1.یک مقاله در مورد بزرگترین جادوگران سیاه تاریخ بنویسید25 امتیاز!گلرت گریندلوالد یا Gellert Grindelwald:او یک جادوگر سیاه و خطرناکترین جادوگر سیاه تمامی دوران است که طبق گفتههای ریتا اسکیتر در کتاب «زندگی و دروغهای آلبوس دامبلدور»، تنها لرد ولدمورت در خباثت از او پیشی گرفته است.اولین بار نام او را در هری پاتر و سنگ جادو میبینیم؛ جایی که پشت کارت یکی از شکلاتهای قورباغهای دربارهی نبرد دامبلدور و گریندلوالد در سال ۱۹۴۵ میخوانیم.گریندلوالد به مدرسهی جادوگری دورمشترانگ رفته، اما در سال ششم به علت آزمایشهای خطرناک و شیطانی که منجر به مرگ چند تن از همکلاسیهایش میشود، او را از مدرسه اخراج میکنند. او قبل از ترک مدرسه، نشان یادگاران مرگ را بر روی یکی از دیوارهای مدرسه میکشد. بعد از ترک دورمشترانگ، او به دیدن عمهاش باتیلدا بگشات در گودریک هالو رفته و با آلبوس دامبلدور جوان دیدار میکند.در هری پاتر و یادگاران مرگ، روشن میشود که گریندلوالد برای بررسی قبر برادران پرول (صاحبان اولیهی یادگاران مرگ) به گودریک هالو رفته است، اما بعدا یکی از دوستان بسیار نزدیک آلبوس دامبلدور شده و آن دو نقشه میکشند تا در آینده نظامی به راه بیندازند که جادوگران به مشنگها حکومت کنند. آنها همینطور برنامه میریزند که با یکدیگر به دنبال یادگاران مرگ بگردند.
ولی آبرفورث دامبلدور، برادر آلبوس، این نقشهها را به باد انتقاد گرفته و میگوید که جاهطلبیهای آلبوس باعث تنها ماندن خواهر بیمارشان آریانا میشود. این بحثها باعث جنگ سه طرفهای میان آلبوس و آبرفورث و گریندلوالد میشود که در طی این نبرد، آریانا کشته میشود. گریندلوالد از ترس مجازات فرار میکند و از آن پس، آلبوس ارتباطش را با او قطع میکند.
گریندلوالد با دزدیدن چوبدستی ارشد از صاحب قبلی آن گریگوروویچ، یکی از یادگاران مرگ را به دست میآورد. با به دست آوردن قدرت فراوان این چوبدستی، او دست به جرم و جنایتهای بسیاری میزند. فعالیتهای گریندلوالد منجر به کشته شدن بسیاری از دانشآموزان دورمشترانگ میشود؛ مانند ویکتور کرام که پدربزرگش را در نبرد با گریندلوالد از دست داده است.
بعد از به قدرت رسیدن گریندلوالد، آلبوس دامبلدور از ترس به یاد آوردن ماجرای قتل خواهرش و اینکه شاید خودش قاتل احتمالی بوده است، رو در رویی با گریندلوالد را چندین سال به تعویق میاندازد. اما عاقبت آنها با یکدیگر با هم روبرو شده و به دوئل جادویی میپردازند. شاهدان این دوئل گفتهاند که هرگز چنین دوئلی دوباره اتفاق نخواهد افتاد. گریندلوالد که در آن زمان چوبدستی ارشد را در اختیار داشته و قرار بوده شکستناپذیر باشد، از دامبلدور شکست میخورد. از آنجایی که دامبلدور گریندلوالد را شکست داده، قدرت چوبدستی ارشد به او منتقل میشود. بعد از دستگیری گریندلوالد، او را در زندان جادویی نورمنگارد حبس میکنند.
تا زمان اتفاقهای هری پاتر و یادگاران مرگ، گریندلوالد در همین زندان محبوس است تا اینکه لرد ولدمورت به دنبال چوبدستی ارشد از راه میرسد. گریندلوالد که از ولدمورت ترسی ندارد، به او میگوید که هیچوقت چوبدستی ارشد را در اختیار نداشته و ولدمورت از شدت عصبانیت او را میکشد.گریندلوالد در سالهای آخر عمرش، از کردههای خود پشیمان بوده است.
تام ماروولو ریدل(لرد ولدمورت):لرد ولدمورت در اوایل سال ۱۹۲۶ زاده شد و نام پدرش یعنی تام ماروولو ریدل بر او گذاشته شد. پدرش تام ریدل پدر و مادرش مروپ گانت بود. او از طریق مادرش، آخرین بازمانده ی سالازار اسلایترین بود.
