هری کمی خود را جابجا کرد تا بلکه بتواند چهرهء شخص ِ سایه سیاه را تشخیص دهد. اما به خاطر وجود ابرهای سیاهی که از چندین روز پیش برفراز آسمان ثابت مانده بودند و باعثِ تاریکی ِ محضی بودند که بر جنگل سایه انداخته بود، موفق به شناسایی ِ او نشد.
-مگه با تو نیستم؟ بت میگم سیاهی کیستی؟
فردی که هری را از غرق شدن در امواج خروشان نجات داده بود، نامش را گفت. ولی هری که به خاطر رفتن آب در گوشهایش درست صداها را تشخیص نمیداد ، اینطور شنید :
- من؛ پارسی کولا !
- پارسی کولا !؟
منو مسخره میکنی؟ تو اصن روت میشه منو مسخره کنی؟ تو کی هستی که فکر کردی در حدی هستی که هری پاتری رو که تموم عمر یه ملتی رو مسخرهء خودش کرده بودو دست بندازی؟
فرد سایه سیاه که از خنگ بازی های هری به تنگ آمده بود، چوبدستیش را بیرون کشید. هری سریع خودش را آماده مقابله با او کرد.
-دشــمــن!
ببین یادت نره که من یه خاصیت ِ آینه ای دارم که همهء طلسمارو به خود ِ طرف برمیگردونم!پس بیخود تلاش نکن!
-
لوموس!نور ضعیفی از چوبدستی ِ فرد سایه سیاه خارج شد و چهرهء پرسی ویزلی را نمایان ساخت!
- ای بابا... هری مگه کری؟! دیوونه ام کردی! دارم بهت میگم
«من؛ پرسی گولاخ !» پارسی کولا چیه؟ چقدر حرف میزنی... خل! دیوانه! شیرین عقل!
هری که با دیدن پرسی گل از گلش شکفته بود سریعا او را در آغوش گرفت.
- پـرســــــی
پرسی دستم به ردات پرسی! پرسی کمکم کن پرسی! کمکم کن نذار اینجا بمونم تا بپوسم! نذار اینجا
لب مرگو ببوسم پرسی!
پرسی، هری را از ردایش جدا کرد.
- خجالت بکش برو کنار ببینم! انقدر با دامبلدور پریدی که....
ولش کن اصن... دامبلدور منو فرستاده تا کمکت کنم. حالا بگو ببینم میخوای چیکار کنی؟
- میخوام نقشه بکشم دیگه!
- من فقط موندم دامبلدور چطور توقع داشته که تو بتونی نقشه بکشی!
ولش کن... ما باید زودتر خودمون رو برسونیم به حاشیه جنگل اونجا چند نفر دیگه از اعضای محفل بهمون میرسن... یکی از اعضای نفوذی ما تونسته یه قسمتی از طلسم ضد آپاراتی که ولدمورت گذاشته رو باطل کنه... تا قبل از اینکه اونها متوجه ِ منطقه ای که طلسم از روش برداشته شده بشن باید خودمون رو به اونجا برسونیم تا بتونیم وارد دنیای جادوگران بشیم! حالا راه بیفت...