-نه خیر، من دیگه با اون زندگی نمیکم!
این صدای لیلی بود که داشت کلمات را با فریاد ادا می کرد. تا به حال اینقدر عصبانی نشده بود.
-واقعاً؟ راست میگی؟
-مگه من با تو شوخی دارم؟
اسنیپ از اینکه لیلی را تا این حد از دست جیمز عصبانی می دید از خوشحالی سر از پا نمی شناخت، اینطوری شده بود:
-ولی اگه الآن بیاد دنبالت چی کار میخوای بکنی؟
شترق... -به به...می بینم که با سوروس خلوت کردید. خوش میگذره؟
-جِ...جیمز...باور کن...
-آواداکدورا!
اسنیپ:
و پیکر بی جان لیلی مقابل چشمان حیرت زده ی اسنیپ نقش بر زمین شد. باور نمیکرد...
-تو چیکار کردی احمق؟ اونو کشتی
-تو دیگه صحبت نکن بی فانوس! هر چی میکشیم از دست توئه. الآن تو هم میری پیشش...نگران نباش
و جیمز چوبدستی خود را بالا آورد تا اسنیپ را نیز به سمت دنیای مردگان رهسپار سازد.
اما پیش از آنکه جیمز بتواند کاری از پیش ببرد اسنیپ کار خود را کرد.
-آواداکداورا!
و پیکر جیمز نیز در کنار لیلی به زمین افتاد...
و این است عاقبت خیانت!
_____________
خیلی خوب بود!
از خلاقیتتون خوب استفاده کردین!
تائید شد!