هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۲:۱۲ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۸
#1
سلام.
ممنون می‌شم اگه دسترسی‌هام‌ رو برگردونید.

انجام شد!
خوش برگشتید.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۱۰/۱۹ ۲۳:۳۲:۱۴


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۸:۳۹ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۸
#2
نام: پروفسور تافتی (وی آن‌قدر پروفسور است که پروفسور بخشی از نام وی حساب می‌شود.)

گروه: هافلپاف

خصوصیات ظاهری: موهایش قهوه‌ای روشن است و تا شانه‌هایش می‌‌رسد. سبیل کم‌پشتی دارد. گاهی بر چانه ریش پروفسوری می‌رویاند. وقتی لبخند می‌زند چشم‌هایش ریز می‌شوند. ۱۸۰ سانتی‌متر قد دارد. به ظاهرش می‌رسد. موهایش همیشه مرتب است و آراسته لباس می‌پوشد. معمولاً توسط دیگران جذاب و خوش‌تیپ ارزیابی می‌شود.

خصوصیات اخلاقی: به دنبال دل بردن از دیگران است و با توجه به جذابیت‌های ظاهری در این کار موفق است. همواره به شروع یک رابطه‌ی عاطفی مشتاق است. بذله‌گو و شوخ‌طبع است. شاید به‌نظر نرسد، ولی دل مهربانی دارد. میل زیادی به شیطنت و سر به سر دیگران گذاشتن دارد.

چوب جادو: ۳۰ سانتی‌متر طول دارد. از چوب درخت افرا ساخته شده و در مغز آن موی تک‌شاخ به کار گرفته شده است.

معرفی کوتاه: پروفسور تافتی جادوگر حاذقی است. وی در زمینه‌ی نجوم و ریاضیات جادویی متخصص است و تا کنون کتاب‌های قابل توجهی از خود به جا گذاشته. وجه رفتاری کودکانه‌ی او در کنار خصوصیات علمی‌اش شخصیت او را ویژه می‌کند. وی همچنین جادوگر توانایی هم هست. در دوران تحصیل و در دروس مختلف عمدتاً بالاترین نمره‌ها را کسب می‌کرد. پدر و مادرش کارمندان وزارت سحر و جادو بودند و همانند او از نظر علمی در جامعه‌ی جادوگران شناخته‌شده به‌شمار نمی‌روند. شاید مهم‌ترین نکته‌ درباره‌ی خانواده‌اش آن باشد که برادری دوقلو داشت، که از نظر ظاهری کاملاً مشابه او ولی از نظر اخلاقی بسیار آرام بود. برادرش در ده سالگی درگذشت. پروفسور تافتی هم‌اکنون دوران میان‌سالی خود را پشت سر می‌گذارد.

تایید شد!
خوش برگشتید.


ویرایش شده توسط فنریر گری‌بک در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۱۳ ۸:۴۳:۰۳


پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۶:۵۱ شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۳
#3
امتیازات جلسه‌ی پنجم فلسفه و حکمت:

گریفیندور: 33

گیدیون پریوت: 30

هافلپاف: 28

رز زلر: 27
مادام هوچ: 20

اسلیترین: 34

سیسرون هارکیس: 27
آرمینتا مل فلوا: 29

ریونکلاو: صفر

بدون شرکت کننده.



پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۶:۰۸ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#4
سلام.

با اجازه امتیازای جلسه‌ی آخرو روز جمعه اعلام میکنم...
مشکلمو گفته بودم برات.

ممنون.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۳:۵۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#5
درود!

من پس از چندی اومدم و اینا...

نقل قول:
هممم ... بیست امتیاز واسه یه خاطره دو خطی می دهن؟! از کلاس فلسفه چیزی بعید نیست!


من به اشتباه برای خودم فک میکردم از نوع ِ تقسیم‌بندی نمرات معلوم باشه که انتظار داشتم خاطره‌ای رو در قالب رول بنویسید.

به هر حال از نوع پاسخ‌ها معلومه که من منظورمو درست منتقل نکردم و به این خاطر عذر میخوام. دوستانی که پستشونو فرستادن لطف کنن اون خاطره رو در قالب رول دوباره در این تاپیک ارسال کنن. به هر حال بیست امتیاز به رول تعلق میگیره، نه چیز دیگه‌ای.

خاطره هم باید از خلاقیت ذهن شما بربیاد و اینا...
منظورم از «شما» در متن تکلیف شخصیتیه که ایفای نقشش میکنید، نه کسی که پای مانیتور نشسته. اونی که یه بار یا دو بار اومده صفحه‌ی این کلاسو باز کرده، اولین بارشه که به کلاس میاد، وقتی داشت پست تدریسو میخوند یاد ِ یک اتفاق افتاد، مسلماً شخصیتی که ایفاش میکنید نیست.


از تمام دوستانی که شرکت کردن عذر میخوام. به هر حال همه اغلب یا گاهی اشتباه می‌کنیم، من هم از این قاعده مستثنی نیستم.

شرمنده‌ی دوستان.

+ بررسی تکالیف جلسه‌ی قبل هم به زودی قرار میگیره.



