هري روي صندلي راحتي هميشگيش نشسته بود .چشماش بسته بودن و ذهنش داشت استراحت ميکرد .که يهو صداي جيغ و دادمريلا از طبقه بالا بلند شد .چشم هاي هري با سرعت زيادي باز شدند متوجه شد که سرعت تنفسش رفته بالا و صورتش بد جوري عرق کرده ..اما اين جيغ و داد فقط مربوط ميشد به بازي مزيلا که تو اتاقش مشغول بود..
با اينکه 19سال بود که از همه فجايع وجنگ هايي که تو هاگوارتز اتفاق افتاده بود ميگذشت و خوشبختانه با پيروزي هري پاتر (پسري که زنده ماند)همراه شده بود وطي اين 19سال هري با جني ازدواج کرده بود و حالا يه بچه هم به اسم مريلا داشتند وهم چنين صاحب يه زندگي معمولي مثل همه ادماي ديگه بودن اما هري با کوچکترين صدا هراسان از خواب بلند ميشد .نميدونم چرا شايد اين حالت مربوط باشه به دردها ورنج هايي که هري 19 سال پيش کشيده بود...
هری چند تا نفس عمیق میکشه و از رو مبل بلند میشه که بره به مریلا توصیه کنه که یه کم یواشتر بازی کنه والا همه اهالی محل فردا به یه منطقه دیگه نقل مکان میکنند!در این هنگام جنی رو میبینه..
-عزیزیم کجا داری میری؟نکنه میخوای به مریلا دعوا کنی؟مگه شیطنتای خودمون یادت رفته؟
در خونه به صدا در میاد هری به طرف در میره و اونو باز میکنه
-اوه رون .واقعا خوشحالم که میبینمت!
-سلام هری.حالت چطوره؟من و هرمیون تصمیم گرفتیم امروز رو به دیدنتون بیایم راستش دلمون واستون خیلی تنگ شده بود تازه ارتور رو هم با خودمون اوردیم
هری که خیلی از این دیدار خوشحال شده بود بعد از سلام واحوال پرسی با ارتور و هرمیون و بچه هاشون اونا رو به خونشون دعوت میکنه
اونا بچه هارم به این مهمونی دعوت کردن و دور هم نشستن راجع به خاطراتشون صحبت کردن ..راستش این اولین باری بود که اونا با خیال اسوده وبدون هیچ نگرانی دور هم نشسته بودن و صحبت میکردند اما به نظر شما این اسودگی چه قدر میتونه دوام داشته باشه شاید این دنیای عجیب یه ولدومورت دیگه رو متولد کنه شایدم تا حالا به دنیا اورده باشه .ولدومرتی هری هم نمیتونه تصورشو بکنه..ولدمورتی که از پوست .گوشت هریه این درحالیه که مریلا پاتر بغل پدرش نشسته و داره به این موضوع فکر میکنه که چه قدر از شخصیت ولدمورت خوشش میاد !!!واقعا که تاریخ تکرار میشه...!!
بد نبود ! اما سعی کن بیان نمایشنامه هات نقل قولی نباشه خیلی ! بیشتر روی افزایش جذابیت در قسمت فضاسازی کار کنید. برید به تاپیک شخصیت خودتون رو معرفی کنید تایید شد !