هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




Re: كلبه سپيد (ماجراهاي دامبلدور و خانواده)
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ چهارشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۰
#1
یه دفعه چشم کندرا به عکسی که تو دست مالی بود، افتاد و به این حالت از مالی پرسید:
- چی بود؟

مالی که سعی می‌کرد با یه حرکت جانگولری عکسو قایم کنه، گفت:
- هیچی
- می‌گم چی بود؟

مالی با سر به آبر اشاره کرو و گفت:
- هیس، جیکشو در نیار الان دوباره عرعر می‌کنه
- باشه، بدو تو اتاق
- منو می‌خوای ببری مکان؟
- حرف نزن، بدو

کندرا رفت توی اتاق، مالی هم پشت سرش وارد شد و عکسو نشون کندرا داد. کندرا که جدیدا سریال سوپرنچرال زیاد دیده بود جو گیر شد و گفت:
- اول باید توی اینترنت سرچ کنیم، ببینیم این اطراف کی با بزا مشکل داشته و الان مرده، به نظر من که کار این مامان سیریوسه، از اولم از بزا بدش میومد.
- باز تو جوگیر شدی؟ باشه


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و


Re: جنگل ممنوعه
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۱۷ آبان ۱۳۹۰
#2
لرد و دامبلدور نگاهی به سر تا پای خود انداختند و ظاهرا زیاد خوششان نیامده بود.
مرلین گوشزد کرد:
_نمیخواین برین؟ وقت زیاد ندارین!

لرد و آلبوس هر کدام به سمت دسته‌ی خود حرکت کردند که مرلین دوباره گوشزد کرد:
_دارین اشتباه میرین! بابا الان جابجا شدین!

لرد با قیافه‌ی آلبوس به سمت محفلی ها رفت و آلبوس با قیافه‌ی لرد، به سمت مرگخوارها...

میان محفلی‌ها

لرد به سمت آنها رفت و سعی کرد مثل آلبوس رفتار کند. دستانش را از هم باز کرد و خیلی مهربان و گوگولی گفت:
_عزیزان من! یک ماموریت خطیر به من محول شده! به یک نفر نیاز دارم که کمکم کنه. کی قبول میکنه؟

محفلی‌ها:
_حالا ماموریت چی هست؟

_باید بریم گنج پیدا کنیم.

محفلی‌ها:

همه به جون هم افتادند و برای کمک در این ماموریت پیش قدم شدند تا آخر بعد از انجام تعدادی سنگ، کاغذ، قیچی و پالام پولوم پیلیش، فرد توانست به فینال راه پیدا کند و در آخر بعد از مبارزه با هری، در مچ انداختن، توانست پیروز میدان شود و با آلبوس (لرد) برود.

فرد که از خوشحالی هی بپر بپر میکرد، گفت:
_خب حالا من باید چی کار کنم؟

لرد:
_فقط باید مشاوره بدی. هیچ درگیریی انجام نمیدی!

فرد:
_خیلی مشاور خوبیم.

_فقط حواست باشه که یه کروشیو نکنم تو حلقومت!

محفلی‌ها:

_چیز منظورم اینه که مواظب باش تام بهت کروشیو نزنه. جدیدا خیلی شیطون شده.

سمت مرگخوارها

آلبوس که با قرار گرفتن در گروه مرگخوارها خیلی حال نمیکرد، سعی کرد خیلی خفن به نظر برسد و با جدیت گفت:
_یکی باید با من بیاد! اگه هم نیاد میدم پوستش رو بکنن!

مرگخوارها:

آلبوس در فکرش:
_چه خفن شدم! خیلی باحاله!

آلبوس نعره‌ی عصبانیی زد و گفت:
_بلا! تو با من میای!

بلا که در پوست خود نمیگنجید، دستی به سر و رویش کشید و گفت:
_با کمال میل ارباب!

باز هم در افکار پلید آلبوس:
_بلا کی اینقدر با کمالات شد ما نفهمیدیم؟ خاک تو سرت تام!

