با نام و یاد ننه رونااا 
1- یک رول بنویسید و توصیف کنین آیا قدرت آن را دارین که از چیزی که از همه بیشتر به آن دلبستگی دارید دل بکنید؟
هميشه چنين است؛ جرأت از یک کلام آغاز ميشود..
به همين سادگی..
من آن چيزی را که می بایستی می کردم، کردم..
هر چيز دیگری مزه ای جز خاکستر نمی داشت..
این است آنچه که بر ما گذشته است..
----------------------------------------------
دخترک با دستان مشت شده مستعصل در طول اتاق راه می رفت و فکر می کرد، به آنچه که در این مدت بر او گذشته بود و آنچه که در آینده ممکن بود بر او رخ دهد.
او هیچ وقت وابسته کسی یا چیزی نبود حتی زمانیکه بعد مدتها دوباره برگشت . حتی وقتی به خودش جرات داد و به او نزدیک شد. او وابسته کسی یا چیزی نبود حتی وقتی ایمان داشت که بالاترین سیاست صداقته ، حتی وقتی به او انگ دروغگو بودن زدند .
او وابسته نبود حتی وقتی بهش فهماندند که باید برای رسیدن به ان چیزی که میخواد باید سیاستش مغلطه کاری باشه ولی اون همه رو پس زد تا برعکسه این قضیه رو به بقیه ثابت کنه . او وابسته نبود حتی وقتی اون رو با حرفای سیاه از خودشون دور کردند و بلاکش کردند. او به خود و راهش ایمان داشت و به خزعبلاتی که ممکن بود پشت سرش زده بشه اهمیتی نمیداد.
او وابسته نشد و نخواست وابسته کنه چون از یک روز بعدش خبر نداشت و نمیخواست کسی رو عذاب بده. اون وابسته نبود حتی وقتی برای هفته ها مجبور بود تو بیمارستان سنت مانگو بستری باشه، حتی وقتی فهمید ممکنه فقط پنج سال از عمرش باقی مونده باشه، مثل کسی که به راهرو مرگ وارد می شه و می دونه که این لحظه ممکنه آخرین لحظات زندگيت باشه.
او دوست نداشت دوباره کسی با احساساتش بازی کنه و تحمل درد جسمی و روحیش براش از شکنجه های سیاه مرگخوار هم بدتر بود. اون آغوشش رو برای همه اتفاقات غیر منتظره گشوده بود حتی........... مرگ ......
دخترک به سمت پنجره رفت و آن را باز کرد با چشمان قرمز براق خود به آسمان خیره شد، سقفی که زیر آن تمام کسانی که زمانی برایش عزیز بودند در حال نفس کشیدن بودند.
دخترک چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید . احساس تازگی میکرد. چشمانش را گشود و لبخندی زد. زندگی همچنان جریان داشت بی هیچ نقصان و کم وکاستی.
ولی نه ... او یک وابستگی داشت ...
دخترک به سمت گاو صندوق رفت و کلیدی را با وردی در دستش ظاهر کرد و شروع به باز کردن آن کرد. بعد از ده دور چرخاندن کلید ، بالاخره در گاو صندوق باز شد. دستش را دراز کرد و صندوق کوچکی را از داخل آن خارج کرد و تکانش داد. چقدر از دفعه قبل سبک تر شده بود!
فکر آشفته ای از ذهن دخترک گذشت. سریع در صندوق را باز کرد و بادیدن محتوای خالی صندوق خون به چهره اش دوید. همه ان چیزی که دخترک همیشه آن را ناموس خود خطاب میکرد، ناپدید شده بود. در حالیکه از خشم چشمانش می درخشید و دندانهای تیزش نمایان شده بود ، چوب دستیش را به دست گرفت و کروشیو زنان به در و دیوار به بیرون رفت.
او ابتدا به سمت اتاق برادرش ، لوسیفر رفت تا کروشیویی نثارش کرد چون تنها کسی که همیشه سربه سرش میگذاشت او بود.
- شت و پتت میکنم لوسیفر .. شوخی با ناموس من؟؟ :vay:
با لگد در اتاق رو باز کرد . طبق معمول اتاقش شبیه بازار شام بود. یادش آمد که برادرش چندروز قبل خانه را به مقصد لندن برای شرکت در همایش راهکارهای ساخت چوب دستی های فراجادویی ترک کرده است.
آهی کشید و وردی خواند و وسایل اتاق شروع به رقص در هوا کردند و هرکدام به سر جای خود پریدند. اتاق بسیار شیک و منظم شده بود ولی هنوز اثرونشانه ای از گمشده دخترک نبود.
او آشفته به اطرافش نگاه می کرد که بویی احساس کرد. بوی دلچسب و مست کنده ای در هوا پیچیده بود و باعث میشد او احساس ضعف کند و خشم خود را فراموش کند . بو مثل دستی جادویی دخترک را به سمت خود میکشید.
او از اتاق خارج شد و به سمت بویی که از مطبخ بلند شده بود به راه افتاد . پاتیلی روی آتش در حال جوشیدن بود . دخترک منبع بو را یافته بود. ملاقه به دست به سمت پاتیل رفت و درش را برداشت ... دخترک بهت زده به محتویات پاتیل خیره شد و از آنچه جلوی چشمانش در حال رخ دادن بود احساس ناباوری میکرد. مادر دخترک تمام ناموس دخترک را داخل خورش انداخته بود ! گوجه سبز ها داخل غذا در حال جوشیدن بودند... :vay:
2- باریکه های آب بهم می پیوندند .. رودها بهم میپیوندند.. دریا ها بهم می پیوندند.. این شما را به یاد چه چیزی می اندازد؟مویرگها بهم می پیوندند .. رگها بهم می پیوندند.. شاهرگها بهم می پیوند.. کلا همشون بهم می پیوندن..

و در آخر چیزی که مهمه اون چیزیه که درون این اینها جریان داره.. خــــــــــــــــــــون .. یه مایع لزج و قرمز رنگ ... مایع حیات اینجانب .. :selvin: