هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۹۴
#1
ای لرد واژگون شده!

امیدوارم دوران واژگونیِ خوبی به سر میبرید و می اندیشید به گذشته، دیدید اون همه کروشیو کار رو به کجا رسوند؟ الان دیگه به رنگ سفید کالی هم اعتراضی نمیتونید بکنید. لرد جدید مشکلی نداره.

بعد از تمیز کردن اتاقای خونه ریدل و کروشیو زدن به دیوار و گره زدن نجینی، میشه این رولی که بعد از مدت ها زده شده رو نقد کنین؟ میدونم وضعش خرابه، ولی باید شروع میکردم بالاخره. خیلی ممنونم لرد واژگون.


پی نوشت: توی این لیست شکلکا، چرا اینقدر همر های مختلف وجود داره؟


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۲۷ دوشنبه ۶ مهر ۱۳۹۴
#2
-اولین بیمار بیرون منتظره دکتر.

پرستار قبل از اینکه اتاقو ترک کنه دوباره با تردید به سمت دکتر جوان برگشت.
-اممم... فقط لازمه بگم که بی صبرانه دنبال اره برقی ای که ادعا میکنه بهش تعلق داره میگرده و همش تهدید به نصف کردن کل تیمارستان میکنه.

دکتر که با در دست داشتن پرونده اون همه دیوانه ی جورواجور(!) بسیار هیجان زده شده بود به حرف پرستار اهمیتی نداد و با اشتیاق به انتظار ورود اولین بیمار به در چشم دوخت.
-توام اره میکنم، موهاتو با اره میبرم بعد سرتم میبرم سر خونه ریدل آوویزون میکنم. منو کجا آوردین؟! من که بیمار نیستم، من ماموریت.. اهم، من خودم اینجا اومدم ملاقات بیمار.

ورونیکا اسمتلی درحالی که بر سرِ پرستار بیچاره ای که سعی میکرد با بیشترین سرعت از آنجا دور شود فریاد میکشید وارد اتاق شد.
-خانوم... اسمتلی! عصرتون بخیر. خواهش میکنم بشینین!

ورونیکا باا تردید نگاهی به دکتر انداخت و روی مبل راحتی که روبروی دکتر قرار داشت نشست.
-من اینجا برای مشاوره نیومدم. ما خودمون بیمار داریم اینجا، همراهشیم. دیوانه که نیستیم خودمون. اتاق رو اره میکنم اگه نذارین برماااا.

دکتر در حالی که با اشتیاق بیمار روبروش رو در نظر داشت گفت:
-بله، بله متوجهم.. میتونیم از همینجا شروع کنیم، از کی به اره برقی علاقه پیدا کردید؟ آیا در کودکی روزگار سختی داشتید؟ رابطه تون با والدینتون چطور بود؟ اوه.. از همراهانتون گفتین.. آیا فکر میکنید اونا تاثیری بر این رفتار خشونت آمیزتون داشتن؟

-چقدر سوال.. اول از میزتون شروع میکنم. بعد صندلی رو اره میکنم، همینجوری که روش نشستین خودتون هم هم اره میشین. این مبل هم خیلی ایده آل به نظر میرسه واسه اره کردن. بعدم همین درو از وسط اره میکنم و میرم بیرون و خودم همه زامبیا رو پیدا میکنم و برمیگردم خونه ی ریدل و مرگخوار نمونه میشم.

اره.. زامبیا.. مرگخوار و ریدل.. دکتر که سعی میکرد همه ی گفته های ورونیکا رو یادداشت کنه به این پی برد که وضع بیمار جدیدش حتی بدتر از اون چیزیه که فکرشو میکرد.
-درست میفرمایید. من-
بووووم!

قبل از اینکه دکتر حرفشو به پایان برسونه در دفتر ناگهان منفجر شد و وینکی، جن خونگی مرگخوار، تو آستانه ی در ایستاده بود.
-وینکی بیرون در منتظر بود. به وینکی گفته شد با دکتر حرف زد. وینکی از انتظار خوشش نیومد. وینکی ندونست اینجا چیکار کرد. وینکی از انفجار و شلیک خوشش اومد.





Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۶:۵۳ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۹۴
#3
ارباب!
این ویولت چرا خورده نمیشه ارباب؟
چرا کالی هم نتونست بخورتش ارباب؟
الان دوباره میاد میگه من بی نظیرم ارباب.
به هر حال من همه چی رو تکذیب میکنم ارباب. (حقیقت این بود که دانشگاه مشنگی در هفته ی گذشته من رو خورد ارباب )
ویولت رو چجوری شپلخ کنیم ارباب؟

سلام ارباب!

[:سر راه تو کله ی ویولت زدن] من اومدم ارباب!


1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.

داشتم ارباب. خاطرتون هست؟ من، لاکی، لواشک- اهم، از این مورد میگذریم.

2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟

شما خفنین، پروفس اونا خفن نی. اهم اهم... ولی خب ارباب حقیقته دیگه. شما به این سیاهی، خوبی، خفنی، حالا مو هم نداشته باشین. همینطوری ارباب ما هستین.

3-مهم ترين هدف جاه طلبانه تان براي عضويت در گروه مرگخواران چيست؟

چه هدفی مهم تر از در کنار شما بودن؟ و لاکی.. چند روزه به شدت هیجان زده است واسه وارد شدن به خونه ریدل و رسیدن به ایوان روزیه. هنوز موفق به پیدا کردنش نشده متاسفانه. باید رو اهدافش تجدید نظر کنه.

