هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۳:۰۳ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
#1
خلاصه:


داستان از اینجا شروع شد. لردولدمورت در نبود دائم دامبلدور و غیبت هر مخالف قدرتمند دیگه ای تصمیم به اجرای مسابقات وحشتناکی می کنه. سه نفر از هر گروه هاگوارتز، در یک زمین بازی باید آنقدر بمانند و بجنگند تا همه غیر از یک نفر کشته شوند.

افراد زیر به مسابقه برده میشن: تد ریموس لوپین، لارتن کرپسلی، جیمز سیریوس پاتر، رز ویزلی، ارنی مک میلان، مروپ گانت، الادورا بلک، آماندا بروکل هرست، دافنه گرین گرس، ریگولوس بلک، آنتونین دالاهوف و مورفین گانت.

در مبارزات روز اول طی یک درگیری اسلایترینی ها و هافلپافی ها، رز ویزلی کشته میشه گرچه شایعاتی وجود داره که یک نشان هلگا هافلپاف که مروپ به رز داده بود ممکنه اونو به زندگی برگردونه. در روز بعد در درگیری ریونکلایی ها آنتونین دالاهوف توسط الادورا بلک _که به تازگی قلب یک موجود جادویی رو خورده بود و از اون به بعد نامرئی بود_ به طرز دلخراشی کشته میشه و ریگولوس بلک به دست تد ریموس لوپین که توسط ماه کامل ساخته ی لردولدمورت به گرگینه تبدیل شده بود، دریده میشه و در روز سوم.. لارتن کرپسلی که یک گاز زهرآگین از تد نصیبش شده در حال مرگه..

پست آخرم باید بخونید.

------------------------------------------------------------

آماندا و دافنه هر طلسم محافظی که در چنته داشتند، دور تا دور خودشان کاشته بودند. اول از همه دوزخی ها به سراغ آنها آمده بودند. بعد از آنها آن فلبیست لعنت شده که معلوم نیست قلب نفرین شده اش چه بلایی سر الادورا آورده و حالا هم که اول گرگینه آمد و بعد هم مانتیکورها!

این قبرستان حالا بیشتر از سه روز گذشته به قبرستان شبیه شده بود و این ترسناک بود. ماه کامل هم به زودی به این سر و صدا و وحشتی که مانتیکورها راه انداخته بودند اضافه می شد و همچنان نمی دانستند مورفین از آنها چه می خواست.

مورفین و آماندا ساکت و با حالتی قهر گونه کنار آتش نشسته بودند و دافنه دور آنها می چرخید و چوبش را در هوا تکان می داد و انواع و اقسام طلسمهای محافظ را زمزمه می کرد.

مورفین با حالت مشوشی ناگهان گفت: "واقعا نمی تونید اون زنه رو پیدا کنید؟" آماندا که عصبی به نظر می رسید از جایش بلند شد و در حالی که چوبش را به میان دو ابروی مورفین نشانه گرفته بود گفت:

- مثل این که تو اصلا نمی فهمی من چی دارم می گم.. الادورا قلب یه فلبیست لعنتی رو خورده و ما خودمونم نمی دونیم دقیقا چه بلایی سرش اومده و چطوری می تونه همچین کارایی بکنه.. و مطمئن باش دنبال الادورا گشتن لااقل واسه ی تو مث خودکشی می مونه چون خیلی راحت می تونی دالاهوف دوم باشی!

مورفین که به شعله های زرد آتش چشم دوخته بود جواب داد:

- خب برای همین اومدم دنبال شما.. فعلا دوست شماست. کاری باهاتون نداره. ازش بخوایید یه کاری رو برای من انجام بده.. اینجور که معلومه اون می تونه هرکسی رو بدون دیده شدن و صدمه دیدن به قتل برسونه.. من یه نفرو مرده می خوام. این به نفع هممونه!

- موضوع مهم تری که به نفع هممونه اینه که بفهمیم چطوری میشه جلوی الادورا وایستاد، چون بالاخره نوبت ما هم می رسه!

آماندا چوبدستی اش را پایین آورد و به دافنه که به تازگی به آن دو ملحق شده بود نگاه کرد. یک سوال در ذهن هر سه نفرشان نقش بسته بود: "چه باید می کردند!؟"


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: پناهگاه
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۲
#2
خوابگه کوزه گران مدیران!

کوئیرل از پشت سیستمش بلند شد، ذهنش به هم ریخته بود، اصلا سر و ته این پستها رو نفهمید. پست زدن ها هم پست زدن های قدیم عاقا! کوئیرل با فک کردن به اینجای قضیه تنها محض خالی کردن خشم مهار ناپذیرش یه تی وی شونصد اینچ ال ای دی رو می بره بالا سرش و عینهو .. عینهو.. عاقا یکی بیاد محض رضای ملکه یه کلمه به من بگه که بی ادبی نباشه! حالا به هر حال کوئی تی وی رو زد زمین و تی وی مساوی شد با هندونه.. و پس از این تخلیه ی خشم یه چند قدم مدیر منشانه ی دیگه به سمت مورد نظرش برداشت!

کوییرل تو راه همینجور که می رفت دستار سیر مالش رو تاب داد و به یه حرکت لات مآبانه صدای شترقی درست کرد و روزگارو لعنت کرد. با این همه درگیری و شلوغی سرش و بیزی بودن های مداوم حقش نبود که وقتی یه میاد یه پست بخونه با این وضع مواجه بشه.. انصاف نیست کوییرلی که بچه هاش رو گازن با همچین وضعیتی رو به رو شه!!

کوئیرل وارد آشپزخونه میشه و به سمت گاز میره.. زیر دختر بچه ای رو که بوی سیر می داد، کم کرد و زیر پسر بچه ی پیازی رو هم کلا خاموش کرد! بعد یه قابلمه قرمه سبزی فرد اعلا رو از توی گهواره برداشت و گذاشت تو کالسکه!

