هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گورستان ریدل ها
پیام زده شده در: ۴:۴۶ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۳
#1
مورفین، افتان و خیزان اما آهسته و پیوسته از پله ها خود را بالا کشید تا آخرین ته مانده ی گرد نخودش را در اتاقش دود کند.مرگ خواران که مات و متحیر ایستاده بودند، ناپدید شدن او را در پاگرد پله تماشا کردند.

لینی با امیدواری گفت:
-یه پله نزدیک تر شدیم به اون چیزی که می خواستیم.حد اقل می دونیم که باید دنبال یه کلاه بگردیم!

بعد به صورت گیچ مرگ خواران نگاه کرد و ادامه داد:
-هیچ کدومتون تو این مدت یه کلاه ندیده؟

مرگخواران سرشان را به نشانه منفی تکان دادند.خود لینی هم این مدت کلاهی ندیده بود.جیغ رز از بیرون پنجره شنیده شد. شاید قاسم ریدل، شروع به خوردن رز کرده بود! مرگخواران با سرعت هر چه تمام تر کل سالن را می گشتند.اما اثری از کلاه نبود که ناگهان...

بوف!

این صدا از داخل کمدی در گوشه ی سالن شنیده شد. همه سرها به سمت آن برگشت.ایوان که از همه به کمد نزدیک تر بود چوبدستیش را درآورد و به سمت کمد گرفت. در کمد به آهستگی باز شد.همه مرگ خواران یک قدم نزدیک تر شدند. موجودی که در کمد بود، تعجب همه را به خود جلب کرد.
چیزی بین یک کلاه و یک سکه بود. در واقع کلاهی آلومینیومی بود که روی لبه ی آن عبارت "50 تومان" نقش بسته بود. :ball:

لینی که مثل همه مرگخواران، لبخند بر روی لبش نقش بسته بود خود را به این موجود عجیب رساند.فقط یک سوال کافی بود تا شکش برطرف شود.

-تو کی هستی؟
-من؟ من یه عضو تازه واردم خانوم. من خیلی به عمو دانگ اصرار کردم تا منو قبول کنه.بهش گفتم می خوام ایفای نقش سکه رو بردارم.خیلی بهش اصرار کردم تا قبول کنه. بهش قول دادم تا یک ماه آینده شخصیتم رو خوب معرفی کنم تو سایت خانوم.خانوم فکر کنم زوپسِ عمو دانگ خراب بود.به خاطر همین نتونست منو به شکل یک سکه ی کامل در بیاره.همین طور که می بینید خانوم به شکل یه کلاه سکه ای در اومدم خانوم. به نظرتون می تونم خوب از عهده ی نقشم بر بیام خانوم

لینی از خوشحالی فریاد زد:
-چرا که نه!! همین الان می تونی بهترین نقش رو برامون ایفا کنی!

قبل از این که کلاهِ سکه ای، بخواهد چیزی بگوید، لینی لبه ی کلاه را گرفت و به نشانه ی پیروزی به هوا انداخت. همه مرگخواران،فریاد شادمانی سر دادند. آنتونین هم همان جا کاغذی را در آورد تا نامه ای به نشانه تشکر از مدیریت شایسته ی جادوگران، بنویسد

در همان لحظه صدای فریاد نخراشیده مورفین از بالا شنیده شد:

-یکی اینو از من دور کنه!!!!

مرگخواران به سرعت از پله ها بالا رفتند و بر روی پله ها متوقف شدند.بالای پله ها، ویلیام آپست با تَتویی به غایت رومانتیک بر بازوانش ایستاده بود.

-این رفیقتون هم اعصاب نداره ها! فقط چند تا جمله پند آموز بهش گفتم.
مرگخواران:

ایوان گفت:
-این چطور اومده این جا! سیستم امنیتی خونه ریدل ها چرا اینقدر افت کرده!

آپست با بی اعتنایی، سرش را به زیر انداخت و در افق محو شد.

-بیخیالش!سریع تر بریم اینو به مورفین بدیم!


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: زمین‌خاکی کوییدیچ
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#2
ویلیام:
نویسنده سوژه، کارگردان، تهیه کننده و بازیکنان به اتفاق جمیع شیاطین به سرپرستی لوسیفر که در بهت اتمام زودهنگام سوژه بودند به شکل به ویلیام خیره بودند. آن وقت نویسنده چیزی در گوش کارگردان گفت که باعث شد کارگردان صورتش در هم رود.سرش را به نشانه ی نهی، محکم تکان داد.سپس نگاهی به تهیه کننده انداخت و او به نشانه ی تایید سرش را تکان داد.
کارگردان لبخندی هیستریک زد و به ویلیام نزدیک شد.بعد از ربع ساعت پند و اندرز، او را راضی کرد تا در جایگاه ویژه تماشاچیان بنشیند و نظاره گر بازی باشد.بعد او را با سلام و صلوات به جایگاه هدایت کرد و در بین راه چکش را هم با ملایمت از دستش گرفت.(چون سوژه جدی بود!) سپس به سرعت به زمین برگشت و وقتی دید لوسیفر با آلیس خوش و بش می کند، سرشان فریاد زد.