4-به دلخواه خود يکي از محفلي ها را انتخاب کرده و لقبي مناسب برايش انتخاب کنيد.
از شما که پنهون نیست، من به این ویولت میگم "حسگر". فحش حساب میشه بین ما. D:

5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهي قادر به سير کردن شکم ويزلي هاست؟
ندارن ارباب این بودلرا ارثیه. همش شایعه ست. گوش نکنین. ممکنه که مالی پولیور میبافه و میفروشه؟ آخه کی اون پولیوارو رو میخره؟

6-بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟
من اومدم بگم ویولت رو بندازین به جونشون، دیدم خود ویولت بینشون هست. حضور این بنفشتون برای نابودی تدریجیشون کافیه.
ولی شما هر راهی برای نابودی خودِ همین بنفش بگین من استقبال میکنم. من، من دلم میاد نابودش کنم.

7-در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت.

من رفتاری ندارم اصلاً ارباب، اصلا واسه چی با رفتارم مزاحمش بشم. حالا یه بار کالی دمشو کشید تقصیر من نبود ارباب.
کالی بیا اینور.

8-چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟
ویولت!!!!!!!
خودشه ارباب.

9-يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.

مالی ویزلی بارها به عنوان طٍی (تِی؟) باهاش آشپزخونه گریمولد رو سابیده. همونطور انگار برای تمیز کردن تار عنکبوتای اون خونه گریمولد ازش استفاده شده. ارباب شما دامبلدور رو تصور کنین یک دست به کمر و دستی دیگر ریششو بلند کرده و داره تار عنکبوتایی که به سقف خونه گریمولد بسته شده رو تمیز میکنه. مطمئناً این مفید ترین و مهم ترین کاریه که در محفل انجام میده.


ارباب؟ ما این چمدونمونو دستمون گرفتیم (چمدونی که به ریش مرلین به هیچ عنوان محتویاتش لواشک و ترشیجات نیستا، امکان نداره اصلاً)، دم در خونه ریدل، با امید اینکه یه بار دیگه بتونیم در کنار شما ملتو کروشیو کنیم و سفیده و بنفشه ها رو شپلخ کنیم. شما میدونین، دل ماری برای شما تنگ شده. این علامت سیاه هنوز هست ارباب..



ارباب! وقتی من داشتم دنبال کد هر شکلک هونصد دقیقه تو این لیست شکلکا میگشتم، به یه چیزی برخوردم، یه شکلک ببعی هم هست اینجا. ببعی! :baaa:
و چیز دیگه- اهم.. اینجا صحبت با ارباب نیست؟ از کادر خودمون خارج شیم؟ به هر حال ما همین دور و براییم ارباب!


گوزن ما!

چقدر شما وفاداری...می ری و میای و هیچوقت عوض نمی شی.

واقعا سال 90 عضو شدی؟ ما فکر می کردیم خیلی قدیمی تر باشی...عجیبه! انگار سالهای بیشتریه که شما و لاکی رو می شناسیم.

ارتباطتو با این بنفش قطع کن. واقعا تاثیر خوبی روی آدم نمی ذاره. ما هم باهاش ارتباط داریم. اینو شخصا تجربه کردیم.

دانشگاه مشنگی کدوم کشور دقیقا؟!
آخرین باری که ولتون کردیم رو خط استوا بودین!

در مورد ویولت...یه راهی پیدا می کنیم بالاخره. شاید پرتش کنیم تو استخر پر از قاصدک خفه شه!

لواشک...خدای من...اون تو بودی. یادمون اومد! تکرار نکن!

ویولت حسگره...یعنی خودش اینو نمی دونه؟! یکی از دلایل نفرت انگیز بودنش همینه.

منم هیچوقت نفهمیدم طی با کدوم ت نوشته می شه!

ماری؟ ...واقعا؟ ...شکلک ببعی زدی برای ما؟ ...جیمز گفت بزن؟ ...گرگه گفت؟ ...شما هم گوش کردی؟

یه لاکرتیا داریم که همیشه یک مشت گربه دور و برش هستن. مطمئنم لاکی بسیار بهش علاقمند می شه. بیا تو مرگخوارا رو بهت معرفی کنیم. عکس جدید لاکی رو هم برای ما بفرست ببینیم چقدری شده!

تایید شد.

بپر تو!





ویرایش شده توسط ماری مک دونالد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۱۷:۰۶:۰۳
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۶ ۲۲:۵۲:۵۳

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ پنجشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۴
#4
دو روز قبل، پاتیل درزدار

سر جای همیشگیش نشسته بود، کلاه رداش رو یه کم جلو داده بود، دوست نداشت جلوی چشم باشه یا کسی بشناستش، یه دسته از موهای فرفریش رو که از کلاه زده بودند بیرون دور انگشت اشاره ش میپیچید. این عادت همیشگیش بود وقتی که خودشو تو افکارش غرق میکرد. دوباره برگشته بود و میخواست به "خونه" بره. ولی، مثل همیشه مردد بود. مثل همیشه نمیتونست تصمیم بگیره. مثل همیشه از انتخاب کردن متنفر بود! در واقع هیچوقت نرفته بود. همیشه همین دور و بر میپلکید و حواسش بود.. یه هویی صدای خنده ی بلندی دخترک رو از رشته ی افکارش جدا کرد.
-با ماگت تصمیم گرفتیم بزنیم به دل ِ ناکترن!

به دنبال صدا برگشت، و با دختری با موهای قهوه ای که موهاشو دم اسبی بسته بود و یک آب نبات چوبی بنفش رنگو دردستش گوشه لپش نگه داشته بود، مواجه شد. توجه ش جلب شد، با دقت که نگاه کرد، متوجه زخم سوختگی که در یک طرف صورتش قرار داد، شد. چیزی درباره ی اون دختر فرق میکرد، یک شور و نشاط عجیبی داشت که ناخودآگاه اون رو به محیط اطرافش هم منتقل میکرد. تامِ بی دندون(!)، مسئول کافه در حالی که خنده ش گرفته بود پاکت سفارش را به دست دخترک داد.
-یه هویی! ویولت تا حالا شده دو دیقه رو کارات فکر کنی؟

ساحره ی جوون آبنباتش رو از لپی به لپ دیگه جا به جا کرد.
-دو دیقه که خیلی طولانیه! ممکنه منصرف شم! و در حالی که خندون و بیخیال از کافه خارج میشد بلند تر ادامه داد:
-و اگه دو دیقه دیر برسم، آدمای اونجا دلشون خیلی واسه من تنگ میشه!

ساحره ی موفرفری رفتن ویولتِ شنگول را تماشا کرد و یه دفعه از جاش پاشد. تصمیمش رو گرفته بود. باید وسایلش رو جمع میکرد.

اگه دو دیقه فکر کنم، ممکنه منصرف بشم!

و حتی... آدمایی که اونجان... بیشتر دلشون برام تنگ میشه...

روبروی ورودی خانه ی ریدل

دوباره همینجا بود. چمدونش رو زمین گذاشت و به عمارت ترسناک پیش روش خیره شد. ولی اون هیچوقت از آنجا نمیترسید. درختای بلندی دور عمارت رو احاطه کرده بودند و یک مسیر سنگفرش شده عابر رو به سمت در بزرگ سنگی خونه هدایت میکرد. لبخند زد. اون عمارت ترسناک برای اون خونه بود! آره، بالاخره به خونه رسیده بود. صدایی از زیر پایش نگاهش رو از عمارت دزدید و به پایین برگردوند. سگ سفیدش کنار پایش نشسته بود و با بی صبری از صاحبش میخواست که زودتر وارد شوند. آره، اونم اونجا رو شناخته بود. دوباره لبخندی زد. حتی سگ کوچکش هم به آنجا تعلق داشت. دیدن چهره ی لرد سیاه بعد از دیدن این جونور برای اولین بار در خانه ی ریدل هیچ وقت از حافظه اش پاک نمیشد. آروم زمزمه کرد:
-صبر کن.. من.. من نمیتونم همینجوری برم تو. یعنی نمیدونم..

سگِ کوچولو آروم گرفت، غرولندی کرد و همونجا خوابید. به همین زودی خسته میشد؟ ماری دوباره به خانه ی ریدل چشم دوخت... چرا وارد نمیشد؟ حالا که دیگه برگشته بود. چقدر دلش برای آن خانه ی سیاه تنگ شده بود... و برای اربابش! یه دفعه صدایی مثل شکستن شاخه ی درخت دخترک مردد رو از افکارش کشید بیرون و توجهش به درختی که پایین یکی از پنجره های خونه ریدل قرار داشت جلب شد. نزدیک رفت. دوباره پلک زد. اشتباه نمیدید، یک نفر از اون پنجره توی اون درخت پریده بود! حتی میتونست قسم بخوره که یک گربه هم همراهش دیده بود! متحیر به همان نقطه خیره شد که شاید اون موجود پرنده(!) ازشاخه های درخت بیرون بپره. شاید خیال کرده بود. شاید-
-سلـــــــــــــام!!

نه اشتباه نکرده بود! کسی از شاخه ی درخت سر و ته آویزون شده بود و جلوی روی دخترک ظاهر شده بود! همونطور خیره به غریبه ی تازه وارد چشم دوخت. کلمه ای برای گفتن به ذهنش نمیرسید. صورتش تو تاریکی شب مشخص نبود.
- من تو رو نمی‌شناسم! نه؟! من همه مرگخوارا رو می‌شناسم! ینی قبلاً می‌شناختم! الان یه سریا رو دیه نمی‌شناسم! ولی بازم بیشترشونو می‌شناسم!

دختر تازه وارد کی بود؟ از لحن صحبتش معلوم بود که مرگخوار نیست. محفلی؟ محفلی هم نمیتونست باشه. کدوم محفلی نیمه شب از یکی از پنجره های خونه ی ریدل میپره بیرون؟ صداش... چقدر صداش آشنا بود، میتونست قسم بخوره یه جای دیگه ای صدا رو شنیده.

-من مشنگا رو هم می‌شناسم! آخه یه مدّت دادلی دورسلی بودم! الانم هسّم یه جورایی! نه که واقعی ها! شرط بَسّیم! ینی ای‌جور که..
دخترک همون لحظه ساکت شد. ماری صدای فریادی از خانه ریدل شنید. اونجا چه خبر شده؟
- تو مرگخواری. ولی.. همم.. فرق داری.

توجهش دوباره به ویولت جذب شد. متوجه شد از وقتی که دختره اونجوری جلوش ظاهر شد، یک کلمه حرفی نزده. خب ماری، هیچ وقت درتو برخورد اول زیاد حرف نمیزد. و همیشه پیدا کردن کلمات هم براش سخت بود. حتی مطمئن نبود که همه ی حرفای دختر رو فهمیده. ولی، حس خوبی نسبت به او داشت..

بالاخره به حرف اومد.
- من.. اومدم که.. می‌خوام که.. یعنی هستم! من مواظب لردم!
برای همین اومده بود.. مخاطبش با لبخند پهنی که روی لباش نشسته بود جوابش رو داد.
- آها! اینطوری!؟ اینطوری که خعلی عالیه!

با همون لبخند و حالت چپهِ آویزون !) سرشو به سمت پنجره اتاق برگردوند.
- یکی باس مواظب لردک باشه. یکی باس باشه که خاطر ِ لردکو واس خودش بخواد. ملتفتی چی می‌گم؟

نمیدونست غریبه میتونست لبخندی که رو صورت دختر موقرمز نقش بسته بود رو ببینه یا نه. همچنان ساکت بود. ولی از اون تازه وارد خوشش میومد. حس اعتمادی نسبت بهش جلب شده بود.

- هی! اونو!

ماری با این صدا دوباره از فکراش اومد بیرون و ویولت رو دید که پاهای گره خورده دور ِ شاخه‌ش رو باز کرده و با کلّه اومده روی زمین. باید کمکش میکرد؟ حالش خوب بود؟ جلوتر رفت تا شاید دستشو بگیره و بلندش کنه. اما با دیدن قیافه خندونش منصرف شد.
- آخ!

دختره خودش پا شد و با خنده ی بیخیالانه اش ماری رو هم به خنده ی آرومی واداشت. البته تا موقعی ویولت دولا شد و سریع لواشکی رو از جیب ماری کشید بیرون.
- هی!

-من عاشقِ لواشکم!

لواشکای عزیزش! همه میدونستن ماری علاقه عجیبی به ترشیجات داشت و سوالی که برای همه پیش اومده بود این بود که در گذشته ماری چطوری حجم لواشک و ترشیجات مورد نیاز برای ادامه حیاتش رو در خانه ریدل نگه میداشت! مرلین میدونست بعد از رفتن ماری عکس العمل لرد سیاه از پیدا کردن لواشک ها و آلوچه هاش که در سوراخ سنبه های خانه ریدل پنهونشون کرده بود چی بود!

-اون مال منه!

دستشو به سمت دخترک برای طلب لواشکش دراز کرد و در عوض با دست ویولت مواجه شد.
-خوشوقتم! من ویولتم!

گیج شده بود. با تردید جواب داد.
-من ماری ام. اون لواشکِ م-

- خوشال شدم از دیدنت ماری! فعلاً خدافس! ماگت، بزن بریم!

همچنان با تعجب به ویولت که با گربه ی عجیبش دور میشد خیره شده بود.سرعت ویولت بیشتر از اونی بود که ماری بتونه هندل کنه. برای اولین بار گربه ش رو دید. و خب، واقعا نمیتونست بگه که گربه ی خوشگلی بود! همونطور با تعجب به سمت سگ کوچکش که در تمام این مدت مشغول چرت زدن بود برگشت.
- لواشکمو برد کالی. باورت می‌شه؟

خب همه ی این اتفاقات و ملاقات غیر منتظره به کنار، از دست دادن لواشکش براش اهمیت داشت! یک لحظه به خودش اومد. ویولت؟ ماگت؟ اون صورت ِ نصفه سوخته رو یه جایی دیده بود.. این همون دختری آب نبات چوبی دار نبود که ناخواسته ماری رو به اینجا کشونده بود؟ همون -
-ارباااااااااااااب!

مرگخواری رو دید که از پنجره توی درخت پرتاب شد. همون پنجره ای که ویولت ازش پریده بود. ماری اون پنجره رو میشناخت. فکرشو به کار انداخت. پنجره ی اتاق... ارباب! ویولت از پنجره ی اتاق ارباب پریده بود بیرون؟ اون الان چیجوری زنده بود؟ اون دختر هر لحظه براش جالب تر میشد!

نفس عمیقی کشید. ماری اگر ویولت بودلر رو کاملاً میشناخت میدونست که ملاقات ارباب بعد از اینکه با ویولت برخورد داشته هیچ وقت زمان ایده آلی نیست. ولی خب.. اون حتی نمیدونست الان تو خونه ریدل دقیقا چی میگذره! لبخندی زد. شوقی عجیبی رو درونش حس میکرد. بالاخره برگشته بود و میتونست اربابش رو ببینه. چمدونش رو برداشت.
-بزن بریم کالی!

وارد شد. لرد سیاه در حالی که پایش روی سر یکی از مرگخواران گذاشته بود و بقیه هم همون دور و بر شپلخ شده بودند به سمت تازه وارد برگشت.
-ماریِ ما! برگشتی!

ارباب.. اربابش..
خندید. بالاخره برگشته بود.





Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۶:۴۲ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
#5
راهرو ی قلعه

تدی سرش را بالا آورد، در چشمان هر دو برادر نگرانی نمایان بود.
-تمرین کوییدیچ، لعنتی!

تدی دوباره نگاهش را به نقشه دوخت. یک نقطه با نوشته ی ویولت بودلر در وسط جنگل ممنوعه سرگردان بود. نمیتوانست به این بیاندیشد که آن ریونکلایی ِ همیشه دردسرساز چطور پایش به جنگل ممنوع باز شده بود، این موضوع الان اهمیتی نداشت. تنها مسئله ی حائز اهمیت برای تدی، این بود که ویولت حالا در جنگل ممنوعه ی تاریک پرسه میزد، در حالی که آن تاریکیِ هراس آوری قلعه را احاطه کرده بود. به وضوح جنگل ممنوعه هم در تاریکی فرو رفته بود. پس.. او وسط آن جنگل چه میکرد؟! لب پایینش را با اضطراب، به دندان گزید. باید راهی برای خروج از قلعه پیدا میکرد و به بودلر ارشد میرسید. دوباره نگاهش را به جیمز بازگرداند.چشمان برادر کوچکش همچنان آن نقطه سیاه را بر روی نقشه ی غارتگر دنبال میکردند. میتوانست شرط ببندد که جیمز هم در همین چند لحظه ده ها نقشه برای خروج از از قلعه و رسیدن به جنگل ممنوعه در سرش کشیده است. در دلش ناسزایی گفت. نمیتوانست هم جیمز را با خودش از قلعه بیرون بکشد و دو دستی تقدیم آن تاریکی لعنتی بیرون از قلعه کند. از سوی دیگر هم نمیتوانست رفیق ریونکلایی ش را به حال خودش رها کند، هر چقدر هم که میخواست لات و بی کله باشد. باید جیمز را به جایی امنی میرساند. اما، هه، کجای این قلعه در آن موقعیت میتوانست امن باشد؟

--خب. نقشه چیه؟ اول سراغ کدوم راه بریم؟

-جیمز! صبر کن یه لحظه.

جیمز با قاطعیت به تدی نگاه کرد:
-ما میریم بیرون دنبال ویولت دیگه؟

-باید اول از اینجا بتونیم بریم بیرون نه؟ الان خروجی ها همه بسته ست. باید اول یه راه برای خروج پیدا کنیم. تو برو به دامبلدور خبر بده. بگو وضعیت قلعه رو و همینطور اینکه یکی از دانش آموزا تو جنگل ممنوعه ست. من میرم خروجی های مخفی که تو نقشه هستن رو چک میکنم. ببینم کدومشون بازن.

- من برم؟!من هیچ جا نمیرم! با هم چک میکنیم!

-مسخره بازی درنیار جیمز. یکی باید به معلما بگه اینجا چه خبره!

جیمز آماده بود دهانش را به اعتراض باز کند که ناگهان تدی نگاهش به نقشه افتاد و رنگ از رخش پرید.
-امم جیمز... درباره ی تنها بودن ویولت... فکر نکنم دیگه تنها باشه!

پاتر ارشد شتابان نگاهش را به سمت نقشه برگرداند و دو نقطه که از دو طرف به ویولت نزدیک میشدند، دید. و فهمید چرا رنگ تدی آنچنان پرید.. زیر آن نقطه ها هیچ اسمی به چشم نمیخورد!
-این دیگه چه کوفتیه؟! این لعنتیا نباید اسمشون زیرشون باشه؟

جیمز بیشتر از آنکه هراسان باشد، متحیر سرش را بالا آورد و به تدی نگریست. پیش از آن که تدی فرصتی برای پاسخ دادن بیابد، گرگ بی قرار درونش که لحظاتی قبل پیوسته زمزمه میکرد چیزی در مورد آن دو نقطه درست نیست، به یک باره فریاد برآورد و اخطار داد. به سرعت سرش را بالا آورد و دو اسلیترینی را که با چوب دستی هایشان آنها را در هدف قرار داشتن در مقابلشان دید. هشیاری و سرعت عمل یک گرگ... بدون هیچ تاخیری گردن جیمز را گرفت و به سمت دیگر خودشان را پرتاب کرد. هر دو برادر چوب دستی هایشان را کشیدند.
-اسلیترینای مزخرف!

-بچه ها!

صدای یکی از معلم ها از دور آمد.

-لوپین!

-موهای لعنتی! زیر لب به آن موهای لعنتی که از یک فرسخی هویتش را فریاد میزدند ناسزایی گفت. بدون آنکه آن صدا حواسش را پرت کند چوب دستیش را به سمت اسلیترینی ها هدف گرفت.
-اسپتفای!

هر دو اسلیترینی ها با قدرت به سمت عقب پرتاب شدند و سرشان به گوشه ی دیوار برخورد کرد. به نظر میرسید بیهوش شده باشند. تدی به سمت جیمز برگشت.
-تو خوبی؟

جیمز به تایید سر تکان داد.
-- اینا هم وقت پیدا کردن توی این تسترال تو تسترال!

برادر کوچکتر نقشه غارتگر را از روی زمین برداشت و گویا همانجا خشکش زد. آرام زیر لب زمزمه کرد:
-تدی..

در مقابل نقطه هایی که جیمز سیریوس پاتر و تد ریموس لوپین را نشان میدادند، آن دو اسلیترینی هم بودند... ولی، بدون اسم! دوباره همان نقطه های خالیِ بی نشان!

-معنی این لعنتیا چیه؟

تدی نفس عمیقی کشید.
-وقتشه به معلما خبر بدیم. جیمز. خب الان نظرت چیه که بری پیش دامبلدور؟

-یا با هم میریم یا هیچ جا نمیریم!

-جیمز! به هر حال شاید دقت نکرده باشی! ما حالا حالاها نمیتونیم بریم بیرون.

-ولی ویولت...

