هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۳:۴۵ پنجشنبه ۸ خرداد ۱۳۹۳
#1
تد ريموس لوپين!!


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱۵:۱۹ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#2
ويولت بودلر!


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۵:۱۷ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#3
ريونا بونز!


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۸ ۰:۵۱:۳۰

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۶:۲۱ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳
#4
هاى پروفسور!
ماموريت انجام شد!
باي!


شجاعت هم مثل یک ستاره، زمانی برای درخشش دارد.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۶ ۱۱:۰۳:۱۶

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: محفل به روایت فتح
پیام زده شده در: ۶:۰۹ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳
#5
جيمز و تدي با شنيدن اين جمله، بيشتر نگران امنيت مالي و به خصوص جاني شون شدن.

- آره جون ننت!

- تو گفتي و منم باور كردم!

ويولت كه تا اون لحظه به طور خودنمايانه اي داشت صورت عرق كرده و بوگندوش رو باد ميداد، گفت:

- مگه من باهاتون شوخي دارم جوجه فكلي ها؟! اصلا خودتون بگيرين بخونين!

و بيانه رو پرت كرد طرفشون. جيمز با يه حركت نمايشي خفن با دو انگشت اونو تو هوا گرفت و بعد از گرفتن كلي ژست و مورد تشويق قرار گرفتن توسط تدي و اينا ()، تاي برگه رو باز كرد و مشغول خوندن شد:

نقل قول:
پوتين براي سربازان جديد..


جيمز تو دلش نچ نچ تاسف برانگيزي كرد و ادامه داد..

نقل قول:
نان..
نفت..
دستبند ده عدد..
سقف بازداشتگاه نم كشيده...
پول برق را بايد بدهيم پول آب را جدا..
پول گاز هم همينطور و ديگر هيچ...


برگه از دستان جيمز افتاد. او سعي كرد خنده شو بخوره اما بلافاصله كنترلشو از دست داد و محكم زد زير خنده.

تدي و ويولت:

- اين چش شد يهو؟

ويولت اين رو با ابروهايي كه تا پيشونيش بالا اومده بود گفت. تدي خم شد و بيانيه رو برداشت و با دقت مشغول خوندن شد و بعد از چند ثانيه او نيز به سرنوشت جيمز دچار شد. خنده ي كركننده ي اين دوتا كه فركانس آن حوالي دو هزار بود، ترك هاي متعددي رو نصيب در و ديوار كرده بود!

همچنان ويولت:

- منو مسخره ميكنين لامصبا!؟

تدي كه داشت از شدت خنده به درك اعلي ميپيوست، با صورت كبود شده گفت:

- اينو... مورفين.. گف.. ته يا.. بي.. بيدل.. آوازه خان؟!!

ويولت با فكر اينكه اين دو دلقك اونو سركار گذاشته ان، از رو راه پله بلند شد و بيانيه رو از رو زمين برداشت و يه نگاهي بهش انداخت.

- كه اينطور!

بعد از اينكه دليل به هوا رفتن خنده ي اين دو دلقك رو فهميد، اون طرف برگه رو جلو صورت جيمز و تدي كه قيافه شون در اثر شدت خنده به رنگ ويولتي در اومده بود و در حال گاز گرفتن زمين بودن، گرفت و گفت:

- حالا بخونين!

جيمز و تدي آثار خنده از غنچه هاي لبشون پر كشيد و با قيافه ي جدي به برگه ي روبروشون زل زدن.

نقل قول:
جامعه ي آگاه و آزاده جادوگري! جادوگران گرامي! با توجه به اتفاقات اخير و جنگ احتمالي با دولت مستكبر چكمه، شما را به شركت در كلاس هاي فوق العاده ي نظامي، به منظور مقابله با اين دولت كثيف و ضد جادوگري دعوت مي نمايم! اميد است با ياري سبزتان و با كمك همديگر در راه بيرون راندن اين ضد آسلامي ها چكمه پوش پيروز گرديم!

مورفين گانت، وزير فعلي جامعه ي جادوگري!


تدي و جيمز:


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲:۰۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
#6
نقل قول:

هوووم!
تو نویسنده ی خوبی هستی نویل، شکی درش نیست که آینده ی خیلی خوبی داری و اینو قبلا هم گفتم پسرم.

