لحظاتی بعد، کمی اونورتر
مگان که همچنان توی کف بود، داشت برای خودش می گشت.
- حق با نویسنده بود...
ویکتوریا در حالی که همچنان نخودی می خندید و یه کیسه ی مشکی پر از زباله حمل می کرد، داشت جلو می رفت که مستقیم رفت توی صورت مگان.
- جلو پاتو نگاه کن، مردک.
در این حین مقادیری از آشغالا هم ریخته بود روی سر تا پای ویکتوریا، مقادیریش روی قسمت هایی از مگان و قسمتیش هم روی زمین.
در همین موقع مگان، بدون ذره ای توجه به پوست موزی مثل کلاه روی سرش چسبیده بود، بشکنی زد، چون یه فکر با نمای ده ها ستاره ی رنگی توی زمینه ی سفید، توی ذهنش شکل گرفته بود.
- چطوری ویکی جون؟ خوبی؟
-
سنگ پاماله که می دونی چیه؟
مگان به فکر فرو رفت، بعد یهو یادش به خاطرات قزوینش افتاد و سرخ شد.
- آره.
- رو هم که می دونی چیه؟
- آره... ممنون.
- پس از سر راه برو کنار!
مگان هم با نهایت افسردگی درونی و بیرونی، از سر راه کنار رفت. همین طوری که مثل دپرسا بود ( راوی: نویسنده راست می گفت، خاک بر سرت! ) یه جرقه ی فکری دیگه هم توی ذهنش شعله ور شد. راوی هم توی ذهنش ظاهر شد.
- باز هم مثل قبلیه؟
- نه، خداییش... خیلی بهتره!
- مطمئنی دیگه؟
- آره، قول میدم، بزار به مرحله ی عمل درش بیارم، جان من.
راوی یکم فکر می کنه، بعد میگه:
- باشه، برو.
در همین حین راهب چاق که مستقیم از شخص رز دستور میگیره، سر راه مگان سبز میشه. مگان یه لعنتی به خودش می فرسته و یه فحش هم توی دلش به راهب میده، میگه:
- میشه بری اونور؟ بعداً بیا غرغر...
- مردک بوق! مگه بهت نگفتن توی تمیز کردن کمک کنی؟ پس تو اینجا چی کاره ای؟ مگه رز خودش نگفت که باید همگی دست به دست هم بدهیم، تمیز کنیم؟
آخه چرا نمی فهمی؟ چرا من رو توی این موقعیت قرار میدی؟ مگه...
- نخیرم! رز فقط گفت برای رقص تدارک ببینیم، برو اونور... تروخدا برو اونور! جون نوادگانت قسم... مــــامـــــان...
راهب چاق تصمیم می گیره یکم فکر کنه.
بعد وارد عمل میشه، یکم فکر می کنه... یکم دیگه... خب حالا میخواد تصمیم بگیره.
در همین حین ویکتوریا در حالی که با عشوه و کرشمه راه میره، و قدماشو به این صورت بر می داره، که پاشو میزاره جلوی پای بعدیش، یعنی این پاشو که گذاشت زمین، بعدی رو میزاره جلوی همون... و اینطوری میره جلو.
مگان:
کمی اینور تر، درست قبل از ترک اتاق توسط ویکتوریا-
این چیه برتی؟؟؟!!!!برتی:
- برا من قیافه نگیر! جواب بده... این چیه؟
برتی مجدداً با همون حالت قبلی پاسخ داد.
- حرف نمی زنی، نه؟
بعد دمپاییش رو از پاش درآورد. برتی فوراً با صدایی لرزان گفت:
- یه تار موی قرمزه، عزیزم. ایناها بده من تا نشونت بدم.
بعد، تار مور رو از دست ریتا قاپید. دمپایی هم تا وسط کمرای برتی پیش اومده بود.
- ببین، به این رنگ میگن قرمز. می دونی که... ام خب...
در همین موقع ویکتوریا، که مگان هم پشت سرش با حس خاصی در جایی از بدنش، حرکت می کرد، وارد شد. ریتا و برتی متوجه نشدن که از پشت سرشون بهشون نزدیک شده.
- تار موی منه، ریتا جان!
مگان و برتی هم زمان با هم فکشون افتاد:
ریتا که نمی دونست در این لحظه باید چه واکنشی نشون بده، یکم دمپایی رو توی دستش فشار داد، بعد از باز بودن دهن برتی استفاده و اونو توی حلقش فرو کرد. همزمان غدد گریه ش هم فعال شد، بدو بدو از اتاق دوید بیرون!
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۰/۱۰/۸ ۰:۵۶:۱۷