پاسخ به: ورزشگاه عرق جبین
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
#6
پاپیون سیاه

.Vs

کیو سی ارزشی


پست اول


هوا ابریه. بوی نم همه‌جا رو برداشته. بازیکنا سوار جاروهاشون شدن و به قیافه‌ی همدیگه میخندن. ویولت به قیافه‌ی سیاه پاپا میخنده. ویکتور به عینک کج و معوج بابا پنجعلی میخنده. جیمز وسط هوا قر میده و میخنده. باری میاد به ویولت بخنده که با واکنش ناگهانی کلاوس مواجه میشه.

- به ناموس من کاری نداشته باش!

ویولت از این صحنه خنده‌ش میگیره. تماشاچیا احساس میکنن باید بخندن، ولی نمیدونن چرا. صدای خنده‌ی گزارشگر توی ورزشگاه میپیچه.

- هــــــــرهــــــــــرهـــر!

آقوی همساده میخنده و وسط خنده‌هاش له ِ له میشه. استاد قمیشی با اون صدای تک و ناب خودش شروع میکنه به خندیدن. نویسنده از این که احساس میکنه شروع سوژه رو ویران کرده حسابی قهقهه میزنه.

- داور... هه هـــه... داور توی سوت خودش میدمه... بازی شروع میشه... هــــــــــــــه هـه هــــر... بازیکنا رو هم که میشناسین، دیگه معرفی نمیکنیم، یکی از یکی بامزه‌ترن!

ورزشگاه از خنده منفجر میشه. تد وسط هوا ریسه میره. تافتی خوشحال و خندان با کوافل جلو میره و گل اولو به کیو سی میزنه. بازیکنای کیو سی احساس میکنن باید به خاطر گلی که خوردن بخندن.

- هاهـــاهـــا! چه گل بامزه‌ای خورد کیو سی! هـــا...

بارون شروع میکنه به باریدن. همه آروم آروم خیس میشن. عینک باباپنجعلی تر میشه و هیچی نمیبینه. مستقیم میره جلو و میره جلو و میره توی باری. حلقه‌ها خالی میشن و استاد قمیشی با سرعت به سمت حلقه‌های خالی حرکت میکنه...

در این لحظه پاپا شروع میکنه به هــرهـــر خندیدن و چون میبینه بلاجری اطرافش نیست چماقشو به طرف استاد قمیشی پرتاب میکنه. چماق به سر استاد قمیشی برخورد میکنه و جاروی استاد قمیشی به طرف پاپا منحرف میشه. ویکتور کوافلو میقاپه و یه پاس میندازه برای ویریدیان. پاپا استاد قمیشی رو از جاروش بلند میکنه و میذاره روی زانوهاش و در حالی که با دست راستش عینک استادو توی چشماش میشکونه شروع میکنه به بلند خندیدن. پاپا استاد قمیشی رو بلند میکنه و روی سر نگه میداره، در این لحظه مرلین یه بلاجرو به طرف بینی استاد میفرسته و استاد بینیشو از دست میده.

- چقدر حرکات غیرورزشی این تیم پاپیون سیاه خنده داره... وای که مردم از خنــده!

مرلین چوبدستیشو از جیب رداش بیرون میاره و میگیره و به طرف استاد قمیشی. زیر لب شروع میکنه به نخودی خندیدن و بعد میگه:
- استیپوفــای!

استاد از شدت قدرت طلسم از دستای پاپا خارج میشه و به سمت زمین سقوط میکنه. ورزشگاه سراسر شادی و خنده میشه. بچه‌ها دست و جیغ و هــورا میکشن و چندتا خانوم باوقار وسط استادیوم بلند میشن و حرکات موزون انجام میدن. بچه‌های گمنام پشت صحنه مجبور میشن بیان روی صحنه و فضا رو شطرنجی کنن و اجازه ندن آسلام به باد بره.

همون زمان، ذهن آقای همساده:

کاکو... این استاد قمیشی عجب له شد کاکو... من اصن در عمر طویلی که کردم ای شکلی له نشده بودم! یه بار فقط از برج میلاد افتادم تو دهن یه تمساح. بعد تمساح منو قورت داد من وسط شیکمش راز و نیاز کردم و گفتم خدایـا توبـَه! خدا هم توبه‌ی بنده‌ی حقیرو پذیرفت و چند فقره له لهـم کرد، بعد نیرویی به من داد که تونستم تمساحـو بدرم...

آقو ملت طوری تکبیر فرستاد که له شدم کاکو! اصن یه وضـی بود کاکو!

همون زمان، زمین بازی:

- گل بعدی برای پاپیون سیــاه! چقدر قشنگ گل میزنه این ویریدیان کله فندقی! هـــاهـــاهــــا!

کلاوس از شور و شادی وسط زمین کله‌ملق میزنه که ناگهان تنه‌ی ویکتوریا میخوره به تنه‌ش... و قسمت هندی داستان شروع میشه!

فلش‌بک

کلاوس کنار ویولت نشسته. محیط و فضا دارکه. ملتی موقرمز و ردامشکی وسط یه خونه‌ی بزرگ پخشن و محکم میزنن تو سرشون. صدای غمگین رونالد ویزلی در حالی که وسط مجلس مشغول نعره کشیدنه به گوش میرسه:
- بـــابـــا آرتـــور! کجا رفتی پــــدرم! هـــــــــــــق هـــق! بزنین تو سرتون ملت، بابام مــــرده... لالا، گل مهتاب، بخواب با آب... آرتور، بابای من! هـــــــق هــــــــــق...