ریدلِ پدر او و مادرش را ترک کرد. مادرش اندکی پس از زایمان مرد و به همین دلیل او در یک پرورشگاه بزرگ شد. آلبوس دامبلدور(مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز) او را به هاگوارتز دعوت کرد. او در هاگوارتز،در بین طرفدارانش، شروع به استفاده از نام "لرد ولدمورت" کرد و بعدها نام اصلی خود را به دست فراموشی سپرد و نام مستعارش را رسماً مورد استفاده قرار داد. خیلی از افراد این گروه بعداً مرگخوار شدند (مانند رودولفوس لسترنج و لوسیوس مالفوی). او در سال ششم حفرهٔ اسرار را گشود و میرتل که یک مشنگ زاده بود را کشت. در آن زمان،بر خلاف بقیه ی اساتید هاگوارتز که شیفتهٔ ریدل بودند، فقط پروفسور دامبلدور به او مشکوک شده بود. ریدل نیز به همین دلیل نتوانست حفره را بار دیگر بگشاید و به جای آن، طرز ساخت جانپیچ را [که از پروفسور اسلاگهورن فرا گرفته بود]، همراه با قسمتی از روح خود درون یک دفترچه خاطرات پنهان کرد تا شاید بعدا بتواند از این راه دانش آموز دیگری را وادار به باز کردن حفره کند و کار ناتمام جد بزرگش،سالازار اسلایترین، را در از بین بردن مشنگ زاده ها به پایان برساند.
او دوستان دوران تحصیلش را دوباره جمع کرد و به آنها لقب مرگ خوار داد و خود نیز نام لرد ولدمورت را انتخاب کرد. او به مرگخوارانش اجازه میداد با خیال راحت جادوگران و غیر جادوگر ها(مشنگ ها) را بکشند و از جادو های ممنوعه استفاده کنند. ظاهراً کسی نمیتوانست جلوی او را بگیرد، اما یک پیشگویی همه چیز را تغییر داد. او برای جلوگیری از تحقق یافتن آن پیشگویی در مورد کشته شدنش توسط هری پاتر، پسری که به تازگی به دنیا آمده بود، اقدام به کشتن او کرد ولی به دلیل جادوی عشقی که مادرش در هری نهاده بود هری از بین نرفت و جادوی کشنده ولدمورت به سمت خودش برگشت و او ناپدید شد. این جریانات باعث شد هری پاتر "پسری که زنده ماند" لقب بگیرد. پس از ناپدید شدن لرد سیاه، مرگ خوارانی که شناخته شده بودند زندانی شدند و مرگخوارانی که ناشناس بودند به زندگی عادی خود ادامه دادند. بعد از این واقعه همه جامعه جادوگری بجز تعداد انگشت شماری از مرگ خواران فکر میکردند که ولدمورت برای همیشه مرده است ولی او به دلیل این که روح خود را به قطعات زیادی تقسیم کرده بود، به طور کامل از بین نرفته بود. او برای زنده ماندن در بدن مارها شریک میشد.
سیزده سال پس از آن که جسمش نابود شد، او در قبرستانی متروکه که پدرش در آن جا دفن شده بود به زندگی بازگشت.او این کار را با کمک یکی از خادمانش به اسم دم باریک (پیتر پتی گرو) که قبلا یکی از دوستان خانوادگی پاتر ها بود و باعث مرگ پدر و مادر هری شده بود، انجام داد. او از گوشت دم باریک، خون هری پاتر و استخوانهای پدرش برای این کار استفاده کرد. سپس تمام مرگ خوارها را احضار کرد و با هری در مقابل آنها به دوئل پرداخت و طبق یک رویداد نادر که بین چوب دستی های آن ها اتفاق افتاد(چوب دستی هایی مشابه)، روح افرادی که ولدمورت آنها را کشته بود، از چوب دستی او بیرون آمد و هری در شلوغی فرار کرد. او خود را با جنازهٔ سدریک دیگوری (یکی از دوستان پاتر که ولدمورت او را به قتل رسانده بود) به جام مسابقهّ سه جادوگر که رمز تاز بود، رسانده و به هاگواتز باز گشتند.
در آخرین کتاب از سری کتابهای هری پاتر (یعنی "هری پاتر و یادگاران مرگ") در جنگی که در هاگوارتز اتفاق افتاد و توسط طلسم خودش که توسط طلسم هری به سمتش باز می گزدد نابود میشود.
5 جانور خطرناک مرنبط با جادوی سیاه نام ببرید.!ـ باسیلیسک
ـ آل
ـ پنج پا
ـ زردمبو
ـ غاز قلنک
ـ کلپی
(استاد اینا هم توی کتاب جانوران شگفت انگیز و زیستگاه آن ها بودن و هم توی هری پاتر زندانی آزکابان و همه هم واقعی اند و طبق طبقه بندی وزارت سحر و جادو بیشترشون ***** اند!)
تصویر:
دیوانه ساز:
ـ هـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!
مترجم دیوانه ساز:
ـ میگه بلند شو تن... ما کار و زندگی داریم باید بریم!
آقای مالفوی:
ـ نه! لطفا یه عکس از نیم رخ و یه عکس متحرک البته با پسوند gif ازم بگیر، مث همونی که از خواهر خانومم گرفتید و اون داد و هوار میکرد!
ـ هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــو!
ـ میگه کم کم داره علاقه ام بهت بیشتر میشه! خیلی دلم میخواد ازت یه ماچ آبدار بگیرم ها!
ـ نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه خواهش میکنم منو نبرید! میخوام به اربابم نشونش بدم!
ـ آقا ما کار و زندگی داریم ها! ببین...
و دیوانه ساز به آقای مالفوی نزدیک شد!
ـ نه! غلط کردم! خواهش میکنم! به من رحم کنید! نه!
با تشکر از استاد گران قدر!