هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۱۴ یکشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۵
#1
سلاملکم!

روزی روزگاری ما در عمارت هافلپافیه به سر می بردیم ولی گویا ما را شوتانده اید بیرون!

همانا چون مدیران گل های انجمن می باشند و خارشان بسی دردناک است جرات انتقاد نمی داریم! پس "یا" ما را به هافلیه برگردانید و "یا" برویم دوباره معرفی شخصیت بنماییم و "یا" چی!
تا حالمان خوب است بگویید کدام "یا"... وگرنه مجبور می شویم شعری در وصف خارهای این گل های انجمن بسراییم...


هه!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۴:۵۹ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳
#2
مرگخواران که در عمر سیاهشون چیزی از ورزش فکری نمی دونستن و به نظرشون کاربرد مغز در ورزش به اندازه ی کاربرد جعفری در کتلت و در نقش دکور می بود، اجازه دادند مورگانا تا درب مقر محفل هلشون بده. فقط لودو که احساس می کرد چون نه یقه و نه دامنش هیچ کدوم توی دست مورگانا قرار نگرفته ان پس بهش اجحاف شده، فریاد کشید:

- ینی ما که تا اینجا اومدیم نباید لااقل این محل نمودارناپذیر رو تسخیر کنیم؟

ولی مورگانا و بقیه که دیده بودن جیمزی با خشنودی یویو تکون می ده و ست بعدی جیغ هاشم به مناسبت کیش شدن دامبلدور، درحال وقوعه، عاقلانه تصمیم گرفتن بزنن به چاک. لودو که تنها وسط جمعیت گیر افتاده بود چشمش به تدی افتاد که مشتاقانه بهش نگاه می کرد.

موهای تدی به علامت وقت شکار قرمز شده و دندون هاشم کم کم درحال بیرون زدن بودن:
- ببین... روانشناس... هنوز منو روان نشناسوندی ها!

نمیشه لودو رو به خاطر گرد و خاک راه انداختن در حال فرارش، اونم از شدت ترس، سرزنش کرد.

یک ساعت بعد

جماعت محفلی هرکدوم یه ور لم دادن و کلن فراموش کردن که لیگ شطرنجی برقراره. خوب آخه اونا که از لرد سیاه دستور نمی گیرن! ولی دامبلدور که به خاطر نجات از مات شدن و آبروریزیش جلوی محفل، از مورگانا ممنونه (هرچی باشه درست وقتی کیش شده بود مرگخوارا رو فراری داده بود!) سرفه ای پروفسورانه می کنه:

- فرزندان روشنایی! اینقدر راحت طلب نباشید. باید یه تیم از خودمون انتخاب کنیم که با مرگخوارا مسابقه بدن!

تدی (که هنوز دلش نخواسته دندون هاشو از حالت گرگی در بیاره) بدنش رو کش و واکش میده:
- بیخی پرفسور جون. مرگخوارا که شطرنج بلت نیستن. واسه همین یه دونه رول هم گیر افتاده بودن و نمدونستن چیکا کنن.

پروف:
- ولی بازم به هرحال ما که نمی تونیم کم بیاریم و مبارزه نکرده شکست رو بپذیریم.

گلرت که هنوزم داره درمورد دوچرخه ی ویولت رویاپردازی می کنه، فکری به نظرش می رسه:
- خوب ما که گیلبرت رو داریم که شطرنج بازیش خفنه. فقط یه کم کنترل روانی لازم داره که ویولت رو هم تیمیش می کنیم تا هم گیلبرت رو کنترل کنه و هم به وقتش بابای پدر جد مرگخوارا رو میاره جلو چششون!

کل محفل با کشیدن خمیازه های طویل و جیمزک با پرتاب چرخشی یویو به درون تنگ (!!!) نهنگ هاش موافقتشون رو اعلام می کنن و بدین ترتیب تیم ملی شطرنج محفل شکل گرفت!


هه!