البته این تاپیک جای مناسبی برای مطرح کردن سوال ِ "ببینید خوبه یا نه؟" نبود، اینجا فقط درخواستهای عضویت رو بررسی می کنیم. میشد ازتاپیک نقدستان محفل یا در محضر بزرگان محفل ققنوس استفاده کنی.

با این حال باید بگم که تغییراتت خوشحال کننده ست فرزندم و اگه یه نگاهی بندازی می بینی که ریش های منم دارن لبخند وسیع می زنن .. همین روند ایفای نقش نویل لانگ باتم باید توی نوشته های طنز یا جدی ـت ادامه پیدا کنه.

اینطوری می تونی به یه ماموریت برای عضویت توی محفل ققنوس هم بری!


ببخشيد پروفسور، ولي منظور منو متوجه نشديد! منظور من از " ببينيد خوبه يا نه؟ " اين بود كه پستي كه تو خاطرات ياران ققنوس زدم براي عضويت در محفل كافي بود يا نه؟
البته اون پست بهترين پست من نبود. ولي اگه كافي هس كه هيچي ولي اگه كافي نيس يه چندتا تاپيك بديد تا توشون پست بزنم!


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۰:۱۰ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
#7
دررن! لانگ باتم پيكچرز تقديم ميكند:

در جستجوي نهنگ گم شده!

كارگردان: آليس لانگ باتم

تهيه كنندگان: نويل لانگ باتم و رون ويزلي

نويسنده: چارلي ويزلي

بازيگران: آقاي بلوپ و جيمز سيريوس پاتر

----

ساعت 9:30 شب بود. سكوت مرموزي بر فضاي جنگل حاكم شده بود. باران نم نم مي باريد. باد ملايمي در حال وزيدن بود و گل هاي آفتابگردان و خوشه هاي گندم را به اين سو و آن سو تاب ميداد. صداي جيرجيرك ها به وضوح شنيده ميشد.

دو دقيقه بعد، صداي پاقي از نزديكي يك درخت كه تنه ي آن خط خطي شده بود، به گوش ميرسد. يك خرگوش كه زير همان درخت قايم شده بود، با سرعت پا به فرار ميگذارد و خود را بين گل هاي آفتابگردان پنهان ميكند.

آن شخص چند قدم جلوتر مي آيد. با هر قدمي كه برميدارد صداي خش خش برگ ها شنيده ميشود. دوربين از پاهاي او آرام آرام بالا ميرود تا اينكه به صورت او ميرسد. با نمايان شدن چهره ي آن شخص، معلوم ميشود كه او كسي نيست جز جيمز سيريوس پاتر!

جيمز كه قيافه ي مغرورانه اي به خود گرفته بود، دستش را جلو ميبرد و دوربين را كنار ميزند و با اين كارش باعث عصباني كردن كارگردان ميشود. اما جيمز بدون توجه به او، با قدم هايي محكم به سمت جلو خيز برميدارد تا اينكه به يك تابلوي خاك گرفته و كثيف كه بنظر ميرسيد بسيار كهنه باشد، ميرسد. روي تابلو يك جغد سفيد چاق جاخوش كرده بود.

جيمز خطاب به جغد ميگويد:

- سلام چاقالو!

جغد هوهويي ميكند و به سمت ناكجا آباد پرواز ميكند.

جيمز اخمي تصنعي به چهره ميگيرد و ميگويد:

- اوا! چرا هيشكي منو دوست نداره؟!

نوشته اي به رنگ نارنجي روي تابلو حك شده بود. جيمز نوشته ي روي تابلو را ميخواند و برگه اي را از جيبش بيرون مي آورد و با دقت به آن نگاه ميكند. او پس از بررسي تابلو و برگه، با رضايت نسبي ميگويد:

- آره خودشه! جنگل آليانز! حدس ميزدم تو يه همچين جنگلايي قايم شده باشه! فك كرده ميتونه از دستم فرار كنه، نهنگ بووووق!

او با همان قيافه ي متكبرانه ي اوليه، برگه را مچاله كرده و پشت سرش مي اندازد كه با دماغ گنده ي كارگردان تصادف ميكند. چهره ي كارگردان از شدت خشم عمو ورنوني ميشود. اما جيمز باز هم از توجه به او خودداري ميكند. ناله ي دلخراش گرگي از دوردست ها به گوش ميرسد كه ميگويد:

- اووووووو!

