هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲:۰۷ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۰
#1
بله. متوجهم. به همین دلیل هم پست قبلی رو ارسال کردم.

بابت نگه داشتن دسترسیم به پیغام های شخصی، ممنون. سر فرصت این پستم رو هم پاک کنید ممنون میشم.



Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۰
#2
سلام

این پست دیروز زده شده از طرف دراکوی قدیمی.

می خواستم خواهش کنم یکی به معرفی شخصیت ایشون عمل و ایشون رو وارد ایفای نقش کنه. زمانی که من این شناسه رو گرفتم تصمیم قطعی داشتم که درصورت بازگشت ایشون، شناسه رو به خودشون پس بدم.

ممنون میشم فقط منو از ایفای نقش خارج کنید و شناسه رو نبندید تا بتونم به نامه هام دسترسی داشته باشم..

یه بنده خدایی



Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۰:۰۶ چهارشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۰
#3
- بس کن کراب... اینقدر ترسو نباش. ما باید بدونیم توی اون کلاس چه درسی میدن که واسه ماها خوب نیس!

* ولی پرفسور دامبلدور خوشش نمیاد. ممکنه بازم با اون قلم جادویی تنبیهمون کنه.

با این حرف کراب، او و گویل هردو به اثر زخم عمیقی که روی دستشان ایجاد شده بود چشم دوختند و از تجسم درد آن به خود لرزیدند. صدای ملایم پرفسور دامبلدور مثل میخ در مغزشان فرو می رفت: بنویسید... من دیگه توی کاری که بهم ربطی نداره دخالت نمی کنم. من دیگه دروغ نمی گم...

دراکو ولی، اهمیتی به خون تازه ای که به خاطر تنبیه اخیر، از دستش جاری شده بود و به زمین می چکید، نمی داد. برایش لذت نجات دادن دو گرگینه از دست کله زخمی چنان عمیق بود که نمی گذاشت به درد، اهمیتی بدهد. شنل نامرئی که آن پسرک کله زخمی بعد از دعوای احمقانه اش با گرگینه ها زیر بید کتک زن جا گذاشته بود روی سرش انداخت و به طرف راه پلۀ دفتر پروفسور دامبلدور پیش رفت. در ذهن از یادآوری دعوای هری و گرگینه ها خونش به جوش آمد. او شاهد اجرای کروشیو بر روی گرگینه های مطلومی بود که در روز روشن مورد آزار قرار می گرفتند صرفا به این دلیل که نمی خواستند بنا به دستور هری جیمز پاتر، دانش آموزانی که زیر بار حرف زور نمی رفتند را بترسانند.

به طرز شگفت آوری شانس یاری اش کرد زیرا درست به محض رسیدن به ناودان کله اژدری، پروفسور مک گونگال جلوی دراکو مالفوی ظاهر شد و اسم رمز را زمزمه کرد. دراکو به سختی آن را شنید: موفرفری ِ شلخته!

خونش به جوش آمد. به چه حقی به خالۀ او توهین می شد؟ (آخر دراکو به جز خاله بلاتریکس مهربانش هیچ موفرفری شلختۀ دیگری نمی شناخت) پشت سر پرفسور مک گونگال و به آرامی وارد راهروی باریک شد. آنچه بالای پله ها و از لای درز در شنید، به نظر بسیار جالب و هولناک می آمد...

صدای ملایم پروفسور دامبلدور با محبتی غیر معصومانه به مک گونگال پیر خوشامد گفت:
- مگی... عشق من... چی باعث شده به اینجا بیای و کلاس خصوصی من و هری رو به هم بزنی؟

پروفسور مک گونگال:
- متاسفم آلبوس. خبر کلاس خصوصی تو همه جا پیچیده و دیگه خصوصی نیست. همه می دونن که تو داری پشت این درهای بسته هری رو برای نابودی وزیر تربیت می کنی. همه میگن که تو داری جادوی سیاه رو باهاش تمرین می کنی و روش های شکنجه کردن وزیر رو به طوری که آثار شکنجه مشخص نباشه ولی درد کافی برای راضی کردنش به استعفا داشتته باشه، بهش یاد میدی. البته من می دونم که تو داری بهترین کار رو انجام میدی ولی بهتر نیست کمی با احتیاط بیشتر عمل کنی؟

پروفسور دامبلدور:
- احتیاط چرا عشق من؟ دیگه نیازی به احتیاط نیست. به زودی دنیای جادوگری متعلق به من خواهد بود و تو هم ملکۀ اون میشی.

