پست اول (مسابقه با تراختور سازی)
______________________________________
انسان های عادی ادعا می کنند از تاریکی نمی ترسند. آنان اعتقاد دارند وحشت در ســایه ها فقط ساخته ی ذهن کودکان است و بس... آنان خود را از تاریکی قوی تر می دانند، می گویند روشنایی فقط در یک فشار روی کلید برق خلاصه می شود!
ما جادوگران هم ادعا می کنیم از تاریکی نمی ترسیم، فکر می کنیم خودمان از همه برتریم... و مرگ تاریکی در یک "لوموس"، زیر لــب است...
شــایـد فقط کودکان عاقل اند... فقط آنان می دانند که باید از تاریکی ترسید و همیشه، پشت در ِ کمد چیزی پنهان شده.
سه هیئتِ تاریکی که در اندک نور گرگ و میش نشسته بودند، زمزمه وار سخن می گفتند. زمزمه ای مـثـل همان صدای ِ خش خش ِشاخه های بید ِ پشت ِ پنجره هنگامی که حتی نسیم هم نمی وزید...
- قــرعه به این بازی افتاد..! به این دو تیم...
- هیچ چالشی نیست... دست ما بعد از این همه سال خالی تر شده... این بازی به اندازه کافی جذاب نخواهد بود..
ناگهان صدای خنده ای در اتاق ِ تاریک پیچید. خنده بم و آرامی که مو بر تن سیخ می کرد و پیرامون نفس ها در سینه حصار می کشید.
-شاید هنوز هم خیلی دست ِ خالی نباشیم.. وزشگاه غول های غارنشین..
پوزخند صدا داری زد.
-اونا هم به این اسم خواهند خندید.. البته نه بعد از این که معنیشو درک کردن!
- چرا اونا باید ورزشگاه رو وسط یه جنگل دورافتاده می ساختن؟
فلور، در جواب لودو نالید:
-نه یه جنگل عـادی حـتی... یه جنگل پـُـغــ از عنکبوت... حَشـَغـه...
آمـاندا با همان چهره سرد و سنگی همیشگی اش جنگل را از نظر گذراند. او راست می گفت. جنگل حتی نسبت به جنگل های عادی هم تنوع بیشتری از حشرات را در خود جای داده بود.
گلرت گریندل والد قدم هایش را سرعت بخشید و همانطور که شاخه ها را از میان کوره راه ِ کهن کنار می زد، گفت:
- الکی غر می زنین... جای هیچ نیشی روی بدن هیچ کدومتون نیست... شما فقط از ظاهرشون می ترسین... اینا هیچ کاری باهاتون نداشتن تا حالا!
با سکوت بازیکنان در تائید جــادوگــر ِ خاکستری، اصوات جنگل رنگ دیگری به خود گرفتند. صدای حشرات عجیبی که نیش نمی زدند و فقط با هدف کلافه سازی دورشان می چرخیدیند بیشتر شنیده می شد. حشراتی که صدایشان به غریبی رفتارشان بود، در سر نفوذ کرده و افکارشان را بهم می ریخت.
ویلبرت در تلاش برای از بین بردن سکوت جمع گفت:
- چوب جادوهامونو باید نگه می داشتیم... می تونستیم حداقل اینارو دور کنیم از خودمون...
روونا با پایش عنکبوتی را له کرد و خندید.
- اگه های زیادی وجود دارن.. اگه یکم یشتر سر ورزشگاه بحث کرده بودیم... اگه می تونستیم با داورا ارتباط برقرار کنیم... اگه تیم مقابل باهامون لج نمی کرد... اونوقت وضعیتمون بهتر بود!
روونا دوباره با هر دو پایش روی عنکبوت دیگری پرید و ادامه داد:
-حالا که نشده.. چیزیو عوض نمی کنه این اگه ها!
- سخنان بانوی بزرگ ریونکلاو...!
آوای خنده های پر تنش مصنوعی ِشان بلند شد. و شاید اگر بلند نمی شد، زودتر می شنیدند صدای بال های حشرات را که اوج می گرفت...
- کی داره سوت می زنه؟
- کسی سوت نمیزنه لودو.. گوشات مشکل پیدا کرده...
و نکرده بود... فلور مکثی کرد، او هم می شنید صدای سوت مانندی را که شدت می گرفت. سرش را بی توجه به بقیه برگرداند تا منبع صدا را بیابد. لودو هم به همان طرف نگاه می کرد. به همان جسم که مگس ها دورش جمع شده بودند و انواع حشرات دورش می چرخیدند. بینیش را گرفت و نالید:
-چه بوی بـــــدی می ده...
آماندا رنگ پریده تر از همیشه سکوت طولانی مدتش را شکست.
- بوی گندیدن ِ... انگار گوشت گندیده گذاشته باشن اینجا...!
و بالاخره فهمیدند... حال حواس همه تیم به آن منظره جمع شده بود لودویی که چوبی را از روی زمین برداشت و با آن حشرات را دور کرد تا آن صحنه سرشار از واژه مرگ آشکار شود...
-خیلی وقت نیست که مرده... هنوز خون تازه روی زمینه و با اینجال گندیده!
گلرت قدمی از جسد غیرقابل تشخیص فاصله گرفت و ادامه داد:
- و هر چیزی که کشتتش نزدیکه... در حالی که ما هیچ کودوم چوب جادومونو نداریم!
وحشتی که از آغاز سفر در هوا موج می زد، به اوج خود رسید. هیچ کس نمی دانست چه باید بکند، چه بگوید.. فرار کند یا بماند؟ می توانستند آن همه راه را تا خارج از جنگل سالم برگردند؟
ویلبرت برای بار دوم در آن روز سکوت را شکست.
-هیچ راهی نداریم... باید بریم ورزشگاه!
از ورزشگاه دور افتاده اصوات عجیبی به گوش می رسید، انگار هزاران فیل با هم پاهایشان را بر زمین می کوبند. زمین می لرزید. فلور پس از کمی تامل گفت:
- فکر نمی کردم اینقد تماشاچی داشته باشیم... آخه کی حاضر می شد خودشو برسونه به اینجا؟
روونا که از تا آنجا دوبده بود، غرید:
-حالا که هستن... تونستیم سر وقت برسیم... کسی هم نکشتتمون دیگه.. بریم تو؟
و بدون این که برای جوابی منتظر بماند در ورودی را با شدت باز کرد و داخل شد.