و بلند به بلا گفت:
_حق هیچ گونه دخالت فیزیکی نداری. فقط باید باهام بیای و مشاوره بدی!

_ارباب نمیگید این خان چیه؟

_میریم دنبال گنج و باید زودتر از تام برسیم.

بلا:
_ارباب حالتون خوبه؟

آلبوس که متوجه صوتی‌اش شده بود گفت:
_خب آدم وقتی با خانم متشخصی مثل شما میاد بیرون حواسش پرت میشه دیگه!

بلا:

آلبوس:


ویرایش شده توسط کندرا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۷ ۲:۲۸:۱۳
ویرایش شده توسط کندرا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۸/۱۷ ۲:۳۹:۵۱

[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و


Re: دنیای وارونه
پیام زده شده در: ۱:۲۵ دوشنبه ۹ آبان ۱۳۹۰
#3
پرفسور ولدمورت نیکوخواران محترمش را به سمت خانه‌ی شماره ی 12 گریمولد هدایت کرد و به سرعت یک پاق به آنجا رسیدند. نیکوخواران محترم، خانه‌ را محاصره کردن و پرفسور ولدمورت، از چوبدستی‌اش به عنوان بلندگو استفاده کرد و گفت:

_سیریوس بلک! ما میدونیم که اونجا مخفی شدی. گروگان‌ها رو آزاد و خودتو تسلیم کن!

سیریوس پایش را به زمین کوبید و گفت:
_ لرد سیریوس! چرا از اقتدارم کم میکنی کچل؟

_چشم عزیز من! لرد سیریوس! خودتون رو تسلیم کنید و بذارید گروگانها برن. البته اگه اشکالی نداره.

سیروس کمی فکر کرد:
_خب من که گروگان ندارم. اگه بگم ندارم که میریزن دخلمو میارن.
و در این لحظه فکر خبیثانه‌ای به ذهنش رسید.

لرد سیریوس قاتل، رو به پرفسور ولدمورت نیک سرشت، گفت:
_ باید بیای برای مذاکره. تنها و بدون چوب دستی. لباستم در بیار که یه وقت توی لباست چیزی قایم نکرده باشی.

پرفسور ولدمورت نیک سرشت، لباسش را درآورد و فقط با یک شرت مامان دوز سفید و قلب‌های قرمز، به سمت ساختمان حرکت کرد.

داخل کافی شاپ بانک

رز و روفوس نشسته بودند و مشغول خوردن کافه گلاسه بودند و به هم نگاه میکردند و البته برای آینده نقشه میکشیدند.

روفوس:
_به نظرم بهتره اول با پرفسور ولدمورت صحبت کنیم و از ایشون اجازه بگیریم. بالاخره ایشون بزرگترن.

رز:
_مطمئنی موافقت میکنن؟ ایشون روی رفتار همسر آینده‌ی من خیلی حساسن و میخوان مطمئن باشن که کسی به من صدمه نمیزنه.

روفوس:
_نگران نباش. درسته پرفسور آدم مذهبیه، ولی آدم روشن فکری هم هست. منو که میشناسن. حتما موافقت میکنن.

رز:
_باشه. پس بریم با پرفسور صحبت کنیم.

داخل خانه شماره ی 12 گریمولد


یک مشت محفلی جانی، داخل خانه ولو شده بودند و از درد به خودشون می‌پیجیدند و پرفسور ولدمورت هم با همان شرت خال خالی، روبروی لرد سیاه، سریوس بلک نشسته بود و مذاکره میکرد.

سیریوس:
_خب برای چی اینجا اومدی؟

ولدمورت:
_اومدم امر به معروف و نهی از منکرت کنم.

سیریوس:
_خب بذارین ما بریم تا زنده بمونی!

ولدمورت:
_خب شما الان محاصره شدین. تا گروگان‌ها رو آزاد نکنین، نمیشه فکری کرد.

سیریوس:
_کدوم گروگان رو آزاد کنم؟

ولدمورت نگاهی به افراد داخل اتاق انداخت و دید همه محفلی هستند و گروگانی وجود ندارد.