(قیافه ی نویسنده در حال نوشتن این سطور حتی!!: )

بعد به سمت سیستمش حرکت کرد، در حالی که سعی می کرد آروم بره تا قرمه سبزی نریزه! وسط راه یه لگدم به مجسمه ی فرعون و تی وی فوق ال ای دی شون زد و هر دو رو ترکوند. عاقا جان پولداری و فراوونیه دیگه!

کوئیرل همین که صندلی رو حس کرد فکری به ذهنش رسید. منوی مدیریت رو برداشت و داستان رو حسابی رفرش کرد:



نقل قول:
هری با هیجان گفت:

- کی رو میگی؟ اصن مگه کسی اینجا بود؟

ملت حاضر، غایب، زنده، مرده و سایر موارد! :


آرتور دو قدم جلو میاد و یکی می خوابونه زیر گوش هری، بعد می بینه خیلی حال بهش و حسابی چسبید یکی دیگه هم میزنه زیر اون یکی گوش هری. بعد بر می گرده عقب و دیالوگشو میگه:

- پسره ی شپشو بی همه چیز هیچی نداره مو شپل هپل! فک کردی که هستی که داری سر ما شیره می مالی؟ این دختر چش انیمه ای همین الان اینجا بود لباس خواب می خواست که.. تو ما رو ماهی فرض کردی آیا!؟

هری مقادیری کف زمین میوفته و عر می زنه و عرب بازی در میاره تا داور خطا بگیره، بعد یادش میاد داوری نیست که وسط رول.. اونم وقتی کوئیرل داره نظارت می کنه. در نتیجه پا میشه کاسه کوزه ش رو جمع می کنه. چوب جادوشو در میاره و یه نگاهی بهش می ندازه:

فلش بک

هری در حالی که جلوی سه تا ویزلی ها با لبخند خودشیفته وارانه ای وایستاده چوب جادوشو به طرف هر کدوم میگیره و فک می کنه حالا بدون رولینگم هنوز قهرمانه، خلاصه نفری یه دونه بفراموشیوس به ویزلی ها می زنه و دیالوگه مربوط به انکار وجود چو رو میگه!

ته فلش بک

اینجا جرقه ای در ذهن هری زده میشه که البت در حد کبریت بی خبری بیش نیست و هری اینجا می فهمه که ای داد بیداد طلسمش اثر نکرده و همه همچنان یادشونه که چو اینجا بوده و این گونه بغض را گلوی هری رو می بنده اما دیگه خیلی دیره!!

مالی ویزلی که انگار موهای وزوزی بلاتریکس رو رد وجود هری دیده باشه حمله ور میشه رو سر هری می پره.. تقلاهای هری و "نکن خانوم زشته" های آرتور ویزلی هم به جایی نمی رسه. مالی در حالی که گوش هری بدبخت تو دستش به شدت پیچانده شده به سمت خونه میره!

- زود باش مرتیکه.. نشونم بده ببینم کجا قایمش کردی!

هری با گریه و بغض و مظلوم نمایی فراوان در یه اتاقو به ویزلی ها نشون می ده. ویزلی ها سراسیمه به قصد دخـ.. قتل وارد اتاق میشن و هری با شادی تمام از جاش بلند میشه و پشت دری ها رو می ندازه و فرار می کنه به سمت نا کجا.. و فوش که ویزلی های حبس شده نثار هری می کنن!



ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۳ ۲۲:۰۴:۵۶

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۰۰ چهارشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۲
#3
این را همه می دانستند که لردولدمورت جادوگر سیاه و مخوفی بود. اربابی پلیدتر از دیگر اربابان که شرورترین رعایای جهان را داشت. پس با این اوصاف هیچ چیزی از او بعید نبود و باید انتظار هرچیزی در این بازی را داشته باشند.. بهتر از همه این را بازیکنان این مسابقه باید می دانستند.

مدتی بود که دارک لرد از اتاق بازی گردانان مسابقه را دنبال می کرد. خیلی ساکت، سرد و بی صدا، خبری هم از صدای سرد و خنده های شرورانه نبود. این نشانه ی بدی بود. لردولدمورت از روند این مسابقه راضی نبود و هیچی چیزی برایش رضایت بخش و جذاب نبود. مخصوصا که این رفاقت ها و اتحادهای پر مهر و محبت اغلب حس پیچش ناگواری در معده اش ایجاد می کرد. اولین دوره ی مسابقاتی که به کشتار معروفست نباید این قدر کسل کننده باشد.

لردسیاه آرام آرام به میز شبیه ساز قبرستان مسابقه نزدیک شد. مدتی بود که نجینی این و آن جا از او آویزان نبود، به هر دلیلی که بود لرد ولدمورت حالا نرم تر و اندکی دلهره آورتر از قبل قدم می زد. او کنار میز ایستاد. ایوان را به کناری هل داد و به طرز جالبی دیگرانی هم که دور میز بودند عقب عقب رفتند، انگار که همه به آن مرده ی متحرک متصل بودند.

لرد چوبدستی اش را بیرون کشید و تکان مختصری به آن داد و سپس به دایره ی کوچک نقره ای رنگی که در بالای شبیه ساز قبرستان ظاهر شده بود، رضایتمندانه لبخند زد.

***


جیمز به دنبال ساحره های ریونکلایی خمیده و بی سر و صدا حرکت می کرد. جدا شدن از تدی و لارتن ایده ی خوبی نبود ولی برای جیمز برخلاف این به نظر می رسید. دلش می خواست به این موضوع کمی فکر کند ولی پرتوهای سبز رنگی که ناگهان فضا را روشن کرده بودند، این فرصت را از او سلب کردند.

دو ساحره ی ریونکلایی در حالی که برای پناه گرفتن به سمت درختها می رفتند فریاد می زدند:"اسلایترینی ها" و بلا فاصله پاسخ آن پرتوهای مرگ را با پرتوهای جدید دادند. ساحره ها با این که کم سن و سال بودند ولی مهارت فوق العاده ای در نبرد داشتند و خیلی زود جنگ به نفع ساحره ها تمام شد اما نه به خاطر مهارت خارق العاده شان!
دستی نامرئی قلب دالاهوف را در هوا معلق نگه داشته بود و مرگخوار بخت برگشته که چشمان مات و مبهوتش داشت بی فروغ شد، باناباوری طعم مرگ را می چشید. یک مرگ ناگهانی، البته نه چندان دردناک!