جيمز با شنيدن ناله ي اين گرگ بيچاره، ناخود آگاه به ياد برادر نيمه گرگينه اش مي افتد. يادش مي آيد يك ساعت پيش بود كه دعوايي سخت ميان آن دو، سر آنكه تدي همراه او بيايد يا نه، رخ داد. او در حالي كه صحنه هاي خنده دار و جذاب دعوايشان را مرور ميكرد، ناگهان احساس ميكند چيز سنگيني به كمرش اصابت كرده است.

جيمز در حالي كه كمر دردناكش را مي ماليد، پشت سرش را مي پايد و بعد از چند لحظه متوجه كارگردان كه قيافه اش عمو ورنوني تر شده بود، ميشود كه با زبان بي زباني به او مي فهماند بيشتر از اين نبايد معطل كند. جيمز نيز غرولند كنان بالاخره از كنار تابلو ميگذرد. در اين لحظه دوربين بطور ناگهاني همراه با يك صداي فوق العاده دلهره آور و ترسناك به پشت تابلو زوم ميكند.

پشت تابلو با قطرات سرخ رنگ خون نوشته شده بود:

نقل قول:
خطر! وحوش در كمين اند و خروج غيرممكن!


اما جيمز متوجه آن نميشود و در حالي كه دستانش را در جيب هايش گذاشته، سوت زنان مشغول از نظر گذراندن چهارگوش جنگل ميشود. در همين اثنا، دوربين از بالاي درختان بلند قد جنگل آليانز، قرص كامل ماه را نشان مي دهد كه در گوشه اي از قاب آسمان، بين ابرهاي گريان و گرفته پنهان شده است.

باران شديدتر مي بارد. باد هم سهمگين تر به وزيدن خود ادامه مي دهد. جيمز با خود فكر مي كند كه فعلا بهتر است بي خيال نهنگ و مهنگ شود و بايد مكان امني را كه دور از باد و باران باشد پيدا كند. جيمز پس از پيدا كردن مقداري شاخه ي درخت و علف، آن را بصورت خانه اي ساده مي سازد و پس از دو دقيقه زير آن و به دور از بارش باران و وزش باد به استقبال خوابي ناز ميرود.

نيم ساعت بعد - ساعت 10:15 شب

صاعقه اي وحشتناك و يكهويي، جاني تازه به فيلم ميبخشد. جيمز از خانه ي بي ريختش بيرون مي آيد. خميازه اي ميكشد، به بدنش كش و قوسي ميدهد و پس از چند لحظه و با اشاره ي كارگردان راهش را از سر ميگيرد.

يك هو بارش باران اوج ميگيرد. وزش باد به طوفاني وحشتناك تبديل ميشود. كارگردان زير درختان در حال تماشاي جيمز است كه در زير بارش باران در حال تبديل شدن به موش آبكشيده مي باشد. اما جيمز اهميتي نميداد و با كله به سمت جلو مي تاخت.

ناگهان دوربين به جايي بين خوشه هاي گندم زوم ميكند. جيمز نيز به همان نقطه خيره ميشود. يك آن، دستي خون آلود از ميان خوشه ها به بيرون مي افتد. دوربين بطور ترسناكي بر روي آن زوم ميكند. جيمز مثل ماست وايميستد و به انگشتان دست خيره ميشود. ناگهان موجود الحق و الانصاف بد تركيبي از بين خوشه ها به سمت او حمله ور ميشود. تصوير سريعا اسلوموشن ميشود و هردو در اين مدت فرصت پيدا ميكنند كه به چهره ي يكديگر نگاه كنند.

هردو بعد از اينكه نگاهشان با نگاه يكديگر تلاقي ميكند، فورا يكديگر را ميشناسد و يك ثانيه مانده به پايان اسلوموشن با تمام وجود فرياد ميزنند:

- بـلـوپ..!

- جـيـمــز..!

تصوير به سرعت خود باز ميگردد. جيمز بلوپ را محكم در آغوش ميگيرد. او انتظار نداشت بلوپ را اين ريختي ملاقات كند.

- كجا بودي بلوپ؟ چرا قيافت اينجوري شده؟ چت شده؟ كي همچين بلايي رو سرت آورده؟

- همش تقصير كارگـ...