سیریوس:
_ جز خودت بگو میخوای کیو آزاد کنم؟

و این گونه شد که پرفسور ولدمورت خردمند و نیک سرشت، در چنگال قدرتمند آستاکبار افتاد...

ادامه دارد...


[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و


Re: دره گودریک
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ پنجشنبه ۵ آبان ۱۳۹۰
#4
ولدمورت که دست و پایش را گم کرده بود، با همان صدای تو دماغی گفت:
_ اِوا خدا مرگم بده! این چه حرفیه که میزنید آقای محترم؟!

دامبلدور:
_جسارت منو ببخشید. فقط فکر کردم شاید با تام نسبتی داشته باشین. هر چند از خانم برازنده‌ای مثل شما، بعیده با اون جادوگر بوقی نستبی داشته باشین!

_ اشکال نداره عزیزم.

دامبلدور:

تریلانی:

دامبلدور خودش را جمع و جور کرد و از روی صندلی بلند شد و گفت:
_خانم تریلانی، شما بفرمایید سر کارتون. من خودم ایشون رو راهنمایی میکنم.

تریلانی رفت و دامبلدور و ولدمورد تنها شدند. دامبلدور با نیش باز گفت:

_ خب اسما شما چیه؟

ولدمورد دست و پایش را گم کرد و من من کنان اسمی را که ناگهانی به ذهنش رسیده بود را پراند:
_اممم چیز. بلقیس!

_به به! چه اسم خوبی. خیلی هم بهتون میاد. میگم نظرتون چیه با هم شام بخوریم؟

ولدمورت که حسابی هوس غذاهای هاگوارتز را کرده بود، با پیشنهاد دامبلدور موافقت کرد. آنها به سمت سالن غذاخوری رفتند و ولدمورت کنار دامبلدور نشست. در همین لحظه، تریلانی هم خودش را به آنها رساند و کنار ولدمورت نشست و در گوشش گفت:

_قربان مگه قرار نبود به جنگل ممنوعه بریم؟

ولدمورت که حسابی تعجب کرده بود، با همان صدای زنانه گفت:
_ اِوا عزیزم نمیبینی الان وقته شامه؟ ما اونجا کاری نداریم. بیا از شام لذیذی که دامبولی جون برامون آورده لذت ببریم.

تریلانی:

ولدمورت نخودی خندید و مشغول غذا خوردن به همراه دامبلدور شد.

چند ساعت بعد

همه‌ی قلعه در خواب بود. حتی دامبلدور و ولدمورت. (البته هر کدام در اتاق خودشان )
تریلانی خودش را به اتاق ولدمورت رساند و وارد شد. ولدمورت خیلی ملیح روی تخت خوابیده بود و انگار خواب خوبی هم میدی چون نیشش تا بناگوش باز بود.

تریلانی آرام صدا زد:
_ارباب! ارباب! بیدار بشین که بریم جنگل!

ولدمورت ناگهان جیغی زد و از جا پرید و با عصبانیت گفت:
_ نمیگی این طوری میای توی اتاق ممکنه لباس تنم نباشه؟

تریلانی:
_

_چیه خب؟ حالا چی کار داری؟

_باید بریم جنگل و سانتورها رو پیدا کنیم.

_جنگل؟ خب من اینجا رو بیشتر دوست دارم. بذار همینجا پیش دامبولی جونم بمونم.

_دامبولی جون؟

_آره دیگه. تازه فهمیدم چه آدم ماهیه!

تریلانی:

در همین لحظه در به صدا در آمد و تریلانی مثل فشنگ زیر تخت مخفی شد. دامبلدور وارد شد و با قیافه‌ای گفت:
_هر کاری کردم نتونستم بخوابم. همش به تو فکر میکردم. بلقیس جونم میشه امشب پیش تو بخوابم؟

بلقیس... ام نه ولدمورت:



Re: پادگان ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۴۲ چهارشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۰
#5
جسیکا با حالت از جایش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت. معصومه هم خیلی خوش و خرم پشت سر جسیکا میرفت و چیزی نمیگفت. جسیکا وارد آشپزخانه شد و با دیدن صحنه‌ای که ریموس در حال جیش کردن در سطل زباله بود، مخش سوت کشید.