ملت همه عربده میکشن و دسته دسته موهای نارنجیشونو میکنن و میریزن زمین. صدای اشک و آه و ناله و گریه و فیـــن دماغ به محفل حالتی معنوی و روحانی بخشیده. کلاوس زیرلب به ویولت میگه:
- این ویزلی‌ها همیشه این‌شکلی عزاداری میکنن؟

در حالی که کلاوس مشغول پرسیدن این سواله، سرشو آروم آروم به طرف ویولت بالا میگیره و درست در این زمان چشمش به دختری میفته که نزدیک رون روی زمین کز کرده، موهاشو با چاقو میبره و گالن گالن اشک میریزه.

- بابای عزیـــزم... خدا صبر بده به باقی خــانواده... آرتور... هــــــــــق هـــــــــــــق هــــــــــــــق! دلم گرفته امشب، هوای گریه فردا... ویکتوریا جان، نبر اون موهای خوشگلتو، به خدا که بابام راضی نیست... ملت! مرد ِ زندگی رفته!

دختر چاقو رو تو هوا پرتاب میکنه. یه تابی به موهاش میده و کلاوس مجبور میشه آب‌دهنشو قورت بده. چاقو توی قلب رون فرو میره و غم و اندوه بیشتر فضا رو احاطه میکنه. این دفعه مالی ویزلی میپره وسط:
- آه! پســـــــــرم، رونالد ویزلی... تو دیــگه چرا!

ملت هق هق اشک میریزن.

پایان فلش بک

- هـــــــرهــــــر! چه گلی میزنه این دفعه ویکتوریا ویزلی، با پاس عالی تدی ریموس! هـــاها... چقد بامزه‌س این باری. پنجاه به سی به نفع ِپاپیون. چه امتیازای خنده‌داری. هــاها...

باری به یکی از حلقه‌های دروازه تکیه داده و ویولتو نیگا میکنه که کنار باباپنجعلی مشغول خندیدنه. به موهای ویولت نیگا میکنه که توی هوا پیچ و تاب میخورن. به روبان ویولت نیگا میکنه که مدام چپ و راست میشه. به ردای ویولت نیگا میکنه که هی بالا و پایین میشه. به جاروی ویولت نیگا میکنه که همه‌ش کج و معوج میشه. کلاً این بشر تعادل نداشته هیچ وقت!

راوی: دیگه هندی‌تر از این چی میخواین؟ باری عاشق شده رفته!

- جان ِ من جناب راوی؟ من گزارشگر عجب سوژه‌ی بامزه‌ای شدم... هــــاهــــاهـاهــــــــــــا!:lol2:



پاسخ به: شرح امتيازات
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳
#7
جلسه‌ی چهارم فلسفه و حکمت

هافلپاف: 39

فرد جرج ویزلی: 30
سارا کلن: 26
موراک مک‌دوگال: 24
باری ادوارد رایان: 26
رز زلر: 25

اسلیترین: 27

آرمینتا ملی فلوا: 24

گریفیندور: 37

فرد ویزلی: 26
گیدیون پریوت: 30
سیریوس بلک: 30

ریونکلاو: 33

دافنه گرین‌گراس: 30



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۷:۰۵ پنجشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳
#8
جلسه‌ی پنجـم:

تافی وارد کلاس میشه و با لبخندی جادوآموزا رو از نظر میگذرونه...

- خب، خـب، رسیدیم به جلسه‌ی آخر رفقا! امروز قراره درمورد ِ رابطه‌ی انسان و موقعیت کمی بیشتر حرف بزنیم... قبلاً در این زمینه از منظرهای دامبلی و قامبلی حرف‌هایی زده بودیم... ببینید بچه‌ها، این‌که آیا تاریخ محصول ِ انسانه یا انسان محصول ِ تاریخ میتونه سوالی باشه به عمر بشریت. فکر کنم ما نیاز داشته باشیم در مورد این تناقض ظاهری بیشتر فکر کنیم.

تافی به بچه‌ها نگاه میکنه که دستاشونو گذاشتن زیر چونه‌ها و بهش زل زدن.

- بذارید از اهمیت این تاریخ، موقعیت، یا واژه‌ای که من دوست دارم استفاده کنم: زیست‌جهان، شروع کنیم. همه‌ی ما محصول زیست‌جهان و موقعیت خاصی هستیم که در اون متولد شدیم. اگر فرهنگ یا زبان خاصی که جزء سازنده‌ای از ماهیت ماست به ما نسبت داده میشه فقط و فقط به خاطر قالب‌بندی شدن در موقعیته. فلسفه‌ی مدرن ابتدا فقط سوبژه و ابژه رو می‌بینه، سوبژه به معنای وجود فهم کننده و ابژه به معنای پدیدار فهم شونده. امروز اما به جایی رسیدیم که نباید اهمیت زیست‌جهان رو نادیده بگیریم، عامل سومی که سوبژه رو سوبژه میکنه و ابژه رو ابژه... به واقع ابژه اگر ابژه‌ست و سوبژه اگر سوبژه به خاطر ِقالب‌بندی شدنشون در زیست‌جهانه.