بلوپ همين كه ميخواهد جواب او را بدهد، يك دفعه از آغوش جيمز رها ميشود و به پشت نقش بر زمين ميشود. كارگردان خائن كار خودش را كرده بود. جيمز بالاي سر بلوپ زانو ميزند و با صدايي گرفته و دورگه به بلوپ ميگويد:

- چت شد بلوپ؟ حرف بزن..

بلوپ با مشقت به كارگردان كه در حال گريختن بود، اشاره ميكند و ميگويد:

- اون..

جيمز سرش را بالا ميبرد و متوجه سايه ي كارگردان ميشود كه به سرعت ميان درختان ناپديد ميگردد. ديگر دير شده بود...
جيمز دوباره به بلوپ خيره ميشود اما چشمان او را بسته ميابد. جيمز با تمام وجود فرياد ميزند:

- نــــــــــه!

اما فرياد رساي او هيچ فايده اي نداشت. بلوپ مرده بود.. جيمز جسد بلوپ را بطور رومانتيكي در آغوش ميگيرد و هاهاي ميزند زير گريه. دوربين همراه با موسيقي غم انگيزي به سمت بالا زوم اوت ميكند. بعد از اينكه دوربين به آسمان هفتم رسيد، پلاكاردي نارنجي رنگ نشان داده ميشود كه روي آن نوشته شده بود:

نقل قول:
قدر عزيزانتان را بدانيد. حتي شما دوست عزيز!


ویرایش شده توسط نویل لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۵ ۰:۲۲:۵۲

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: کافه محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۳:۵۲ یکشنبه ۴ خرداد ۱۳۹۳
#8
مرگخوارها با شنيدن "ميريم" از زبان اربابشان، اوضاع و احوالشان فوق العاده دگرگون گرديد. انگار بمبي در آنجا منفجر شده بود. آنتونين با شور و شادي وصف ناشدني اي مشغول به انجام حركات گوناگوني از جمله پشتك وارو بود. ايوان نيز در حال انجام حركات بريك بود. دافنه هم با همراهي آلادورا و رز در حال رقصيدن به سبك رقاص معروف مشنگها، مايكل جكسون، بودند. گويي دنيا را به آن داده بودند.

ولدمورت كه از زياده روي يارانش دود از گوش هايش به بيرون سرايت ميكرد، فرياد زد:

- بــســــــــــه!

تمامي مرگخوار ها در همان حالتي كه چند ثانيه پيش به خودشان گرفته بودند، ماندند. رنگ از رخسارشان پريد. تا حالا اربابشان را به اين اندازه عصباني نديده بودند.

ولدمورت با همان صداي سرد هميشگي اش گفت:

- ولي حواستون باشه... اونا هيچوقت نميتونن لرد ولدمورت رو گول بزنن...

آنتونين با تعجب پرسيد:

- منظورتون چيه ارباب؟

ولدمورت در حالي كه به آنتونين زل زده بود، با ملايمت گفت:

- مثل اينكه فراموش كرديد ما با كيا قرار داريم... اونا محفليا هستن... ممكنه يه حقه اي تو كله شون باشه... پس حتما مراقب حركات و رفتارشون باشيد!

دافنه با لبخندي تصنعي گفت:

- ارباب! خيالتون راحت باشه! ما كاملا حركات اونا رو زير نظر داريم!

لرد ولدمورت و دافنه آنقدر به يكديگر خيره ماندند تا اينكه كم كم اخم ولدمورت جاي خود را به لبخندي كم رنگ اما با معنا داد...


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۶:۵۳ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۳
#9
دوباره سلام!
من يه پستي تو خاطرات ياران ققنوس فرستادم ببينيد خوبه يا نه؟
www.jadoogaran.org/modules/new ... topic.php?post_id=280757#


هوووم!
تو نویسنده ی خوبی هستی نویل، شکی درش نیست که آینده ی خیلی خوبی داری و اینو قبلا هم گفتم پسرم.

البته این تاپیک جای مناسبی برای مطرح کردن سوال ِ "ببینید خوبه یا نه؟" نبود، اینجا فقط درخواستهای عضویت رو بررسی می کنیم. میشد ازتاپیک نقدستان محفل یا در محضر بزرگان محفل ققنوس استفاده کنی.

