هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس تاريخ جادوگري
پیام زده شده در: ۲۱:۳۰ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
#1
اولندش!

* مادر ارباب، که بود و چه کرد؟

مادر ارباب، فردی بودند بسیار پرمشغله و درگیر که شدت درگیری و این حرف‌ها، حتی نمی‌رسیدند یک عدد پُست در ایفای نقش بنوازند. حتی در این حد پر مشغله که وقتی برای این تعلقات دنیوی نظیر هاگوارتز و امثالهم نداشتند و از همین روی، مدتی کوتاه پس از فوت این شخصیت، دیگر نام و نشانی از او باقی نماند و جهان اصلاً هم به سوگش ننشست.

نتیجه‌ی اخلاقی»» در زندگانی به یک دردی بخورید!

دومندش!

ما کلاً بحث مرلین رو دنبال می‌کردیم و این اصلاً ارتباطی به تدریس شما ندارد بلکه ما دل در گروی این پیر ِراه ِ دین و ایمان بود...

به دلایل کاملاً شخصی به عبارتی...

مرلینم...

سومندش!

راستش رو بگیم؟ به کسی نمی‌گید؟ قول می‌دید بهمون نخندید؟ خب ما هم فانتزی‌های خودمون رو داریم خب...

مـــا... مـــا... مــــا دلمون می‌خواد مادر نمونه‌ی تاریخ باشیــــم...

چهارمندش!

الف: چند جلسه تو این کلاس شرکت کردین؟
دو جلسه استـــــــاد!

ب: امتیازتون به کلاس از 30 نمره چنده؟
هیوم! تدریس مناسب، تکالیف خوب... 25 فکر کنیم امتیاز مناسبی باشه!

پنجمندش!

بفرمایید.


جرئت دارید نمره‌ی کامل ندید.
اون سبزه هم نجینی نیست، شال‌گردنه دادیم قند عسلمون بپیچن دور گردنشون سرما نخورن یه وقت.

شیشمندش!

جادوگران چیز بیشتری از یه سایته و حتی اگه کلاً بساط دنیای مجازی هم برچیده شه، برای شخص ما اینجا دوستی‌های به وجود اومده که هرگز. هرگز. هرگز. از بین نخواهد رفت! :)

و ما فکر می‌کنیم این، به این معناست که جادوگران هرگز از بین نخواهد رفت و به قول کسی:

تا دنیا، دنیاست، جادوگران تو قلب همه‌ی ماست! :)




دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بهترین عضو سال
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
#2

عه؟ دیدی چی شد؟! نشد رنک بهترین تازه واردو بدیم به لینی!

آلیس لانگ‌باتم. فلیت البته عضو بسیار قدرتمند و خوبی بوده، اما در مقایسه با آلیس، باید بگم رول‌نویسی‌ش رو اینجا شروع نکرده بود!

من فکر می‌کنم با توجه به پیشرفتی که آلیس داشته، علی‌رغم فعالیت کمترش نسبت به فلیت، رنک باید به آلیس داده شه.



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: كلاس گياهشناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۲۶ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
#3

استــــــــــــــــاد!
اسـتـــــــــــــــاد ما خیلی شما رو دوست داریم استـــــــــاد. استاد ولی دست روزگار ما رو از شما جدا کرده بود استـــــــاد نتونستیم تا امروز بیایم سر کلاستون استــــــــــــاد، آخه استـــــــــــاد! کلاستون هشت صبح بود استـــــــــــــــاد!

اول این که استاد ما می‌ریم بالای درخت، ینی از گیاهان برای محافظت از خودمون استفاده می‌کنیم، بعد وای‌میسیم تا بیان نجاتمون بدن استاد!

استاد مادرجون ما رو می‌کشن با این جوابی که دادیم، دو هم نمی‌گیریم از این سؤال استــــــاد، ولی استـــــــــاد... گوسپندی کرم شکل در ما می‌لولید که اینطوری جواب بدیم استــــــــــــــــاد!

دوم هم این که استـــــــــــاد ما الان می‌گیم داشتیم چی‌کار می‌کردیم. اجازه بدید استــــــاد!