پاسخ به: ستاد انتخاباتی سیریوس بلک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳
#3
ما حمایتمان را با زدن هیچ بنر و لوگو و خرت و پرتی اعلام می نماییم.

صرفا چون می ترسیم پاچه مان گاز گرفته شود.

چخه... چیزه... سیریش گوگولی مگولی برو آنورتر بی زحمت. خخخخ


هه!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
#4
1- یک مورد از ابزارهایی که می تونن بعد زمان رو در هم بشکنن کاملا مشروح بگید (طنز) (5نمره)

تفریح فقرا!
مفصل بگم؟ بسیار خوب...
ارزانترین تفریح موجود در دنیا، نشستن پدر خانواده در مرکز دایره ای است که محیط آن را سایر اعضای خانواده پر کرده اند. پدر محترم باسن مبارک را کج نموده گاز خوشبو و خوش صدایی از آن خارج می سازد و سایرین هرهر می خندند و دست و پا می کوبند و از این چیزا!

حال اگر در ژنتیک افراد خانواده، ژنی خاص که در بین ماگل ها به ناحق عامل ایجاد بیماری صرع شناخته شده وجود داشته باشد، و دست برقضا فرد مورد نظر دقیقا در معرض شلیک گاز مذکور قرار بگیرد و فاصله ی وی با محل برگزاری مراسم (!) کمتر از 50 سانتی متر باشد، ژن مربوطه بلافاصله فعال گشته و مرزهای زمان را برای فرد موردنظر درهم می شکند.

لیکن هیچ تضمینی نیست که این فرد بتواند از موهبت به دست آمده، به طرز مناسب استفاده نماید. به هرحال... استعداد افراد با هم برابر نیست.

2- پیشگویی کنید که هفته ی بعد کلاس پیشگویی چه دکوراسیونی خواهد داشت! (5نمره)

تخت های چوبی با متکاهای قالیچه ای ایرانی که روی هرکدام از تخت ها دو سه عدد قلیان قرار داده شده. محل برگزاری نیز در مرکز جنگل ممنوعه و زیر سایه ی درختان اسطوخودوس می باشد که بتوان درصورت فقدان تنباکوی میوه ای از برگ های اسطوخودوس استفاده کرد. خیلی هم خاصیت دارند و مفیدند!

آلبوس جوان! یعنی قرار است شما از روی دست ما تقلب بنمایید و فضاسازی مناسب را انتخاب بنمایید؟

3- با یه چاله ی زمانی برخورد کردید و بلعیده شدید، با یک رول توصیف کنید. (20نمره)

(سخته ها!)

کلاس پیشگویی تموم شده بود. بیدل پیر، دلی که از زیر نیمکت کلاس پیدا کرده بود، توی دستش قل میداد و متفکرانه دنبال راه حلی می گشت تا از شرش خلاص بشه... هرچی باشه، مدتها از دست مشابه این دل رنج کشیده بود و دیگه نمی خواست داشتنش رو تجربه کنه. همینطور که دل رو توی دستش قل میداد و عمیقانه بهش زل زده بود، متوجه ی یک سوراخ ریز در ناحیه ی بطن چپ اون شد! اول فکر کرد شاید گذرگاهی از آئورت به اون سمت باز شده ولی وقتی انگشت پیر و چروکیده شو به سمت سوراخ گرفت، جاذبه ی شدیدی انگشتش رو کشید.

با حیرت سرش رو بالا گرفت تا ببینه کسی دور و برش هست یا نه. تدی و جیمز تازه از کلاس هایی که تدریس می کردن، بیرون اومده بودن و داشتن درمورد وزیر شدن تدی دعوا می کردن. تدی قسم می خورد که این یه توطئه س و جیمزی اصرار داشت که در طی دوران امتحانات ماگل شناسیش، تدی توسط دلورس اغفال شده و لابد دو روز دیگه عروسیشونه و این کلاه هم زیرزبونی ای هست که عروس پیر به داماد نوجوونش داده تا راضی به ازدواج شه.

