مرگخواران به زمان برگردان و سپس به هکتور نگاه های تعجب زده ای انداختند.این اولین بار و شاید آخرین باری بود که هکتور بجای پیشنهاد دادن معجونهایش یک ایده خوب داشت.مرگخواران تصمیم گرفتند در اولین فرصت این تغییر باشکوه را به عنوان" رکورد های هکی "در تاریخ ثبت کنند.
-معجون استفاده از زمان برگردان بدم؟
-
مرگخواران از تصمیم خود تا ابد منصرف شدند!
سوزان که نظرش به رنگ طلایی زمان برگردان جلب شده بود،گفت:
-خب... الان قراره تا کی به اون زمان برگردان خیره بشید؟ یکی اون زنجیرو بندازه گردن همه!
دای زنجیر زمان برگردان که بسیار دراز بود را گردن خود و بقیه انداخت اما وقتی به تراورز رسید:
-نخیر حاجی...این همه عمر تسبیح دستمون نگرفتیم که عاقبت کارمون به اینجا بکشه...بلاخره محرم و نامحرمی گفتن!
-حاجی این هواپیما نمیتونه اسلوموشن تر از این بیاد!
تراورز نگاهی به هواپیما انداخت حق با دای بود،اما پس آرمان ها و اعتقاداتش چه میشد؟
تراورز با خود درگیر شد،تراورز خیلی با خود درگیر شد،تراورز کارش با خود به دعوا کشید،تراورز از خود طلاق گرفت،تراورز...
هواپیما به کنار دماغ تراورز رسید!
-آقایون اون طرف زنجیر خانما این طرف زنجیر!
-خب حالا بهتر شد.
تراورز زیر زنجیر زمان برگردان رفت، دیگر زنجیر در حال پاره شدن بود،اما مشکل دیگری وجود داشت.
-پس گاومیش های منه ره چیکار کنیم؟
ملت نگاهی به گاومیش های در حال ترکیدن انداختند،نه از نظر طولی نه از نظر عرضی گاومیش ها نمیتوانستن میان آن همه مرگخوار جا شوند.
دیگر هواپیما ۱متر از آنها فاصله گرفته بود،اگر کمی دیگر تاخیر میکردند با ترکیدن گاومیش ها چاره ای جز سقوط نداشتند.چاره کارچیزی جز پونز نبود!
آملیا پونزی را از جیب خود در آورد و ناگهان
بوووووووووووووووومنفس باروفیو بند آمد.
آملیا گاومیش ترکیده را در جیب باروفیو گذاشت و به بقیه چشم دوخت اما بقیه به جای دیگری خیره شده بودند،دقیقا به زمین!
-ببینم دقیقا ما رو چی وایسادیم یا چیو گرفتیم؟
-هیچی.
قبل از اینکه ملت سقوط کنند با اقدام قهرمانانه دای زمان متوقف شد و مرگخواران روی هوا باقی ماندند.دای فرمانده شدیدا مستعدی بود.
سوزان به هواپیما که تقریبا ۱متر با آنها فاصله داشت نگاهی انداخت.
-خب حالا چجوری باید سوار هواپیما شیم؟
-کافیه یکی بپره در رو باز کنه تا بقیه سوارشن.
-پروفسور دای سوالی داشتم!دقیقا کی؟
-اممممم!
ملت مرگخوار به دای نگاه های شیطانی انداختند به هرحال مستعد بودن هم مشکلات خود را داشت.
-بپر بپره...بپر!
-من نمیپرم.
-بپر!
چاره ای نبود زیرا با یک هل گیبن دای چسبید به در هواپیما و با اقدام مستعدوارانه دیگری در را باز کرد و از آن آویزان ماند.
ملت یکی یکی در هواپیما پریدند و دای را به داخل کشیدند اما در هواپیما که ظاهرا چینی بود کنده شد.
ملت مرگخوار به در نگاهی انداختند و آنجایی که هواپیما بدون در کاملا غیرطبیعی بود. گیبن جای در،بتن گذاشت و حالا هواپیما در بتنی داشت!هنر نزد مرگخواران بود و بس!
دای زمان را به حالت عادی برگرداند و پس از چند ثانیه بلاخره مرگخواران متوجه موج نگاه های مسافران و خدمه پرواز شدند.
آملیا صدایش را صاف کرد و گفت:
-امممم...سلام!
-
-ما با خلبان کار داشتیم...خلاصه سفر خوبی رو براتون آرزومندیم!
-
مرگخواران به سرعت داخل اتاق خلبانان شدند.
یک خلبان و یک کمک خلبان نیز به این ورود ناگهانی همان واکنش مسافران را نشان دادند.
روونا که مغزش خود ترمیمی کرده بود،گفت:
-من یه پیشنهادی دارم این خلبانا رو مجبور کنیم که مارو ببرن آزکابان خیلی راحت و سریع.
ایده روونا فوق العاده بود اما مشکلی داشت.
-جناب خلبان ما می خواستیم...سلستینا!
سلستینا واربک با دستمالی دور دهانش را تمیز کرد و پس از نفس عمیقی گفت:
-آخییییش سیر شدم.
خلبانان که تارصوتیشان در معده سلستینا واربک بود حالا بیهوش یا شایدم مرده بودند و هواپیما دیگر خلبانی نداشت.
-کی خلبانی بلده؟