هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: اتوبوس شووالیه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#1
ویلبرت پیاپی سر تا ته یا ته تا سر اتوبوس رو هی میرفت هی میومد، هی میرفت هی میومد! در حالی که خون جلوی چشماشو گرفته بود زیر لب دامبلدور و جد و آباش رو یاد میکرد:
- آی آلبوس! .... آی پرسیوال! ... آی ولفریک! ... آی دامبلدور! .. آی هر چارتاتون با هم! ... یه کتاب دزدی بهتون ... یا بهت نشون بدم... حالا اون به کنار من الان دست خالی برم هاگوارتز؟ .... من الان به آلبوس چی بگم؟ ... الان منتظره کتاباس! ... الان .... الان ... آلبوس؟(آلبوسه هاگوارتز مد نظرشه) .... آلبوس؟(این یکی آلبوس دزد مد نظرشه) ....
ویلبرت دیر، ولیکن بالاخره متوجه توطئه شد. شخصی که نامه در جیبش پیدا شده بود به وضوح نمیتوانست از افراد دامبلدور باشه، چرا که خود ویلبرت قصد داشت کتاب هارو برای اون ببره! ... ویلبرت همچنان در حال تفکر بود که ناگهان ارنی متوجه صدایی از انتهای اتوبوس شد. آروم آروم در حالی که حالت دفاعی به خودش گرفته بود، به انتهای اتوبوس رفت! تا انتها رفت و هیچی ندید. بعد که از حالت دفاعی خارج شده یه لبخند زد و با خیال راحت گفت: فکر کردم کسی این پشته! ... ترسیده بودما!
شخصی مجهول الهویه پشت یکی از صندلی ها و مقابل ارنی: آره منم ترسیدم!
ارنی:
شخص مجهول اهویه:
ارنی که قبلا متوجه حضور کسی نشده بود با این حرف تا مرز قبض روح شدن رفت ولی پاسپورتش باطل شده بود برگشت!
ویلبرت دوان داون به سمت ارنی رفت و دست شخص رو گرفت و از پشت صندلی که قایم شده بود بیرون کشید.
ویلبرت: بگو ببینم؟ ... تو کیستی؟ ... اصلا تو چیستی؟ .... این شاخ و برگ چیه ازت آویزونه؟
شخص که به مشخص هم یه دختر بچست هم یه گل رز (یکی بیاد بگه چه جوری یکی هم دختربچست هم گله؟) با گریه گفت: منو به ننم ندین! ... منو به بابامم ندین! ... تورو مرلین من تازه از خونه فرار کردم! ارباب منو میکشه بفهمه برگشتم خونه! ... من هی گفتم نمیام باهاتون ماموریت! ... هی گفتم من نمیخواستم باهاشون بیام! .... نمیخواستــــــــــــــــم!


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: خوابگاه هاي گريفيندور
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳
#2
پسرها، دخترای غش کرده توی حیاط رو دونه دونه انداختن توی گونی. سپس هر کدوم یکی از گونی هارو انداختن رو کول و مسیر خوابگاه رو در پیش گرفتن.
نویل با اینکه زانوهایش زیر وزن گونی خم شده، همچنان داشت ادامه میداد:
- این یکی ... یه ... 70 کیلویی هست! ... ماشالله! ماشالله!
لی گفت: مردم پولدارنا! ... ما پول نون خوردن نداریم، پوستمون چسبیده به استخون! ... الان همسر ایده آل، همسر چاقه! ... این یعنی باباش پولداره!

پسرا همراه با داشتن چنین مکالمه هایی مسیر خوابگاه رو طی کرد. مسیری که همیشه براشون دو قدم بود اما با وجود بار سنگین روی دوششون حالا فرسخها به نظرشون میرسید.

بلافاصله بعد از رسیدن به خوابگاه خودشون، گونی ها رو، رو زمین پرت کردن، بدون در نظر گرفتن اینکه توشون آدمه و بعدش همگی با هم یه آخیــــــــش گفتن.

تدی در حالی که دستش رو بالا برده بود و خودشو میکشید تا قولنج کمرشو بشکونه گفت: خب ... با وجود عدم تمایلم به این موضوع و با تمام نارضایت، مجبورم تن به این نقشه ی پلید و بی حیایانت(!) بدم جیمز! .... حالا حوصله ندارم برم پستای پایین رو ببینم. یکی بگه معجون دست کدومتون بود! ... آخیــــــــــــــــش! قولنجم شیکست!
سپس در حالی که یکی از پسرا معجون مرکب رو در دست داشت، به سمت گونی ها رفت و از هر گونی (دختر) یه مو کند!
در این میان جفری که ابتدا چهره ی متفکر به خودش گرفت، رنگ رخسارش به قرمز متمایل شد و پرسی: بچه ها؟ ... کسی دامن داره؟

سوال، سوال خیلی مهمی بود! الکی نگاه نکنین بهش. اونجا هیشکی به خودش اجازه نمیداد بره دامن دخترا رو ... استغفرالله!
پسرا یه نگاهی به گونی ها انداختن، یه نگاهی به شلوار های خودشون انداختن، سپس یه نگاه به درو دیوار انداختن و آخر از همه حالت به خودشون گرفتن!


ویرایش شده توسط جفری هوپر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۵ ۱۸:۴۷:۳۶
ویرایش شده توسط جفری هوپر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۶ ۰:۴۲:۵۷
ویرایش شده توسط جفری هوپر در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۲۶ ۰:۴۴:۱۵

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۱:۱۸ شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۲
#3
آلبوس دامبلدور


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۲
#4
نام: جفری هوپر

گروه: گریفیندور

نژاد: مشنگ زاده

چوبدستی: چوب درخت بید با هسته ی ریسه ی قلب اژدها

خصوصیات ظاهری: مراجعه شود به آوتار اینجانب

توضیحات دیگر: جفری هوپر، جادوگری مشنگ زاده، که تا هفت سالگی جادو را همانگونه که در افسانه ها نقل شده بود تصور میکرد (سری کتاب های هری پاتر ) با مشاهده ی اعمال خارق العاده ای که از خودش سر میزد، دریافت که این ها بسی بیشتر از افسانه و داستان های کودکانه هستند. با قدم گذاشتن به مدرسه ی هاگورتز، توانست چهره ی دیگری از دنیایی که در آن زندگی میکند، که تا قبل از آن از چشمهایش پنهان بود را مشاهده کرد.
از جادوی سیاهی که توسط لرد ولدمورت و پیروانش و نیز دیگر جادوگران تاریک استفاده میشد، متنفر هست. بنابرین در صورت لزوم حاضر است، با تمام توانایی در برابر آنان ایستادگی و مبارزه کند.
بعد از اتمام تحصیلاتش در هاگورتز، زندگی ای را شروع کرد که به دور از جادوگران و نزدیک به مشنگ ها بود. چون میدانست افرادی همچون مشنگ ها نیازی بیشتر به او دارند تا جادوگران، بنابرین تمام زندگی خود را صرف کمک به آن ها کرد.
وجود او در جامعه ی مشنگ ها مانند وجود ابرقدرت های افسانه ای هست که منجیِ آن مردمِ بی دفاع و مستلزم یاری بودند.
شجاعت غیرقابل توصیفش نیز او را در دوران تحصیلات، در گروه گرریفیندور قرار داد.

تایید شد!


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۷ ۱۱:۴۷:۳۰

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۹ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲
#5
پسرک کلاهش را برای جلب توجه در هوا تکان میداد و با صدای بلند مردم را به تماشای برنامه ای که توسط برادرش اجرا میشد فرامیخواند.