با این حال باید بگم که تغییراتت خوشحال کننده ست فرزندم و اگه یه نگاهی بندازی می بینی که ریش های منم دارن لبخند وسیع می زنن .. همین روند ایفای نقش نویل لانگ باتم باید توی نوشته های طنز یا جدی ـت ادامه پیدا کنه.

اینطوری می تونی به یه ماموریت برای عضویت توی محفل ققنوس هم بری!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۴ ۸:۳۵:۴۶

ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۶:۴۷ جمعه ۲ خرداد ۱۳۹۳
#10
در اتاقش روي صندلي خاك گرفته و چوبي اش نشسته و در افكارش غرق شده بود. از خودش بيزار بود... دست و پا چلفتي... حواست پرت... احمق... بي عرضه... دلقك... آيا بايد به القابي كه به او تعلق داشت افتخار ميكرد؟

با اولين موج عظيم درياي افكارش مواجه ميشود سال اول را به ياد مي آورد. يادش مي آيد كه وقتي براي اولين بار ميخواست وارد تالار خصوصي گروهش شود، هم گروهي هايش را ميديد كه به راحتي از حفره ي پشت تابلوي بانوي چاق بالا ميرفتند اما او چه؟ به يك نفر نياز داشت تا برايش قلاب بگيرد

لبخند تلخي بر لبش مي نشيند و به پنجره ي اتاقش كه قطرات باران روي آن سر ميخوردند، چشم ميدوزد.

به فراموشكاري اش فكر ميكند. چند بار رمز ورودي تالار را فراموش كرده؟ اولين باري كه وزغش را گم كرد به خوبي به ياد دارد. چهره ي هرميون را جلوي چشمانش ميبيند كه به او ميگويد" خيلي خنگي "

اخمي بر چهره اش نقش مي بندد و به وزغش كه نزديك شومينه خوابيده بود، خيره ميشود.

به هري پاتر فكر ميكند كه در برابر ترسناكترين جادوگر تاريخ قرار گرفت و چندين بار از چنگال دستانش فرار كرد تا اينكه او را شكست داد اما او چه؟ او حتي زورش به سيموس فينيگان هم نميرسيد چه برسد به لرد ولدمورت، سياه ترين جادوگر تاريخ؟!؟

صداي "مياو" كه از آن طرف پنجره به گوش ميرسيد، حالش را از قبل بدتر كرد. به نظرش حتي گربه نيز ميتواند او را از پا در آورد. نظرش را تغيير ميدهد و با خود ميگويد " زورم به گربه هم نميرسه چه برسه به سيموس فينيگان!!!"

اما... اما آن لحظه را بهتر از هر چيزي به خاطر دارد. آن صحنه... جنگ بزرگ هاگوارتز! طلسم هاي جادويي از اين سمت به آن سمت فرستاده ميشندند. ولدمورت را ميديد كه با بي رحمي جادوگرهاي 11 ساله را كه سر راه او ظاهر ميشندند، يكي پس از ديگري نقش بر زمين ميساخت. خونش به جوش آمده بود و كاسه صبرش لبريز. دست در جيبش ميكند اما يادش مي آيد كه چوبدستي اش را گم كرده. به اطراف نگاه ميكند تا بالاخره شمشير گريفيندور را در چند قدمي خود روي زمين پيدا ميكند. به سمت آن حمله ور ميشود و دو دستي به آن چنگ ميزند. كمي سنگين است اما هرطور شده آن را بلند ميكند. يك آن، مار عظيم ولدمورت را در چند متري خود ميبيند كه آماده ي حمله به يك پسر بچه ي كوچك ناتوان بود. فريادي به هوا ميفرستد و به سمت مار خيز بر ميدارد. سه متر تا مار... دو متر... يك متر... شمشير را بلند ميكند و قبل از اينكه نيش مار به پسرك بي گناه برسد، گردن مار را از تنش جدا ميكند. مايع سبز رنگي كه از گردن مار جاري شد... نگاه حاكي از تعجب ولدمورت...

خنده اي از ته دل سر داد. اين صحنه را هيچ وقت از ياد نخواهد برد... در همين هنگام باران شدت گرفت و رعد و برق اتاق را روشن كرد و لحظه اي تكه اي از برگه اي كه روي آن نام "نويل لانگ باتم" نوشته شده بود، نمايان شد...


ميدوني بزرگترين اشكال زندگي واقعي چيه؟
تو لحظات حساس موسيقي نداره!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.