-همه ساکت!هنوز تموم نشده!

بعد چوبدستیش را به سمت زمین گرفت که پر از خون بود.با حرکتی خون هر کس را درون قمقمه ای جداگانه کرد و هر قمقمه روبروی صاحبش قرار گرفت.بعد با حرکتی دیگر، اعضای از هم جدا شده بازیکنان، شامل دست، پا، کلیه و معده مانند آهنربایی به محل تعبیه شده در بدنشان بازگشت!

-سریع این خون های از دست رفته رو بخورین تا بریم سر ضبط.

کمی که گذشت بازیکنان ظاهرا آماده بودند.لوسیفر و شیاطین هم در جای خود قرار گرفته بودند.

-خوب تمرکز کنید.چشماتونو ببندید.شما در یه زمین اهریمنی در حال بازی بودین! بودلر! برو اون گوشه توی بغل جیمز خودتو به مردن بزن. خوب آماده شید. با سه،دو،یکِ من شروع می کنید

ضبط!


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: خانه های هاگزمید
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳
#3
پیتر با داغی بر دل، بار دیگر خود را به شکل موش در آورد و در بینابین دعوا، از پنجره به بیرون رفت.همه به جان هم پریده بودند که ناگهان زنگ در به صدا در آمد.

-یعنی کی می تونه باشه؟
-نکنه پلیس باشه!
-پلیس؟ نه بابا! آسپ!برو در رو باز کن ببینم کیه!

آسپ با ترس زیاد به در نزدیک شد.هیچ صدایی از پشت در نمی آمد.دستش را به سمت دستگیره برد و به آرامی باز کرد. جوانی قد بلند با صورتی گندمی رنگ در آستانه در ایستاده بود.دسته گل رزی قرمز به دست داشت.لبخندی به آسپ زد و گفت:

-سلام. می تونم بیام تو؟

قبل از آنکه آسپ بپرسد "شما؟" خرامان خرامان قدم به خانه نهاد.انگار محل هال خانه را از قبل می دانست. به جمعیتی که با نگاه های خیره به غریبه انداخته بودند لبخندی زد و با صدایی آرام گفت:

-سلام. من توحید ظفر پور هستم. من کتابای هری پاتر رو خیلی دوست دارم. من عاشق هرمیون و جینی و لونا هستم. از پادما پتیل هم خوشم میاد

جمعیت:

توحید مستقیما به هرمیون نگاه کرد که از بینی اش خون می چکید.دستمالی را از جیبش در آورد و به سوی هرمیون دراز کرد. سپس گفت:

-من از شما خیلی خوشم میاد بانو.خیلی دنبال شماره شما بودم. این دسته گل هم برای شما خریدم. من سربازیمو گذروندم و اگه امکانش هست می خواستم با شما ازدواج کنم.

رون:

قبل از آنکه کسی بخواهد حرکتی بزند، هری با قدم هایی کوتاه جلوتر آمد.(چون شلوارش پاره شده بود نمی توانست قدم های بلند بردارد) سعی کرد آرامش خود را حفظ کند.عرق روی پیشانیش را پاک کرد و گفت:
-ببین جوون من نمی دونم تو کی هستی! ولی اگه کتاب هفت رو خونده باشی متوجه شدی که رون با هرمیون ازدواج کرده!

رنگ از رخسار توحید پرید.پاهایش سست شد.دسته گل از دستش سقوط کرد.

-چی....چی؟!کتاب هفت مگه به بازار اومده؟...لعنتی حتما اون زمان که سربازی بودم کتابه منتشر شده...

توحید که اکنون شکست عشقی کلفتی را در زندگی چشیده بود، از هوش رفت و از پشت بر روی جیمز افتاد که سعی می کرد با یویو انتقام این بیناموسی را بگیرد. ملت انگار که تازه به خود آمده بودند به سرعت خود را به توحید رساندند.

-وای چش شد!!
-این دیگه کیه اصلا!
-شر نشه برامون!به هوش اومد دکش کنیم بره!
...