خرررر... قارت قارت قارت... خررررر... فرررر... زرررر... هیــــــــــــع!! [ افکت صدایی برگردوندن فیلم به عقب، افکت صدایی استپ فیلم و اون تهشم خط ترمز فیلم بود! ]

گیاهان سال هاست که در جاهای مختل، به شکل ها مختلف و به شیوه های مختلف در میان جادوگر ها و آدم ها زندگی کرده اند. فایده ها و حتی ضرر هایی برای ما داشته اند و ما کره زمین را با آن ها مشترک بودیم. اما همان گونه که کمتر کسی می داند...

خرچ خرچ خرچ...

- عه مروپی چقد سر و صدا می‌کنی!
- لینی؟! به ما ایراد گرفتید؟ نفر دوم ِ لیست؟!
- نه ینی آخه... این منصفانه نی! اینجا که دیه مامان ارباب نیستی!
- نیستیم، ولی حافظه‌مون که عیب نکرده. سرتون به کار خودتون باشه.

خرچ خرچ خرچ...

بچه ها از خواب ناز با صدای کوبیدن خودکاری روی میز توسط استادشان، بیدار شدند. فقط این وسط، لینی وارنر پاپ کورن ِش را قایم کرد و ریش خندی زد. پروف گرین غرغری کرد و شروع به دادن ِ درس ِ اخلاق کرد.

- بهت گفتم که خیلی سر و صدا می‌کنی.
- تو پاپ‌کورنتو بخور.

خرچ خرچ خرچ...

- مروپم، چی‌کار می‌کنی عزیزم؟
- ای هلگای شیرین سخن. داریم وصیت‌نامه می‌نویسیم. به شما چه آخه؟!
- عهههه عهههه عهههه!! من سرخورده شدم! من شکست عشقی خوردم! من می‌رم تو رو به دوئل دعوت می‌کنم! می‌رم توی شهرلندن یه پست می‌زنم که خودمم نفهمم چی شد تا دماغم بسوزه! من...

گیاهان خیلی خوشمزه هستند در بعضی مواقع. روی بعضی از آن ها می شود نوشت و بعضی از آن ها حتی در جهنم می توانند زندگی کنند...

- باب لودو ساکت باش. داره در مورد جهنم حرف می‌زنه.

و بعدش دستشو گذاشت رو قلبشو گفت: آه... جهنم...

لودو:

خرچ خرچ خرچ...

- پیس پیس... مروپی! چی داری می‌نویسی؟!
- مرلین به حق این شب‌های عزیز همتون رو به جنگل تبعیدتون کنه که گیاها همه‌تون رو بخورن! مرلین با جنگل محشورت کنه!

هم‌زمان با دیالوگ مروپی، استـــاد گرین‌گرس:

-: گیاه ها خیلی فایده دارن. مثل ِ این که شما همه قایده هاشون رو می دونین؟ نه؟ اگه داخل ِ یک جنگل بودین؛ می دونستین چجوری باید تو اون جنگل با کمک گیاه ها زندگی کنین؟ می دونین؟ نمی دونین دیگه!

رز به مروپی اعتراض کرد: آخه واسه چی باید تو جنگل گیــــر کنیــم؟!

اعتراض ِ رز ویزلی بلند شد که چرا باید در جنگل گیر کنند؟ پروف هم نه گذاشت؛ نه برداشت و با یک ورد ِ ساده، دانش اموزان را به جنگل ِ ممنوعه فرستاد. هر کسی در یک جای جنگل! او اعصاب مصاب ( با استرس رذوی ص و م) نداشت...

- عــــــــــــــــــــــــــه!! اگه گذاشتید ما مرلینو به صرف چای دعوت کنیـــــــــــــــــــــــم!!

همه‌ی دانش‌آموزان تبعید شده:


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲:۲۵ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۲
#4
آنتونین

خب پس فکر کنم نظرات هرکس با یکی دیگه در این زمینه فرق داره. به هر حال آقا اصلاً بحث من این نیست، اینو می‌تونیم توی ترین‌ها مطرح کنیم!

