هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۴۰ جمعه ۱۰ مرداد ۱۳۹۳
#1
من چرا حذف شدم از ایفا ؟
شخصیتم کو ؟
آقا یه مدت رفتم مسافرت حالا برگشتم میبینم کلا پاک شدم چرا ؟
دلو ؟ دانگ ؟ کسی نیست ؟؟
نه تو هافلم نه تو مرگخوار آخه چرا ؟
لطفا زود رسیدگی کنییییید !!


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ چهارشنبه ۱ مرداد ۱۳۹۳
#2
مورفین گانت
پستاش باحاله


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
#3
تازه وارد هافلپاف


استیو داشت با شخصیت واقعی خیالی خودش حرف میزد و می پرسید که چگونه معجون انهدام بسازد .
- به این راحتی ها هم نیست ، باید خوب حواستو جمع کنی که یک وقت اشتباه نکنی ، و مثلا وقتی به خورد طرف دادی اون بترکه نه این که یهو تبدیل به اژدها بشه !
استیو : نه بابا کاری نداره ، فقط یکم ... یکم ... یکم چی میخواد ؟
-
-فهمیدم هر معجونی به یکم خون نیاز داره ، من میرم جنگل یه حیوون شکار کنم .
استیو پس از ساعاتی برگشت .
-این چیه ؟
- رفتم یک خرس خورد به پستم بعد فکر کردم شاید موی خرسم لازم باشه برا همین دیگه خرسه رو آوردم اینجا !
- خب حالا چیکار کنیم ؟
استیو :
هیچی دیگه من اول یه لیتر از خونشو میریزم تو این ظرف و بعد با قیچی مقداری از موهاشو می برم و تا بعدشم بعدا یه فکری میکنیم ، مرلین بزرگه !
بعد از مدتی...
خب اینم از این حالا همشو میریزیم تو این دیگ و هم میزنیم و وقتی خون خوب جوش اومد یکم علف هرز و یکم از خون خودم توش میریزیم ، و بعدش یکم فلفل آبی و و یکم هم بنزین و گوگرد و تی ان تی
-دیگه زیادی داری وارد دنیای مشنگی میشیا ؟
- مهم نیس ، مهم اینه که معجونم کار کنه و بعد از تهییه مواد لازم آن ها را درون دیگ ریخت و هم زد.
خب حالا مونده مرحله آخر ، یکم نمک برای این که خوش طعم شه و ریشه درخت خشک شده و استخوان شبح !
-استخوان شبح از کجا میخوای گیر بیاری ؟
کاری نداره ، میرم دنبال اون شبحی که با چاقو زده بود تو قلبم و بعد من کشتمش .
و پس از ساعت ها استیو با مواد لازم بازگشت .
-خب دیگه وقتشه معجونو کامل کنیم و بعد استخوان و ریشه و نمک را درون دیگ ریخت و باز هم زد.
-خب دیگه آمادس ، هرکی بخوره درجا منفجر میشه ...
--------------------------------------

استیو:
میخوای تو امتحانش کنی ؟
- اگه من اینو بخورم که تو نابود میشی
-راس میگی چطوره بدیم به ...

