هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




Re: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۱ سه شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۲
#1

نقل قول:
جناب مودی جادویی ، من فک میکنم که اگر این مرگخوار رو کمی آزاد بذاریم تا بتونه آزاد بشه و بیاد تو خونه . بقیه محفلی ها میترسن و به این نتیجه میرسن که تنها راه کنترل مرگخوار ها شکنجه کردنشون هست .

من الان ساعت هاست دارم به معنی این عبارت فکر می کنم... خب یعنی چی؟ مگه مودی احمقه که مرگ خوارا رو آزاد بذاره؟ "مرگ خوار رو آزاد بذاریم تا کمی آزاد بشه و بیاد تو خونه" یعنی چی؟ عاقا یکی منو روشن کنه!


نمیدونم حالا ما ادامه میدیم ببینیم چی میشه

-!ریگولوس بلک؟
دود از کله ی رون و خانم ویزلی بلند شد.
خانم ویزلی تغریباً جیغ زد:
-اون این جا چی کار می کنه؟ مودی داره چی کار می کنه؟ چه خبره این جا؟ یعنی چی؟ این چه وعضشه؟؟
رون با عجله سعی کرد مادرش را آرام کند:
-آروم آروم!
مودی همان موقع داخل شد و پرسید:
-این جا خبریه؟؟؟؟ چرا انقدر مالی سرو صدا راه انداخته؟؟؟
مالی با تعجب و با صدای بلند پرسید:
-مودی؟؟؟ این چه کاریه؟ مرگ خوار ملت داره تو قرارگاه محفل راس راس راه میره! پشتش گرم انگار رو آسفالت خوابیده! ( )
همان موقع چند تن از محفلی ها که در خانه بودند وارد آشپزخانه شدند.
چارلی ویزلی پرسید:
-الستور! چه خبره این جا؟ نه واقعاً چه خبره این جا؟
الستور که چشم جادوئی اش دیوانه وار می چرخید گفت:
-هیچی من می خواستم ....
یکدفعه مودی در جایش خشکش زد!
لوپین پرسید:
-مودی چت شد یهو؟؟
مودی با صدای آرامی -انگار که با خودش زمزمه می کند- گفت:
-اون مرگ خوار لعنتی نیست...
بعد یک دفعه با صدای بلند تر فریاد زد:
-اون لعنتی نیست!رون چی کارش کردی ؟ دست تو بود! چرا نیستش؟ تو چقد حواس پرتس آخه؟



Re: بررسی پست های محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ دوشنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۲
#2
سلام! با عرض خسته نباشید...
اگه میشه این پست رو هم واسه ما نقد کنید
خیلی مچکر



Re: اتاق خون!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۵ یکشنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۲
#3
مودی آن شب در حالی که به افق خیره شده بود و چشمش را با دستمال جیبی اش پاک می کرد به این فکر افتاد که فردای آن روز چه جوری بتواند شجاع ترین محفلی را پیدا کند...

تا این که به این نتیجه رسید باید عرضه ی آنها را هم بسنجد... یک دستیار خوب باید با عرضه باشد!
صبح زود مودی داشت می رفت بیرون که رون را در بین راه دید. رون خواست خودش را به آن راه بزند و تا مودی را دید این جوری شد:
ولی مودی با صدای بلند و رسا گفت:
-اوه! سلام رون! چقدر زود بیدار شدی!
رون که از چهره اش مشخص بود دارد دروغ می گوید گفت:
-میخواستم برم تمرین بوکس
مودی با هر دو چشمش طوری به رون نگاه کرد که رون قبض روح شد بعد گفت:
-منم میرم یه مرگخوار دیگه گیر بیارم!
چندساعت بعد مودی از بیرون برگشت. همه را به اتاق خون فرا خواند. این دفعه یک مرگخوار راستی راستی واقعی را آورده بود و طلسم مقاومت هم رویش اجرا کرده بود که مقاوم تر شود. مودی گفت:
- موعلیکم! قراره شما از وسایل شکنجه این جا استفاده کنید تا از این مرگخوار حرف بکشید بیرون! خب! کی میاد جلو؟
رون تموم عزمش رو جزم کرد و رفت جلو:
-من
مودی نگاه عمیقی به رون انداخت و گفت:
-آورین آورین! ببینیم چی کار می کنی! این تو، این وسایل شکنجه، و این هم مرگخوار بخت برگشته... :D



Re: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#4
نام : پترووا پورسکوف، مهاجم کوئیدیچ روس
( Petrova Porskov )

گروه : ندارد، در مدرسه ی سنت پوچوفسکی در موسکو درس خوانده ولی اگر به هاگوارتز می رفت احتمالاً در اسلیترین می افتاد

ویژگی های ظاهری : قدبلند - قوی بنیه (ورزشکاره دیگه) - مثل روس ها هم بلونده

سن: 21

خون : نیمه اصیل (پدر اصیل-مادر مشنگ)

چوب دستی: بلوط، 27سانت، با هسته ی موی دم اسب تک شاخ

جارو : پاک جاروی 2013 (ورژن جدید پاک جارو که از همه ی جاروهای ساخته شده تا کنون سریع تر و مقاوم تر است، مخصوص بازیکن های کوئیدیچ)