بیدل نگاه دیگه ای به دلی انداخت که توی دستش داشت. به طرف جیمزی و تدی رفت تا دل رو به اونا بده. با خودش فکر می کرد: "شاید جاذبه ی این دل بتونه سوتفاهم بین این دو نوجوون رو رفع کنه..." ولی گویا دل این نظر رو نداشت. به طور اسرار آمیزی توی دست بیدل چرخید و سوراخش دقیقا روی کف دست بیدل قرار گرفت و در یک لحظه، تدی و جیمز که شاهد نزدیک شدن پیرمرد به خودشون بودن، دیدن چهره ی پیرمرد با رنج بسیار زیادی درهم شده و بعد، دیگه بیدلی وجود نداشت درحالی که یه دل قرمز و خونین، روی زمین قل می خورد و به طرز شگفت آوری شروع به تپیدن کرده بود.

جیمز و تدی اختلافشون رو فراموش کردن و با عجله به سمت دل دویدن. دلِ سابقا چروکیده و مرده، حالا می درخشید و قرمز خوشرنگی رو به خودش گرفته بود. تدی چوبدستی خودش رو به سمت دل گرفت و اولین وردی که به ذهنش رسید رو زمزمه کرد: آلوهومورا!

در کمال تعجب، دل از ناحیه ی دهلیز راست باز شد و کمی بعد بیدل با چشمانی که از ترس یا حیرت گرد شده بودند، دوباره پدیدار شد. در این لحظه دل، دود کرد و کم کم شعله ور شد و درعرض چند ثانیه کاملا از بین رفت. آنتیوس از پشت سر همه جیغ کشید: بیدل! دوست گرانقدرم! چه بر سرت آمده بود؟

بیدل نگاهی به دو نوجوان پیش رو انداخت و به سمت دوست دیرینه اش چرخید: باور نمی کنی اگر بگویم لحظه ای پیش، سوار بر اسب خود، در کنار قلعه و منتظر بودم تا برای رسیدن به چشمه ی خوشبختی انتخاب شوم. باور می کنی؟ آماتای زیبایم درست کنار من ایستاده بود و نمی دانست خوشبختی درست در کنار ماست و نیازی به چشمه ای برای رسیدن به آن نداریم...

جیمز با ناباوری گفت: ولی بابا بیدل! این قضیه مال حداقل هزار سال پیشه!

بیدل چیزی نمی شنید. با حسرت به خاکستر دلی نگاه می کرد که برای یک لحظه او را به شیرین ترین عشق زندگیش رسانده و برگردانده بود... جادویی برای دوباره ساختن آن دل وجود داشت؟


ویرایش شده توسط بیدل آوازه خوان در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۰:۲۶:۰۰

هه!


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
#5
یک مقاله کامل و معتبر در مورد اینفری ها 10 امتیاز

آخرون با نام یونانی Αχέρων یکی از پسران زمین بود که به سبب کمک به تیتان‌ها در جنگ‌شان با المپیان، محکوم شد که به دنیای زیرزمین برود. درنتیجه به دوزخ تبعید و تبدیل به رودی از رودهای دوزخ شد. در سرزمین مردگان چنان چه هنگام مرگ، سکه ای در دهانت قرار داده باشند تا بتوانی هزینه ی قایق عبور از دوزخ را بپردازی، سوار بر قایق به دنیای مردگان می روی و درصورتی که سکه نداشته باشی به آخرون پرتاب خواهی شد و ناچاری در تمام مدت اقامت در دنیای مردگان (یعنی تا اید) در این رود سرگردان باشی.