من نمی‌گم صفت پسندیده یا ناپسندیده‌ایه. اصن از بحث در مورد پسندیدگی گریزونم آقا! به هر حال هرکی با یه انگیزه‌ای فعالیت می‌کنه. یکی به خاطر رنکه، یکی به خاطر دسترسیه، یکی به خاطر رفقاشه و بیگی برو تا ته. من می‌گم مدیری که به خاطر دسترسی اومده باشه و به عشق اضافه شدن انجمن‌هاش، به هیچ دردی نمی‌خوره. تموم بحث من الان همینه که حالا به نتیجه هم فکر نکنم برسه.

من هنوزم اون سؤالم در مورد مدیر چیست مطرحه. لطفاً یکی جواب بده.

با ایده‌ی دلو هم موافقم [ جیغ سوت هورا. همه منتظر موافقت من بودن اصن! ] ولی راستش من هیچوقت احساس نکردم مدیریت و اینا شاخن. شاید چون خیلی توجه نکرده بودم بهشون.

من اصراری در مورد چیزی ندارم، نه با عوض شدنش چیزی به من می‌رسه و نه با عوض نشدنش. ولی می‌گم عوض شدنش اینجا رو بهشت موعود نمی‌کنه مگر این که انتخابا حداقل عقلانی باشن.

در مورد " حلقه‌ی بسته‌ی مدیریتی، باز شه. " اینو دوست داشتم. خوبه! ولی به شرط ورود آدمایی که می‌تونن تغییر ایجاد کنن. نه اونایی که قراره ازشون تقدیر شه!

بعله جادوگر خان!

فورت!


ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۴ ۱۱:۵۶:۲۱

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#5

کلاغه خبر رسونده که اسم ما اینجا اومده پیرمرد. حالا ما خیلی خانومی می‌کنیم و نجابت به خرج می‌دیم، ولی امان از اون روزی که اون روی عَرانه‌مون بیاد بالا ریشو. الان هم داریم بش نزدیک می‌شیم... خواستیم بگیم درسته خیلی سانتی‌مانتال و شیک و پیک راه می‌ریم و حرف می‌زنیم و خلاصه آرررره، ولی تهش، بچه‌ی جنوب شهریــــم و چــــــی؟ آرررره...!

اولندش!

بانوی گیسو دلبری
دل را سپردی سَرسَری
در این لباس زر زری
نه این وری، نه آن وری

بانوی مخمل پوش شیک
در دست، یک خودکار بیک
گشنیز و خشت و دل و پیک
در لیست، باقی‌مانده نیک

آید دوباره نوبهار
آنگه کشد شخصی هوار
تغییر وضع روزگار
بگشا تو رمز این قرار

مروپی برحسب اصالت و نجابت اسلیترینی‌ش، بسیار تلاش کرد قیافه‌ش کج و معوج نشه و پروفسور که پیشگویی‌ش رو با کلمه‌های طلایی جلوش ظاهر کرده بود، متوجه نشه تو دلش می‌گه «پیرمرد یه تخته‌ش کمه. » ولی این آه ِ آخری دیه از دستش در رفت.

دامبلدور لبخندش رو با سرفه پوشوند:
- متوجه مفهومش نمی‌شید بانوی دلبری؟

مروپی لبخندی زد:
- معلومه که می‌شیم پروفسور. ولی باید حتماً بهتون معنی‌شو بگیم؟ یعنی خودتون نمی‌دونید؟

دامبلدور سری تکان داد:
- درسی هست که باید یاد بگیرید. هیچ‌کس بهتر از خود شما نمی‌تونه یه پیشگویی رو که در موردتون شده تفسیر کنه.

مروپی نگاه زیرکانه‌ای به دامبلدور انداخت و با حالتی طعنه‌آمیز پرسید:
- حتی شما؟

دامبلدور جلوی خنده‌ش رو به زحمت گرفت. یک سری خصوصیات اخلاقی هیچ‌وخ عوض نمی‌شن:
- اگه خوشحالتون می‌کنه، حتی من!