علایق: پرورش نوزاد اژدها (او تا کنون چهار نوزاد اژدهای درحال مرگ را از جنگل ها پیدا کرده، بزرگشان کرده و دوباره در طبیعت رهایشان کرده) ، حرف زدن با مارهایش (او می تواند به زبان مار ها حرف بزند ولی انسان پلیدی نیست) ، مجلات فکاهی ، بحث و گفتگو با فلاسفه بزرگ عصر ، علاقه ی خاصی به اسمارتیز هم دارد


زندگی نامه:

پدرش آندره پورسکوف کارمند وزارت سحر و جادو بود. یک روز وزیر سحروجادو میخواسته به دیدن نخست وزیر مشنگ ها برود و همه ی معاونینش مرخصی بودند از قضا آندره پورسکوف که آن دور و بر بوده را باخودش به عنوان معاون می برد به ملاقاتی که با نخست وزیر مشنگ ها داشته. نخست وزیر مشنگ ها زنی سی ساله بود و آندره عاشق او می شود و با این که آندره 12سال از آن زن کوچک تر بود با هم ازدواج می کنند. حاصل ازدواج آن ها بچه ای ناخواسته به اسم پترووا بود. مادرش طی یک سری اتفاقات سیاسی در دنیای مشنگ ها ترور می شود و پدرش او را وقتی که تنها سه سال داشته تنها در خیابان های مسکو رها میکند. یک پیرزن او را که داشته از سرما می مرده پیدا می کند و او را بزرگ می کند و به مدرسه جادویی می فرستد (آن پیرزن فشفشه بوده) و پترووا در تیم کوئیدیچ مدرسه شان می درخشد. آن پیرزن وقتی پترووا 17سال داشته می میرد و این جا بود که پترووا سعی می کند از پدرش اطلاعی بدست آورد و می فهمد او مرگ خوار شده. پترووا هم به لردسیاه روی می آورد تا شاید بتواند پدرش را ملاقات کند اما وقتی می فهمد لردسیاه پدرش را خیلی راحت کشته بوده از قرارگاه مرگخواران فرار میکند و به هاگوارتز نزد پروفسور دامبلدور پناه می برد و از آن پس محفلی دوآتیشه ای باقی می ماند.

پ.ن: زندگی نامه برگرفته شده است از یک فن کوتاهی که من خیلی وقت پیش ها در مورد این شخصیت نوشته بودم، از اون جایی که از پترووا پورسکوف اطلاعاتی وجود نداشت، فکر نمی کنم قبول این اطلاعات مشکلی داشته باشه.



تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۱۲ ۹:۲۱:۰۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۶ سه شنبه ۸ مرداد ۱۳۹۲
#5



عمه مارچ در حالی که نیشخندی روی لب هایش نشسته بود گفت:
-هه! هری هم مثل پدر و مادرشه!
دادلی با نیش تا بناگوش باز به هری نگاه کرد و از زیر میز با پاهای گوشتالویش به پاهای باریک هری ضربه زد و هری نفسش بند آمد. دیگر نمی توانست این وضع را تحمل کند. یک لحظه احساس کرد برایش مهم نیست اگر هر اتفاق ناجوری برای عمه مارچ بیفتد. او فقط میخواست عمه مارچ را همان لحظه از صفحه هستی محو کند. با عصبانیت چوب دستی را که در دستانش بود زیر میز لمس کرد.
عمه مارچ این طوری جمله اش را تمام کرد:
-مثل اونا شجاع، باهوش، عاقل... پتونیا برات متاسفم که تو حتی یه ذره هم به لی لی نرفتی!
برای چند ثانیه همه ی اعضای خانواده ی دورسلی وهری در بهت سنگینی فرو رفتند.
پتونیا در حالی که چشم هایش داشت از کاسه بیرون می رفت دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که ناگهان بدن عمه ماچ شروع کرد به باد کردن.
هری گفت:
-اوه... قرار نبود این طوری بشه!
لب های پتونیا بی اختیار به نیشخندی باز شد. عمو ورنون با صورت قرمز به هری نگاه کرد و نعره زد:
-تو چی کار کردی؟
عمه مارچ حالا به سقف چسبیده بود.
دادلی از خنده روی زمین ولو شده بود و دو دستی شکمش را چسبیده بود.
هری فقط من من کنان زیر لب گفت:
-ببخشید...
و این گونه بود که عمه مارچ همین طور باد کرد و باد کرد تا سقف را هم شکست (و البته این جا بود که بتونیا هم واقعاً متاسف شد، چون آشپزخانه اش را تازه مثل دسته ی گل کرده بود) و از آسمان همین طور بالا رفت تا مامور های وزارت رسیدند و او را از 4000کیلومتری آسمان جمع کردند (لازم به ذکر است در این جا عمه مارچ اندازه ی یک فیل شده بود). روایت داریم هری در دادگاهی که به جرم باد کردن عمه مارچ تشکیل شده بود به طور کامل از هاگوارتز محروم شد.

پایان


_________________
این که رنگ منه...خو یه رنگ دیگه مینوشتی...مگه همین رنگ مشکی چه مشکلی داره؟
درکل بجز این که از شکلک استفاده نکرده بودین،خیلی خوب بود!
تایید شد!


ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۱:۱۴:۰۷
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۵/۸ ۱۱:۱۶:۲۴






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.