در انتهای هال، لیلی با گونه ای سرخ روی مبل نشسته بود. در همان نگاه اول،عاشق توحید شده بود. اصلا دوست نداشت که از خانه برود...


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۷:۴۲ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#4
فن فیکشن را دیدم
از اینکه دل بچه های سایت را خوشحال کردید، صمیمانه از شما متشکرم.

***
خوب حالا جدا از شوخی
اولش جا داره به شخصه یه تشکر کنم هم از جیمز و هم از تدی که توی این قحطی جدی نویسی، ما نوشته ای رو ازشون می خونیم که تلفیقی از طنز و جدی(بیشتر متمایل به جدی) هست.هر چند در قالب فن فیکشن.
این واسه بنده که عاشق نوشته های تلفیقی هستم خودش غنیمتی بود. حد اقل منِ موش رو شیر کرد تا شاید من هم یه روزی دست به فن فیکشن نویسی بزنم.از این بابت از شما متشکرم

دوم این که اون بخشی از فن فیکشنتون که در مورد هدیه دادلی بود، خوب خیلی شیرین بود واسه من.یک درِ تازه بود در دنیای هری پاتر. به طوری که با این در اگر در بند در مانند، در مانند!
یه جور خواسته غیر حرفه ای هستش ازتون.ولی اگه بتونید یه فصل رو ارتباط بدین به دید و بازدید خانواده پاتر از خانواده دادلی، خیلی جالب می شه. هر چند که چون سیر داستان رو از قبل پیش بینی کردین، این ایده یحتمل شوت شده سمت دروازه.

سوم می رسیم به خود داستان. خوب تا این جاش فضا رو خوب به وجود آوردین.یعنی ما یه دید نسبی پیدا کردیم با خانواده پاتر و ارتباطات و ویژگی های شخصیشون.اگر چه خوب باز جای کار داره.به خصوص روی شخصیت آسپ و لیلی.(اگر چه اگه ماجرا توی هاگوارتز دنبال بشه طبیعتا دیگه نیازی نیست)
این نوشته از نظر نبوغ و خلاقیت جادویی هم نمره خیلی قبولی رو می گیره از دید من.
دیالوگ ها خیلی خیلی خوب رد و بدل می شد بین شخصیت ها.یه مقدار اتفاقایی که بعد از دیالوگ ها داره ایجاد می شه رو بیشتر می تونید فضاسازیش کنید.
در کل منم مثل اون یازده تا منتظر فصل های آیندش هستم!!
*****
در ضمن از پرحرفی من خسته نشید بوقیا


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: بحث های سر میز غذا
پیام زده شده در: ۵:۲۸ چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳
#5
همان لحظات در خانه ریدل

کروشیو می زنیم...به عشق محفل زنده ایم...یاد بابا و ننمون مخلص و شرمنده ایم...آخ...زدم کروشیو...دامبلک ریشیو...

لرد در حالی که داشت شوخ از تن می زدائید، شعر بالا را بلند بلند می خواند و از اکوی صدای خودش لذت می برد.البته لرد به تنهایی با صدای خودش حال نمی کرد.بلکه الا و دافنه را نیز مسئول کرده بود تا پشت در حمام بایستند و هر چند دقیقه فریاد بزنند: احسنت!احسنت!
در این بین به مدد همکاری ایوان، آب گرم دوباره در حمام به جریان افتاده بود.به طوری که بخار آب به طور مطبوعی در هوا در گردش بود.لرد لیف را برداشت و به تنش مالید.

-ای روزگار! می بینی نجینی؟ چقدر بدنم چرکیه؟! احساس می کنم هر چقدر آدم می کشم، کثیف تر می شم! شاید وقتش رسیده آب توبه رو بریزم رو سرم. یه سفر زیارتی هم بریم دره گودریک...
-احسنت!احسنت!
-کروشیو!

طلسم از داخل سوراخ در رد شد و به کله ی داف خورد.(در همین لحظه چند بیننده که در حال مشاهده این سکانس از سینما بودند،به عظمت قدرت لرد پی بردند و فرم عضویت مرگخواران را پر کردند و در نزدیک ترین صندوق پست انداختند )

-ارباب!چرا می زنی!خودتون گفتین هر چی می خونین ازت تعریف کنیم!
-دروغ میگین! من داشتم به زبون مارها صحبت می کردم!

داف و الا که فهمیدند سوتی داده اند، محل جرم را سریع تر ترک کردند.ارباب که دوباره تنها شده بود و اصلا یادش رفته بود که آخرین حرفش چه بود، رو به نجینی کرد و گفت:
-بیا جلو!می خوام سرت شامپو بزنم. تنت هم یه کیسه کشی می خواد!

