دخترها در امتداد جنگل ممنوعه پیش میرفتند و هر از گاهی،صدایی مخوف از دل جنگل، هر چهار نفر را از جا میپراند.
فلور در حالی که خودشو به لونا چسبونده بود با ترس گفت: صدای چی بود؟
لونا با بی خیالی جواب داد: چیزی نیست، احتمالا گراوپه! بچه ها، چند نفر میتونن تسترال ها رو ببینن؟
همه به هم نگاه کردند، اما هیچ کس جوابی نداد!
لونا آهی از ته دل کشید:
یعنی پیدا کردن و دزدیدن تسترال ها همش با من؟
لینی با تکون دادن سرش حرف لونا رو تایید کرد و بقیه هم بلافاصله با همون حرکت،حرف لینی رو تایید کردند!
در آزمایشگاهزنوف در حالی که دور خودش میچرخید،سعی داشت با حرکات چوبدستیش، آزمایشگاه رو سر و سامون بده و در همون حال هم مواظب بود که ارگ رو زیر پا له نکنه، یا اسیر چنگالهای آرنولد نشه!
لیسا و آندرو در گوشه ای از آزمایشگاه نشسته بودند و پچ پچ میکردند. بعد از چند دقیقه، لیسا مشتاقانه از جا بلند شد و از زنوف پرسید: کمک نمی خوای؟
در همون حال که از روی صندلیش بلند میشد، پاش به پایه ی صندلی گیر کرد و باعث شد که روی میزی پر از لوله های آزمایش و حشرات بیفته و همه رو با خودش نقش زمین کنه!
زنوف: نه خیلی ممنون!
لیسا: وای!واقعا ببخشید! الان درستش میکنم!
و چوبدستیش رو از جیبش بیرون آورد، که همین حرکت باعث شد بازوش به یکی از قفسه های توی دیوار بخوره و اون رو هم چپ کنه!
زنوف فریاد زد: میتونی فقط سعی کنی حرکت نکنی؟!!
لیسا در حالی که مثل مجسمه شده بود و فقط لباش حرکت میکرد گفت:خب خسته شدم از بیکاری! برای جمع کردن وسایل سفر چی؟ کمک میخوای؟
زنوف: اممم... آره! برو بگرد، هر جور شده چندتا چشم خشک شده اسنورکک برام پیدا کن! آندرو،تو هم باهاش برو! هرچی بیشتر پیدا کنین،بهتره!
- چشم اسنورکک؟به چه درد میخوره؟
- وقتی پیدا کردین براتون میگم! فعلا برید!
لیسا و آندرو خوشحال از اینکه بالاخره کاری بهشون محول شده،به دنبال چشم اسنورکک، در راهروهای هاگوارتز به راه افتادند. و زنوف خوشحال از اینکه اونا رو به دنبال نخود سیاه فرستاده، به تعمیر آزمایشگاه عزیزش مشغول شد.
بعد از بیست دقیقه، آندرو و لیسا، با پنج جفت چشم قورباغه، که به جای اسنورکک بهشون انداخته بودند، به آزمایشگاه برگشتند و متوجه شدند که هیچ اثری از زنوف به چشم نمیخوره. فقط ارگ اونجا بود که با چشم غیر مسلح به سختی دیده میشد، و عقابی که در گوشه ای برای خودش بال بال میزد.
کمی دورتر، خارج از محوطه ی هاگوارتز، لینی، مندی، لونا و فلور، با پنج تسترال، در انتظاری پایان ناپذیر برای آمدن زنوف بودند.