- اوه آلبوس... می دونی که تا وزیر سحر و جادو روی کاره ما نمی تونیم قدرت رو به دست بگیریم. از طرفی اون تام ریدل احمق که خیال می کنه رابین هود دوران شده برامون مزاحمت ایجاد می کنه. شعارش به مذاق بعضیا داره خوش میاد... میگه از جادوگران بگیریم و به ماگل ها ببخشیم چون اون ها ضعیفند و توانایی جادو ندارند و از زندگی عقب می مونند!

پروفسور دامبلدور با لحنی شوم پاسخ داد:
- نگران تام نباش... من با پیام امروز مصاحبه کردم و اون ریتا اسکیتر با یک کیسه گالیون راضی شد که شعارهای ریدل هود رو کاملا برعکس جلوه بده و وانمود کنه که تام ریدل، یک خطر سیاه و شومه... درمورد وزیر هم... هری خبر شیرینی برامون آورده. اون همین الان از طریق شومینه از وزارتخونه برگشته.

دراکو که با دقت گوش می داد متوجه شد که از بدو ورود پروفسور مک گونگال، پسرک کله زخمی کوچکترین حرفی نزده است. در این لحظه صدای سرد و بی روح هری پاتر به گوش رسید:
- من همین حالا با وزیر ملاقات کردم و با ایشون چای می نوشیدم. وقتی من از پشت میر بلند شدم، ایشون فراموش کرده بودند نفس بکشند چون اشتباها یک نفر یک زهر مهلک از سموم ماگلی رو توی فنجان ایشون ریخته بود. از اونجایی که من ابدا امروز در وزارتخونه نبودم (یک طلسم اصلاح ذهن به خوبی به عنوان تمرین درس دیروزمون انجام شد) و با توجه به اینکه وزیر اختیاری از خودش نداشت (پروفسور دامبلدور شما باید به خاطر اجرای درست طلسم فرمان بهترین نمرۀ جادوی سیاه رو به من بدید) هیچ شکی به سمت مدرسه نخواهد رفت و با توجه به اینکه یک زهر ماگلی در فنجان وزیر پیدا میشه و یک کاغذ کادو که نشون دهندۀ اهدا شدن اون ظرف از طرف یک ماگل هست، می تونیم امیدوار باشیم که جامعۀ جادو به سمت پروفسور دامبلدور بیاد و از ایشون بخواد به وزارت سر و سامونی بده و از طرف دیگه مجوز پیدا می کنیم که این ماگل های ابله رو سر جاشون بنشونیم و نسلشون رو از روی زمین برداریم.

دراکو مالفوی چنان وحشت کرده بود که فراموش کرد باید پنهان باقی بماند و با صدای بلند فریاد کشید: نـــــــــــــــــــــــــــــه...

پروفسور مک گونگال از جا پرید و دامبلدور با خونسردی درب را گشود و دراکو را به داخل اتاق هل داد:
- به به... یک مهمون ناخونده داریم. هری به نظرت باهاش چه کنیم؟

هری با چشمانی سرد به پروفسور دامبلدور و سپس به دراکو نگریست:
- چطوره آخرین درس رو اینجا تمرین کنم پروفسور؟

نگاه شوم و لبخند رضایت دامبلدور دراکو را ترساند. آخرین چیزی که دید، بالا رفتن چوبدستی پسرک کله زخمی و نور سبزی بود که زمزمه ای آرام آن را دنبال می کرد:
- آوداکداورا...

دراکو مالفوی دیگر نمی توانست به کسی کمک کند.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱۸ ۰:۲۰:۱۶


Re: خادمان لرد سياه به هم مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ یکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰
#4
سابقه ی عضویت در گروه مرگخواران؟

کلا عشق من اینه که هی از ایفا برم بیرون و برگردم، فقط و فقط به خاطر همین تقاضای مرگخواریت و مرگخوار شدن. به جون کراب راس میگم.