استیو :
ببین کی اینجا ، ویولت ، چطوری خوبی چیکارا می کنی خانواده خوبن ؟
- چی شده مهربون شدی ؟
-من ؟ نه هیچی فقط داشتم رد می شدم گفتم که سلامی بکنم .
- خب سلامتو کردی ؟ به سلامت .
- اووم ، راستی ، یادم رفت بگم یه نوشیدنی برات خریدم .
-برا من ؟ تو ؟ چه دست و دل باز شدی ، حالا چی هس .
- آ... اسمش ... اسمش ... ما..لا بالا... آهان فهمیدم اسمش : مالاندا بالاندا هست !
-چی هست ؟
-جدید اومده دیدم خوش مزه_س گفتم یکی هم براتو بگیرم .
- مشکوک میزنی ؟ حالا چه طعمی هست ؟
-طعمش ... طمعش ، حالا طعمش چه فرقی می کنه مهم اینه که خوش مزه هست .
- بده ببینم . این دیگه چه بوییه ؟ بوی خون بنزینی استخونی با ریشه درخت میده !
- خون ؟ بنزین ؟ ریشه درخت ؟ نه بابا ، اشتباه میکنی بخور خوش مزده است .
-عمرا اینو بخورم
- پس شرمنده ام
- چرا ؟
- چون مجبورم بزور به خوردتت بدم .
- نه ولم کنم خون آشام وحشی ، کمک ، تو میدونی من کیم ؟ میدم پوستتو...
اما دیگر دیر شده بود ، استیو معجون را به خورد او داد .
ویولت لرزید و لحظه بعد بوووم!!
اما متسفانه ویولت نترکید ! او تبدیل ب غولی بزرگ شد که پوستش از جنس ریشه درخت بود ، استخوان های بدنش به محکمی استخوان های اشباح بود ، مو های سرش از جنس موی خرس شده بود
و دندان هایش مانند دندان های آن خرس تیز و بزرگ .
استیو با دیدن ویولت که حالا غولی بزرگ بود فهمید او حتما خون آشام هم شده است ، و لحظه این خندید و بعد به سرعت نور فرار کرد .



:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۶ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۳
#4
هافلپاف


به مدت بیست و چهار ساعت به زمان گذشته و جامعه مشنگی اون زمان فرستاده میشید. از اونجا که هنوز به این جادو مسلط نیستم، نمیتونم مشخص کنم هرکس کجا میفته! چیزی که مسلمه بعد از اتمام این بیست و چهار ساعت، اگه هنوز زنده باشید، توی خوابگاهتون ظاهر خواهید شد. برای جلسه بعد، سفرنامه تون رو به صورت رول همراهتون بیارید.