_ریمووووس! الان آدمی، نه گرگ! تازه اینجا آشپزخونست نه مسطراح!

ریموس که نگاهی به خودش انداخت و با چهره‌ای گفت:
_گفتم این دفعه یه چیزی فرق داره‌ها!

جسیکا نگاهی به سر تا پای ریموس انداخت و گفت:
_میگم ریموس جون، تا حالا بهت گفتم خیلی خوش هیکلی؟

ریموس:

معصومه:
_اهم اهم! مامان؟

جسیکا:
_ام چیزه، ریموس تو خجالت نمیکشی جلو بچه اینطوری میگردی؟ لباسات کو؟

اتاق دامبلدور

پرسیوال با قدم‌ها آهسته، خیلی موزمار وارد اتاق شد و گلرت را دید که با چهره‌ای خیس عرق و البته خیلی خسته درحال حرکت به سمت در خروجی است.

پرسیوال یهو پرید توی اتاق و داد زد:
_سورپرایز!

آلبوس که دست و پایش را گم کرده بود، گفت:
_ ااام میگم چی شد یهویکی هوس سورپرایز کردی؟

_میخواستم ببینم بوس کوچولوم شبا چی کار میکنه!

_حالا چی کار میکنه؟

_اشکال نداره اگه نصف شبا با گلرت میاین اینجا و تونل میکنین که پشت محاصره‌ی اون کچل بی خاصیت دربیاین.

آلبوس:
_فقط جایی نگو نمیخوام خبرا به بیرون درز کنه.

بیرون پادگان، یه جایی همون پشت مشتا

مامان کندرا، فیلچ و خانم نوریس، در حال انجام عملیاتی شهادت طلبانه برای نجات پادگان از محاصره بودند.

_آرگوس، لباسای این مردک بلیز رو بپوش و برو توی اردوگاه ولدمورت و ببین نقششون چیه. خانم نوریس، تو هم برو ببین ریموس و پیدا میکنی، خیلی طولش داده. گفت میره مسطراح ولی احتمالا داره قیر دفع می کنه.

فیلچ لباس بلیز را پوشید و وارد اردوگاه شد و مستقیم به سمت چادر ولدمورت رفت و وارد شد.

فیلچ:
_میگم دارک لرد! نقشه چیه؟

ولدمورت:

فیلچ:
_ای بابا! میگم نقشه چیه؟

ولدمورد:
_بابا ولم کن بذار بخوابم. نقشه نداریم. فقط میخوام آلبوس رو اذیت کنم یه کم بترسه و فکر کنه منم گنده شدم! حالا بذار بکپم.

فیلچ:



Re: دفتر خاطرات محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۴۴ جمعه ۲۲ مهر ۱۳۹۰
#6
2002/5/1

امروز دکتر ها برای بار هزارم جوابم کردن، هر چی شکنجش کردم، هر چی گریه کردم جواب نداد، جواب دکتر همین بود که نمی تونه برای من مو بکاره، سرخورده تر از همیشه به خونه برگشتم...کلی تو بغل بلا گریه کردم، یعنی هیچ راهی نیست من مو داشته باشم؟

انگشت لرد سیاه(به دلیل نداشتن سواد انگشت می زنیم، بلا دفترچمو برام می نویسه)

2002/5/10

امروز تلویزیون داشت یه چیز جالب نشون می داد، یه مستند بوقی تو منو تو...داشت نشون می داد چه جوری بازیگر ها رو گریم می کنن، خیلی جذب شدم....منم می تونم بازیگر بشم برام از مو هاشون بذارن؟اینجوری میتونم کلی جلو آلبوس پز بدم و اون دیگه منو مسخره نکنه!!!

