هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۴۳ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
#1
سلام.من قبلا شناسه داشتم ولی بخاطر مشکل نتونستم فعالیت کنم و شناسمو گرفتن.
ـــــــ

نام:
باسیلیسک

سن:
بسیار پیر!

تاریخ تولد:
ما قبل تاریخ

جنس:

مرده! جنسش هم خوبه.


سال :

این چه سوال احمقانه اییه که از باسیلیسک میپرسید؟ هیسشستوووو سیههیییی هوسسس(تعدادی از فحش های ناموسی بسیار چیز که به طلب آستاقلال طلبی به گرد آورنده این فرم داده شد)

رنگ چشم:

جیگریه واس خودش! فکر کنم آبی ...یا زرد یا... نمیدونم! اصا قرمز

گروه:
اسلایترین بود دیگه هین؟!

مو:
کاملا کچل.

ظاهر کلی:
خوشجل مشجل! مارمولکی در ابعاد بزرگتر هر چند بدونه دستو پا! قفد دم.

نام کامل:
چه مرضیه که ما باید 10 بار اسممونو بگیم؟! پیسشیتو هیسسس فصییهوتششش

چوب دستی و جارو:
هین؟!

علاقه ها:
در اوردن جیگر ملت و کباب کردن با رفقای باسیلیسکش! یکم لطیفه خودم در جریانم

توانمندیها :
تاحالا که پر کردن فضای کتاب! البته توانایی هاشو همینطوری الکی رو نمیکنه...یکمی بد قلقه.راستی، دیگه داری صمیمی میشی!

اطلاعات بیشتر :

بسیار لطیف و مهربان! اول هم از مغزت شروع میکنه

هوم...فعلا با مغز من کاری نداشته باشین وگرنه تایید بی تایید!
برادر جان!عرضم به حضور شما اینکه مرحمت کنین چون رویه فعلی ایفا چنینه یه بلیت بزنین در باره این موضوع و با اکانت جدید و نه این اکانت تشریف بیارین همینجا شخصیت جدید معرفی کنین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۶ ۱۹:۴۱:۱۵

برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۴ جمعه ۲۹ اسفند ۱۳۹۳
#2
سلام.به مدیر عزیز: من قبلا توی ایفای نقش بودم ولی به دلیل یه سری مشکلات حدود 6 ماه یا بیشتر به سایت نیومدم.ولی الان میخوام دوباره شروع کنم.خیلی وقته رول نزدم و همه چی یادم رفته!
فکر کنم اگه بخوام دوباره شناسمو بگیرم باید رول بزنم و تایید و... .
اگه نباید رول بزنم که توی ویرایشون بگید چیکار کنم اگه هم که باید بزنم، خب دارم میزنم دیگه

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

شب بود.اسنیپ مثل همیشه در راهرو های تو در توی هاگوارتز در حال قدم زدن بود تا مچ کار آموز هارا بگیرد و دستشان را رو کند. کار جدیدی نیست! اسنیپ همیشه همینگونه بود.با ردای سیاه و بلندش و چشم هایی که بدون کمی استراحت بی وقفه در حال نگاه های خسته و خشتک به دیگرانند، طبیعتا نباید محبوبیت زیادی در بین کار آموز ها داشته باشد.

با وجود شمع هایی که در هر چند قدم بر دیوار های راهرو ها نصب شده بود، باز هم هاگوارتز بسیار غمگین و ترسناک به نظر میرسید...اما نه برای اسنیپ!
سوروس قدم هایش را تند تر کرد به طرزی که صدای انعکاس قدم هایش در سالن ها میپیچید! انگار دنبال چیزی میگشت. ناگهان صدای افتادن شیئی را شنید... از اتاق پشت سرش بود!

- وای این دیگه چیه!
- یه آینست دیگه...چی میخواستی باشه.
- آره... صبر کن! اون چیه دست من؟
- چیزی دست تو نیست!
- نه! وای... جام کوییدیچ دست منه!
- دیوونه شدی؟ من چیزی داخل...

صدای باز شدن در حرف های دو کار آموز را قطع کرد. اسنیپ نوک دماغ عقابیش را به سمت آن دو نفر گرفت و با لحن همیشه خشکش گفت: شما دو نفر اینجا چیکار میکنید؟
بعد از این جمله اش آرام آرام به سمت آن دونفر امد که یکدفعه آستین ردایش به دستگیره در گیر کرد و بدون اینکه متوجه بشود پاره شد! آنقدر غرق در رویای تنبیه آن دو نفر شده بود که یادش رفت ردای سیاه و مورد علاقه اش دیگر شبیه سوراغ دروازه های کوییدیچ شده است.