استیو همه چیزو دیده بود . بر خلاف بقیه بچه ها ،او چون خون آشام بودم بجای این که همه جا رو تیره و تار ببینه ، داشت کل زمانو میدید که دنیا چه شکلی بوده و چجوری پیشرفت کرده و .... بعد از گذشت چند ثانیه که بنظره او چندین سال بود ، یک دفعه از اون تصاویر خارج شد و خود را وسط اقیانوسی یافت . دست و پا میزد و برای نجات تقلا می کرد با خودش می گفت این همه جا چرا منو این وسط فرستادی آخه ! ، او با غرق شدن نمی مرد اما نمی خواست تجربه کند که غرق شدن چجوری هست ، حتی فکر این که 24 ساعت کف اقیانوس منتظر باشد برایش دردناک بود . پس دست از تقلا برداشت و شروع به شنا کردن کرد . از دور حس می کرد ساحل را میبیند و از این که به خشکی بر میگشت خوش حال بود ، او خیلی خوش حال بود یک خون آشام بود چون اگر ایگنو بود در جا غرق می شد و نمی توانست این همه شنا کند . به ساحل رسید ، کمی دراز کشید و استراحت کرد . نزدیک 6 ساعت شنا کرده بود و خورشید داشت غروب می کرد . خیلی خسته بود شدیدا به خون نیاز داشت . بلند شد و به راه افتاد . از جنگل گذشت و نزدیک های شب به شهر رسید . خانه های قدیمی را دید و فهمید مرلین را شکر به چندین هزار سال قبل بر نگشته است .
دختر زیبایی را دید که به خانه میرفت . تعقیبش کرد و وقتی به جای خلوتی رسیدند به جلویش رفت و سریع او را بیهوش کرد . شروع کرد به نوشیدن خونش ، این قدر تشنه بود که حواسش نبود دارد کل خون دخترک را می نوشد ، ناگهان کسی از پشت سرش با چوبی بر سرش کوبید و چوب شکست و استیو بر گشت و دید مردی جوان پشت سرش است .
مرد با ترس گفت :
نامزدم رو .. ول کن هیولا !
استیو با بیحالی بلند شد و مرد را بیهوش کرد و بر گشت تا دوباره خون دختر را بنوشد اما ناگهان دوباره دید زمان دارد به عقب تر بر میگردد ، همه خانه ها از بین رفت و تبدیل به جنگل شد . استیو غر غری کرد و به راه افتاد . درختان و گیاهان خیلی عجیب بودند ، انگار به دنیای ما قبل تاریخ بر گشته بود ، بالای سرش را نگاه کرد و سوسمار های پرنده ای را دید که پرواز میکردند . به راهش ادامه داد تا ناگهان به زیبا ترین جایی که در عمرش دیده بود رسید . مکانی سرسبز و رویایی با دایناسورهای گیاهخوار و دریاچه ای که از آن آب مینوشیدند .
اما استیو نمی توانست آنجا بماند 15 ساعت دیگر به هاگوارتز بر می گشت و نمی خواست وقت را تلف کند ، می خواست در جنگل ماجراجویی کند . کمی رفت و جانوران عجیب و کوچکی را دید .
اما ناگهان زمین لرزید ، درختان پشت سرش داشتند می افتادند ، با تعجب ایستاده بود و داشت به غول بزرگی که رو برویش ایستاده بود نگاه میکرد . یکی از بزرگ ترین دایناسور های تاریخ ، قبلا عکسش را در یکی از کتاب ها دیده بود ،
دایناسور نعره ای کشید و به سمت استیو دوید .
استیو گفت :
یا مرلین بزرگ ، و شروع به دویدن کرد . اما دایناسور از او بزرگ تر بود و سریع با پایش او را له کرد !
استیو که همه استخوان هایش شکسته بود و دل و روده اش با هم قاتی شده بود از درد ناله میکرد اما خوش حال بود که قلبش در کمال تجعب له نشده است ، بعد از چند دقیقه دوباره استخوان هایش به هم جوش خوردند و او دوباره سالم شد . با عصبانیت به دایناسوری نگاه میکرد که به سمتش میامد .
استیو داد زد و سریع یکی از ساقه های محکم گیاهان را کند و بر روی سر دایناسور پرید و ساقه را دور گردنش انداخت و بعد از مدتی او را رام کرد !!
انگار که سوار اسب شده بود ، دایناسور را با سرعت به هرکجا که میخواست هدایت می کرد و حسابی کیف می کرد اما ناگهان دوباره همه چیز قاتی شد و به جایی دیگر فرستاده شد . طبق محاسباتش هنوز 9 ساعت دیگر مانده بود ، به یاد افسانه ها افتاده بود که انسان ها خون آشام ها را شکار میکردند .
به شهری رسید اما معلوم بود که چند سالی جدید تر از شهر قبلی است ، داشت حدش میزد که الان در کدام کشور است که ناگهان کسی از پشت بر روی سرش پرید و داد زد :
شبح واره های لعنتی ، همتونو میکشم .
او یک خون آشام یا همون شبح بود . استیو فهمید که او قصد کشتن همه شبح واره ها را دارد و او را شناخت ، قبلا در یکی از کتاب ها خوانده بود که شبحی برای انتقام همسرش که توسط شبح واره ها کشته شده بود میخواست همه شبح واره ها را نابود کند . شبح چاقویی در دست داشت و میخواست آن را در قلب استیو فرو کند ، به جلو پرید و ضربه زد اما استیو جا خالی داد و او را به عقب پرتاب کرد و سر انجام پس از نبردی طولانی استیو چاقو را در شکم شبح فرو کرد . او نمیخواست کسی را بکشد برای همین مرد را که ناله میکرد ول کرد و دلش برایش سوخت و او را نکشت . از کنار شبح دور شد اما صدای شنید و برگشت و شبح در یک لحظه پرید و قبل از این که استیو دفاعی بکند ، چاقو را در قلبش فرو کرد .
استیو فریادی کشید و بر روی زانو افتاد و به چشمان شبح زل زده بود ، او تنها یک خون آشام 15 ساله بود و مرگ برایش زود بود . به خاطراتش فکر می کرد ، قطره ای اشک از چشمانش جاری شد و چاقو را از قلبش بیرون کشید و با آخرین نفسش پرید و در قلب شبح فرو کرد ، و بعد به زمین افتاد . اما در همان لحظه دوباره زمان تغیر کرد و او به هاگوارتز بر گشت ، لبخندی زد و بعد چشمانش بسته شد ... . :angel:
همه به سمت استیو دویدند و او را تکان میدادند و سعی میکردند زنده اش کنند ، اما فایده ای نداشت . و بله ، من بخاطر مشق عملی بانو الادورا کشته شدم و مردم .
اما ناگهان صدایی فریاد بچه ها را ساکت کرد . پرفسور دامبلدور به سمت استیو آمد و کنارش نشست و دستش را بر روی قلب استیو گذاشت و بعد وردی خواند .
استیو چشمانش را باز کرد و ...