- نگاه کنید خواهرا.. مرگ دشمنامونو ببینید!
صدایی زنانه ای که حواس ریگولوس بلک را پرت کرد و باعث شد دو شعله ی آبی رنگ همزمان نعره ی او را به آسمان ببرند، از سمت قلب خون آلود معلق می آمد.

- لعنتی.. جناب وزیر فرار کرد!
- اون.. الان وقتش نبود..
- چی؟!

ساحره هایی که به تازگی از نبرد پیروزمندانه شان فارغ شده بودند به ماه نقره ای درخشانی که به طور ناگهانی بالای سرشان ظاهر شده بود نگاه می کردند. هیچ ماهی نمی توانست این طور مخفیانه تا وسط آسمان بیاید و ناگهان نمایان شود، مگر این که شخص قدرتمندی این را بخواهد.. کسی که می خواهد گرگینه ها را بیدار کند!!

-----------------------------
من که می دونم توضیح ندم همتون میاین میگین چی شد چی شد!!؟
ریگولوس نمرده فعلا.. ولی یقینا زندگیش دست ریونکلایی هاست، نفر بعد خودش تصمیم میگیره چیکار کنه!

ماه هم که به طور مستقیم به گرگینه ها مربوطه... ما یه بازیکنشو داریم: تد ریموس لوپین! لارتن هم که خون آشامه.. جیمز هم در نقش ایزابلا سوآن!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۹:۴۵ چهارشنبه ۳ مهر ۱۳۹۲
#4
گاد سیو دع کوئین!

اهم اهم.. البت اینی که ما می خوایم الان بگیم رو همه احتمالا بدونن ولی خب ما می گیم شاید یکی این وسط جا مونده بود!

این پدر پیر دارک لرد به سختی راه می رن.. کندن! چیزی رو نکندن، کند هستن! و به طور کلی در هر امر سرعتی و حرکتی ای نابودن! یه چیزی در حد این:


بابا سالی!!

برو این عضویت در کوئیدیچ رو راه بنداز ببینیم چن تا داف طلب داریم.. یا حالا همون داوطلب! اینجا باید بیایم حالتو بپرسیم فقط! :دی

ولی به هر حال.. اگه قراره اینجا باشه ما هم همینجا بهت می گیم هستیم عاقا.. فقط به من بگو داور کیه!!

حاجی سالی پیشاپیش تشکر و سپاس!



من اصن شیفته ی این کوئیرلم! :دی


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳ ۱۹:۵۱:۵۴

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲
#5
جیمز یک جایی در اعماق قلبش شروع کرده بود به احساس کردن تنهایی. یک جایی بین دهلیزها و راهروهای پیچ در پیچ ته قلبش که غم ها و ناراحتی هایش را آنجا از دید خودش و دیگران مخفی می کرد. در سکوتی که احتمالا تصمیم ناگفته ی هردویشان بود و همین طور که با تدی دوان دوان می رفتند یک سری به آن منطقه ی ممنوعه زده بود، انتظار داشت گوشه ی اتاق تاریک تنگ نهنگش را ببیند اما آن جا فقط یک درخت بود، نیمه خشکیده!

جیمز بدون شک از این که تدی به شخصیت دیگری که خودش نیست رو بیاورد بیزار بود و این را تک تک ذرات وجودش فریاد می زدند. از طرف دیگر چیزی هم که از بابتش مطمئن بود، دلیل کارهای تدی بود. تدی داشت با این ژست و قیافه ی فداکارانه خودش را تباه می کرد که این خودش عذر بدتر از گناه بود. جیمز ترجیح می داد همین جا در این قبرستان پلید و ملعون بمیرد اما تا آخر عمر به یاد نیاورد که تدی، تدی نبود. تدی داشت مثل یک گریفیندوری واقعی کله شقی می کرد و این چیزی بود که جیمز در خودش هم سراغ داشت.

جیمز تصمیمش را گرفته بود. دستش را دور چوبدستیش سفت کرد و به پاهایش فرمان توقف داد. لحظاتی به کوتاهی یک آه کشیدن ایستاد و به تدی که دوان دوان می رفت نگاه کرد، سپس راهش را کج کرد و به درون جنگل دوید. مطمئن بود که یک جایی کمی دورتر از این جا بالاخره تدی می فهمد که او فرار کرده، پس با سرعت بیشتری به دل تاریک دنیای رو به رویش زد.

***


جایی دورتر از جیمز و تدی که در دو جهت مخالف می دویدند یک هیولای فلبیست* با زوزه و صدای کوفته شدن بلندی به زمین خورد و بی حرکت باقی ماند. سه ساحره ای که رداهای مشکی بلند با نوارهای آبی پوشیده بودند با احتیاط و در حالی که همچنان چوبدستی هایشان را بالا نگه داشته بودند بالای سر جسد هیولا آمدند. از نگاه هایشان معلوم بود که خودشان را برای کشتن چنین هیولای مهیبی شایسته تقدیر و تحسین می دادند اما افسوس که در این کشتارگاه کسی به فکر این کارها نمی افتاد.

ساحره ای که از بقیه شجاع تر به نظر می رسید روی جنازه ی فل بیست خم شد و با نوک چوبدستی سیخونکی به جسد زد. ساحره ی مومشکی که از دو نفر دیگر مسن تر به نظر می رسید از این که جسد واکنشی نشان نداد آشکارا خندید. او گفت:
- عالی شد! مرده.. همیشه یه چند تا کتاب اضافه خوندن مفیده!
- باورم نمیشه ما تونستیم همچین هیولایی رو بکشیم.. خیلی وحشتناک بود.
- هنوز جاهای وحشتناک تری باقی مونده.. نه نفر جادوگر و ساحره اون بیرون دارن می گردن تا ما رو پیدا کنن و از شرمون خلاص شن.