سابقه ی عضویت در محفل؟

به قول بچه ها گفتنی... نه به طور مستقیم!

مهم ترین تفاوت بین دو جبهه ی سیاه و سفید؟

سفیدا خیلی لوس و بچه ننه ان!!! سیاه ها یه هوا قلدرترن. کلا با رنگ سیاه بیشتر حال می کنم چون چرک نمیشه. وقتی هم بشه چرکش دیده نمیشه. ولی این سفیدا تا باد بهشون می خوره یه ریخت منزجر کننده ای میشن کــــــــــــــــــــــــــه...

نظر شما درباره کچلی و جادوگران کچل؟

چون مو ندارن، پس جایی گیر نمی کنن و به راحتی می تونن بدون جارو پرواز کنن. البته این اواخر پروفسور اسنیپ هم با وجود موهای بسیار چربش تونسته بود این کارو بکنه که من فکر می کنم، به خاطر چربی بیش از حد موهاش، کمی قاطی کچل ها شده بود. یه جور تقلب در کچالت!

بهترین و مناسب ترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟

درحال حاضر که محفل نابود شده و بی سر و سامون هس... (ارباب برم خودمو به جای دامبل جا بزنم و لهشون کنیم؟ ) ولی درکل... کافیه همشونو توی یه اتاق با همدیگه ول کنیم. خودشون، خودشونو نابود می کنن.

در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟

جسارتا... من با خانوم شوهر دار هیچ صنمی ندارم که یاسمن بشه.

یک نمونه از کارهای بی رحمانه و سنگدلانه و سیاهانه خود را شرح دهید.

له کردن الفی دوج در چت باکس! البته این ربطی به کتاب نداشت... ولی اگه سابقۀ کارهای سیاه منو می خواین بدونین، باید عرض کنم به حضورتون که من هــــــیــــــــــــــــــــــــــــــــچ کار سفیدی در کل کتاب انجام ندادم. حتی اون زنیکۀ رشوه گیر که کل تاریخ رو به صورت وارونه توی کتابش آورده (همون جیکی رو می گم!) نتونسته یک لکۀ ننگ سفیدانه به من بچسبونه.

نظر خود را بصورت کاملا خلاصه درباره این واژه ها بین کنید:

ریش: اصولا و به طور کلی، ریش داشتن در اجداد ما سابقه نداشته. پس حتما چیز بدیه.

طلسم های ممنوعه: بدون اینا اصن نمیشه زندگی کرد... پاپا می خواست منو به خاطر یادگیریشون بفرسته دورمشترانگ که متاسفانه مامی بیش از حد به من وابسته بود و نذاشت. وگرنه الان کلـــــــــــــــــــــی توشون اوسا شده بودم.

الف دال: یه عده پسربچه و دختربچه که داشتن خودشونو می کشتن که قاطی بزرگترا بشن ولی کسی بهشون محل نمیذاشت. این محفلیا مث سیاها نبودن که از همون روز اول بچه ها رو مرد بار میارن.

ارباب:



مورد مشکوکه!

شما قبلا مرگخوار شدی...اونم چند بار!
محفلی شدی ولی نه بطور مستقیم!(مگه محفلی غیر مستقیم هم داریم؟!)
تمایل به دامبلدور شدن هم که در شما دیده میشه!میگم...مایلین پرتقال فروش رو هم پیدا کنیم یا نه؟
فقط امیدوارم بعدا سارا اوانزی، سیریوس بلکی چیزی از آب در نیایین!

تعداد پستهای ایفای نقشتون(حداقل با این شناسه)کم بود.ولی همینم برای تشخیص ارباب کافی بود.
ارباب خوشحاله که کل فرم رو با فونت سفید پر نکردین!چون رنگ زمینه تم ارباب هم سفیده و در اون صورت چشمان زیبای ارباب هم به دماغش میپیوست.

در درجه اول لطف کنین اختلافاتتونو با آستوریا حل کنین.طلاق در ارتش سیاه مرسوم نیست!اسکورپیوستون هم هر چند وقت یکبار ناپدید میشه.بهتره حواستونو جمع کنین!از ارباب گفتن!