تافی سرفه‌ی محکمی میکنه و ادامه میده:
- اما انسان به عنوان محصول تاریخ آیا فقط و فقط یک محصوله؟ آیا خودش تاریخ‌ یا موقعیت‌ساز نیست؟ ماهیت انسان در موقعیت قالب‌بندی شده، سوال اول اینه آیا ماهیت فقط همینه؟ به نظر میرسه آدمی همواره میتونه در حال تولید خودش باشه و مفهوم جدیدی از ماهیت خودش رو به نمایش بذاره. انسان میتونه به عنوان یک محصول، در همون چهارچوب ظرفیت‌هایی از خودش رو به کار بگیره که بر روند جریانی تاریخی یا ساخته شدن موقعیتی اثر بذاره. مثلاً آموکیوس بوندئیوس، اولین وزیر سحر و جادوی دوران مدرن، به واسطه‌ی قوانین جدیدی که در به کار گیریشون نقش مهمی داشت، جامعه‌ی جادویی رو وارد مرحله‌ی جدیدی از زندگی کرد. این قوانین محصول تفکری بودن که خودش محصول و قالب بندی شده‌ی زیست‌جهان بود، اما ظرفیت‌هایی رو از خودش بروز داد که وجوه مهمی از مختصات زیست جهان ِ اون عصرو به طور کامل عوض کرد.

تافی لبخند میزنه.

- این جلسه هم تمومه. تکالیف روی تابلون. موفق باشید و برای امتحانتون آماده برگردید.

تافی از کلاس بیرون میره و خطوط طلایی رنگی که بیان‌گر تکلیف جادوآموزا بود، به آرومی روی تابلو نقش میبنده.

تکالیف:
1. رابطه‌ی انسان و زیست‌جهان رو توضیح بدید. اگه نظرتون با تدریس فرق میکنه نظر خودتونو بنویسید. (2 امتیاز)

2. چند خط مهم از اولین سخنرانی آموکیوس بوندئیوس رو به عنوان یکی از مهم‌ترین وزرای سحر و جادو در تاریخ مدرن جادوگری بنویسید. (8 امتیاز)

3. امروز جلسه‌ی آخر بود. خاطره‌ای متفاوت از حضورتون در کلاس فلسفه و حکمت بنویسید. (20 امتیاز)



پاسخ به: ورزشگاه نقش جهان (در حال تعمیر!)
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ شنبه ۸ شهریور ۱۳۹۳
#9
پست نهایی

پاپیون سیاه

.Vs

خرس‌های تنبل


هوا سرد و بارانی بود. کلاوس چشم‌هایش را ریز کرد. خبری از اسنیچ نبود، در هیچ یک از زاویه‌های ورزشگاه. کلاوس به مانداگانس فلچر نگاه کرد که روی یک صندلی چرمی بزرگ در جایگاه مخصوص نشسته بود و با لبخندی مصنوعی و همان سر به هوایی خاص خودش کوافل را نگاه می‌کرد.

- نوبت به تافتی رسیده. به مورفین تنه میزنه و کوافلو برای ویکتور رها میکنه... حرکت زیگزاگی و بدون کوافلِ ویریدیان الادورا رو به طور کامل گیج میکنه. دابی با هیکل نحیفش چماق رو بالا گرفته و منتظر بلاجره تا کار ویکتورو یه سره کنه...

ویکتور پس از شنیدن صدای گزارشگر پوزخندی زد. با دست‌های کوچک و زنانه‌اش کوافل را بالا گرفت و به سمت اولین حلقه از سمت چپ رها کرد. هاگرید با جارو به سمت کوافل شیرچه رفت، اما...

- ...دیر شده! امتیاز شصت برای پاپیون سیاه. موهای هاگرید روی چشماش ریخته و صورتش خیسِ خیسه، به نظر میرسه به مشکل بر بخوره. اوه! الادورا چماقو گرفته و داره دابی رو توی هوا میزنه؛ عجب صحنه‌ی عجیبی!

صدای دابی در گوش‌های تافتی می‌پیچید.

- نه ارباب بلک! نه! این گل نبود تقصیر دابی!

صدای ضربه‌ی چماق بلندتر شد. اما در همین حین، صدای بم و لرزان مورفین هوا را شکافت. موهای تافتی سیخ شد. مورفین داشت با دیوید کراوکر حرف می‌زند:
- چقد شبیه داداششه! نظرت چیه بعد از بازی اینم مثِ همون بکشی دیوید؟ هاها!

تافتی ناخودآگاه به ردایش چنگ زد. دستانش را به سوی چوبدستی برد. وردی شبیه «آواداکدورا» در سرش تکرار می‌شد، یا نوای نامفهومی مثل «کروشیو». باران بوی انتقام می‌داد. نه کوافل را می‌دید، نه الادورا بلک را، نه زمین بازی را...

صدای دیوید عصبانی‌ترش کرد:
- تو وقتی رسیدیم جلوی دروازه بهم پاس بده، کشتن این نفله بمونه برا بعد.

و خنده‌های مبهمشان شب را تاریک‌تر کرد.

فلش بک

برادرش رو به رویش نشسته بود و می‌خندید، شبیه خودش. دو تافتی کنار هم بودند و زیبایی مزه کردن طعمِ برادری را با هم تجربه می‌کردند. تافتی کوچک‌تر صدایش را آرام کرد و پرسید:
- به نظرت زندگی ارزش زیستن داره؟

تافتی بزرگ‌تر خندید.