انگشت، لرد سیاه

2002/5/15

امروز خیلی به بازیگری فک کردم، اینقدر که داشتم افسردگی می گرفتم من چه جوری با این قیافه کپک زدم می تونستم بازیگر بشم؟ هویج امروز کلی منو دلداری داد ولی مسمر ثمر واقع نشد.:mama:

بش گفتم هر جوری هست باید منو وارد هالیوود کنه، حالا هالیوود نشد بالیوود، اون نشد همین سینمای داغون ایران خودمون، اتفاقا بلا بم می گفت فیت این فیلم طنزای ایرانی هستم، مکمل بهنوش بختیاری ام...

انگشت لرد سیاه

2002/5/20

وای وای
هوراااااااااااااااااااااااااااااااااااااا
امروز لینی برام یه روزنامه اورد توش نوشته بود ثبت نام کلاس بازیگری البته قبلش یه تست هست، شاید قبول نشم ولی همه تلاشمو می کنم.

بالاخره برام مو می ذارن، من عاشق این لحظه های رمانتیکم...البته بلا مشکوک می زد ها...

انگشت لرد سیاه

2002/5/21

باورتون می شه امروز تست دادم؟
خیلی خوشحالم به نظر میومد داورا حال کرده بودن، آل پاچینو می گفت جنس صدا دوست دارم
منم پشت سر هم میگفتم من متعلق به همه هستم، تا اینکه این محفلی ها سر و کلشون پیدا شد.

مـــــــــــــــامـــــــــــــــــان...دیگه خسته شدم من هر کاری می خوام بکنم اینا زودتر انجام میدم، اگه اونا ببرن چی؟
یه حس غریبی در گوشم می گفت:« ولدی کپک ضایع شد.»
گفتن باهامون تماس می گیرن باید برم لحاف دشکم رو بغل تلفن پهن کنم!!!



Re: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰
#7
طنز بود یا جدی؟:دی
----------------------------------------------------------
اکنون سه روز از رفتن گلرت به خانه ی تام می گذشت و هنوز هیچ خبری از او نشده بود، هری بسیار نگران می نمود. هیچوقت نتوانسته بود آنطور که باید دامبلدور را درک کند، همیشه به همه اعتماد می کرد. البته هیچوقت اشتباه نکرده بود، مثل اینکه می دانست در فکر هر کسی چه چیز می گذرد.

دامبلدور که بی تابی هری را می دید رو به او کرد و گفت: « بسه دیگه، من می دونم گلرت برامون خبر های خوبی میاره و می تونیم اون کپک زده هارو بفرستیم به درک. »

هری مثل همیشه به دامبلدور ایمان داشت، اما باز هم از ترسش کاسته نشد.

_____________________________________
همان موقع خانه ی ریدل

باد وحشیانه زوزه می کشید، گویی او هم از کار های ولدمورت خسته شده بود و سعی در بلعیدن او داشت. گلرت در افکار خود غرق شده بود، می دانست که ولدمورت همه جوره او را زیر نظر گرفته است و اگر سعی در تماس گرفتن با محفل را داشته باشد، همه چیز به هم خواهد و او خیلی سریع لو می رود، پس هیچ تلاشی برای اینکار نکرد، اما به راحتی می توانست اعضای محفل را تصور کند، که مدام به دامبلدور می گویند: « نباید به او اعتماد می کردی.»

گلرت می خواست این بار خودش را به تمام محفلی ها اثبات کند و جواب محبت و اعتماد دامبلدور را به خوبی بدهد، پس صحبت رو به ولدمورت کرد و گفت: « سرورو امیدوارم از خبر هایی که برایتان از محفل آورده ام راضی باشید...»

ولدمورت نگاهی به او انداخت و با لحن مشتاقی گفت: « آره گلرت، کارت خوب بود، اما می خوام این اخطار رو بهت بدم که مبادا دست از پا خطا کنی، امیدوارم دیگه فکر خیانت به من رو در سر نداشته باشی و گرنه یه طلسم مرگ حرومت می کنم، خودت می دونی که مرگخوار ها خیلی باهات موافق نیستن و من دارم ریسک بزرگی رو قبول می کنم...»

«بله سرورم، کاملا متوجه هستم که چی می گین، سرورم برنامه ای برای محفلی ها ندارید؟ من به خوبی از موقعیت اونا آگاه هستم می تونیم از این موضوع به عنوان به برگ برنده استفاده کنیم.»