- ما؟
- بله شما.
- ما...

نگاه سوروس به آینه افتاد! کمی جلو تر رفت تا به خوبی آینه را تماشا کنید. در فکر فرو رفت. شک کرد که آیا این آینه همان آینه نفاق انگیز است که عهد کرده بود، بعد از مرگ لیلی پاتر دیگر به آن نگاه نکند؟ بار دیگر تمام آینه را زیر و رو کرد. خیلی وقت بود که به آن نگاه نکرده بود. دست راستش را بالا آورد، به آستینش نگاه کرد و غرولند کنان کمی با آن ور رفت که ببیند چقدر پاره شده است. بعد از تماشای آستینش بار دیگر به آینه نگاه کرد و چیزی جز خودش در آن ندید! رویش را بر گرداند و بدون توجهی به آینه از اتاق بیرون رفت. به در که رسید ناگهان متوجه چیزی شد!
آستینش! آستین او پاره بود ولی در آینه پاره دیده نمیشد! به سرعت برگشت و به آن جسم نگاه کرد.

- لیلی پاتر؟! چی...
لیلی به کنار اسنیپ آمد و با چشم هایش سوروس را تماشا میکرد. لحظه ای سوروس لب به لبخند باز کرد، اما ناگهان اخمهایش را در هم کشید و رویش را برگرداند. پارچه ی آبی آینه را روی آن کشید و به سرعت از اتاق خارج شد.
وقتی به انتهای سالن رسید تازه یاد آن دو کارآموز قانون شکن افتاد که وقتی غرق در تماشا بود آنجا را ترک کرده بودند!

نوشته ی جالبی بود و به نظر نمیاد خیلی از نوشتن و رول زدن فاصله گرفته باشین.نیازی هم به طی مجدد این مراحل برای شما که قبلا تو ایفا بودین نیست. فقط شناسه قبلیتون در حال حاضر دست کس دیگه ایه که در ایفا هم فعالیت داره. می تونین شناسه ی جدیدی معرفی کنید.

موفق باشید.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱ ۲۳:۲۷:۵۷
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱ ۲۳:۳۷:۲۹

برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#3
سلام لرد.

من خیلی وقت بود که سایت نیومده بودم و رول هم نزده بودم حالا اومدیمو توی زیدل خونه رول زدیم.
گفتیم بدیم بزرگمون نقدش کنه

رول آماتورانه ی ما

راستی ارباب این آواتار خیلی مناسب تره مگه نه؟خودمان خوشمان آمد.


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ جمعه ۱۶ خرداد ۱۳۹۳
#4
_امژا نمی کنم.

لرد سیاه دیگر کاسه ی صبرش لبریز شده بود و احساس میکرد دارد جلوی خودش و خود آن یکی خودش از ابهتش کاسته میشود.پس چشم غره ای به سمت مورفین رفت و آرام آرام در حالی که خودش را در بغل گرفته بود به سمت وزیر حرکت کرد.همه ی مرگخواران بر سر جایشان میخکوب بوده و به صحنه ی اکشنی که در انتظارشان خواهد بود نگاه میکردند.

مورفین کم کم داشت از حجم و کربوهیدارت و لیپیدش کم میشد و آب میرفت!لرد در دو متری او بود که دیگر مورفین جان در بدنش نماند و در جا غش نمود.

_پس چرا اینطوری شد؟ما میخواستیم بیشتر به او نزدیک شویم :vay:

_ارباب ابهت شما خانه را برداشته بود.ما هم داشتیم آب میشدیم!لرد سیاه رحم کرد

_عجب ابهتی ! عجب قدرتی

_واقعا دولرد در کنار هم چه عظمتی دارند خانه ی ریدل داشت آب میرفت

_یا لردا احسنت بر شما باد

لرد ولدمورت چند لحظه ای در عظمت و شوکت خود فرورفت ولی بلافاصله از آن در آمد و چشمانش وارانه به سمت ملت مرگخوار تغییر جهت نمود.
ملت مرگخوار از ترس، خود را مرطوب کرده و اشتباها به حجم خود اضافه کردند!

_مورفین غش کرد؟!

_بله ارباب همه اش بخاطر شما بود.عظمت و شوکت شما جوری اورا تحت تاثیر قرار داد که دیگر توان مقابله نداشت.