مروپی دوباره به کلمات شناور جلو روش نگاه کرد و به اهمیت 30 امتیاز هر یه تکلیفی که ارائه می‌داد، برای هافلپاف کم‌عضو فکر کرد .دوباره آه کشید:
- خب. بانوی گیسو دلبری که ما هستیم. دلمون رو هم که بدون فکر سپردیم دست مشنگ بی‌مقدار. لباس زَر زَری هم که به طلادوزی‌های ردامون اشاره داره. هووم... خط آخر... تردیده...

برای یه لحظه، هر دو نفر ساکت شدن. بعد مروپی تکونی خورد و از فکر بیرون اومد:
- درسته، تردیده. بعد... مخمل پوش که خب به مخمل سبز تیره‌ی ردامون اشاره داره باز و قسمت بعد هم در مورد لیست‌هاییه که برای افراد تدوین می‌کنیم...

دامبلدور با طرافت، پیشنهادی داد:
- یا شاید برای خودتون..؟

مروپی یه آن گیج شد:
- اما ما که...

بعد انگار دوزاری‌ش افتاد. سکوت کرد. دامبلدور هم هیچی نگفت. اونم سکوت کرد. تا مروپی تقریباً زیرلبی گفت:
- البته... لیست که فقط لیست ازدواج نیست. خاج و دل و خشت و پیک... لیست می‌تونه چهار تا آدم ِ مهم باشه. و انتخاب نهایی... ینی انتخاب نهایی‌مون، هرچی که باشه، درسته، نه؟

لبخند زد:
- ادامه‌ی شعر هم به زمانش اشاره داره. و تشویق ما به رمزگشایی این شعر...

از جاش بلند شد. به سمت در رفت و قبل از این که بره بیرون، برگشت سمت پیرمردی که متفکرانه خیره شده بود به اون کلمه‌ها. ینی داشت سعی می‌کرد بفهمه پیشگویی چیه؟ نمی‌فهمید. تا وقتی زمانش نمی‌رسید، هیچکس نمی‌فهمید. دوباره لباش به خنده باز شدن. برای اولین بار توی اون ملاقات، لبخندش صادقانه بود:
- سپاس آلبوس. این شعر... خیلی چیزها رو مشخص می‌کنه... :)
_________________________

دومندش!

- شکر به مرلین که ازدواج کردیم و بچه دار هم شدیم و بعدش هم آنتیوس و لودو و مرلین و... خاطراتمون با کاهنه‌ها؟! هفت هوراکراکس به میون! فکر کرده همه مثل خودش... پناه بر دنباله‌ی ردای ریش‌ریش‌شده‌ی مرلین!

مروپی گانت همونطوری که رداشو از خارایی که اینجا و اونجا تو دامنه‌ی کوه سبز که نمی‌شه گفت، سردرآورده بودن، جدا می‌کرد، غرغر کنان از کرم‌چاله‌ای که برای سفر در زمان توش بود بیرون اومد.

همونطوری که سمت معبد می‌رفت، به غر زدنش ادامه داد:
- سقراط! آرررره! فکر کردن ما از پشت کوه اومدیم و تو عمرمون مطالعه نداشتیم. سقراط گفته بود " به من تو معبد وحی شده مردم رو هدایت کنم. " جون خودت...

اگر کسی می‌شنید که مادر گرام ارباب با اون همه ظرافت و لطافت و بیانات شیوا، اینطوری چاله‌میدونی حرف می‌زنه...!

- به این می‌گن " درک وجدانی " آقــــای محتــــــرم!! درک وجدانی!! نه وحی! مردک ِ ابله!

به نظر نمی‌رسید مروپی بخواد غر غرهاشو تموم کنه:
- این پیشگوها! عین آدم که حرف نمی‌زنن. مثل اون یکی که برگشت به کروزوس گفت به ایران حمله کنی، پادشاهی بزرگی رو نابود می‌کنی. لامصب یه جوری پیشگویی می‌کنه که نَه توش نیاد. خو لاکردار، یا این اونو نابود می‌کرد، یا اون اینو دیه! در هر صورت، اصن خسته نباشید شما با این پیشگویی‌تون!

