دررن! لانگ باتم پيكچرز تقديم ميكند:
در جستجوي نهنگ گم شده!
كارگردان: آليس لانگ باتم
تهيه كنندگان: نويل لانگ باتم و رون ويزلي
نويسنده: چارلي ويزلي
بازيگران: آقاي بلوپ و جيمز سيريوس پاتر
----
ساعت 9:30 شب بود. سكوت مرموزي بر فضاي جنگل حاكم شده بود. باران نم نم مي باريد. باد ملايمي در حال وزيدن بود و گل هاي آفتابگردان و خوشه هاي گندم را به اين سو و آن سو تاب ميداد. صداي جيرجيرك ها به وضوح شنيده ميشد.
دو دقيقه بعد، صداي پاقي از نزديكي يك درخت كه تنه ي آن خط خطي شده بود، به گوش ميرسد. يك خرگوش كه زير همان درخت قايم شده بود، با سرعت پا به فرار ميگذارد و خود را بين گل هاي آفتابگردان پنهان ميكند.
آن شخص چند قدم جلوتر مي آيد. با هر قدمي كه برميدارد صداي خش خش برگ ها شنيده ميشود. دوربين از پاهاي او آرام آرام بالا ميرود تا اينكه به صورت او ميرسد. با نمايان شدن چهره ي آن شخص، معلوم ميشود كه او كسي نيست جز جيمز سيريوس پاتر!
جيمز كه قيافه ي مغرورانه اي به خود گرفته بود، دستش را جلو ميبرد و دوربين را كنار ميزند و با اين كارش باعث عصباني كردن كارگردان ميشود. اما جيمز بدون توجه به او، با قدم هايي محكم به سمت جلو خيز برميدارد تا اينكه به يك تابلوي خاك گرفته و كثيف كه بنظر ميرسيد بسيار كهنه باشد، ميرسد. روي تابلو يك جغد سفيد چاق جاخوش كرده بود.
جيمز خطاب به جغد ميگويد:
- سلام چاقالو!
جغد هوهويي ميكند و به سمت ناكجا آباد پرواز ميكند.
جيمز اخمي تصنعي به چهره ميگيرد و ميگويد:
- اوا! چرا هيشكي منو دوست نداره؟!
نوشته اي به رنگ نارنجي روي تابلو حك شده بود. جيمز نوشته ي روي تابلو را ميخواند و برگه اي را از جيبش بيرون مي آورد و با دقت به آن نگاه ميكند. او پس از بررسي تابلو و برگه، با رضايت نسبي ميگويد:
- آره خودشه! جنگل آليانز! حدس ميزدم تو يه همچين جنگلايي قايم شده باشه! فك كرده ميتونه از دستم فرار كنه، نهنگ بووووق!
او با همان قيافه ي متكبرانه ي اوليه، برگه را مچاله كرده و پشت سرش مي اندازد كه با دماغ گنده ي كارگردان تصادف ميكند. چهره ي كارگردان از شدت خشم عمو ورنوني ميشود. اما جيمز باز هم از توجه به او خودداري ميكند. ناله ي دلخراش گرگي از دوردست ها به گوش ميرسد كه ميگويد:
- اووووووو!
جيمز با شنيدن ناله ي اين گرگ بيچاره، ناخود آگاه به ياد برادر نيمه گرگينه اش مي افتد. يادش مي آيد يك ساعت پيش بود كه دعوايي سخت ميان آن دو، سر آنكه تدي همراه او بيايد يا نه، رخ داد. او در حالي كه صحنه هاي خنده دار و جذاب دعوايشان را مرور ميكرد، ناگهان احساس ميكند چيز سنگيني به كمرش اصابت كرده است.
جيمز در حالي كه كمر دردناكش را مي ماليد، پشت سرش را مي پايد و بعد از چند لحظه متوجه كارگردان كه قيافه اش عمو ورنوني تر شده بود، ميشود كه با زبان بي زباني به او مي فهماند بيشتر از اين نبايد معطل كند. جيمز نيز غرولند كنان بالاخره از كنار تابلو ميگذرد. در اين لحظه دوربين بطور ناگهاني همراه با يك صداي فوق العاده دلهره آور و ترسناك به پشت تابلو زوم ميكند.
پشت تابلو با قطرات سرخ رنگ خون نوشته شده بود:
نقل قول:
خطر! وحوش در كمين اند و خروج غيرممكن!
