بلا:
- چی داری میگی لینی. اون که اینطوری نیست ببین
لینی از جلوی حیوان مکعبی شکل کنار میره و جای خودشو به بلا میده و بلا با ناز و کرشمه وابروهای یکی بالا یکی پایین با حیوان رودررو میشه:
ـ ببین . خوب گوش کن ، ما الان به فضولاتت امم یعنی سکه هات احتیاج داریم. میشه لطف کنی و...اه اصن من چ دارم میگم . ببین حیوونی زو.د باش اون سکه ها رو رد کن بیاد تا... اوا اوا بلند شو .
حیوونه:
-
لینی پوزخندی ولی با دیدن سگرمه های دو هم تنیده ی بلا و چشم های گشادش گفت:
ـ اممم حیوونی .خودتو خالی کن . و به حیوان نزدیک شده و ارام لب به سخن می گشاید:
-ببین تا ابن بلا مارو و ارباب همهمونو نکشته چند تا سکه بریز بیرون.ترو خدا ، جون مرلین ، به ریش مرلین قسم یک جوری بهت برمیگردونم.
که ناگهان صدای شکسته شدن در همه رو از جا پروند.
بلا: اندرو اینجا چکار میکنی؟ مگه قرار نبود مراقب ارباب باشی؟
اندرو به سرعت از روی زمین بلند شد و با بیراری گفت:
ـ اومدم بگم سکه دارن ناپدید میشن . باید سریع تر......ایول موفق شدید
لینی نگاهی به سرو وضع اندرو میندازه و لحنی ناراحتت کننده میگه :ژ
- ایششش ه نه ابا ببین دارین سعیی..... چی اینچجوری اینکارو کرد.
زیر پاهای بلا و لینی و خود حیوانه پر از سکه شده بود.بلا نگاهی به چشمان حیوان کرد گفت:
ـ فکر کنم ترسیده....