- خودت چی فکر میکنی؟

- من میگم تا وقتی تو باشی آره، ارزش داره...

تافتی بزرگ‌تر اجازه نداد برادر کوچکش ادامه دهد:
- گیریم بمیرم. این که بعدش ارزش زندگی داشته باشه یا نه به خودت بستگی داره. قبلشم به خودت مربوطه. همیشه به آدمش ربط داشته. آدمی باش که میخواد زندگی کنه داداش!

خورشید، در طلایی ترین شکل ممکن، نورهایش را پاشید بر لبخند تافتی بزرگ‌تر.

پایان فلش‌بک

تافتی چوبدستی را بیرون کشید و سرش را چرخاند. دیوید در هوا پیچ و تاب میخورد و منتظر بود تا آیلین پرنس موقعین مناسب را برای او ایجاد کند. زوزه‌ی مرموز گرگی در سر تافتی بلوا به پا کرده بود. چوبدستی‌اش را درست به سمت دیوید گرفته بود. پایان داستانِ دیوید با انقام‌جویی او گره خورده بود. شب آسمان را احاطه کرد. ستاره‌ها گم شدند. تافتی چشم‌هایش را بست. صدای خفته‌ی درونی‌اش شروع کرد به حرف زدن...

زندگی... زندگی... تف به هر چی زندگی! بــماس روش رفیق! وا بـده. انتقام داداشتو بگیر و تمومش کن. اون دیوید لعنتیو پاره کن! جــرش بده!

درختا رو دیدی؟ وقتی باد میاد، تلو تلو میخورن؟ آسمونو دیدی، وقتی تاریک میشه؟ وقتی روشن میشه؟ وقتی ابرا روش رژه میرن و بارون میباره؟ وقتی آفتابو وسط خودش جا میده و میذاره آفتاب‌گردونا هم یه حالی بکنن... مــرد باش رفیق! دیویــدو جــر بده، بعدش هر چی شد، شد. اون عوضی داداشتو کشته!

میفهمی که چی میگم؟


چشم‌هایش را باز کرد. آمد که بی‌اعتنا به همه، به مانداگانس فلچر دله دزد، به تماشاچیان، از فقیرشان گرفته تا متمولشان، بی‌اعتنا به دوستان خودش کار را تمام کند. دیوید خودش را از بلاجری که پاپا تونده رها کرده بود کنار کشید و آیلین را صدا زد. اما آیلین کوافل را انداخت برای مورفین.

- آوادا...

دو پیکر مبهم با سرعت نور از پیش چشمانش گذشتند. آیلین کوافل را گل کرد. باری مشتش را به زانو کوباند. کلاوس و کریچر در کنار هم دنبال اسنیچ سرعت گرفته بودند. تافتی می‌توانست اسنیچ را ببیند. همه سر جایشان متوقف شدند به زمین بازی نگاه کردند، جایی که اسنیچ چند سانتی‌متر جلوتر از دست‌های کشیده‌ شده‌ی کلاوس و کریچر پرواز می‌کرد. حالا بهترین فرصت برای تافتی بود. هرچه نفرت داشت در دست راستش جمع کرد و چوبدستی را به سمت دیوید گرفت، دیویدی که محو تماشای رقابت کلاوس و کریچر بود.

نور سبز رنگ، ناگهانی و بی‌خبر درست روی سینه‌ی دیوید فرود آمد. دیوید مثل یک عروسک سبک، از جارویش به پایین سقوط کرد. چشمانش گرد شده و هیجان‌زده به نظر می‌رسید. تافتی مبهوت نگاه می‌کرد. او هیچ وردی را نخوانده بود.

- ... اسنیچ برای کلاوسه! صد و پنجاه امتیاز برای پاپیون سیاه. پاپیون با اختلافی قابل توجه بازی رو تموم میکنه. اینه پاپیون سیاه.

الادورا جارویش را به طرف کریچر بالا گرفت و هجوم را شروع کرد. کریچر ترسیده در هوا معلق بود و ارباب بلکش را می‌نگریست. صدای جیغ گروهی از تماشاگرها تازه بلند شده بود، باری و پاپاتونده به سمت زمین سرعت گرفته بودند. بچه‌ها چشم‌هایشان را گرفته بودند و هرچه می‌توانستند اشک می‌ریختند. هیچ‌کس سراغ او نیامده بود. بی‌هوا ورزشگاه را بالا و پایین می‌کرد. چشم‌هایش همه‌جا را می‌کاویدند. چه کسی کراوکر را کشته بود؟ مورفین عوضی حتماً ربطی به این ماجرا داشت. خبری از مورفین نبود. با دقت همه‌جا را نگاه کرد. مطمئناً خبری نبود!

- ... عجب صحنه‌ی وحشتناکی! وقتی همه مشغول تماشای مهار اسنیچ بودیم حتماً کلک کراوکر کنده شده. نیروهای امنیتی وزارتخونه در اطراف ورزشگاهن. از تماشاگرا میخوام سر جاشون مستقر باشن و آرامششونو حفظ کنن.