_چی حالا که کارا خراب شده انداختید تقصیر ما؟چه ربطی به ما داره؟

لرد نگاهی به مرگخوار مخاطب نمود و مرگخوار لیپید سوزان از صحنه ی روزگار محو گشت.

لرد که خود را در بغل داشت روبه مرگخواران گفت:

_مورفین دیگه غش کرده!با این وضعیت بیماری اش هم تا دو سه روز دیگه به هوش نمیاد! من میخوام سریع تر وزیر رو عوض کنم.به امضاش نیاز دارم

لرد نگاهی به دوروورش انداخت:

_تو خیلی گولاخی از پست برنمیاد...تو که اصلا...یه بار پشتم به خنجرت خورد یادمه...تو که کوری...خب نت بخر بیا مگه قحطی اومده؟!...سپس نگاهش روی فردی تکراری قفل کرد!

_آها.آیلین برو و یک تیم درست کن و امضای مورفین رو جعل کن روی این برگه

آیلین که دیگه حساب کار دستش آمده بود با لحن امیدوار کننده ای گفت:

_چشم ارباب


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۱۰:۲۵ جمعه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۳
#5
من معلوم نیست بیام.قول نمی دم.

اگه نیومدم در مصلا خودتون برید به ناهارتون برسید


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: میتینگ بهاری 1393
پیام زده شده در: ۱۷:۴۷ دوشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۳
#6
به نام یگانه ی هستی لرد

آقا 11 ام روز تولد منه اگه من بیام چیزی به ما میماسه احیانا؟
یعنی مثلا شما پول بستنی رو حساب میکنید؟
اگه باور ندارید یه کپی از شناسنامه میگیرم براتون چیز میکنم...اسمش چی بود؟! آها با جغد میفرستم که تا 10 ام هم انشاالله زیر بارون و برف تلفات چندانی نده.

چند ساعت به طول می انجامد این علم خطیر؟


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ یکشنبه ۳ فروردین ۱۳۹۳
#7
سلام مهدی هستم 14 ساله
از قم
اولش فیلم هری پاترو دیدم بعد کتاباشو خوندم.البته کتاباشو هنوز کامل نخوندم.


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ چهارشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۹۲
#8
_آره آبژی!جنشش خوب خوبه!ردیــــــــــف.پادژهر هم داره...خشخاش هم داره...فـــــــــــههه(افکت دماغ مورفین)شیگار هم داره...فــــــــــــــین... .

و مورفین مانند کودک خماری که یک مزرعه خشخاش دست ساز را همانند لیوان آبی بر حلق خود جاری ساخته باشد و خفه شده باشدو روی یه لیوان آب خورده باشد به خوابی عمیق فرو رفت.

همان موقع در خانه گریمولد:

_جینی،من از تو معذرت میخوام بابت اینکه اشکتو در اوردم

_ولدک تو چقدر خوب بودیو من نمی دونستم

دامبلدور دستی بر ریشش کشید و به بیرون پنجره ی اتاق نگاه کرد.هوا صاف و آفتابی بود و بهترین وقت برای تفریح و سرگرمی های محفلیون.

دامبلدور میان ابراز احساسات محفلیون با لرد پا نهاد و با آرامش خاصی گفت:امروز چقدر هوا خوبه،بهتر نیست بریم بیرون و ولدک هم با خودمون ببریم یکم هوا استشمام کنه؟

هری با غرور گفت:نه اصلا هم خوب نیست.کی حالشو داره با ولدک بره بیرون؟اصلا ولدک دماغ داره که چیزیو اشتشمام کنه؟

_کی از تو نظر خواست؟

_من پسر برگزیده ام باید نظر بدم!

لارتن گفت:تو غلط کردی پسر برگزیده ای!اون مال خیلی وقت پیش بود،رولینگ چند سال پیش یه چیزی گفت،یه چیزی خورد! اصلا کی گفته چشای تو به ننت رفته؟!فک کردی ما خنگیم نمی فهمیم لنز میزاری؟!

_چــــــــــــی شماها از کجا میدونید؟!کی گفته؟!کسی جز منو ننم نمی دونس

_فک کردی فقط خودت با عالم غیب در ارتباطی؟خود روح دامبلدور روزی صد بار میره بیایان هپروتو نمی دونم مشنگستانو خانه ی بوق دلو و هزاران جای دیگر.

_واقعا؟!

_تازه اون توی خوابشم نمی ره!

دامبلدور با لحن غرورآمیزی گفت:لارتن بس کن دیگه ریا داره میشه

_نه دامبل جان بزار بگم که ببینه دنیا دست کیه!