-ویولت از بیرون کارشو پیش میبره و ما از این تو.

-تدی ما نمیتونیم..

-پاتر! لوپین!

صدای بلند مک گونگال چیزی نبود که قابل تشخیص نباشد. پروفسور به آن دو که حالا جر و بحثشان قطع شده بود نزدیک شد.

حالا وقت به اشتراک گذاری اطلاعات بود!


ویرایش شده توسط ماری مک دونالد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۶:۵۱:۵۵
ویرایش شده توسط ماری مک دونالد در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۶:۵۶:۳۶

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲
#6
مدیران عزیز.

درخواست دسترسی ایفای نقش ماری مکدونالد رو دارم. الان نیاز به بازی با کلمات و اینا هست؟ من ماریم من رو میشناسین (امیدوارم...)

مچکرم.


انجام شُد.


ویرایش شده توسط ماری مک دونالدold در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۸ ۲۱:۲۶:۰۲
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۸ ۲۳:۰۵:۴۸

Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱:۴۴ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۲
#7
سلام

خوبین و چه خبر و دلم تنگ شده بود و این حرفا

مدیران محترم و زحمتکش که نمی دونم کی هستین الان :دی من چرا قالب نمیتونم عوض کنم؟ من با این قالب جدیده هیچ جا رو نمیتونم بخونم خوب, همه چی گمه برام : ( تو تنظیمات هم میرم عوض کنم تغییر پیدا نمیکنه. قالب آبی خوشگل منو بهم برگردونین لطفا یه کم بیام بچرخم اینجا :دی

ممنون و متشکر

موفق باشید



Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: ورزشگاه تیم ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۰:۰۲ شنبه ۱ مهر ۱۳۹۱
#8
ترنسیلوانیا و جام قهرمانی

پست ششم

در رختکن کوییدیچ

- خوب دیگه زودتر آماده شین!

همه ساحره‌‌ها این صورت به وزیر چپ چپ نگاه کردند.
- اهم وزیر، شما برو تو اون صندوق تا ما آماده شیم!

نخست وزیر به صندوق ۵۰ در ۷۰ سانتی که آماندا به اون اشاره کرد نگاهی‌ انداخت و گفت:
- من؟ اونجا برم؟!

قبل از اینکه وزیر اعتراضش رو به زبون بیاره، آماندا، تری و فلور دست و پایش رو گرفتند و داخل صندوق پرتاب کردند. تری با لحن پیروزمندانه‌ای رو به بقیه کرد.
- خوب، مشکل حل شد! زود آماده شید!

دقایقی بعد:

- این شکلاتای من کجاست؟

- آماندا! به نظرت ادوارد واسه تماشای بازی میاد؟!

- نخست وزیر ما کجاست؟

با این جمله کویین ناگهان همه به سمت صندوق برگشتند.
- چند وقته اونجاس؟ یادمون رفت در صندوق رو باز کنیم!

آماندا چوب دستیش رو بالا برد و وردی زمزمه کرد. بعد از چند لحظه وزیر از صندوق بیرون آمد.

- هولی‌ چیز! شما خجالت نمی‌کشین وزیر مملکت رو...

- اهم... وزیر دیر شدا! باید زود بریم سر بازی‌!

تری این را گفت و همگی‌ قبل از اینکه وزیر دوباره شروع به جیغ و داد کنه از رختکن خارج شدند و به سوی زمین بازی‌ راه افتادند.

ورزشگاه ترنسیلوانیا

فضای ورزشگاه تقریبا تاریک بود و اثری از نور خورشید دیده نمی‌شد. دور تا دور ورزشگاه رو درختان بلند و انبوهی پوشانده بودند و دیواری دژ مانند محیط ورزشگاه رو از جنگل جدا میکرد. انگار روشنایی‌ ورزشگاه تنها از مشعل‌ها و نور ماه تامین میشد. زمین بازی‌ و جایگاه تماشاچیان رو مه‌ فرا گرفته بود و ترس و خوف عجیبی‌ هم آنرا همراهی میکرد.

در قسمت هواداران تیم گردباد بیشتر صندلی‌‌ها خالی‌ بودند و فقط چند نفر دیده می‌شدند که با ترس به قسمت هواداران ترنسیلوانیا چشم دوخته بودند.

- فرانکشتاین؟! چرا اینا اینجوری اینقدر چپ چپ نگاه میکنند به ما؟!

- آخه تا حالا مومیایی، گرگینه، دراکولا و خون آشام یه جا با هم ندیده بودند!

در همون حال، پا گنده ( یک نوع دراکولا :دی) پلاکارد جادویی که یک دست اسکلت مانند روی آن با جوهری قرمز _ که بیشتر شبیه خون بود_ واژه ترنسیلوانیا رو حک میکرد؛ بالا برد و با صدای بلند و دوست داشتنیش ( ) ترنسیلونیا رو تشویق میکرد.

- اومدند! اومدند!! دو تا تیم وارد ورزشگاه شدند!

همون لحظه طنین زیبا و دلنشین صدای جواد خیابانی به عنوان گزارشگر ورزشگاه رو لرزاند!

- به نام مرلین، خدمت شما دوستان، هیولا ها، خون آشام ها، جادوگران و ساحرگان عزیز هستیم با بازی‌ هیجان انگیز ترنسیلوانیا و گردباد-

- نههههه، گزارشگر اینه، ما رفتیم خونمون باو، این از تماشاچیاشون، اینم از گزارشگرشون!