پست بازی با کلماتتون توجه ارباب رو جلب کرد.

تایید شد.

خوش اومدین!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱ ۱۷:۳۲:۵۰


Re: جادو رو به خاطر خودش مي خواي يا به خاطر هري ؟
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ یکشنبه ۱ خرداد ۱۳۹۰
#5
هری کیلو چنده باو! اگه جادو نبود که خود کله زخمیش اصن به وجود نمی اومد...

========

ولی درکل جادو یه جور حقه به حواس پنجگانه هست. فکر نمی کنم وجود داشته باشه. البته نیروها و موجودات ماورایی وجود دارن (به نظر من) ولی نه اونجوری که بخوایم به جادو و جادوگری و حقیقی بودنش ربطش بدیم.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۳/۱ ۱۳:۳۶:۴۳


Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۰ پنجشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۳۹۰
#6
قبل از اینکه کسی پاسخی بدهد بالاخره جغد فرستاده شده از سوی جیمز رسید و درست بر روی میز جلوی لرد فرود آمد. پیش از اینکه مرگخوارهای مبهوت به خود بیایند، نجینی جستی به طرف جغد زد و آن رابلعید. جغد بینوا پیش از مرگ تنها توانست وفادارانه پیغامی که به پایش بسته شده بود را به سمت لرد سیاه پرتاب کند که با دقت مشکوکانه ای، به محل بینی نداشتۀ لرد برخورد کرد.

لرد سیاه:
- ای جغد &*%^&*^$%%^$#ٌ (سانسور کردیم چون این دور و ور ضعیفه هس... مام که دیه... ملتفتین که؟)

نامه به هیچ عنوان یک نامۀ معمولی نبود. رنگ قرمز وحشت انگیزی داشت که انسان را به یاد نامه های جیغ زن و خنده دار مالی ویزلی به رون می انداخت:

نقل قول:
هی کچل... خوب بیست سال پیش از میتینگ در رفتی. فک کردی نمی دونم چرا؟ جییییییییییییییییییییغ! چون فک می کردی می خوایم بلا ملا سرت بیاریم. نه داداش! ما سیفیتیم و جادوی سیاه رد کارمون نیس. جیییییییییییییییغ! حالا چون دایی رون و زن دایی هرماینی حالتونو گرفتن، می بخشیمتون و بهتون این شانس رو میدیم که یه میتینگ دیگه رو باهامون برین که داشته باشین. جیییییییییییییییغ! دفه قبل دو ماهی وقت داشتین ترگل ورگل کنین خودتونو. پس دیگه مهلت لازم ندارین. این دفه روز بیستم ماه می (همین فردا) راس ساعت پنج بعد از ظهر منتظرتونیم. محل ملاقات رو نیم ساعت قبل از شروع میتینگ به اطلاعتون می رسونیم که تجهیزات جادی سیاه رو نتونین با خودتون بیارین. نامه تمام! جیییییییییییییییییییییییییغ!


مرگخوارها اول به یکدیگر، بعد به لرد سیاه که هنوز سطح صافی که قرار بود مثلا بینی اش باشد می مالید، و در آخر به نجینی که پس از خوردن جغد، آروغ های مهوعی میزد خیره شدند.



Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۰:۲۷ سه شنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۹۰
#7
نقل قول:
میتینگ نمایشگاه کتاب واقع در مصلای هاگزمد در تاریخ سوم جولای

لرد سیاه همچنان با متن نامه درگیر بود:
- بلا، زود بگو ببینم مصلا یعنی چی؟

در مرام بلاتریکس نبود که کم بیاورد. مخصوصا جلوی ارباب عزیزتر از جانش:
- خوب ارباب... با اطمینان می تونم بهتون بگم که یه جور تئاتره، توش کتاب ها رو جادو می کنن تا نمایش اجرا کنن.

ایوان:
-

رودولف که غیرتی شده:
- به روی آب کدو حلوایی بخندی ایوان. یعنی تو بهتر از زن من می فهمی چی به چیه؟ زن من تحصیلکردس! تا اکابر درس خونده!