مار که ترسیده بود، فش فش های وحشتناکی می کرد.(که باعث می شد حباب از دهنش بیرون بیاید)
-نترس!شامپوش خوبه. چشمو نمی سوزونه!

نجینی که اصلا قانع نشده بود، با نارضایتی خود را به لرد نزدیک تر کرد.اما همان لحظه انگار اتفاق عجیبی افتاد.بخار آب به طور غیر طبیعی بیشتر شد.طوری که نجینی از نظر لرد محو شد.چشمان لرد در خلسه ای عمیق فرو رفت.همه جا سفید شد و آن وقت صدایی آسمانی طنین افکند:

و مرگ پا بر ایفای نقش نهاد...
و لحظه ی نابودی جبهه سیاه فرا رسیده است...
و مرگ را مرگ خوار باید بخورد...
و اگر چنین نکند، مرگ شماها را نابود می کند...


بخارها از بین رفتند.لرد غش کرده بود.بدنش زیر شیر آب باز ولو شده بود.نجینی جیغ زد و خود را به در رساند.اما چون قفل بود ناچار شد خود را در حد یک کرم تنزل دهد تا از سوراخ آن رد شود.

(در همین لحظه عده ای از بینندگان با مشاهده نفس ضعیف لرد در برابر یک وحی آسمانی،تصمیم گرفتند فرم عضویت خود را از درون صندوق پست بیرون بکشند. )


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۱۱ ۵:۳۹:۳۶

خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: پيام امروز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۹ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#6
رسوایی در تیم کوییدیچ اروگوئه

پریشب در بازی کوییدیچ بین تیم های اروگوئه و ایتالیا اتفاق نادری رخ داد که نظر اکثریت کارشناسان کوییدیچ را به خود جلب کرد.یک شاهد عینی بیان داشت که بازیکن مهاجم تیم اروگوئه، مدافع ایتالیایی را گاز گرفت.
تصویر کوچک شده

اما قضیه از آنجا جالب توجه می شود که این مهاجم کوییدیچ تا کنون بارها سابقه "گاز گیری" با تکنیک گاز انبری را داشته است. اما به راستی این مهاجم کیست؟

امیریوسف سوارز، بازیکنی امین آباد الاصل می باشد که از کودکی برای درمان رفتارهای خشن و گازگیرانه ی خود به اروگوئه مهاجرت نمود.وی به دلیل علاقه ی زیاد خود به پرواز، بارها خود را از ساختمان های مرتفع پرت کرده است.اما چیزی که او را از سایر جادوگران متمایز می کند، گرگینه بودن اوست. تا کنون اقدامی جدی از سوی مسئولین فدراسیون کوئیدیچ در برابر این حرکت وی صورت نگرفته است. گفته می شود مدافع ایتالیایی، برای انجام تست گرگینگی به مقامات ذیربط ارجاع داده شده است.
باید دید که در صورت گرگینه شدن مدافع ایتالیایی، آیا امسال فدراسیون کوئیدیچ نمره قبولی را نزد مردم خواهد گرفت یا خیر؟


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: پشت پرده وزارت
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#7
دانگ به همراه تام ریدل و ویکتور کرام و الباقی ممدهای اوباش به سمت محل خود حرکت کردند و سر راه خود هر چیز شیشه ای را می دیدند می شکستند.طولی نکشید که از محل ثبت نام وزارت، تا خانه دانگ،تبدیل شد به مسیری ویران شده.
در این حین تام ریدل با زرنگی خاصی،بدون این که کورممد ها متوجه شوند، انگشتش را بر روی آرم خود فشار داد و بدین شکل لرد سیاه به همراه جمیع مرگخواران، از ظلمی که بر پدر معنوی جبهه ی سیاه رفته بود مطلع شدند.
ممدها، دو گروگان را به داخل اتاقی پرتاب کردند.سپس دانگ در آستانه در ظاهر شد.با این که اتاق تاریک بود اما لبخند شیطانی و آرامش، کاملا معلوم بود.

-خوب خوب خوب! با اراذل هر که در افتاد، ور افتاد.

سپس بشکنی زد و دو دیوانه ساز در پشت سرش ظاهر شدند.در حالی که همچنان نگاهش را روی دو مرگخوار حفظ کرده بود گفت:
-مراقب این دوتا باشین.اگرم خواستن شیطنت کنن، ماچ و روبوسی آزاده.