"روشن کردن شمع بدون استفاده از هیچ وسیله ای! ... کبریت، فندک یا هر چیز دیگر! غیب کردن شمعدان! ... خانم ها و آقایون، ممکن هست که دیگر چنین فرصتی برای تماشای چنین برنامه ای نداشته باشید..."
مردم بی توجه به حرف های او از چادر خارج شده و به چادر های دیگر موجود در سیرک میرفتند. پسرک با مشاهده ی بی توجهی آنان رو حیه و هیجان قبلی خود را از دست داده بود و با صدایی که نگرانی در آن حس میشد نطق میکرد.
ناگهان از روی چهار پایه ای که روی آن ایستاده و جار میزد پایین پرید و با صدایی بلند تر و رساتر گفت:
" این پسرک تجلی ای است از قدرت های بی کران پروردگار بر روی زمین! ... نشانه ای برای آنان که منتظر پاسخی از پروردگارشان هستند برای سوال های بی جواب مانده اشان!..."

با آوردن نام پروردگار مردم توجهشان جلب پسرک شد و به سمت او رفتند و برای شنیدن ادامه ی سخن هایش ایستادند. عده ای نیز روی نیمکت های نزدیک به او نشستند و حواس خود را معطوف به او کردند. همچان که پسر گرم توصیف قدرت های خارق العاده ی برادرش که آنان را موهبتی از سوی خدا می نامید، بود، پسر دیگری که تقریبا با او هم سن بود به نزدش آمده و گوشه ی آستینش را کشید. با صدای زمزمه واری به او گفت:
" چرا حرف خدا رو وسط میاری؟ ... چرا خدا رو قاطی بازی های کثیف و اهداف شوم خودمون میکنی؟"
" جک! خواهش میکنم این بچه بازی هارو تموم کن. خود خداوند میخواد که ما از این زندگی جهنمی توی سیرک نجات پیدا کنیم. وگرنه این ایده ها و نظرات خلاقانه چطوری به ذهن ما میرسید؟"

پسر با شنیدن حرف های برادرش که بسیار روی او تاثیر میگذاشت نگاهی ار روی گیجی به زمین انداخت و سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد.

"باشه جان! قبول میکنم. ولی اگر باز از من بپرسی میگم پول به اندازه ی کافی دارم نیازی به این کار ها نیست. خودتون بهتر میدونین."

دقایقی بعد مردم دورتا دور جک که روی صندلی نشسته بود و کلاهی کهنه و پوسیده روی سرش داشت جمع شده بودند. عده ای نشسته و عده ی دیگری ایستاده منتتطر نمایش او بودند.
جان، برادرش در حالی که کلاهش را در دست داشت از جلوی مردم میگذشت و از ان ها پولی برای تماشای نمایش دریافت میکرد. بعد از اتمام جمع آوری پول با خوشحالی به سمت برادرش که در مرکز توجه مردم قرار داشت رفت درحالی که کلاهش را در دست تکان میداد و با صدای جیرینگ جیرینگ سکه ها به وجد می آمد.

"خب برادر! حالا نوبت توئه."
" نمیفهمم!... علت پوشیدن این کلاه مسخره چیه؟"
"فضاسازی! ایجاد جو مناسب برای نمایش!"
سپس لبخندی از روی تمسخر به او انداخت و گفت: "البته ابهت خاصی هم به تو میده!"
سپس در حالی که دست به سینه ایستاده بود،با چشم اشاره ای به شمعدان کرد که توجه جک را به شمعدان مقابلش برگرداند.
کلاهی که روی سر جک بود هر از گاهی با حرکت هاس سر او به پایین لغزیده و کل صورت او را میپوشاند و این موجب خنده ی حضار میشد.
جک دستانش را مشت کرده و نگاهش را به روی شمعدان ها دوخت. بعد از دقایقی که او همچان داشت روی شمعدان تمرکز میکرد و دیگران در انتظار روشن شدن شمع با قدرت تمرکز او بودند، صداهای آرامی که نشانه ای از اعتراضات مردم بود به گوششان رسید.
جان اکنون کمی نکرانی در چهره اش نمایان شده بود و زیر لب گفت:
" شروع شد! الان هاست که مردم بلند شن"

جک که به علت فشاری که به خودش آورده بود اکنون رنگش به سرخی میگرایید گفت: " باور نمیکنم که باز به حرف تو گوش کردم! خداوندا شاهد باش که همیشه اینه که مرا به کارهای پلیدی مثل این وادار میکنه"
"جو از تو سن و سال پایین تری داره اما اندازه ی تو غر نمیزنه! خجالت داره! مثل یک مرد رفتار کن و انقدر ترسو نباش!"