_بسه دیگه داره ریا میشه تاحالا نشده ولی داره میشه ! خب بریم سر اصل مطلب:رون پسرم نظر تو چیه؟

رون سرش را بالا گرفت موهاش را تف مالی کرد و دستش را روی میز گذاشت و گفت:خب به نظر من بریم بهتره.سر این پسره آسپ هم گرم میشه.

آسپ با حالت توهین آمیزی فریاد زد : هووووو این پسره چیه؟یه جوری میگی انگار داری با بچه 10 ساله حرف میزنی!من 14 سالمه!میفهمی 14 !

_عب نداره میدم ننت تربیتت کنه با جادوگر گنده تر از خودت درس حرف بزنی

_جادوگر بزرگ تر ؟! بهم گفتن وقتی تو هاگوارتز بودی میخواستی آوادا بزنی هی وردشو میخوندی نمیشد!تو اون موقع چند سالت بود؟من الان که 14 سالمه هرروز میرم با بلا و رز توی خونه مرگخوارا دوئل میکنم! تو چی میگی؟!بکش اون ور خیکتو باو.دو تا پسر برگزیده بهت گفتن جو گیر شدی!نترس اینا میخوان تورو دوباره طعمه کنن!خنگی نمی فهمی دیگه انتظاری ازت نداریم.

درهمین لحظه هری با شور و اشتیاق خاصی به طرف سینه ی آسپ شیرجه رفت و فریاد کشید:درود بر شرفت ! حقا که پسر پسر برگزیده ای

_شرف بردرودت پدر!

_به تو افتخار میکنم که دهان این بوزینه ی انسان نما را شکستی

_کاری نکردم.

_میگم حالا ...ماچ...چرا همش...ماچ...با دخترا...ماچ...دوئل میکردی؟

_چی؟عه ...اهم.راستش ایوان تو ماموریت بود مورفین هم با اسی فشفشه داشت حرف میزد دیگه گفتم مزاحم مورفین نشم رفتم با اونا دوئل کردم.

_قربونت برم که انقدر به فکر مردمی.

لردولدمورت که از این صحنات احساسی خسته شده بود از روی صندلی بلند شد و به طرف در رفت تا بیرون برود و استشمامو اینا دیه که تمام محفل پاشدن دنبال لرد برن بیرون و شاهد این صحنات احساسی میان پدرو پسر نباشن.

همان موقع بیرون خانه ی ریدل پیش تدی و ما بقی یویو دوستان:

تدی له له کنان صورتش را به سمت در خانه ی ریدل گرفته بود و به آنجا اشاره میکرد.

ویولت گفت:یعنی چی که تد اومده اینجا؟

_یعنی چیز عجیبیه ولدک بره خونشون؟!توخونتون نمی ری؟

_خب چرا میرم ولی...

_داری میری یه یویو برا من بخر از اون جدیداش

_باشه.حالا بهتر نیست بریم سر اصل موضوع؟

_اصل موضوع چیه؟چرا انقدر بلند بلند حرف میزنی؟اگه مرگخوارا بفهمن کارمون تمومه و من بی یویو هیچ وردی نمی خوانم و فقط باید یویوم باشد ولا غیر.

همان موقع جلسه ی مرگخواران در خانه ی ریدل:

_خب نقشتون چیه؟

بلا که بی صبرانه منتظر حرکتی بود تا لرد را دوباره سالم ببیند در جوابش از رز گرفت که:خب حرکت چی؟به نظرم صبر کنیم تا ایوان ... تا ایوان بیادو...عه این صداها چیه از بیرون میاد؟

_صدای چی ؟

_شبیه واق واق و له له سگه!میرم ببینم چیه.

_نه وایسا!میگم مورفین بره ببینه.

بلا که نمی خواست فرصت نقشه کشیدن را از دست بدهد بر سر مورفین فریاد کشید:زود باش برو بیرون ببین چه خبره!زود باش برو گمشو بیرون ببین چه خبره!پا نمیشی؟کروشیو!

مورفین که از شدت ضربه ی کروشیو از حالت خماری و پرواز بیرون آمده بود سرش با شدت عجیبی به سقف خورد و ناله کنان گفت: اه...فـــــــــــین...آبژی چرا همچین میکنی؟اه...هرچی کشیده بودیم پرید!