برخی جادوگران بر این باورند که با ابراز شجاعت و ابزارهای جادویی و داشتن قلبی پاک می توانی عزیز از دست رفته ی خود را از دنیای مردگان بازگردانی و این تنها زمانی امکان پذیر است که متوفی، از آبشاری که در انتهای آخرون قرار دارد به پایین و درنتیجه دوزخ ابدی، پرتاب نشده باشد. پس از سقوط در این آبشار دوزخی، هیچ راهی برای به زندگی بازگرداندن متوفی وجود ندارد، مگر با کمک جادوی سیاه که در این صورت، فرد بازگشته هیچ اراده و قدرت تعقلی از خود نداشته، تنها به ابزاری برای از بین بردن انسان های عادی تبدیل خواهد شد تا خدمتگزاران خدای دوزخ را افزایش دهد.

5 راه یا طلسم مقابله با اینفری ها با شرح کامل حداکثر 10 امتیاز

1- فرار: توضیح کاملش فقط همین چهار حرفه، ف ر ا ر
2- ایجاد غول آتش: خطرناکه. اگه قدرت کنترلش رو ندارید، توصیه نمیشه. آخرین بار یکی از دوستان دراکو مالفوی قربانیش شد!
3- استفاده از معجون عشق: با پاشیدن معجون عشق بر روی اینفری، بوی مطبوعی که در دوران زنده بودنش براش ایجاد عشق می کرده به مشامش می رسه. ولی اینفری قادر به درک عشق نیست و این بو به نظرش خوشمزه میاد... مث یه چیز شیرین! درنتیجه شروع به خوردن خودش می کنه و بووووووووووپ! شما نجات پیدا می کنید.
4- استفاده از گیاه خرزهره: اسم جادوییش رو یادم نیس! این گیاه، مخصوصا نوعی که دارای گل صورتی هست بوی تندی داره و زهر ضعیفی هم ایجاد می کنه که برای انسان ها خطر چندانی نداره ولی باعث تجزیه ی اینفری ها میشه.
5- استفاده از جوراب مرلین. :) لازمه درباره ی خواص بوی این جوراب شرحی داده بشه؟ :)

آیا خاطره و تصویر پروفسور مالفوی که در کلاس شرح داده شد فتوشاپ است؟ توضیح دهید حداکثر 5 امتیاز

می تونه فتوشاپ باشه و می تونه از نرم افزار flash برای ساختنش استفاده کرده باشه ولی هر دوی این ها وسایل و نرم افزارهای ماگلی هستند که امکان نداره پروفسور مالفوی ازشون استفاده کنه درنتیجه باید اعتراف کنم که کاملا واقعیه! (استااااااااااااااااااااااادیّم! پاچه داری که برات وخارانیّم؟)

چند خطی درباره داستان اینفری ها و گریندلوالد و سرنوشت آنها بنویسید حداکثر 5 امتیاز

گریندل والد به کمک ابرچوبدستی به ساحل رود آخرون رفت. تنها زمانی می توانست از کمک اینفری ها برخوردار شود که جغد خاصی را بیابد. این جغد همان آسکالافوس (پسر آخرون) بود و تنها او می توانست اوزیریس (خدای مرگ) را قانع سازد تا برای قدرت گرفتن بر روی زمین به اینفری ها اجازه ی خروج از آخرون را بدهد. با توجه به این که گریندل والد نتوانست جغد موردنظر را بیابد، این قضیه منتفی شد. لیکن علت موفقیت لرد سیاه در به خدمت گرفتن اینفری ها تا به حال بر کسی آشکار نشده بود که اخیرا در طی درس استاد مالفوی، مشخص شد.

امتیاز کمکی

خنده دار ترین جمله درباره عکس این هفته مربوط به اینفری ها:


اینفری که به جادوگر می رسه، جوجه جادوگر بوق می زنه!


هه!


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲
#6
فلیت ویک عزیز، برات آرزوی موفقیت و نیک نامی می کنم. :)


هه!


پاسخ به: ستاد رانده شدگان
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۹ دی ۱۳۹۲
#7
آآآآآآآآآآآآآآآهههههههههههههههههیییییییییییییییییییییمممممممممممم (افکت یک عدد سرفه ی خشک و بسیار پیرمردانه!)