جک از نگاه کردن به شمعدان دست کشیده و به سوی برادرش یورش برد. در حالی که یقه ی او را گرفته بود فریاد زد: "این تویی که حریص و پر طمعی و برای رسیدن به خواسته هات حاضری از برادرت سو استفاده کنی!"
" ساخت یک زندگی مناسب برای برادرم اگه جرمه، گناهم را به گردن میگیرم. اما تو چی؟ ... تویی که هر روز با دیدن این زندگی ذلت بار باز هیچ درسی نمیگیری؟ تویی که هر روز با تمیز کردن فضله ی حیوانات و خوابیدن روی کاه و گل کنار اسب ها هیچ از خودت نمیپرسی که چرا اگر شرافتمندانه زندگی میکنیم و راه درست رو میریم هر روز زندگیمون بیشتر رو به زوال میره؟"

برادر ها با یکدیگر گلاوزیر شدند، در حالی که عده ای از حضار برای پس گرفتن پول خود به آنان نزدیک تر میشدند. البته قصدشان علاوه بر بازگرفتن پول های خود، گوشمالی بی عیب و نقصی هم بود که می خواستند نصیب آن دو بکنند. بعد از اینکه به حساب دو برادر رسیدند اکنون زمان آن رسیده بود که هر کس پول خود را بردارد و برود اما در کمال تعجب نه از پول ها خبری بود نه از اشیا قیمتی عده ای از حضار.
مشخص بود که کار، کار دو برادر نبود چرا که هر دو روی زمین افتاده بودند در حالی جز آن کلاه پوسیده چیزی نزدشان نبود.
بعد از دقایقی که هوا تاریک شده بود مردم کم کم سیرک را ترک کردند و جک ماند و جان و کلاه شبه گونی ـشان.
سپس مردی درشت اندام، که نگاه های خشمگینی داشت با بالای سر آنان رفت و لگدی به هر دو زد.
"پاشین و تن لشتون رو از چادر جمع کنین. هر سری به من میگین که این دفعه برنامه ی جالبی داریم و هر سری منه ساده باور میکنم. شما ها کی قصد ادم شدن دارین؟ میدونین به خاطر شما کره اسب ها چندتا مشتری دیگه پاشونو فردا به اینجا نمیذارن؟ برین گمشین از جلوی چشمام"

هر دو شانه به شانه راهی اصطبل شدند و بعد از رسیدن به آنجا خود را روی تلی از کاه انداختند. در سایه ی چراغی که در اصطبل بود پسر دیگری روی سکویی نشسته بود و در حال دسته دسته کردن اسکناس ها و بررسی اشیایی غیمتی همچون انگشتر و ساعت بود.
پسرک با لبخند تمسخر آمیزی گفت: " خسته نباشین! امشب خوب کار کردین.!"
جک در حالی که چهره اش از درد، درهم کشیده شده بود گفت: " برای تو آسونه که بدون خراشی پول هارو بدزدی و دربری. من و جان هستیم که هر سری باید کتک بخوریم. من و جانیم که هر سری باید خودمونو به خطر بندازیم."
"جک! انتظار نداری که جو، در حالی که از هر دوی ما کوچیکتره کتک بخوره در حالی که ما هستیم"
"من بازم نمیفهمم! ... چرا باید کتک بخوریم که حالا یا من باشم یا تو یا جو؟"
" وای نه! خواهش میکنم جک باز بحث رو شروع کردی. برای اینکه از این جهنم بریم. برای اینکه یه زندگی بهتر داشته باشیم، دیگه توی این سیرک مسخره نمونیم و هر روز مثل حیوون کار کنیم و در نهایت یک غذا در خد بخور و نمیر و یک ملافع برای هئابیدن توی طویله داشته باشیم."
جان که اکنون کمی از عصبانیتش کاسته شده بود گفت" نگران نباش! دیگه تموم شد! بع اندازه ی کافی پول داریک هر جا که بخواهیم هر زندگی ای که بخواهیم برای خودمون بسازیم. وسایلتون رو جمع کنید، به محص اینکه همه خوابیدن از اینجا میریم."