این دور نمای ناامیدی در ذهن تمام شرکت کنندگان مسابقه بود. خیلی ها به اجبار و بی علاقه به این قبرستان شب زده آمده بودند و هر لحظه انتظار داشتند که زندگیشان به انتها برسد. الادورا، دافنه و آماندا، ساحره های ریونکلایی؛ هم از این موضوع مستثنا نبودند. آماندا که یکی از آن دو دختر جوانتری بود که عقب ایستاده بود رو به همراهانش گفت:
- این طوری نمیشه.. ما باید تصمیم بگیریم که بکشیم یا کشته بشیم.

واضح بود که دو نفر دیگر هم نمی خواهند کشته شوند. آماندا در پی سکوت آن دو ادامه داد:
- تازه غیر از این هیولاها و اون قاتل ها به زودی مشکل آب و غذا هم پیدا می کنیم.. باید از الان یه برنامه ای براش بریزیم! فک کردید که باید از کجا غذا پیدا کنیم؟

با نگرانی به دونفر دیگر نگاه کرد گرچه انتظار جوابی از الادورا را به این سرعت نداشت:
- گوشت فلبیست ها هم می تونه مفید باشه..
- اما..
- آره.. اونا گوشت و خونشون از جادوئه.. هیچ وقت غذا نمی خورن.. می تونه خطرناک باشه ولی کسی چه می دونه. شاید یه خاصیت هایی درش نهفته باشه؟! بیایید مرگخواران ریونکلایی.. این کارو انجام می دیم.. به خاطر زنده موندن خودتون و به خاطر لرد سیاه!

آماندا و دافنه فقط در سکوت به سخنان جنون آمیز الادورا گوش می کردند.

----------------------
خلقتی هیولا وار از سگ یا گرگ که دو شاخک مثل مارهای ضحاک روی شونه ش داره. این شاخک ها پرتوهای جادو رو می بلعند و هیولا از این طریق تکثیر و تقویت میشه. بهترین راه برای نابود کردن فلبیست اسلحه های غیر جادویی یا جادویی فوق العاده قویه که فرصت جذب به شاخک ها رو نده.
باتشکر از وارکرفت!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۲
#6
این را ممکن ست باور نکنید! ولی این دارک لرد مادر ندیده داشت خواب دختر شاه باسیلیسک ها را می دید و از شدت عمیق بودن این خواب برای خودش آرام و مارگونه خر خر می کرد. خوب، باورتان بشود یا نشود همه ی آدم ها ممکن ست خر و پف کنند، ریز و درشت هم ندارد. حالا این که می بینید ارباب لرد ولدمورت کبیرست که بعد از عمری غم بی مادری، مادرش را دیده و حالا راحت سر بر بالین نهاده و دلش می خواهد آزادانه خر خر کند. خوب اربابست؛ حق هم دارد.. به کسی چه مربوط!!

در همان حال که ارباب کبیر خرخر می کردند. مادر ایشان به سمت تخت خواب مجلل و سلطنتیش حرکت کرد. هرچه که لازم نبود را از تن درآوردند، رو تختی زمردین را به کناری پرت کرد و در تخت پر قوی دو نفره ش غرق شد. موهای شب رنگ پرپشـتـ ـش دور سرش پراکنده شده بود و اگر تخفیف قابل توجهی بدهیم و نگوییم مدوزا، چهره ی مادر ارباب مثل الهه ی آشوب و نفاق، اریس بود. همه ی آن چیزهایی که یک الهه دارد به علاوه ی تشعشع شوک و وحشت!

آن موجود مخوف، مروپ گانت؛ لحظاتی را همان گونه که وارد تخت بود سپری کرد. بی حرکت و خیره به پارچه ی مخمل زمردین بالای سرش و با یک لبخند موذیانه که بیشتر به لبخند زامبی ها شباهت داشت. مروپ دست از سر کچل مخمل برداشت. به پهلوی راست چرخید. پای چپش را روی پای راستش انداخت. صبر کرد. یک چیز لعنتی کم بود. لحظاتی کوتاه در حد دوثانیه فکر کرد و نتیجه ای نیافت. چرخید و این بار پای راستش را روی پای چپش انداخت.. باز هم کمی صبر کرد اما بی نتیجه. آن یک چیز لعنتی هنوز هم وجود نداشت.. این وسط جای یک چیزی خالی بود!

کلافه و آشفته از تخت بیرون پرید. همه ی آن چیزهایی که لازم بود را دوباره به تن نکرد.. یک شنل جدید مشکی و زرد از کنار تختش برداشت و دور خودش پیچید. خودش هم یادش نبود ولی از بچگی نمی توانست خوابیده فکر کند، همیشه سرپا راحت تر بود. البته فکر کردن را می گویم. حالا هم کم کم داشت یادش می آمد که دقیقا آن وسط چه چیزی کم بود.

مروپ شنلش را محکم به خودش پیچید و به سمت پنجره رفت. پنجره را باز کرد یک قلپ از هوای اول پاییز زد و همممم.. کاملا یادش آمد چه چیزی نداشت. به یاد روزهایی افتاد که با ملاقه معجون عشقینه به حلق تام ریدل بی چاره می ریخت و یک ساعتی مجبورش می کرد تا تخت را گرم کند و ای بابا.. چه روزگاری بود. یعنی می شد باز هم یک عشق جدید داشته باشد؟

مروپ دسته ای از گلهای فراموشم نکن را از ناکجا بیرون آورد.. پلاسیده و پژمرده در حد جویده و پس داده ی اسبهای ده. مروپی از پنجره بالا رفت، قصد خودکشی نداشت هنوز آرزوها داشت، برایش خیلی زود بود. می خواست ادای راپونزل را در بیاورد که البته بیشتر به کاریکاتور راپونزل شبیه شد. به چهارچوب پنجره تکیه داد و پاهایش را از لبه ی آن آویزان کرد.

گلبرگ های یکی از گل ها را که در دست داشت، یکی پس از دیگری می کند و می گفت: "ینی یه عشق جدید میاد؟! نمیاد؟ میاد؟ ..."