جلوی در معبد، دو تا نگهبان واساده بودن که مروپی محل تسترال هم بهشون نداد و اومد بره تو که...

- ایــــــــــست!!

مروپی شصت‌متر از جاش پرید و دید یکی از نگهبانای معبد بوده که هوار کشیده. با عصبانیت گفت:
- اوا زهرمار! زهره‌م ترکید جونم‌مرگ‌شده! چه خبرته ایکبیری؟!

نگهبان بدون این که نگاش کنه گفت:
- بانوان حق ورود به معبد خدای بزرگ، آپولو، فرزند زئوس را ندارند.
- آواداکداورا بابا. توام آواداکداورا. کاهنه‌تون که زنه.

و قدم به داخل معبد گذاشت تا بلکه کاهنه‌های زیبای معبد دلفی رو ببینه:
- اوا... اینا چقد خوشگل و ... اوه... چقدر هم با کمالاتن ماشالا ماشالا!

یک ساعت بعد:

- قندعسل مامان؟ شیر و شکر مامان؟! غنچه‌ی نوشکفته‌ی زندگانی ِ مامان؟ آبنبات...

- مادر! ما اینجا هستیم. نیازی نیست بیشتر از این صدامون کنیـ... مادر اینا دیگه کین؟!

لرد ولدمورت با دیدن انبوه کاهنه‌های پشت سر مادرش، خشکش زده بود. مادرش با هیجان یه طومار پوستی چندین کیلومتری رو قل داد کف راهرو:
- اینا اعضای جدید لیستتون هستن.
-

و این‌گونه شد که بساط معبد دلفی برچیده شد و یارو گفت فرشته‌هه دیه با کسی حرف نمی‌زنه.



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۴۴ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#6
آنتونین:

خب من از سیاست و خط مشی عله بی‌خبرم و نمی‌دونم چرا و چطور این حرف رو می‌زد، ولی من خودم به شدت مخالفم که بخوایم مدیریت رو مبنای انگیزه دادن به افراد کنیم. چون همونطور که دلیلش رو گفتم، کسی که برای دسترسی فعالیت کنه، به مرور از دست می‌ره. متوجه هستید؟ اُفت می‌کنه، فعالیت نمی‌کنه، و غیره. چون مثلاً بالاتر از مدیریت که دیگه نداریم، داریم؟ اگرم داریم من نمی‌دونم. کسی که مدیره، با چه انگیزه‌ای فعالیت کنه؟

من خودم به لرد ارادت دارم، ولی ایشون تنها کسی نیستن که از دسترسی و مدیریت فراری‌ن. مثال زنده‌ش همین تدی، همین جیمز. آدمایی که به نظر من قدرت مدیریت و خلاقیت خوبی دارن، ولی من کچل شدم تا تدی قبول کرد بیاد تو ویزن همکارم شه.

یا مثال شخصی بزنم، خیلی هم صادقانه بگم. من خودم مدیریت تشویقم نمی‌کنه یا حتی رنک ها که به عقیده‌ی خودم قدرت تشویقی بالایی دارن. چیزی که برای من مهمه، اینه که روز اولی که اومدم، یه دونه تاپیک جدی ادامه‌دار نداشتیم، الان حداقل چهارتا تاپیک جدی ادامه‌دار در جریانن. اینه که ویزنگاموت الان بچه‌ی منه! در قبالش احساس مسئولیت می‌کنم و خیلی رک و راست بگم، احساس غرور می‌کنم وقتی می‌بینم داره دوباره یه کاری انجام می‌شه اونجا. احساس غرور می‌کنم وقتی می‌بینم باعث یه تغییری شدم!

باز هم، من عذر می‌خوام یه مقدار توی بحث ممکنه رُک صحبت کنم، کاربری که واسه دسترسی نامحدود بخواد فعالیت کنه، دردی از ما دوا نخواهد کرد که نخواهد کرد!