- بازیکنای تیم گردباد وارد ورزشگاه میشن... دافنه... ویزلی... جیگر... قولی‌...

دافنه که بر خلاف سایر بازیکنا هیجان و ذوق در چهرش دیده میشد با خوشحالی‌ به تماشاچیان ترنس خیره شد:
- اوه اون یه مومیایی واقعیه؟ بذارین برم ازش یه امضا بگیرم؟ من از بچگی‌ عاشق مومیایی‌ها بودم!

- و حالا تیم ترنسیلوانیا... کویین... مکدونالد... دیگر... بوت... بروکل هرست... دلاکور... بلا

- هی‌ ماری ببین کی‌ اینجاست!

ماری به جایگاه تماشاچیان برگشت و متوجه ادوارد شد که به او عاشقانه خیره شده بود و با دیدن این صحنه لحظاتی بعد غش کرد.

- مثل اینکه مشکلی‌ برای مهاجم ترنسیلونیا پیش اومده، انگار غش کرده یعنی‌ رو زمین افتاده.

همون لحظه تری هم متوجه لودو شد که در جایگاه تماشاچیان نشسته بود، قبل از اینکه تری عکس‌العملی همانند ماری نشون بده فلور حواس اون رو به جای دیگه پرت کرد. چند ثانیه بعد ماری به هوش اومد و قبل از اینکه دوباره به ادوارد خیره شه آماندا با عجله به طرفش رفت و از ایجاد فاجعه جلوگیری کرد.

- خوب، مثل اینکه داور مسابقه هم وارد شد، بله سالازار اسلیتیرین همین لحظه سرخگون، بلاجر‌ها و گوی زرین رو آزاد میکنه و در سوت خودش میدمه!

- مکدونالد سرخگون رو در دست داره، گرینگرس با شتاب کنارش پرواز میکنه ولی‌ بهش نمیرسه، و گل! گل! اولین گل به نفع ترنسیلوانیا!

مرلین با اضطراب به طرف آرتور برگشت.
-امیدوارم این ویکتور کارشو خوب انجام بده، نتیجه بایدِ نفع ما تموم بشه، اون قول داده!

آرتور تمام حواسش به شیطون بلا بود و به هیچ کدام از حرفای مرلین توجه نداشت.

-آرتور!

- مثل اینکه اتفاقی‌ برای کویین افتاده، تنها چیزی که روی جاروی ایشون هست پاشنه کفششونه، اوه نه دستشون هم معلومه، گویا تلاش داره دوباره رو جارو بشینه... و همین لحظه، گرینگرس اولین گل گردباد رو به ثمر می‌رسونه!

صدای خوفناک دراکولا‌ها توی ورزشگاه پیچید.

- دلاکور رو میبینیم که سخت مشغول جستجوی گوی زرینه... ولی‌ گرنجر، اون کجاست؟ اوه... انگار نزدیک جایگاه تماشاچیان شده و سعی‌ میکنه نژاد گرگینه هارو تشخیص بده!

همون لحظه آماندا یکی‌ از بلاجر‌ها رو محکم به سمت لی که سعی‌ میکرد کویین رو از مسیر منحرف کنه پرتاب کرد.

- و هفتمین گل! کویین سرخگون رو پرتاب میکنه و با پاشنه کفشش به سمت دروازه شوت می‌کنه! ترنسیلوانیا 70، گردباد 20!

همون لحظه فلور متوجه گوی زرین شد که با سرعت از کنار آماندا رد شد...


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: ورزشگاه تیم ترنسیلوانیا
پیام زده شده در: ۱۵:۴۷ جمعه ۳۱ شهریور ۱۳۹۱
#9

ترنسیلوانیا و جام قهرمانی

پست سوم

ماری که ناگهان چهرش تغییر میکنه با شور و ذوق نگاهی‌ به اجساد میندازه و با حالتی پروانه‌ای (!) میگه:
- اوه... خون آشاما! یعنی‌ ادوارد هم اینجاست؟!

آماندا در حالی‌ که سعی‌ میکنه موقعیت رو به ماری توضیح بده نگاهی‌ به چشمان متعجب بقیه که به ماری خیره شدند میندازه.
- اهم، چیزه... نباید واسه تولدش اون کتابرو می‌خریدم!

فلور آهی می‌کشه و دوباره به اطراف خودش نگاهی‌ میندازه.
-نمی‌بینید کجا گیر افتادیم؟! از اینجا هیچ راه خروجی وجود نداره، هممون-

- اوه نه... ادوارد میاد نجاتمون میده! :pretty:

فلور یکی‌ از اون نگاه‌های خشمیگینش به ماری میندازه و با گفتن - یکی‌ اینو ساکتش کنه - به حرفش ادامه میده:
- هممون میمیریم!

ترنسی‌ها مات و مبهوت به هم دیگه خیره میشن و بد ناگهان همه میزنن زیر گریه.
- یعنی‌ من دیگه هیچ وقت نمیتونم در کنار ارباب به کشتار سفیدا برم؟

- چه بلایی‌ سر مملکت بدون فخر سلطنت میاد؟

- یعنی‌ من لودو رو دیگه هیچ وقت نمی‌بینم؟ یعنی‌ من دیگه نمیتونم شکلات بخورم؟

در همون حال کویین یه گوشه نشسته و آروم آروم اشک میریزه.
- اوه نه... من باید نجات پیدا کنم... باید به به افتتاحیه المپیک برسم، دنی قول داد که جیمز باند منو به مراسم اسکورت میکنه. من از جوونیم عاشق جیمز باند بودم!