بالاخره مورفین را پیدا کرد. با فلچر به آرامی راه می‌رفت و اطراف را می‌پایید. مانداگانس به زحمت و سختی پاهایش را روی زمین می‌کشید تا هیکل تازه چاق شده‌اش روی زمین ولو نشود. فلچر و مورفین پشت یک دیوار نارنجی کوتاه ناپدید شدند. تافتی سر جارویش را پایین گرفت و برای فرود آماده شد.

- مسیر مناسب رو انتخاب کردی تافتی! منم باهات میام.

سردی چوبدستی آیلین موهای گردن تافتی را سیخ کرد. از پشت ظاهر شده بود و با لحنی تهدید آمیز شروع کرده بود به حرف زدن:
- پروفسور تقلبی! تنها کسی که میتونسته دیویدو بکشه باید تو باشی. چه کسی با کراوکرِ بیچاره خورده حساب داشت؟ حالا هم که دنبال مورفین بودی...

کمی بعد

پشت دیوار نارنجی ساختمان به ظاهر مخروبه‌ای بود که در درون فضای بزرگ و سالن مجللی داشت. آیلین چوبدستی را روی گردن تافتی گذاشته بود و او را جلوی مانداگانس و مورفین به زانو انداخته بود. هوای سالن برخلاف بیرون دم‌کرده بود. کاشی‌ها سرخ بودند و منظم کنار هم ردیف شده بودند. دو سه پنجره‌ی بزرگ روی دیوارها خودنمایی می‌کرد، پرده‌های صورتی بلندی رویشان کشیده شده بودند.

- من خودم دیدم مورفین! این عوضی چوبدستیشو گرفته بود به سمت دیوید، که یهو دیوید مرد.

آیلین شروع کرد به کشیدن موهای تافتی. تافتی آرام ناله کرد، طوری که خودش هم صدای خودش را نشنود. باید تا آخرین لحظه مقاومت می‌کرد.

- الآن هم داشت تو رو می‌پایید. فک کنم همه چیزو میدونه!

مورفین قهقهه‌ای زد. آرام جلو آمد و با نوک پایش چانه‌ی تافتی را غرق خون کرد. لگد بعدی روی شکم تافتی فرود اومد. ضربه‌ی بعد مشت بود. تافتی ناله می‌کشید. چوبدستی مورفین را دید که از ردایش بیرون می‌آید.

- این نفله همه شیو میدونه؟ عجیبه! حیفِ دیوید که همچی الاغی کشتش! کروشیـــو!

احساس کرد چیزی در درونش شروع می‌کند به وول خوردن. بیشتر وول خورد. ناگهان بالا آورد. افتاد روی زمین. سرش شروع کرد به خون‌ریزی. کاشی‌ها سرخ شدند.

- این که همین اولش از پا در اومد. هه! کروشیـو!

کف سفیدی از دهانش ریخت بیرون. تصویر برادرش جلوی چشمانش چند تکه شد. احساس کرد پدرش از جایی سقوط می‌کند. یاد پاپا افتاد، یاد کلاوس که بالاخره اسنیچ را مال خود کرده بود. سرش بی‌هوا چپ و راست می‌شد و گاهی محکم به کاشی‌ها می خورد. به زور مانداگانس را از مورفین تشخیص می‌داد.

- کروشیو!

بی‌هوش روی زمین ولو شد.


***

به هوش آمده بود. هنوز همه‌جا را تار می‌دید. بسته‌های مواد مخدر جلوی چشمانش ردیف شده بودند. تعجب کرد. خواست بلند شود، دید نمی‌تواند. تلاش کرد صدایی از خودش دربیاورد، محال به نظر می‌رسید. مورفین را تشخیص داد که کنار ایلین روی زمین افتاده بودند. خون غلیظشان روی کاشی‌های سرخ ریخته بود. مانداگانس غیب شده بود؛ یک چیزی اشتباه بود! مورفین و آیلین مرده بودند؟ این خون آن‌ها بود؟

- نمی‌دونم کجان! مطمئن باشین قتل کراوکر هم کار اونا بوده، تافتی و مورفین و آیلین بی‌دلیل غیب نشدن. این یه دسیسه‌ست. من این سالن رو کامل گشتم، شما جاهای دیگه رو بگردین!

صدای مانداگانس بود که احتمالاً با نگهبان‌های ویژه‌ی ورزشگاه حرف می‌زد. حتماً مامورهای وزارتخانه هم داشتند، همه‌جا را می‌گشتند. فلچر به آرامی جلو آمد، تا جایی که تافتی توانست او را دوباره ببیند. فلچر لگدی به جنازه‌ی مورفین زد و با صدای غریب و بمی خندید. سرش را چرخاند سمت تافتی و فهمید چشمان پروفسور زخمی شده باز است. کمی جا خورد. بعد دوباره با همان لحن خندید و شروع کرد به حرف زدن:
- خیلی جالبه تافتی! نه؟ این که مورفین از یکی مثل من بخواد موادشو توی زمین بازی کوییدیچ مخفی کنمو انتظار نداشته باشه سر به نیستش کنم. با این مواد میتونم گالیونامو شیش برابر کنم. باید برم!

مانداگانس به در کوچکی اشاره کرد که در انتهای سالن به رنگ دیوار بود. تافتی تازه متوجهِ آن در عجیب شده بود.

- اگه میدونستم با این رفقا خورده حسابی داری و میخوای کراوکرو بکشی، خودم خطر نمیکردم. به هر حال به زودی مامورای وزارتخونه جنازه‌های شما رو پیدا میکنن. بهتره من برم... فقط قبلش...

چوبدستی‌اش را از جیب ردایش بیرون کشید، آن را سمت تافتی گرفت و با پوزخندی نجوا کرد:
- آوادا...



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۳۷ جمعه ۳۱ مرداد ۱۳۹۳
#10
والا آرمینتا جان، تسترالاً باید عرض کنم که هم تکلیفه هم انتقام جویی ، بعد عرض کردم رول بنویسید و اینا...
اون سی امتیازه الکی و باد ِ هوا و اینا نیس. د: این سوالو میشد توی دفتر اساتید هم پرسید، مگه این‌که واقعاً اون چن سطر تکلیفت بوده که این طور فکر نمیکنم. D;

اما درمورد نمرات جلسه‌ی قبل:

فلورانسو: 18

نکته‌ی اول اینه که رولت روایت‌گر هسته‌ی خلاقی نبود... ما الآن داریم در چه محیطی ایفای نقش می‌کنیم؟ وبسایت جادوگران. چه اتفاق فانتزی یا فاکتور تخیلی یا مرتبط با فضای ایفای نقش یا داستان‌های هری پاتر در رولت وجود داشت؟ هیچی.

بعد ازین نکته میرسیم به یه سوال مهم، چه جوری میشه خالق ِ طنز بود؟ چه طور میشه موقعیت طنز ایجاد کرد؟ صرف ِ نوشتن فحش و واژه‌ی زشت و اینا طنز نیس. این که بگم فلانی بتمرک، فلانی گم‌شو، فلانی کله‌تو فرو میکنم تو عمق مرلین‌گاه... اینا طنز نیستن. میتونن طنز باشن، میتونن طنز نباشن، باید در متن دید، ولی صرفاً به همین‌ها نمیگیم طنز. یعنی صرف فحش نوشتن هیچ‌جوره طنز نیست.

در رولت اتفاقی شکل نمیگیره، جریان داستانی از جایی شروع نمیشه و جایی پایان نمیپذیره، صرفاً راوی یک‌سری دیالوگ هستی که دیالوگ‌هات نه میتونن موقعیت خلق کنن، نه در پردازش شخصیت اثری داشته باشن.

بهت پیشنهاد میکنم حتماً رولای اعضای باتجربه و نویسنده‌های خلاق سایتو بخونی. خیلی بهت کمک میکنه. میتونی ضعف‌های خودتو در ساختن روایت ترمیم کنی. باید توی ایفا بخونی، بنویسی و درخواست نقد بدی.

ظاهر رولت هم داری مشکلات قابل توجهی بود. اول این‌که در پایان هر جمله ما حتماً به یک علامت نگارشی نیاز داریم. بعضی از جمله‌ها رو بدون علامت نگارشی رها میکردی.

دوم این‌که هر علامت نگارشی به واژه‌ی قبل از خودش میچسبه و از واژه‌ی بعدی فاصله میگیره. به به‌کارگیری علائم نگارشی توسط من توی همین پست نگاه کن... با توجه به همین نکته‌ای که گفتم.

رز زلر: 21

اندکی فاصله بین دیالوگ‌ها و خطوط، لااقل در راستای ترحم به چشم خواننده از واجباته. بین پاراگراف‌ها یه خط فاصله بذار. بعد از هر نقل‌قول برای شروع یه پاراگراف هم یه خط فاصله نباید یادت بره...

در پایان برخی جمله‌‌ها خبری از علامت نگارشی نبود. همین‌طور علامت نگارشی از واژه‌ی بعدی خودش فاصله نمی‌گرفت. به عبارتی واژه باید از علامت نگارشی قبل از خودش با فاصله جدا بشه.

دیالوگ توی طنز نویسی خیلی مهمه، ولی این دلیل نمیشه دیگه هر چیز کوچیکی رو توی دیالوگ جا بدیم و از مثلاً خال گوشه‌ی چپ گونه‌ی فلانی تا خال گوشه‌ی راست اون یکی گونه‌ش توی دیالوگا بنویسیم. دیالوگ مثل سایر اجزای رول باید در حدی باشه که در تناسب با سایر اجزا آفریننده‌ی فضا و موقعیتی باشه که میخوایم... درواقع مثل تمام تکنیک‌ها و اجزا، دیالوگ‌نویسی باید در خدمت پیشبرد سوژه باشه. بیشتر از این نه!

دیالوگ در ضمن میتونه کمک بسیاری به ما بکنه در خلق موقعیت در موارد خاص، و در اکثر موارد و به طور ویژه در ساخته شدن شخصیت؛ با توجه به نوع حرف زدن کاراکتر، تکیه‌کلام‌هاش و...

در طنز موقعیت صرفاً با دیالوگ ساخته نمیشه. رول‌های طنز نویسنده‌های خوب ِ سایت رو ببین، متوجه میشی که چه‌طور خلق موقعیت طنز میکنن و ابزار ِ ساختن طنز در رول‌هاشون صرفاً دیالوگ نیست.

بتی: 25

اول این‌که علامت نگارشی از واژه‌ی قبل از خودش فاصله نمیگیره. مثل همین نقطه‌ای که سه کلمه قبل‌تر دیدی. فقط از کلمه‌ی بعد از خودش فاصله میگیره...