به هر حال، باید اینو گفت که هرکسی انگیزه‌هایی داره. فلیت‌ویک توی مصاحبه‌ش تلویحاً گفته بود بوق به این کادر مدیریت! [ ستاد شر به پا کُنان ِ مقیم ِ مرکز! یاح یاح یاح! ] و فک کنم شاید اگه کادری باشن، بیشتر در صحنه، ممکنه... چه می‌دونم!

آقا قدیما انتخابات بهترین مدیر هم داشتیم، اینو چرا شپلخ کردید خب؟!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#7

می‌دانی اصلاً چه شد که این شدم؟ چه شد که تغییر کردم؟ چه شد از آن دختر خجالتی و بی دست و پا شدم این؟ چه شد اصلاً... چه شد که این شد؟

آن یکی نفرت نمی‌فهمید به نظرم. از قدرت کُشنده‌ش بی خبر بود. نمی‌دانست یعنی چه. نمی‌دانست چه حسی دارد که آرام آرام، خزنده و رونده، در قلبت بخزد و تمامش را بگیرد. مثل پیچک‌هایی روییده بر شیشه‌ی یک پنجره، جلوی تابیدن نور را بگیرد. قلبت را تاریک کند. سرد کند.

آن یکی، نمی‌فهمید این سرما را. نمی‌فهمید این حس دافعه را که همین که اسمش را می‌شنوی، همین که جایی حتی نامش را می‌خوانی، خودت را عقب می‌کشی. انگار که سوخته باشی. انگار که نفس کم بیاوری. انگار که حالت خراب شود.

آن یکی واکنش نشان می‌داد. آن یکی می‌خندید و شوخی می‌کرد. آن یکی کنترل نمی‌شد. آن دیگری عروسک دست خشم و نفرت، درد و کینه و بغض و اندوه نبود. آن یکی را نفرتش بازنمی‌داشت از بودن. از زندگی کردن. از خندیدن. یا وادارش نمی‌کرد به بودن. به جنگیدن. به...

آه... بی‌خبری از قدرت عجیب نفرت. بی‌خبری از قدرت خانمان‌سوز این لعنتی. بی‌خبری از لرزش دستان و چشمان خشک و سوزانی که اشک نمی‌ریزند...

ولی با برقشان، جان ِ کسی را می‌گیرند...

تو بی‌خبری... ولی این مروپی، این را می‌داند...!
___________________________________

شاید جالب نباشه پشت سر هم توی این تاپیک پست بزنیم، ولی خب!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۲۱:۵۸ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#8
- عجب وضعیتی شده...

تدی همان‌طور که شقیقه‌هایش را با اخمی مختصر فشار می‌داد، این را گفت. جیمز با چشمان فندقی شوخ‌طبعی که حالا رگه‌های از نگرانی در آن به چشم می‌خورد، به برادر بزرگترش نگاه کرد. چند شب پیش، نیمه‌های شب، تدی به یک‌باره از خواب پریده بود و تابلوی فینیاس نایجلوس بلک را زیر بغلش زد و به انباری منتقلش کرد.

جیمز نیمه‌خواب و نیمه‌بیدار، از او پرسیده بود:
- تدی چی‌کـ...
و تدی به او پرخاش کرده بود:
- حالم دیگه از دیدنش بهم می‌خوره.

یا جیمز خواب دیده بود؟ صبح روز بعد که متوجه شد تابلو روی دیوار نیست، فهمیده بود قسمتی از اوهام شب پیشش حقیقت داشته است. برادرش حالش خوب نبود.

در واقع همه کمی عصبی و نا آرام بودند. از همان چند شب پیش، فاج غیبش زده و دیگر جواب پدر و مادر یا هیچ کدام از اعضای محفل را نمی‌داد. خبر از عزل و نصب‌هایی هم که می‌آمد، چندان مطبوع نبود. دیشب صدای فریاد پدرش شنیده می‌شد:
- لینی وارنر؟!! آیلین پرنس؟!! چرا اون لعنتی داره دور خودشو با مرگخوارا پُر می‌کنه؟! چرا نمی‌ذاره ما کمکش کنیم؟!

و لحن خونسرد و آرام مادرش:
- شلوغش نکن هری. آروم بگیر. هیچ‌وقت نمی‌فهمی داد و بیداد کردن کمکی به ما نمی‌کنه.