آنتونین بیخ گوش لینی:
- اکابر یعنی چی؟

لینی به آهستگی سرکوفت زد:
- خجالت بکش آنتونین! مثلا تو مدیری... اکابر یعنی یه جا که پر آدمای اکبیریه. ندیدی عکس یکیشون تو خوابگاه مدیران هس، زیرشم نوشتن: سکوت را رعایت کنید اینجا عله خوابیده؟

آنتونین کاملا شیرفهم شده بود. فقط سوال دیگری باقی مانده بود:
- هاگزمد کجاس؟ هاگزهد شنیده بودم ولی هاگزمد...

لرد سیاه با تکبر پاسخ داد:
- هاگزمد رو خودم می دونم کجاس. بعد اینکه اون بابای سالازار نیامرزمو فرستادم پیش اجدادش، یه سر رفتم هاگزمد و یه پرس چلوکباب مشنگی زدم تو رگ... اینجوری یه سور درس حسابی گرفتم واس خودم! حالام پاشین برین لباساتونو ترگل ورگل کنین ببینیم این جیغ جیغوی محفلی چه نقشه ای داره. یه تفریحی هم می کنیم دور همی...

و کسی به تاریخ دعوتنامه توجهی نداشت: سوم جولای تقریبا دو ماه بعد بود... [بی زحمت یه نیگا به تقویم بندازین! شاید بهتر باشه از ساعت زمان برگردانی... چیزی استفاده کنیم! ]


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۷ ۲۱:۱۰:۴۶


Re: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۲۰:۱۹ سه شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۰
#8
درود و دو صد بدرود...

خوب دیگه... بدرود گفتیم پس یعنی خدافظ دیگه.

ولی به هرحال این تاپیک جز به سیاهی اصیلزادگان منور نخواهد شد. فلذا (به به!) تشریف فرمایی خود را به این تاپیک اعلام میداریم. زیرا به ما گفته شده که گرچه تو را نمی شناسیم، ولی اینجا نشسته ای که بشناسیم!!!

1- با عرض معذرت بابت سن و سال پیر و پاتیلی شما، مجبوریم یه خورده رک بپرسیم: تو خجالت نمی کشی؟ نه... جدی جدی خجالت نمی کشی پای خون لجنی ها رو به دنیای باشکوه ما باز کردی؟

2- چه حسی داشتی وقتی به جد شریف و اصیل ما که خیر سرت رفیق جون جونیت بود، از پشت خنجر زدی و باعث شدی از هاگوارتز خارج بشه؟

3- اون شمشیرت جنسش از چیه؟ فولاد جادویی که نیس چون خیلی تاب داره و همچین سفت و چغر نیس. گمونم یه تیکه حلبی ورداشتی و با جادوی سیاه به ملت به عنوان شمشیر فلان و بهمان قالبیدی!

4- تا حالا کسی تو رو با اون کلاه گروه بندی، دیده که گذاشته باشیش رو سرت؟ فک کنم به ریخت و قیافه تو خیلی بیاد! واسه تو هم شبا قصه می گفت تا لالا کنی؟ چه جادویی توش به کار بردی که اونقده پرچونه از آب دراومده؟

=========

سری جدید:

5- گودریک گریفیندور اولین شناسه تو بوده یا دومی یا چندمی؟ خوب چندمی؟

6- تعداد شناسه هایی که ریگولوس بلک فعلی تا حالا عوض کرده چن تاس؟ به ترتیب نام ببر!

7- توی مدرسه مشنگ ها که درس می خونی، (بیرون از دنیای جادو رو میگم!) کلاس چندمی؟ از کدوم معلمت بیشتر حالت به هم می خوره و با اذیت کردن کدومشون بیشتر حال می کنی؟

8- شرورانه ترین کاری که در مدرسۀ مشنگی خودت انجام دادی چی بود؟

9- خجالت نمی کشی؟... نه... تو خجالت نمی کشی که توی مدرسه مشنگ ها کار شرورانه می کنی و بعد میای تو دنیای جادو دم از سیفیت بودن و مثبت (!) بودن می زنی؟

فعلا همینا.


ویرایش شده توسط دراکو مالفوی در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۲۰ ۲۰:۲۰:۴۱


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۱۸ پنجشنبه ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۰
#9
اهم... اهم... لوموس!