با گفت این حرف، ولدمورت در فکر فرو رفت، گلرت خوشحال بود برای اینکه نقشه ی خوبی برنامه را برنامه ریزی کرده بود، می دانست اگر ولدمورت موافقت کند، مرگخوار ها در دامی که محفلی ها آن را اماده کرده بودند می افتادند....



Re: آزاد، قوی، جنگجو و سر بلند باش!(عضویت در محفل ققنوس)
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ پنجشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۰
#8
1) در محفل ققنوس از گرگینه(ریموس) گرفته تا غول(هاگرید) و حتی مرگخوار(سوروس) داریم. شما هم کمی از پیشینه و نحوه فعالیتت بگو.
ای پسره ی....چی بگم بهت؟مامان خودتو نمی شناسی که ازش پیشینه می خوای؟بچه های این دوره زمونه این دیگه
من کندرا هستم اومدم به پسرم کمک کنم حال این کپک زده ها رو بگیره:دی


2) تام رو من وارد دنیای جادوگری کردم و همیشه سعی کردم بهش بفهمونم کارش اشتباهه ولی گوش نکرد. به دامبلدور اعتقاد داری؟
مگه میشه به پسری که خودم تربیت کرده باشم، اعتقاد نداشته باشم؟

3) به قدرت عشق اعتقاد داری؟
100%

4) حدس میزنی اسم رمز ورود به دفتر من چی باشه؟
من عاشق مامانمم!!!

5) حاضری تمام و کمال در مقابل ولدمورت بایستی و با اون بجنگی؟
این سوال بود پرسیدی؟تیکه پارش می کنیم...دیدی که جدیدا وحشی شدم:دی

6) کار گروهی در محفل ققنوس خیلی مهمه. حاضری با هم گروهیات کنار بیای و همکاری کنی؟
بله همه جوری هستیم

7) بنظرت عمل های زیبایی متفاوت مانند عمل بینی و گونه و کشیدن پوست و ... تاثیری در بهبود ظاهر لرد ولدمورت داشته؟
آم این روزا همه چی ممکنه ولی به نظر من از بس دماغشو عمل کرده به این صورت در اومده، مو بکاره خیلی با حال می شه می تونیم به عنوان دلقک محفل استخدامش کنیم، ولی در کل این همین...که هست می مونه!!!ِ:دی


مـــادر عزیزم... مادر ... آخ گوشم ... اینقد خوشحالم که در پوست خودم نمیگنجم. خیلی خوش آمدید، قدم رنجه فرمودید. پدر هم هست و احتمالا بعدا میبینینش. بزنم به تخته چقدر خوب موندید. فعلا اینقد دلم تنگ شده که فقط میخوام در اسرع وقت باهاتون صحبت کنم. باهاتون صحبت میکنم.
ممنونم


ویرایش شده توسط کندرا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۱ ۱۱:۱۶:۱۴
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۱ ۱۳:۴۶:۰۴

[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و


Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۰۴ چهارشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۰
#9
- نام : کندرا
2- سن: 20
3- تاریخ تولد: 1977
4- جنس: زن
5- رنگ چشم: تیره
6- گروه : گریفیندور
7- مو : بلند، مشکی
8- ظاهر کلی : قد بلند...لاغر اندام...پوستی روشن
9- نام کامل: کندرا دامبلدور
10-علاقه ها: معجون سازی
11 - توانمندیها : در معجون سازی بسیار قوی هستم...

مادر آلبوس دامبلدور و همسر پرسیوال دامبلدور هستم
++++++++++++++++++++++
قبلا با شناسه ی هلگا هافلپاف در سایت بودم...اگه نیازی هست در تاپیک بازی با کلمات پست بزنم...


فعلا همه ی اعضا بدون تاییدیه از بازی با کلمات، میتونن وارد ایفای نقش بشن.

تایید شد!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۲۰ ۱۷:۴۶:۴۲

[b][color=FF0000]قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.