سپس از جلوی در ناپدید شد و در با شدت زیادی بسته شد.
= = = =
کیلومتر ها دورتر، مورفین گانت وزیر سابق در حال تدارکاتی عظیم به همراه لرد سیاه برای لشکر کشی به محل تجمع اراذل بود.
به راستی چه پیش می آمد؟


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: خبرگزاري سياه
پیام زده شده در: ۸:۲۰ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#8
عصر دیروز، عکسی بر روی تلکس خبرگزاری های جادویی و مشنگی قرار گرفت که باعث بازگشت موج وحشت به هر دو جامعه شد.
تصویر کوچک شده


هنوز روابط عمومی خانه ریدل، صحت ماجرا را تایید و یا تکذیب نکرده است.اکثریت کارشناسان بر این عقیده اند که لرد سیاه با این عمل سعی در ایجاد روابطی دوستانه با جامعه مشنگی داشته است.
اخبار ضد و نقیضی نیز حاکی از این است که جسد دروازه بان مشنگی این تیم، عصر دیروز در حومه ی شهر سائوپائولو در برزیل کشف گردیده است.چیزی که بیشتر از همه نگاه عمومی را به خود معطوف داشته است،سابقه نفرت لرد سیاه از حرکات و سکنات مشنگی است. با این حال حتی اگر فرض را بر صلح با مشنگان هم بگذاریم، این حرکت در خور شان جبهه مرگخواران نبوده است.
یک منبع آگاه که می خواست نامش فاش شود( ) در گفتگو با خبرنگار ما گفت که چندساعت پیش مسئول کمیته دوپینگ فدراسیون که قصد گرفتن تست از لرد سیاه داشته به شدت شکنجه شده است.
باید دید با توجه به ناکامی این تیم مشنگی در بازی اخیر خود، چه واکنش هایی از هر دو جبهه انجام می گیرد.


ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۵ ۸:۴۲:۱۰
ویرایش شده توسط پیتر پتی گرو در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۵ ۸:۵۱:۰۸

خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: پستخانه ی هاگزمید(نامه سرگشاده)
پیام زده شده در: ۰:۲۲ پنجشنبه ۵ تیر ۱۳۹۳
#9
ساقی سیمین ساق
هرمیون گرنجر

این رسم مروت نبود که با به بازی گرفتن دل و جان من، این چنین تیشه ی خیانت را در قلب من فرو کنید. اینک که سه دهه از عمر من می گذرد، حق نبود که چنین فشار جسمی و روحی بر من عارض شود.
که بود که به عشق شما، دو سال سربازی را در گرمای جانفرسای جنوب تحمل کرد؟
که بود که دل در گروی یار بست و ساعات پر تلاطم عمرش را در سفارتخانه های انگلستان برای اخذ ویزا سپری کرد؟

دلبر جانان...
من نه قیافه داشتم و نه کاری که بخواهم به آن افتخار کنم.اما دلی داشتم مملو از عشق که آن را هم شما لگدمال کردین.عکس های آن جوانک مو قرمز را دیدم.یک هفته می شود که خواب بر من حرام شده . اگر می بینید که این نامه را نگاشتم نه این که بخواهم غرض ورزی کنم،بلکه صرفا به دلیل خالی شدن دل غمدیده ی من است.

در پایان بهترین زندگی را برایت آرزومندم.

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی
تو بمان و دگران، وای به حال دگران

خاطرخواه دیروز،امروز و فردایتان
توحید ظفرپور


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.


پاسخ به: راهنمایی درباره ساخت نرم افزار هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۱۴ دوشنبه ۲ تیر ۱۳۹۳
#10
سلام رفیق
طرحتو به طور دقیق البته متوجه نشدم.ولی اگه اون چیزی باشه که تو ذهنمه فکر کنم خیلی چیز خوبی از آب در بیاد.
عکس پایین نقشه کوچه دیاگون هست که توی اینترنت منتشر شده.نظر منو بخوای بدونی بهتره کوچه رو شبیه جمعه بازار درش بیاری.منتاها با ساختمونای بلند و خونه های شیروونی.یه سرچی کنی کلمه "کوچه دیاگون" رو تو گوگل عکسای جالبی برات میاد که می تونه کمکت کنه.
فعلا تا اینجا.بازم اگه خواستی شاید یه نظراتی در زمینه های دیگه بهت بدم.
موفق باشی رفیق
تصویر کوچک شده


خدا می دونه بعد از این که جیمز و لیلی رو به لرد فروختم، چقدر شکسته شدم.
خدا می دونه که از اون زمان تا حالا، یک شب هم خواب به چشمام نیومد.
رفقا، شجاع ترین افراد هم، همیشه یه ذره ترس باهاشون هست.
گناه من هیچی نبود. جز این که از شکنجه شدن می ترسیدم.
حق این نبود که این طور بهم سرکوفت بزنین.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.