بیدل دست هایش را پشت کمرش حلقه کرده بود و با سری فرو رفته در گریبان و به شدت متفکر، قدم زنان وارد ستاد آواره رانده شدگان شد. نیم نگاهی به دور و برش انداخت. از دیدن نسخه ی قدیمی کتاب خودش (که تدی از منزل ویزلی ها و کتابخانه ی قدیمی هرمیون ویزلی (!) کش رفته بود) لبخندی زد. روی یک مبل پاره پوره نشست و پای دردناکش را روی میز جلویی گذاشت. کلاه بوقی اش را جلوی چشمانش کشید و کمی بعد خر و پفش به اسمان هفتم و گوش مرلین رسید که از شدت حرص سرش را زیر متکا فرو برده بود و به روزی که بیدل متولد شد لعنت می فرستاد: "فکر کردیم پرتش می کنیم روی زمین و دیگر از صدای خر و پف معرفه نکره اش نجات می یابیم!"

جیمزک برای نخستین بار، جیغش کور شده بود. تازه می فهمید صدایی بلندتر از جیغ های او نیز وجود دارد! تکه کاغذی از زیر کلاه بوقی بیدل بیرون زده بود که تدی بیرون کشید و خواند:
نقل قول:
فربزندان روشنایی، انتظار نداشته باشید من ِ پیرمرد ابراز ندامت بنمایم مخصوصا که اخیرا ساقی طبیبمان توصیه نموده چیزکشی برای سلامت پیرمردان بالای شصت سال بسیار مفید و ضروریست... ولیکن با توجه به اینکه سن مبارک ما از نهصد سال و اندی گذشته است، شاید این چند سال ناقابلِ مازاد بر شصت سالگی کمی جهش های ژنتیکی در مصرف چیز به وجود آورده باشد که منجر به کاهش حافظه می گردد.

همچنین، از آنجا که وزارت و مدیریت را پشت پرده در حال راز و نیاز دیده ایم و احساس اسکول شدگی گول خوردگی به ما دست داده است، فلذا تصمیم گرفتیم به راه راست منحرف هدایت شویم و به آغوش مبل شما پناه بیاوریم. باشد که وزارت و مدیریت هردو نباشند اصلنشم!

تمّت


هه!


پاسخ به: دفتر خانه ریدل(ارتباط با ناظر)
پیام زده شده در: ۰:۵۴ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۲
#8
لرد سیاه!

تشریف آوردیم تا از این آنتونین مرگ خورده بابت رعایت نکردن حق کپی رایتمان شکایت بفرماییم!
مجوزش را پاره بفرمایید لطفا!
ما خودمان برایش سوپ مرگ می پزیم و در بقالی مان می فروشیم تا مرگ خورده باقی بماند.
آدرس بقالی مان را هم نمی دهیم تا باز هم گشنه بماند و بداند کپی رایت ما، یک پیرمرد مفلوک از بهشت رانده و از جهنم مانده را رعایت بنماید و بداند مال یتیم خوردن نداره (ک. ر. ب باران چاخان!).

باقی بقایتان


هه!


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲
#9
فلیت جان برفا هنوز هستن.
البته من با بارش چیز در سایت مخالفتی ندارم. ولی اگه مزاحم بقیه س، این وزیر کودتاچی مشکلاتشون رو حل کنه. مخصوصا که مث خودش (!) ساحره هستن!!!


هه!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۰:۵۹ شنبه ۱۴ دی ۱۳۹۲
#10
سوال 1: دامبلدور چیکار کرده که اینقدر خوابش میاد؟ (3نمره)

"شب قبل، توی ایستگاه کینگزکراسی که هری موقع مرگش دید، دامبلدور با گریندل والد قرار ملاقات داشت ولی به جای گریندل والد، بانو کنراد دامبلدور پیداشون شد. ایشون می دونستند که آلبوس همون طرفاست ولی آلبوس خودش رو از مادرش پنهان کرد تا لو نره... بعد مادرش گیرش اورد و تا خود صب فلکش کرد!"