اما جيمز متوجه آن نميشود و در حالي كه دستانش را در جيب هايش گذاشته، سوت زنان مشغول از نظر گذراندن چهارگوش جنگل ميشود. در همين اثنا، دوربين از بالاي درختان بلند قد جنگل آليانز، قرص كامل ماه را نشان مي دهد كه در گوشه اي از قاب آسمان، بين ابرهاي گريان و گرفته پنهان شده است.
باران شديدتر مي بارد. باد هم سهمگين تر به وزيدن خود ادامه مي دهد. جيمز با خود فكر مي كند كه فعلا بهتر است بي خيال نهنگ و مهنگ شود و بايد مكان امني را كه دور از باد و باران باشد پيدا كند. جيمز پس از پيدا كردن مقداري شاخه ي درخت و علف، آن را بصورت خانه اي ساده مي سازد و پس از دو دقيقه زير آن و به دور از بارش باران و وزش باد به استقبال خوابي ناز ميرود.
نيم ساعت بعد - ساعت 10:15 شبصاعقه اي وحشتناك و يكهويي، جاني تازه به فيلم ميبخشد. جيمز از خانه ي بي ريختش بيرون مي آيد. خميازه اي ميكشد، به بدنش كش و قوسي ميدهد و پس از چند لحظه و با اشاره ي كارگردان راهش را از سر ميگيرد.
يك هو بارش باران اوج ميگيرد. وزش باد به طوفاني وحشتناك تبديل ميشود. كارگردان زير درختان در حال تماشاي جيمز است كه در زير بارش باران در حال تبديل شدن به موش آبكشيده مي باشد. اما جيمز اهميتي نميداد و با كله به سمت جلو مي تاخت.
ناگهان دوربين به جايي بين خوشه هاي گندم زوم ميكند. جيمز نيز به همان نقطه خيره ميشود. يك آن، دستي خون آلود از ميان خوشه ها به بيرون مي افتد. دوربين بطور ترسناكي بر روي آن زوم ميكند. جيمز مثل ماست وايميستد و به انگشتان دست خيره ميشود. ناگهان موجود الحق و الانصاف بد تركيبي از بين خوشه ها به سمت او حمله ور ميشود. تصوير سريعا اسلوموشن ميشود و هردو در اين مدت فرصت پيدا ميكنند كه به چهره ي يكديگر نگاه كنند.
هردو بعد از اينكه نگاهشان با نگاه يكديگر تلاقي ميكند، فورا يكديگر را ميشناسد و يك ثانيه مانده به پايان اسلوموشن با تمام وجود فرياد ميزنند:
- بـلـوپ..!
- جـيـمــز..!
تصوير به سرعت خود باز ميگردد. جيمز بلوپ را محكم در آغوش ميگيرد. او انتظار نداشت بلوپ را اين ريختي ملاقات كند.
- كجا بودي بلوپ؟ چرا قيافت اينجوري شده؟ چت شده؟ كي همچين بلايي رو سرت آورده؟
- همش تقصير كارگـ...
بلوپ همين كه ميخواهد جواب او را بدهد، يك دفعه از آغوش جيمز رها ميشود و به پشت نقش بر زمين ميشود. كارگردان خائن كار خودش را كرده بود. جيمز بالاي سر بلوپ زانو ميزند و با صدايي گرفته و دورگه به بلوپ ميگويد:
- چت شد بلوپ؟ حرف بزن..
بلوپ با مشقت به كارگردان كه در حال گريختن بود، اشاره ميكند و ميگويد:
- اون..
جيمز سرش را بالا ميبرد و متوجه سايه ي كارگردان ميشود كه به سرعت ميان درختان ناپديد ميگردد. ديگر دير شده بود...
جيمز دوباره به بلوپ خيره ميشود اما چشمان او را بسته ميابد. جيمز با تمام وجود فرياد ميزند:
- نــــــــــه!
اما فرياد رساي او هيچ فايده اي نداشت. بلوپ مرده بود.. جيمز جسد بلوپ را بطور رومانتيكي در آغوش ميگيرد و هاهاي ميزند زير گريه. دوربين همراه با موسيقي غم انگيزي به سمت بالا زوم اوت ميكند. بعد از اينكه دوربين به آسمان هفتم رسيد، پلاكاردي نارنجي رنگ نشان داده ميشود كه روي آن نوشته شده بود:
نقل قول:
قدر عزيزانتان را بدانيد. حتي شما دوست عزيز!