_پاشو برو بیرون ببین صدای چیه داره میاد...نکنه محفلیا باشن؟!حمله کردن!!بدون ارباب چی کار کنیم؟

_آبژی کنترل خودتو حفژ کن الان جنتلمنتون میره ببینه چه خبره!

مورفین با حالت شلو ولی از جایش پا شد و به سبک خمارانه ای به سمت پنجره رفت تا از آنجا ببیند و خیلی در زحمت نیفتد!

همچنان ویولت و جیغول در حال جرو بحث بودن و تدی در حال له له زدن که مورفین آنها از پشت پنجره دید!

_هی شما دو تا بچه و شگ همراهتون،ژود تند شریع بگید که اینجا چی کار میکنید؟!

جیمز و ویولت که متوجه شده بودن مورفین درحالت خمار به سر میبرد و نفهمیده که کی هستن عکس العمل طلسمیک نشون ندادن.
ویولت گفت : عه...خب این سگ ما حالش خرابه هی میره این ورو اون ور مارم دنبال خودش میکشه!اه خستمون کرده!فک کنم سرش درد میکنه!داروی مسکن دارید؟

_عه...خب بگید دارو میخوایید دیگه!بیایید یه چند کیلو خشخاش بگیرید بدید بخوره خودتونم بخورید تا ژیر آب راه بریدو اصلا تا چند قرن هیچ دردی احساس نکنید!بیایید اینم چند کیلو خشخاش بگیرید!

مورفین چند کیسه سیاه رنگ انداخت پایین و طلب 8 میلیون گالیون بابت پول خشخاش ها کرد.

جیمز گفت:عه ما این همه پول نداریم ممنون خودمون راستو ریستش میکنیم.میریم مغازه های دیگه هم میبینیم.راستی تا ساعت چند بازید؟!

_والا ما تا شاعت ...عه شاعت...خب مهم نیست شما هر وقت بیایید مغاژه باژ اشت.

ویولت که میخواست از خماری مورفین کمال بهررو ببره گفت:خب پس مامیریم یه دوری میزنیم بر میگردیم این کیسه ها هم مال خودتون.ممنون خدافظ.

_خدافژ.راشتی شگتون جاموند ببریدش بیچاره انگار تشنشه!

جیمز گفت:آره انگار تشنشه.بیا بریم سگ جونم بیا ...بیا.

و مورفین از پنجره دور شد تا به ادامه ی چیژ کشیش بپردازد!


...


ویرایش شده توسط آلبوس سوروس پاتر در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۲۹ ۷:۲۵:۵۷

برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: بهترین نویسنده سال
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ یکشنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۲
#9
بی شک ننه ی ارباب بانو مروپی گانت که خعلی هم به ما لطف داشتن.
مورفین هم خوب بودن مخصوصا اون جریان چیز و... که خیلی خوشم اومده بود ولی خب اگه دو تا حق انتخاب داشتم مورفین گزینه ی بعدیم بود ولی ننه ی ارباب.

از ننه ی ارباب بانو مروپی گانت تشکر فراوان دارم بابت لطف فراوانی که در نقد و راهنمایی رول به من کردند.
متشکریم.


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...


پاسخ به: خورندگان مرگ
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
#10
آیلین درست میگی خیلی دستو پامون توی طنز بسته شده!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مروپ ملتمسانه به مرگخواران حاضر در اونجا نگاه میکرد،آنتونین و لوسیوس به سرعت به طرف مروپ دویدند تا کمکش کنن.

اما بلاتریکس بر سر جایش میخکوب شده بود!
صورتش قرمز شده بود،بغض گلوشو پر کرده بود و اجازه ی حرف زدن به او نمی داد.

لوسیوس و آنتونین توجهی به او نمی کردند و سعی در کمک به مروپ داشتند.
اما هیچ کس نمی توانست متوجه این نشود که لکه ی سیاهی در تاریکی هوا به صورت جنون آوری به این طرف و آن طرف حرکت میکند و مانند دیوانه ها حرکت میکند.
از آنجایی که همه میدانستند که آن لکه ارباب است متوجه همه چیز شدند.مخصوصا متوجه سکوت عمیق بلاتریکس!

ناگهان هر سه آنان فریاد کشیدند: بلاتریـــــــــــــــکس!
لوسیوس با عصبانیت فریاد کشید: بلاتریکس نگو که هورکراکس...

_درسته...ولی نمی...ی...ی دون ...ن...ن...م چر...ا...ا اینج...وری شد! شاید افتاده شاید...همین جاهاست ...

_شایدم با افتاده و با یکی از طلسم ها برخورد کرده!