ایده‌ت در مجموع ایده‌ی جالبی بود. خیلی فوق‌العاده نبود برای من، اما خوب بود. من خودم در در فکر کردن روی ایده‌های مختلف آدم خلاقی نیستم، اما توی نمره دادن و اینا به همین مسئله‌ی ایده توجه خاصی دارم. D:

برای ساخته شدن روند کارِت موقعیت‌های مختلفی رو باید در رولت ایجاد کنی. مهم اینه که آهنگ پرداخت و فضاسازی هر موقعیت مناسب باشه. مناسب یعنی مخاطب بتونه به درک دقیقی از فضایی که خلق کردی برسه. رولت سه تا موقعیت کلیدی داشت. اول: یکی شروع میکنه به حرف زدن با رفیقش که قراره چیزیو بهش اثبات کنه.

دوم: موقعیت انفجار و در حقیقت اثبات شدن مورد ِ ادعا.

سوم: بعد از انفجار.

در موقعیت اول و سوم با توجه به نیاز سوژه به نظرم خوب کار کرده بودی و فضاسازی‌ها اون آهنگی رو که موقعیت می‌طلبید ایجاد کرده بودن، اما از موقعیت دوم که کلیدی ترین موقعیت رولت بود به سادگی گذشتی. به یکی دو خط بسنده کردی در مورد مهم‌ترین اتفاق رول، نقطه‌ی برجسته‌ی روایت و در عین حال ارتباط دهنده‌ی ابتدا و انتهای سوژه.

اون قسمت به نوعی کارگردان اصلی رول و باعث ِ ایجاد ِ هماهنگی نهایی بود، پرداخت دقیق‌تری رو می‌طلبید با ریزه‌کاری‌هایی که بتونن در سوژه فضا و موقعیتی برای ایجاد داشته باشن.

گیدیون پریوت: 29

عالی. ایول. یک ایده‌ی بکر داشتی، در یک محیط مشخص و همین‌طور فضایی جادویی. خوشم اومد و حال کردم.

با ظاهر پستت هم حال میکنم.

از خودت میخوام آخر رولتو یه دور بخونی، مخاطب به اعتبار هوشی که داره میفهمه چی شده، اما طوری ننوشتی که فضا به واسطه‌ی چیزی که نوشتی توسط مخاطب درک بشه. مخاطب برای درک دقیق امکان داره جای یکی دو تا جمله رو عوض کنه، یا توی ذهنش چن‌تا جمله به انتهای رولت اضافه کنه. به نظرم میاد جا داشت که رولتو یه دور دیگه بخونی و قسمت‌هایی که نمی‌تونن کاملاً رساننده باشن و تا حدودی ابهام‌های خفیف دارن رو اصلاح کنی. این اشکال به نظرم در حدیه که اگه خودت میخوندی و وقت میذاشتی و اراده میکردی اصلاحش میکردی...

در مجموع دست مریزاد.

گلرت: 26

اولاً خاطره‌ی تلخی بود واقعاً دی: .

بعد این‌که من نیاز داشتم در مورد اثبات کردن یه حرکت نو زده بشه، از دید و سلیقه‌ی من رولت روایتگر یک اتفاق معمولی بود که همه‌مون در سال‌های تحصیل در زندگی ماگلی باهاش دست و پنجه نرم کردیم... اون قسمت اثبات کردنش منظورمه، بقیه‌ش که نصیب ِکسی نشه. D:

ثانیاً ما نیاز داریم به دیدن محیط‌های جادویی در رول‌ها... رولت بیشتر من رو طبیعتاً یاد فضای دانشگاه ماگلی مینداخت تا یه محیط جادویی، طبیعیه، چون رولت برگرفته از یه خاطره از همون محیط ماگلی بوده...

تراورز: 30

به نظرم این‌که بخوای اثبات کنی تراورزی خیلی ایده‌ی بانمکی بود، تونستی بانمک هم از آب درش بیاری، مخصوصاً که با تزریق سوژه‌ی فرعی خلاقانه جلوی رکودو در سوژه‌ی اصلی میگرفتی.

ایول.

باری: 23

ایده‌ی اصلی رولت از نظر من معمولی بود، چیزی که قرار بود اثبات بشه... البته این‌که ایده رو با غول پیوند زدی و شرایطی جادویی به وجود آوری و در انتهای رول احساس کردم اون خلاقیت خاص خودت رو به کار اضافه کردی خوب بود. در مجموع ذهن آماده‌ای داری به نظرم، ولی باید به پختگی برسی. د:

قسمت‌های مختلف رولت رو خیلی سریع شکل داده بودی و همون‌قدر که سریع شروع می‌کردی، سریع تموم می‌کردی. این باعث می‌شد که در نهایت درک فضای رولت برام آسون نباشه
و با فضاهایی مواجه باشم که هیچ‌کدوم اون‌طور که برای مخاطب راحت قابل درک باشه ایجاد و توصیف نشده بودن. این از دلایل مهم کسر امتیاز ازت بود.

یادت باشه که شکلک علامت نگارشی نیست. اگه شکلک گذاشتی نباید علامت نگارشی رو فراموش کنی.


از همه ممنونم.
شاد باشید!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.