آخرین گلبرگ را هم با واژه ی "میاد" کند و تازه می خواست ذوق زده بشود و ساقه ی گل را از شوق بجود که شیهه ای در فضا پیچید و سوار سفیدی سوار بر هیپوگریف از دور نمایان شد. مو و ریش سفید جادویی اش در هوا پیچ و تاب می خورد.. دامبلدور بود!!

لردولدمورت از خر خر کردن دست کشید و در جایش چرخید و گفت: "مادر جان! کی اومده؟! داستانم چی شد؟!"

مروپ از ترس این که فرزندش تنها خواستگارش را بپراند دوان دوان به سمت گهواره ی قند عسلش دوید و شروع کرد به آواز خواندن!

- بیا تا برات قصه بگم # قصه ی بره و گرگ #که چه جور آشنا شدن # توی این دشت بزرگ # آخه شب بود می دونی # بره گرگو نمی دید # بره از گرگ سیاه حرفای خوبی شنید # بره ی تنها رو گرگ به یه شهر تازه برد # بره تا رفت تو خیال # گرگ پرید و اونو خورد!#

لرد ولدمورت پستونک و شیشه شیرش را کناری گذاشت و پرسید:
- مادر شما گرگید یا بره!؟
- بره قند عسلم.. بره!

لردولدمورت ناباورانه به مادر مهیبش نگاه کرد و پرسید:
- مطمئنید که بره اید؟!
- نه کاملا برعکس، قند عسلم! بره ی بیچاره ی عاشق پیشه ی ریشوی من!

مروپی این را گفت و از جا جست و به لب پنجره برگشت جایی که یک پیرمرد منتظرش بود! و شما اگر آن اولی را باور نکردید تو رو به هرکس که قبولش دارید این یکی را دیگر قبول کنید.. باور کنید زن ها خطرناکند، مخصوصا اگر مادر لردولدمورت باشند!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#7
- ینی کی می تونه باشه؟!
- عمه ته! !
- عمه ی من؟!
- عمه ی اون؟!
- عمه ی کی؟!

چنین آدمهایی فوق العاده ای حتی در محفل وجود دارن یا حالا به طور بالقوه می تونن وجود داشته باشن. کافیه فقط یه جمله ی بی ربط و یه عمه بدی بهشون ببینی چطوری برای خودشون سرگرم می شن و یه عمری همینجور زندگی می کنن باهاش!

مالی در حالی که سعی می کرد در حین حرف زدن تعادل ظرف کیکش رو هم حفظ کنه گفت:
- ببین آرتور اگه باز این عمه موریلت اومده باشه بخواد زر زر کنه من مهرمو می ذارم اجراها!!
- نه بابا.. عمه ی من که نیست.. ولی موریل عمه ی خودتم محسوب میشه ها!
- کی ؟! عمه ی من!؟

در همین لحظه زنگ در چندبار دیگه هم به صدا در اومد. جیمز که بحث عمه خیلی براش جذاب نبود گفت:

- ای بابا اصن عمه ی من یکی بره درو وا کنه! اصن پروف شما که همه چیو حالیته بگو عمه ی کی پشت دره!

دامبلدور لبخند ملیحی زد و گفت: "خو معلومه! عمه ی تامکه!" بعد در حالی که خیلی لیدی وار دو طرف رداش رو کمی بالا گرفته بود به سمت در رفت تا درو باز کنه!

پشت سر دامبلدور هم محفلی ها راجع به این که عمه ی لرد چه شکلی می تونه باشه حرف می زدن. دامبلدور خرامان خرامان سمت در رفت و با عشق و محبتی که به خاطر روز تولدش تو دلش قلمبه شده بود، با آغوش باز و روی گشاده در رو باز کرد. :pashmak:

و در که باز شد دو تا دست ریش دامبلدور رو گرفتن و در عرض یک ثانیه بردنش! اما اون طرف توی اتاق نشیمن گریمولد:

- آرتور به نظرت دماغ لرد به عمه ش رفته یا چشماش؟!
- احتمالا سر کچلش!
- عمو ویزلی! به نظرم خونه یه ذره خلوت شده.. یه چیزی غیر عادی نیس!؟

ملت یه مدت به اینور اونور نگاه کردن و به نتیجه رسیدن که یه نفر نیست! اسنیپ رو به سیریوس گفت:

- دیدی پیدا کردم! ننه ت نیس سیریوس.. امروز شص بار زنگ زدن ولی بیرون نیومد اصلا!
- آخرین بار کی پرده هاش رو کشید!؟
-
- اصن پرده ش هنوز اونجاست؟!
-

و این گونه محفلیها سرگرمی جدیدی پیدا کردند در حالی که دامبلدور کف ون نیروهای وزارتخونه خوابیده بود و مورف هم نشسته بود روش! دامبلدور ریشش رو از تو دهنش تف کرد بیرون و شروع کرد به داد و بیداد:

- بیناموسا منو کجا می برید!؟ این چه وضعیه؟! قراره بریم کهریزک؟! این کارا چه معنی ای داره؟ منو ول کنین.. من خودم با کمال میل میام!

مورف یه چیزی چپوند توی دهن دامبلدور - طبق گفته های حضرت شصخی داف تشخیص داده شده که این چیز بسیار جادویی بوده! - و با چشمانی بسته و تنی خسته میگه:

- هیشی پشمک! تشخیش دادیم که فشیلی داریم می بریم اژت محافژت کنیم.. غشه هم نخو.. بوژبوژی رو با دوشتاش آخر هر هفته اژ هاگ می فرشتیم بیاد ببینتت! دیگه هم شر و شدا راه ننداژ ارواح عمه ت من یوگای ژادویی دارم می کنم!

و این گونه دامبلدور به یاد عمه ی تمام محفلیهایش افتاد و کیک تولدش و زندگی شیرینش و در همان حالی که کت بسته به سمت موزه می رفت های های گریه کرد!


یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۹:۱۳ شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۲
#8
خلاصه:

لردولدمورت بعد از بازگشت قدرتمندانه ش و بهتر از اون مرگ آلبوس دامبلدور و تسخیر وزارت سحر و جادو، با یه طرحی که به طرز دیوانه واری پلیده می خواد تفریح و همچنین قدرت نمایی کنه. طرح "مسابقات عطش"!