ناگهان صدای لرد سیاه لرزه بر اندام مرگخواران انداخت:بس کنید! ناراحتی و گریه کردن مثل بچه ها کاری پیش نمی بره! ولی من به حساب بلاتریکس خواهم رسید.

آنتونین پوزخند تمسخر آمیزی زد که سرخی صورت بلاتریکس را بیشتر و بیشتر کرد.

_خفه شو آنتونیون!هنوز یادم نرفته تو ماموریت قبلی چه گندی زدی! اگه بازم از این پوز خندا بزنی از دنیا منهات میکنم اعضای بدنتو به قسمت های مساوی تقسیم میکنم و ضربشون میکنم حاصلتو میدم مرگ خوارا آوادا بارانش کنن

با این جمله ی لرد حال بلاتریکس بهتر شد ولی هنوز ساکت بود و حرفی نزد.

ناگهان دود هایی که کوچه را تقریبا محو کرده بود و هیچ چیز دیده نمی شد از بین رفتند و محفلی ها با دیدن چهره ی لرد ولدمورت چهره هایشان سفید شد و رنگشان پرید،لرد از این فرصت استفاده کرد و وردی را زیر لب زمزمه کرد،ناگهان تمام مرگ خواران خود را در خانه ی ریدل یافتند!

لوسیوس و آنتونین ناگهان سرجای خود از خستگی افتادند و مروپ رو به حال خودش رها کردند.

مروپی با پاهای لرزان درحال افتادن روی زمین بود که ناگهان لرد زیر بغل او رو گرفت و روی یکی از صندلی ها نشاندش.

خانه ی ریدل مثل قبل ساکت،نسبتا تاریک ، خشک و بی روح بود.حتی قیافه ی لرد هم نشون میداد که از بی روحی اینجا خسته شده و به سختگی این محیط رو تحمل میکنه ولی از خودش چیزی بروز نمی داد!

بلاتریکس هنوز سر جایش با بغض ایستاده بود،برای اینکه جو ساکت و خشک آنجا را عوض کند با حالت ملایمی گفت:ارباب،امم...چرا بانو مروپ اون جوری شدن؟!به خاطر چی بود؟

قبل از اینکه لرد دهان بگشاید مروپی گفت:من و لرد به هم متصلیم،یه جورایی اگه هورکراکسی از لرد نابود بشه منم کمی از قدرتم رو مثل اون از دست میدم.

حالا حالش بهتر شده بود ولی هنوز رنگش پریده به نظر میرسید که با مرور زمان این مشکل حل میشد.

ناگهان مرگخواران حاضر در اون مکان با صحنه ی نسبتا وحشت آوری روبرو شدند!
لرد اشک در چشمانش جمع شده بود و چند قطره اشک از گونه هایش آویزان بود!

لوسیوس با وحشت پرسید:ل...لرد چی ش...شده؟!بخاطر بانو م..روپ هست؟!

ناگهان صدای ایوان سکوت عمیقی رو ایجاد کرد: لرد هم مثل همه ی ما قلب داره!
_خب درسته ما هم قلب داریم!مادرمون در حال مرگ بودند!

_بالاخره ارباب یه بار به من کروشیو نزد

_درسته ایوان.گوش کنید این موضوع بین ما باید بمونه،کسی نباید بفهمه حتی بقیه مرگخواران که من ... خلاصه خودتون میدونید.

همه یکصدا گفتند:حتما ارباب!

ایوان بار دیگر گفت:حتما ارباب

_کروشیو ایوان.

و ایوان ویبره روان از صحنه خارج شد.

حالا دیگر خانه ی ریدل مثل قبل بی روح به نظر نمی رسید!دیگر کسی نباید این خشکی رو تحمل میکرد!
حالا دیگر همه با شور و اشتیاق خاصی به گوشه ای رفتند و فکر انتقام را دوباره در سر خود پرورش دادند که ما محفل را نابود میکنیم و انتقام ارباب و مادرشون رو میگیریم!

بلاتریکس داشت میرفت به طبقه ی پایین که مروپی اون رو صدا زد و گفت:بلا،بیا باهات کار دارم.

...


برای شرکت در بزگترین همایش جادوگران سال اینجا کلیک کنید .


زوپس! بلاک! زمستان! دیگر اثر ندارد!
حتی اگر شب و روز، بر ما برف ببارد!




تصویر کوچک شده


باشد که هیچ کس نباشد باشد که فقط که خودم باشم.

گروهک تروریستی الهافلیه ...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.