقی افتاده؟
ریموس بی آنکه سرش را بلند کند گفت: نمیدونم
و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد: ولی میفهمم
بلند شد و به سمت شومینه رفت، کمی از ان گرد لعنتی برداشت و ریخت! سرش را درون آتش فرو کرد و از انچه درمقابلش دید وحشت کرد!