خوبه؟ همه جا روشنه؟ پس باهاس چشاتون منو ببینه و خودش بفهمه که من کی هستم! آخه شخص شخیص و شاخص و جادوگر اصیل و اصیلزاده و باشرافتی که من باشم، نیازی به معرفی نداره که! هرکی چشای باباقوریشو وا کنه منو میشناسه. حتی اون مودی بدذاتم منو از شونصد فرسخی میشناسه. اصولا ایشون به خاطر حسادتش بود که منو به اون... چیزه... اون راسوهه... چیز کرد! یعنی تبدیل کرد دیگه... و اصولا حقش بود که اونجوری بره زیر خاک!

اینکه یارو مودی قلابی بوده هم هیچ توفیری تو اصل ماجرا نداره. داره؟

دیگه اینکه... اگه تاییدم نکنین مامی جونم حالتونو می گیره. پاپا هم (هرچند همش بهم سرکوفت می زنه ولی به هرحال) یه آوداکداورای باحال می چسبونه پشتتون تا هم سبز شین و هم جیلیز و ویلیزتون دربیاد.

اصلنشم اگه شایستگی تایید منو نداشته باشین، میرم دورمشترانگ و به همۀ شما می فهمونم یه دراکو مالفوی چند مرده حلاجه!

اینم اون دراکوی قلابی که
معجون پیچیده رو از اون پسرۀ کله زخمی گرفت و خودشو به جای من جا زد. باز خوبه یه چن تا جادوگر اصیل و به دردبخور پیدا میشن که با کروشیو طرف رو به حرف بیارن و بعدم پرتش کنن آزکابان!

درنتیجه فورا شناسۀ دراکو مالفوی رو برای من باز کنین و بفرستینم اسلیترین. می خوام به مهمونی شب یکشنبه برسم. پانسی (هرچند خیلی دختر اکبیری و چندشیه... ولی به هرحال اصیلزاده س!) ازم قول گرفته که توی مهمونی باهاش برقصم و یه مرد اصیل هیچوقت به قولش با یک بانو، پشت پا نمی زنه.

کام آن!

****************

ویرایش!

الان از پشت صحنه خبر دادن مادرمرده حرف بدیه. از باسن هم خوششون نیومد. مجبوریم ملاحظۀ روح لطیف خانوما رو بکنیم دیگه.



تایید شد!
به ایفای نقش خوش آمدید جناب اصیل زاده. امیدوارم مانند اصیل زاده ها رعایت ادب و متانت را بکنید.


ویرایش شده توسط سایه در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۵ ۲۳:۲۲:۲۴
ویرایش شده توسط سایه در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۵ ۲۳:۳۲:۱۰
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۶ ۲:۳۲:۳۹


Re: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۳۶ سه شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۰
#10
مرگ - نور- شوم-بلاتریکس- جادو--ترس- کهن- چوبدستی - آزکابات-نفرین

نفس عمیقی کشید و به چوبدستی خود خیره شد. درخشش ترس را در نگاه قربانی خود می دید ولی اهمیتی به آن نمی داد زیرا او نفرین شده بود تا بکشد و جادوی کهن را استمرار بخشد... جادویی که به او کمک می کرد هورکراکس تازه ای بسازد.

بلاتریکس لسترنج، دیگر آن بانوی آشفته و ژولیده ای نبود که از آزکابان گریخت. اینک او پیک مرگ اربابش شده بود و باید همچون او، روح خود را تکه تکه در جسمی قرار میداد تا برای ابد برای همراهی و یاری اربابش باقی بماند. بدون اینکه کلامی بر لب براند، چوبدستیش را چرخاند و نور شوم سبز رنگ، پیکر نحیف قربانی را در بر گرفت.

چنان مرد که گویا هرگز نزیسته بود.



*************

ویرایش!

گمونم جمله آخر کپی رایت داشته باشه ولی نمیدونم از کی.

تایید شد!


ویرایش شده توسط سایه در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۳ ۲۱:۴۴:۵۲
ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۹۰/۲/۱۴ ۲۳:۳۹:۵۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.