البته این کابوس پروفسور دامبلدور، در شب گذشته بود که باعث شد از خواب بپرند و تا خود صبح از ترس اینکه مبادا دوباره مادر مکرمه را در خواب ببینند، چشم روی هم نگذاشتند!

سوال 2: از میان مخلوقات چه کسی اولین پیشگو بوده؟ (3 نمره)

پروفسور ج ن ت ی وقتی که به ابلیس فرمودند: من می دونم که تو آخرشم آدم نمیشی!

مشخ: طی یک رول وضعیت ده سال بعدتون رو پیشگویی کنید! (بقیه ی نمره دیگه!)

"بازم دعوا، جنگ، خونریزی و کشتار... این آدما پس کی از این تشنگی خونین دست برمی دارن؟ هر جای کارشون رو که درست می کنی بالاخره سرشون رو یه جوری به طرف جنگ و دعوا و خشونت می چرخونن."

نگاهش را از آفریقا برداشت و به شرقی ترین نقطه ی گوی بلورینش انداخت. همیشه از دیدن ماجراهای آن قسمت کره ی زمین لذت می برد. رقص جدیدی مد شده بود. ده سال پیش که روی زمین قدم می زد ملت به رقصی شبیه اسب علاقمند شده بودند و حالا رقص خوکی بیشترین لایک را در شبکه های اجتماعی خورده بود! مردک شرقی دماغش را در توده ای بدبو فرو می کرد و باسنش را پیچ و تاب می داد و دخترانی پشت سرش هورا می کشیدند و اشیاء بدبو را به سمت هم پرتاب می کردند آن هم با کلی قر و قمیش!

خندید و کمی گوی را به سمت غرب چرخاند. کشوری که زیر غبار محو گوی، به درستی دیده نمیشد. سرش را کمی پایین تر گرفت تا با کمی دقت از داخل گوی چیزی ببیند که دو تا چشم قلمبه از داخل گوی به چشمانش خیره شد و صدایی غریب تا مغز استخوانش را لرزاند: برو گمشو نامسلمون! مگه از خودت خوار مادر نداری؟ چرا زل می زنی تو مملکت مردم؟

از این کشور خشن منصرف شد. سعی کرد به مردم خودش در بلاد فخیمه ی بریتانیای سابقاً کبیر نگاهی بیندازد. لحظه ای بود که کودکان و نوجوانان جادوگر راهی هاگوارتز می شدند. یادش به خیر... جوانی کجایی که... اصن صبر کن ببینم! در جوانی تو که هاگوارتزی وجود نداشت! منصرف شد. چقدر این گوی خسته کننده بود. فقط میشد دنیای امروز را دید و کاری به دیروز و فردایت نمی داشت!

گوی را در جعبه اش گذاشت و ردایش را مرتب کرد. ده سال پیش از مرلین اجازه گرفته بود به زمین بازگردد تا بتواند افسانه های جدیدی بسراید و در بازگشت، به جای افسانه های قدیمی (که دیگر به طرز تهوع آوری تکراری و خسته کننده شده بودند) برای مرلین و مردگان آسمانی بازگو نماید. ده سال پیش به مدت یک سال در زمین گشته بود و آنقدر مطالب جدید و عجیب دیده بود که هر روز افسانه ی جدیدی می سرود و هنوز هم رود جوشان داستان سرائی اش خشک نشده بود!

نگاهی به آینه انداخت:

- قیافم چطوره؟

آینه با لحت گستاخانه اش پاسخ همیشگی را داد:

- به بی ریختی دیروز!

لبخند زد. بهتر از این نمی شد. حال می توانست داستان جدیدش را برای مرلین تعریف کند، داستان مردی که خوک شد و دختری که عاشقش شد و به خاطر این خوک، بر علیه خوک چرانان و قصابی ها قیام کرد تا نهضت آزادی خوک ها را به وجود آورد!

به هرحال... تا نسل آدمی برقرار باشد، داستان سرایی نیز تنوع خود را خواهد داشت.


هه!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.