همون لحظه، کاخ ترنسیلونیا، محضر لرد دراکولا:

- سرورم! اماورتون انجام شد... همون طور که دستور داده بودید اونا الان تو ترنسیلونیا هستند. الان چی‌ کار کنیم؟ به کاخ بیاریمشون؟

صدایی سرد ولی‌ با ابهت و در عین حال ترسناک پاسخ میده:

- کارتونو خوب انجام دادین... به کاخ منتقلشون کنین و بهترین اتاق‌ها رو در اختیارشون قرار بدید!

- بله سرورم!

کنت دراکولا دوباره به گوی جادوییش نگاه میکنه، درون گوی چهره همه اعضای تیم ترنسیلونیا مشخص بود که دنبال راه خروج از اون جنگل بودند. با خودش فکر میکنه که با به دست آوردن اونا حالا هم دوران تنهایئش به پایان رسیده و هم دوباره صاحب یه تیم کوییدیچ قدرتمند شده، با این فکر لبخندی شیطانی بر روی لبش می‌شینه...

نا کجا آباد!

- مرلین!

- آرتور!

- باختیم!

- میدونم!

فلش بک

دوربین یه کافه شلوغ رو نشون میده و بعد زوم میکنه روی یک میز که یک عده جادوگر نشستند و بساط کارت بازی هم وسط میز به چشم میخوره، تعداد زیادی لیوان‌های خالی‌ نوشیدنی‌ آتشین هم در گوشه کنار میز دیده میشه.

- تو رو سر چی‌ شرط می‌بندی آرتور؟ شنیدم تازگیا تیم کوییدیچت رو انداختی بیرون! دیگه رو سر برد و باخت کوییدیچ که نمیتونی‌ شرط ببندی!

صدای خنده بقیه تو فضای کافه میپیچه. آرتور نگاهی‌ به مرلین میندازه که مشخصه اونم نوشیدنی‌ زیادی خورده، سپس جواب میده.
- اشتباه میکنی‌ مایک، ما اراده کنیم دوباره بهترین تیم رو درست می‌کنیم!

- ‌هه... معلومه زیاد خوردی آرتور که پرت و پلا میگی‌... چطوره که شرط ببندیم اگه باختی دوباره باید یه تیم کوییدیچ جمع کنی‌ و در مقابل همین ترنسیلونیا بازی کنی‌! چطوره؟

آرتور قبل از اینکه مرلین نظری بده رو به مایک میکنه:
- قبوله!

پایان فلش بک

- باید چی‌ کار کنیم مرلین؟


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"









پاسخ به: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ سه شنبه ۲۸ شهریور ۱۳۹۱
#10
در یک طرف دیگر، نزد مرگخواران

- ارباب بلا به اندازه کافی‌ تنبیه شد... مراسم یه ساعت دیگه شروع میشه، دستوری نمیدین؟ :worry:

- کروشیو لودو، ارباب هر وقت دلش می‌خواد تنبیه میکنه و هر وقت هم دلش بخواد دستور میده. الان دستور هم دستور میده هر چی‌ زود تر یه کدومتون ملکه بشین! ارباب ملکه نمی‌شن، ارباب خودشون شاهن! شاه جامعه جادوگری و مشنگی!

تعداد زیادی چشم دوباره به بلا دوخته شد. بلا که موقعیت رو دید دوباره یکی‌ از همون جذاب‌ترین لبخندشو تقدیم لرد سیاه کرد.

- مای لرد! هر تصمیمی که شما بگیرین قطعا بهترین تصمیم هست، ولی‌ یک بار دیگه به موهای من نگاهی‌ بندازین که امکان نداره تاج روش بمونه! حالا سر مبارک و جذاب و نورانی خودتونو ببینین، فکر کنین کلاهگیس ملکه چه قدر شما رو جذاب تر میکنه و شما چه قدر مناسب این مقام هستید! :pretty:

لرد سیاه به فکر فرو رفت...

طرف دیگر موزه

دامبلدور در حالی‌ که هنوز به آینه خیره شده بود و قیافه جدیدشو می‌ستود و هی‌ لبخند میزد رو به سیریوس کرد.
- سیریوس... این روژ لب من چی‌ شد پس؟! صبر کن... به نظرت لبخند ملیح بزنم چهره‌ام جذاب تر میشه یا لبخندی که دندونام هم معلوم باشه؟!

سیریوس نگاهی‌ به دندونای دامبلدور انداخت، اکثر دندونای دامبلدور از زردی به نارنجی میزدند.
- چیزه آلبوس، همون لبخند ملیح بهتره!

دامبلدور لبخند ملیحشو را دوباره رو به آینه زد.
- آلبوس نه سیریوس، باید بگی‌ یور مجستی یا سرورم، ملکه انگلستان هستم مثلا! :pretty:

همان لحظه هرمیون نزدیکتر آمد و من من کنان گفت:
- ععه... پروفسور... یه مشکلی‌ هست... مطمئنین ملکه انگلستان ریش داره؟

همه محفلیا متوجه ریش دامبلدور شدند، هیچ کس به فکر پنهان کردن اون همه ریش نیفتاده بود!


Only Raven

"دلیل بی رقیب بودن ما، نبودن رقیب نیست...دلیل بی رقیب بودن ما، قدرتمند بودن ماست!"













هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.