نقل قول:

داستان در سرزمینی به نام پانم روایت می‌شه که کاپیتول، مرکز این سرزمین، دوازده منطقه‌ی دیگه رو زیر سلطه‌ی خودش گرفته و هر سال، مسابقاتی تحت عنوان ِ Hunger Games یا مسابقات ِ عطش برگزار می‌کنه. از هر منطقه یک دختر و یک پسر ( جمعاً بیست و چهار نفر ) بین دوازده تا هجده سال انتخاب شده و به سرزمین مبارزات برده می‌شن که تا پای مرگ مبارزه کنن.

افرادی تحت عنوان مسابقه‌گردان، سرزمین مبارزات رو طراحی می‌کنن و جلوی شرکت‌کننده‌ها چالش‌هایی می‌ذارن ( مثل حیوانات وحشی که بهشون حمله می‌کنن، آتش، کم‌آبی و غیره... ) و شرکت‌کنندگان باید در عین این که زنده می‌مونن، سایرین رو هم بکشن!


لرد ولدمورت عده ای از مرگخوارهاش رو برای گرداندن بازی انتخاب می کنه و عده ای دیگه رو مسئول جمع کردن بازیکن ها.

مرگخوارها از گریفیندور :لارتن کرپسلی، تد ریموس لوپین و جیمز سیریوس پاتر رو دستگیر کردن. از ریونکلا الادورا بلک، دافنه گرین گرس و آماندا بروکل هرست، از هافلپاف رز ویزلی و ارنی مک میلان دستگیر شدن و مروپی گانت به خاطر روح دو شخصیتش (پست 47) داوطلب میشه تا جون بچه ها رو بتونه نجات بده. در نهایت هم از اسلایترین مورفین گانت و آنتونین دالاهوف و ریگولوس بلک انتخاب می شن.

(خوندن آخرین پست قبل از خلاصه همیشه لازمه)
------------------------------------------

آرامش. آرامش چطور می آید؟ چطور همان جوری که از اسمش برمی آید آرام می خزد و در وجود کسی جا خوش می کند وقتی همیشه راهی برای خشم باز هست؟ اما خوب، خشم زود می آید و زود می تواند برود، اگر راهی برای بیرون رفتنش پیدا کنی.

وجود لرد ولدمورت پر از خشم بود. خشم به ذهن دارک لرد خیابان زده بود و هر وقت که می خواست تمام ذهن او را پر می کرد. ولی این بار مادرش در این موضوع دخیل بود و لرد سیاه نمی خواست خشمش دامن مادر تازه بازگشته اش را بگیرد اما باز هم او لرد سیاه بود اگر یک خشم ناقابل می توانست به ذهن اون خیابانی بزند، او هم برای خالی کردن خشمش می توانست بزرگراهی احداث کند.

اگر چنین چیزی وجود داشت می توانستم بگویم جرقه های سرخ رنگی از خشم از چشمان دارک لرد بیرون می زد. چشمان سرخ رنگش که همه وجود احساسات در پشت آن ها را انکار می کردند با احساسی به نام خشم آمیخته بود. شاید هم صورت سفید مرده وارش که حسی را منتقل نمی کرد دلیل این انکار بود یا آن صدای سرد بی روح که همگان هنوز طنین "اهمیت زیادی نداره، ریگولوس"ـش را دوباره و دوباره در سرشان می شنیدند.
- البته.. خیلی بهتره که بگم اصلا اهمیتی نداره، ریگولوس!

دهانش به لبخند پلیدی کج شده بود. دارک لرد یک بار دیگر از صدای سردش استفاده کرد و این بار با تحکمی غیرقابل رد گفت:
- بازیکنان رو ببرید.. خیلی زود برید و خیلی زود هم برگردید. با همتون کار دارم. نمی تونم زیاد انتظار بکشم!

شاید باور کردنی نباشد ولی حتی زبان به اطاعت چرخاندن هم در حضور لردسیاه امکان پذیر نیست. کسانی که مامور به بردن بازیکنان اسلایترین شده بودند بدون این که کلمه ای به زبان بیاورند تعظیم کردند و هر دو نفرشان دست یک بازیکن را گرفتند و ناپدید شدند. دیگران هم بدون کوچیکترین حرکت اضافه ای خاموش و بی حرکت، مثل مجسمه های کلیساهای رم به نقاط نامعلوم خیره بودند.

نجینی با آن وقار و پیچش ها و حرکات مارگونه ش روی زمین می خزید تا به اربابش ملحق شود و همان طور از روی علاقه مندی فش فش می کرد. اما دارک لرد به سینه ی او هم دست رد زد: "سر جات بمون نجینی!" مارزبان این را گفت و به سمت صندلی سلطنتیش در کنار شومینه رفت.

این لحظه ای بود که باید به تنهایی از آن بهره می برد. خودش این لحظه را ساخته بود و از وجود این احساس پیروزی لبریز بود. او لرد ولدمورت بود یکه تاز در دنیای جادوگری، بی رقیب، دامبلدور مرده بود و پسری که زنده ماند بی خاصیت تر از همیشه بود. او بود که دنیای جادوگری را تسخیر کرده بود، او بود که به وزارت سحر و جادو دستور می داد. او بود که امپراطوروار مسابقات گلادیاتورهای جادوگری را راه انداخته بود. فقط خودش وجود داشت و نه هیچ چیز دیگر.

در این ثانیه هایی که نوچه هایش در مسیر انتقال بازیکنان بودند می توانست همین جا بنشیند و جرعه جرعه از نوشیدنی پیروزیش بنوشد. ذره ذره اش را در دهانش مزه کند. بچرخاند تا به همه جای زبانش برسد. حتی می توانست لاجرعه سر بکشد یا جرعه های بزرگ.. او لرد ولدمورت بود و پیروز مطلق می توانست نوشیدنی پیروزی را روی سر خودش بریزد ولی این پیروزی هنوز سر سوزنی دور بود.