و حالا هم که، تدی. زیر چشمانش حلقه‌های سیاهی افتاده بود که نشان از بی‌خوابی داشت. جیمز دست به سینه جلوی برادرش ایستاد. این وضع نباید ادامه پیدا می‌کرد!

- تدی! مشکل چیه؟ تو چته؟

تدی، با نگاهی مستأصل و درمانده، به جیمز ِ کوچک نگاه کرد ولی کوشید پاسخش ته‌مایه‌هایی از طنز داشته باشد:
- هیچی. هرشب با مُرده‌ها تو خواب پیژامه پارتی دارم!

و نیشخندی زد. پاتر ارشد گول نخورد. با نگاه جدی و اخمی تزلزل ناپذیر، سکوت کرد تا تدی ادامه دهد. لوپین جوان، آهی کشید و گفت:
- از نایجلوس بلک شروع شد و آدمایی که حتی نمی‌شناختم و همه‌شون کمک می‌خوان. یه چیزی اینجا خوب نیست جیمز! چرا مرگخوارا دارن تو وزاتخونه ریشه می‌دوونن؟ تو وزارتخونه چی هست که براشون مهمه؟ چرا مُرده‌های وحشت‌زده و درب و داغون میان تو خوابم؟ من فکر نمی‌کنم تا وقتی جواب این سؤالا رو نفهمم، اونا دست از سرم بردارن...

چشمان جیمز برق زدند. تدی ذهنش را خواند. قبل از این که بگوید «نــــه! این اصلاً ایده‌ی خوبی نیست!» برادر کوچکتر با خنده دستانش را از هم باز کرد:
- خب؟! بیا بفهمیم تو وزارتخونه چی هست!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#9

به فلیت‌ویک:

حالا شما باید به رومون بیارید؟!
به نظر ما فرق می‌کرد خب.

به سایرین:

ببخشید جسارت نباشه، ولی مثلاً من خودم دقیقاً نمی‌دونم مدیر انجمن چه کار مهمی می‌تونه انجام بده که ناظر انجمن نمی‌تونه؟ یعنی اگر دولورس رو فاکتور بگیریم، من شخصاً حرکت خاصی از مدیرا توی ایفای نقش ندیدم که بگم به فرض این کار رو باید یه مدیر ایفای نقش سپرد. البته به جز چه‌می‌دونم، بایگانی تاپیک و دسترسی محفل و خانه‌ی ریدل دادن و کارهای فنی که فکر نکنم از این لحاظ، کادر مدیریت حال حاضر دوشواری داشته باشه.

داشتیم با دوستی صحبت می‌کردیم مِن باب مسئله‌ای، خیلی صادقانه گفتم «جادوگران یه سایت عضو محوره. فلان سایت، یه سایت ناظر محوره.» و البته من به این مسئله حقیقتاً افتخار می‌کنم. ولی وقتی وارد این بحث می‌شیم، مهمه که بدونیم مدیر چیست؟ با رسم شکل توضیح دهید!

من ایده‌ی دولورس رو مثل همه‌ی ایده‌های دیگه‌ش دوست دارم، این خیلی خوبه که اگه قراره مسئولیت تعیین کنیم، با توجه به تموم شدن کتابای هری پاتر، بچسبیم به ایفای نقشمون و سه تا انجمن سه تا انجمن بدیم دست مدیرا؛ ولی این سؤال من رو رفع نمی‌کنه.

اصلاً چرا بحث مدیرا دوباره مطرح شده؟!
اگه بحث اینه که خیلی با کلاسه مدیرای انجمنمون فعال باشن، بریم فعال‌ترین اعضای ایفای نقش رو مدیر کنیم، بگیم عاقا تو فقط به روند پُست زدنت ادامه بده، اگه بحث اینه که بعضی مدیرا هیچ‌کاری نمی‌کنن، به عقیده‌ی من یه سری کارای یه ناظر و یه مدیر هست که کسی نمی‌بینه و بسیار هم خسته‌کننده‌ن. اگه بحث تشویق اعضا به فعالیته، من به شخصه فکر می‌کنم عضوی که برای دسترسی فعالیت کنه، همین که دسترسی‌شو بگیره، حاجی حاجی مکه و ده برو که رفتیم.