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

متاسفانه محتوای پست ربطی به هری پاتر یا دنیای جادوگری نداشت، اما خب....
خواهشا قبول کنین!

___________________
الآن من تورو چی کار کنم؟!
نشستم این همه عکس پیدا کردم که شما ها از رو هوا ننویسین دیگه
تایید شد!


ویرایش شده توسط Yazdan88 در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۰:۵۹:۳۵
ویرایش شده توسط Yazdan88 در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۲:۲۳:۵۶
ویرایش شده توسط فلور دلاکور در تاریخ ۱۳۹۲/۶/۱۱ ۹:۴۶:۴۸

در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: هدف دراکو چه بود ؟ کشتن دامبلدور يا ورود مرگخواران ؟
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
#6
درسته که در باطن دوست نداشت که دامبلدور رو بکشه، اما هدفش این بود.
چندین بار هم سعی کرد اما نتونست. شراب سمی! گردنبند نفرین شده!
اینا همه نشون میداد که هدفش این بود، اما خب رو حیه ی مناسبی برای این کار نداشت.
کلا دراکو مالفوی شخصیتی هست که خودش با خودش درگیری داره. آدم مغرور و خودخواهی هست ولی اینا خصوصیات یک آدم کش نیست!


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: اگر قرار بود با يكي از شخصيت هاي كتاب ازدواج ميكرديد ، آن شخصيت چه كسي بود ؟ چرا؟
پیام زده شده در: ۱۳:۰۹ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
#7
اگر قرار بود با یکی ازدواج کنم، با هیچ کدوم ازدواج نمیکردم!
ولی اگه میشد با چندتاشون ازدواج کنم، با همشون ازدواج میکردم.
بین خانم ها نباید فرق گذاشت!


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: بزرگترين دليل قهرمان بودن هري چيه؟
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
#8
قهرمان؟ خب منم با نظر دوستانی مه میگن هری قهرمان نبوده موافقم.
ولی اگه سوال رو این طور مطرح کنیم که دلیل موفقیت های هری چه بود، میتونم بگم که، وجود دوستانش.
بر حلاف شخصیتی مثل ولدمورت که متکبر و مغرور بود و با دیکگران رابطه ی دوستانه ای نداشت، هری به دوستی و دوستانش اهمیت قائل میشد و دوستانش هم به او!
در نتیجه هیمن دوستان (حتی دامبلدور)، در هر حال به کمک او میومدند.
البته بگدریم که دامبلدور تنها علت حمایبش از هری دوست داشتنش نبود.


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت


پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ شنبه ۹ شهریور ۱۳۹۲
#9
بی شک دوئل میکنیم.
دو راه داره. یا نمیمیرم ( که در این صورن خیلی به خودم افتخار میکنم که با بزرگترین جادوگر سیاه دوئل کردم و شکستش دادم) یا اینکه میمیرم ( در این صورت هم باز با عزت میمیرم چون تا آخرین لحضات زندگی در برابر ظلم زانو نزدم)


در زندگی زخم‌هایی هست که مثل خوره روح را آهسته و در انزوا می‌خورد و می‌تراشد. این دردها را نمی‌شود به کسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می‌کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند.

هدایت






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.