مرگخوارانی که رفته بودند، بازگشتند. همانطور که از آن ها انتظار می رفت آرام و بی صدا وارد شدند و در جایگاه معین خود ایستادند اما دارک لرد زحمت بلند شدن و سخنرانی را به خودش نداد. هنوز از شربت پیروزیش لبریز بود و باید آن را حفظ می کرد. او گفت:
- همتون خوب گوش کنید و به خاطر بسپارید.. شما دارید این مسابقه رو برگزار می کنید، چون من خواستم.. چند نفری اون تو می میرن چون اربابشون این طور می خواد. به خاطر همین حواستون رو جمع کنین چون خواسته ی ارباب باید بدون کم و کاست انجام بشه.. بازی گردان اصلی منم.. مجمع حامیان منم! من می گم چه کسی بمیره و چه کسی باید زنده بمونه. اولین کسی که منو ناامید کنه سیزدهمین شرکت کننده ی مسابقه ست.. ارباب حتی با این که چهاردهمین و پونزدهمین شرکت کننده رو هم وارد زمین کنن مشکلی ندارن.. پس خوب حواستون رو جمع کنید!

لرد ولدمورت هنوز هم به مرگخواران مجسمه وارش بی اعتنا بود. مجسمه های ترسان و لرزانش که کاری غیر از لرزیدن بلد نبودند گرچه چندتا از بدترین ها هم داشتند از این همه خشونت لذت می بردند. لرد ولدمورت ادامه داد:
- نیمه شب امشب به هرکدومشون یه رمزتاز بدید و بفرستیدشون به قبرستونی که براشون تدارک دیدیم.. هیچ دو نفری نباید با هم وارد زمین بشن.. بذارید همه به تنهایی وارد جهنم بشن.. یا این که جهنم در آغوششون بگیره!
و با حرکت دست مرگخوارها را مرخص کرد. در آخرین لحظه هم به ایوان که آخرین نفر بود گفت: "بانو گانت دوباره نباید بمیره ایوان!"


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۳۰ ۱۰:۵۴:۲۱

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: قبرستان
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ سه شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۲
#9
ذکاوت



چه کسانی هستند که وقتی پای شرط بندی روی وحشت آوری در میان باشد روی کسی غیر از لرد ولدمورت شرط می بندند؟! هیچکس.. مطلقا هیچکس. حتی ابله ترین آدم ها هم در این باره بسیار عاقلند.

پس از هفده سال سکون.. هفده سال کینه ی پاک نشدنی را به دوش کشیدن و هفت سال تلاشهای ناموفق، امروز لرد ولدمورت، ارباب تمام جادوگران سیاه قرون؛ وحشت عالم را به رگهای جادوگرانی که به اون خیانت کردند، جاری می کرد. ولی این ها فقط شروع کار بود. هیچ کس غیر از آن کس که ارباب تاریکی می خواست از آن زمین وحشت انگیز پیروز بیرون نمی آمد.

لرد ولدمورت در حالی که در تالار سیاه رنگ و همیشه تاریکش پادشاه وار نشسته بود و نجینی دورش پیچیده بود به سیاهپوشی که در مقابلش زانو زده بود نگاه سرخ خون آلودی کرد. صورت و دستانش به سفیدی مردگان بود اما بیشتر از قلب پر وحشت مرگخوارش نبود، وحشتی که به اندازه ی صد مرگ بود.

لرد ولدمورت و با صدای سردش رو به مرگخوار گفت: " ایوان.. می خوام مطمئن باشم که هیچ جای کار مشکلی پیش نمیاد.. هر مشکلی پیش بیاد اول تو یه مرگ دردناک رو می چشی و بعد خودم وارد اون زمین می شم تا مطمئن شم که بعضیا حتما کشته می شن."

چشمهای خونینش به ایوان روزیه که می لرزید خیره بود. ایوان هرگز سرش را بلند نکرد و با همان حالت لرزانش فقط کلمات اطاعت آمیزی گفت. به نظر او هم همین قدر کافی بود. گاهی اوقات ترس از طلسم فرمان کاراتر است. گردن مارش را عاشقانه نواخت و صدای صفر درجه ش گفت:

- گلادیاتورهای ارباب رو انتخاب کردین؟ بازی گردان ها رو چطور؟
- بله ارباب.. من..
- کافیه.. به مزخرفاتت نیازی ندارم.. به من نگاه کن!

مرگخوار می لرزید. استخوانهایش از این لرزش تیک و تیک صدا می داد. مشتی استخوان و پوستهای فاسدی که کم و بیش هنوز رویشان بود و مجموعه ی وحشتناکی از یک مرده ی متحرک که ایوان روزیه نام داشت. جمجمه اش را به سمت لرد ولدمورت گرفت.

- امر امر شماست ارباب!

در کسری از ثانیه دارک لرد ذهن عجیب الخلقه ی ایوان را به دنبال گزارش کار مورد نظرش جستجو کرده بود و موارد دلخواهش را هم گوشزد کرده بود.

ایوان و مرگخواران دیگری که برای گرداندن بازی انتخاب شده بودند از هر گروه و هر خانواده و هر چیز دیگری که بودند اهمیت نداشت. امر امر ارباب بود و باید حواسشان را جمع می کردند حتی اگر برادر یا بهترین دوست هم گروهیشان در لیست جنگجوها باشند و مردن در سرنوشتشان.. ارباب وحشت می خواست و این وحشت این گونه محقق می شد.

ایوان نام مرگخواران بازی گردان را در ذهنش مرور کرد..شش نفر که هر کدام مسئول دو نفر بودند: خودش، فلور دلاکور، وزیرش مورفین گانت، رز ویزلی، لینی وارنر و لی جردن. حالا تنها کاری که این شش نفر داشتند دستگیر کردن تک تک کسانی بود که اربابشان نام برده بود و البته آماده کردن سرزمین مسابقات.. ولی دستگیر کردن نام برده ها وقت گیر تر بود، مخصوصا که وقتی خبر دستگیری چن نفر می پیچید دیگران سعی می کردند فرار کنند.