با عرض پوزش اگر سؤال‌هام ابتداییه. ولی فکر می‌کنم بد نباشه این بحث " وظایف مدیر ایفای نقش " و " وظایف ناظر " و الخ، دوباره مطرح شه. تاپیک‌هایی که در این زمینه هست، همه مال عهد جان‌علی‌شاه خانه [ ] و قوانین هم به مرور زمان تغییر کردند...!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: كلاس نجوم و ستاره شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۱۵ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲
#10

استـــــــــــــاد، این از صورت فلکی ما استـــــاد. :)
اسمشم هست دونخطه.پرانتز. :)

این اولی‌!

دوم هم که، استاد حقیقتاً نیاز به توضیح داره صورت‌فلکی‌مون؟! پنج ستاره هستن که کنار هم قرار گرفتن. چهار تا جادوگر، یه ساحره. دو نفر بزرگسال و سه تا بچه. سه گریفندوری، یه اسلیترینی و یه هافلپافی. دو تا مرگخوار، سه تا محفلی. یکی‌شون از کوییدیچ بدش میاد، اون یکی عاشق کوییدیچه. یکی جیغ می‌کشه، اون یکی آرامش می‌خواد. یکی مدام ورجه وورجه می‌کنه، اون یکی دوست داره یه جا بشینه و دستور بده. یکی گرگینه‌س، یکی گیاهه. یکی استاد هاگوارتزه و یکی از هاگوارتز اصلاً بدش میاد...

استاد راستش صورت‌فلکی‌مون هیچ ربطی به هم ندارن. ما هم هیچ توضیحی براشون نداریم. ولی هستن استـــاد... اینجا... :)

سوم!

اولین صورت فلکی مرتبط به دنیای جادوگری، صورت فلکی خوشه‌ی پروین، یا اولکر، یا فاخته‌ها یا پلیادسه. این صورت فلکی که بعضاً به نام هفت خواهر هم شناخته می‌شه، یک افسانه‌ی خیلی مشهور با ریشه‌هایی در واقعیت‌های جادویی داره.

هفت خواهر، هفت ساحره‌ای بودند که توی تاریخ، مقدر شده بود فرزند یکی‌شون، دنیا رو به شکلی تغییر بده که هرگز پیش از اون نبوده و هرگز بعد از اون دنیا به شکل سابق برنخواهد گشت.

شش ساحره‌ی اول، میا؛ الکترا، تایجته، آلسیونه، سلیونو و آستروپ؛ با بهترین و بزرگترین جادوگران زمان خودشون ازدواج کردند، چرا که مصمم بودن حتماً اون فرد ِ بزرگ، فرزند اونا باشه. ولی...

آخرین ساحره، کسی نبود جز مروپی. پیشگوها که دیدند 6 نفر قبلی با اطلاع از پیشگویی، چطوری جلوی وقوعش رو گرفتن، مروپی رو ازش بی اطلاع گذاشتند و وقتی مروپی با یک مشنگ ازدواج کرد، با نا امیدی، دیگه داستان زندگی‌شو دنبال نکردند.

فرزند مروپی گانت اصیل‌زاده و تام ریدل مشنگ، مطابق با پیشگویی؛ دنیا رو طوری تغییر داد که هرگز تا قبل از اون نبود.

ساحره‌های این افسانه، پس مرگ، به شکل ستارگانی در آسمان پدیدار شدن و مروپی که همسرش مشنگ بود، صورت خودش رو از همه پوشوند...

و این شد که مروپی رو نمی‌شه با چشم مسلح دید!

و اما صورت فلکی دوم، صورت فلکی شکارچیه. در تعقیب هفت خواهر. که گفته می‌شه تجمع تمام مردانیه که شش خواهر اول، با عدم برآورده کردن این پیشگویی و مروپی، با برآورده کردنش، باعث مرگشون شده...!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.