هاگوارتز...
سرسراس بزرگ...
جایی که هر ساله نفس را در سینه جادوگران جوان حبس میکند..اولین روز سال درسی..
روز گروهبندی..
هوا کمی طوفانی بوداما با وجود پچ پچ ها وبه لطف اتش بخاری ها,چنین چیزی اصلا احساس نمیشد..
پرفسور مک گونگال امروز به ذلیل نامعلومی خشک تر از همیشه به نظر میرسید..او با قدم های
استوار خود,از تالار پشتی وارد سرسرا شد ودرست هنگامی که کلاه کهنه ای را در دست داشت,
دانش اموزان هیجان زده را راهنمایی می کرد...
بلافاصله سکوت گریبانگیر حاضران سالن شد چراکه کلاه اواز خود را اغاز کرده بود..
دامبلدور در حالی که سالن را از نظر میگذراند,مثل هر سال در عجب بود که چطور چنین جادوی ساده
ای میتوانست چنین اثر بزرگی را بگذارد...
و تنها یک چیز باعث پرت شدن حواس او شد..فلیچ در حالی که غوز کرده بود و گربه وفادارش را در
دست نگه داشته بود,دوان دوان به سمت میز اساتید حرکت میکرد..گویی فکر میکرد کسی او را
نمیبیند...
او در گوش مک گونگال چیزیهایی زمزمه میکرد...
_باشه باشه..خودت بهش رسیگی کن و...
مک گونگال مکثی کرد ونیم نگاهی به فرد و جرج انداخت که به دلیل سر رفتن حوصله,دست
هایشان را زیر میز برده وکار نامشخصی انجام میدادند..
_ و خودت مقصرش رو پیدا کن..
_حتما خانم اما من مطمعنم کار بدعنق_
_همین کاری که گفتم میکنی
فلیچ صورتش را در هم کشید ودر حالی که با گربه اش حرف میزد,از همان دری که امده بود
بازگشت...
اواز کلاه تمام شده بود و مک گونگال با بی حوصلگی شروع به خواندن اسامی تازه واردان کرد..
همانطور که دانش اموزان گروبندی میشدند,سقف سرسرا نشان میداد اسمان سیاه خیال ندارد
ذره ای رحم وعطوفت به خرج دهد..
مک گونگال با صدای گرفته ای گفت:(لونا لاو گود)
لونا مانند همسالانش با پا های لرزان به سمت چهار پایه میرفت انگار اورا با طلسم پاژله ای جادو
کرده بودند..
او کلاهی را بر سر گذاشت که سرنوشتش را تعیین میکرد..کلاهی که جلوی دیدن سرسرای نورانی
را میگرفت..
هنگامی که برای اولین بار ان صدای نااشنا را شنید,تکانی خورد که بیشباهت به پراندن مگس نبود...
_اوه خدا..ببین اینجا چی داریم...چقدر کنجکاو..چقدر باهوش..بله...ذهن بازی برای پذیرفتن حقایق
داری...قطعا تو فقط به یه گروه تعلق داری...
_راستی؟
_اره بابا فقط..
(راونکلا)
کلاه جمله اخرش را با صدای بلند ادا کرده و باعث شادی و سرور عده ای از دانش اموزان شد...
هنگامی که دامبلدور از روی صندلی اش بلند شد تا بقیه را مرخص کند,با غرور نگاهی به دانش
اموزانش انداخت..او به انها افتخار میکرد,همانطور که قبلا میکرد...
ببخشید اگه یکم زیاد شد..
____________________
خوب بود!
تائید شد!
هنگامی که ابران میگریند,زمان گریستن نیست...
بدان شاد باش که زمین میخندد..