ایوان همان لحظه که این فکر به ذهنش رسید دست به کار شد. باید اول از دشمنان همیشگی شروع می کرد. به تیمش دستوری روشن فرستاد: "برای دستگیری گریفیندوری ها میریم.. تد ریموس لوپین، جیمز سیریوس پاتر و لارتن کرپسلی"

پنج پیکر سیاه پوش بلافاصله در کنار او ظاهر شدند و هر شش نفر با هم در تاریکی انتهای راه روی خانه ی ریدل ها ناپدید شدند.

-------
کمی هم جدی بنویسیم!
هرکی پست نزد از مسابقه حذف شه!! با مرگ دردناک! موهاهاهاهاهای جادویی!


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۶ ۲۰:۲۰:۵۲

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۰:۵۴ جمعه ۲۲ شهریور ۱۳۹۲
#10
سوژه ی جدید:

آسمان انگلستان ست و حال و هوای ناپایدارش، امروز این طور حال می کرد که ابرهای سیاه سنگین را در گسترده ی آسمان پهن کند و فقط نم نم بارانی ببارد. واقعا اگر امروزه ساعت اختراع نشده بود یا شما کسی بودید که از پشت کوه می آمد ممکن بود فکر کنید که خورشید همین حالا غروب کرده و اهالی منطقه برای شام تدارک می بینند؛ اما ساعت اختراع شده و من و شما هم از پشت کوه نیامدیم.. دوازده ظهر بود و باید ناهار را جایگزین شام در جمله ی بالا کنیم.

این باران می تواند هر کسی که را عاشق کند، یا عاشق ها را دیوانه کند به طوری پابرهنه روی چمن های دامنه ی تپه بدوند و مثل اسبهای رم کرده تا صبح شیهه بکشند. حالا که از دامنه ی چمن پوش تپه گفتم این را هم بگویم که طبیعت این جا هم می تواند هر کسی را عاشق کند، یا باز هم مثل دفعه ی قبل عاشق ها را دیوانه کند طوری که مثل کلاغ هایی که نفخ معده دارند یک سره و تا صبح فردا قار قار کنند و خودشان تصور کنند که آواز می خوانند!

ولی اگر کسی به دنبال هوای عاشقانه ای به این جا آمده باشد اسکار ساده لوح ترین تسترال مفت چنگش!

در تپه ای که از یک سمت منظره ی فوق العاده ای از یک دهکده در میان دره ی پایین دست داشت و دور تا دورش بوته زاری سبز به چشم می خورد و نم نم بارانی روش می بارید و هوا همه جوره دو نفره و عاشقانه بود یک چیز ناجوری وجود داشت. چیزی که اگر نبود بهتر بود.

بالای تپه که می رسیدی یک راه انحرافی از میان پرچین های بلند و درختان در هم و بر هم وجود داشت که به سمت همان مورد ناجوری که گفتم می رفت.

درین درختان و شاخه های در هم تنیده و تنه های به هم نزدیکشان خانه ای که بدتر از صدتا سوراخ موش بود، وجود داشت. احتمالا موش ها هم در یک چنین جایی زندگی نمی کرد. اینجا را حتی اگر به جن های باغچه، به عنوان خانه، معرفی می کردی. بدون شک آنها را در حالی می بینی که دوان دوان با آن پاهاش کوچکشان می دوند و بر سر خود می زنند!

اما گابلین ها چرا.. آن گابلین های پست و کوتاه که دقیقا مثل همین خانه کج و کوله و منقوص و به درد نخورند. خانه شبیه مشتی گِل بود که بدون هیچ ذوق هنری تلپ روی دامنه ی تپه کوبانده باشند، بعد با سر انگشت مبارک سوراخهای به جای در و پنجره برایش گذاشته باشند. در آخر هم شاخه و برگ و علف ریخته باشند رویش تا چیزی را مخفی کند. چون چیزی اینجا مخفی بود.. یک مقبره!

مردی که به خاطر شیب تپه دوان دوان پایین می آمد بی رحمانه به همراهش پس گردنی زد و با فریاد گفت:

- احمق! بجنب.. همش چند دقیقه وقت داریم تا خورشید به بالای آسمون برسه.. که اون چند دقیقه رو هم باید طلسمو آماده کنیم.. بدو!

و سپس در حالی که ردا و شنلش ،که هردو سیاه بودند، پشت سرش در پیچ و تاب بود به سمت خونه گابلینها دوید. مرد دوم هم که کلاه و ردای جادوگری مرتبی به تن داشت در حالی که احتمالا معنای غرولندهایش ناسزاهای آبدار و مردانه ای بود؛ به دنبال آن جادوگر خفاش مانند دوید.

مرد خفاش وار همانطور که می دوید توضیحاتش را بلند بلند داد می زد.. انگار که مطمئن بود کسی آن جا نیست:

- خوب حواستو جمع کن! قرار بوده وقتی که ابرها روز رو شب می کنن درست زمانی که خورشید به وسط آسمون می رسه جادوی اسمشونبر عمل کنه و مادر ساحره ش که مقبره ش این جا بوده از مرگ برگرده.. ما باید جلوشو بگیریم و گرنه تا قیامت هم کسی نمی تونه جلوی نسل سالازار اسلایترین رو بگیره.. هر چقدر اون ساحره بیشتر تو قبر بمونه برای همه بهتره.. حالا بدو تا خورشید به وسط آسمون نرسیده!

اما خوب.. این دو جادوگر یقینا یا ساعت نداشتند یا از پشت کوه ها می آمدند.. چون دقایقی از ظهر گذشته بود!

-------------
پ.ن:
یادم رفت بگم اینا رو.. سوژه نه طنزه.. نه جده و در همین حال هم طنزه هم جد، به بیان بهتر طنزوجده.

داستان هم از این قراره که لرد قبر مادرشو به خونه ی گانت انتقال داده تا با یه طلسمی در همون محل زنده ش کنه.. حالا دو نفر مدافع نور و روشنایی که می دونن تو زنده شدن مروپ گانت خیری نیست می خوان برن که جلوی این کارو بگیرن ولی همونطور که دیدید دیر رسیدن و مروپ گانت زنده شده..


ویرایش شده توسط وزیر دیگر در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۲۲ ۱۰:۵۹:۵۲

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.