2-مشنگی رو به تصویر بکشید که پی میبره جادو وجود داره. یا تو وجود خودش یا با دیدن جادوی شما یا... . 10 نمره.

دخترک در خیابان پرسه می زد . استیو او را دید و از او خوشش آمد ، تصمیم گرفت به جلو بیاید و با او دوست شود .
-ببخشید خانم ، تا حالا دقت کردین که چه قدر خوشگلین ؟
دخترک اول محل نمیذاشت ولی بعد اسمش رو به استیو گفت :
-اسمم آناست .
- چه اسم قشنگی ، اسمتم مثل خودت قشنگه
اما آنا سر سخت بود و مخش زده نمی شد .
در آخر استیو تصمیم گرفت با جادو دل دختر را بدست آورد و از او پرسید :
بزرگترین آرزوت چیه ؟ من برات برآورده اش می کنم
- برو بابا حال ندارم
- باور کن ضرر نمی کنی
- باشه ، میخوای بدونی چیه ؟ این که تو از اینجا بری و دیگه نیای !
استیو با ناراحتی به او نگاه کرد و بعد خود را غیب کرد و دیگر بر نگشت .
آنا که فهمیده بود چه اشتباهی کرده ، دست به هرکاری زد تا پسر را پیدا کند و با او دوست شود و تا پسر خواسته هایش را بر آورده کند اما استیو دیگر هیچ وقت بر نگشت و اینجوری راز جادو برای مشنگی به نام آنا فاش شد . اما او نمی توانست حرفش را ثابت کند و از این که همچین آرزویی کرده بود پشیمان بود .

شانس فقط یه بار در خونه آدمو میزنه


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: کلاس ریاضیات جادویی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#5
هافلپاف

۱. رولی بنویسید و در اون به طریقی با یک استاد خفن ریاضی ملاقات کنین و ازش کمک بخواین که قضیه‌ی 2+2=5 رو اثبات کنید. (۲۰ امتیاز: خلاقیت ۵ امتیاز – پرورش سوژه ۱۰ امتیاز – ظاهر پست و رعایت اصول نگارشی، املایی: ۵ امتیاز)



بر خلاف خیلی های دیگر که فکر می کردند 2+2=5 غلط است ، او مطمین بود که این غضیه راست است و او کسی نبود جز استیو .
او چند سال پیش با این اثبات بر خورده بود و پس از جست و جو های فراوان توانست فردی را بیابد که جواب را می دانست!
جادوگری با قدرت ها خاص که می توانست به آینده و گذشته و حال سفر کنذ. استیو پس از پرسیدن سوال 2+2=5 از او فهمیده بود که در طی 3500 سال آینده ثابت می شود که نظریه 2+2=4 غلط است و طبق فرمول زیر 2+2=5 درست است :

1-در قدم اول باید گفت که صفر و صفر مساوی هم هستند:

0=0

2- بنا بر این می توان نتیجه گرفت:

15-15=12-12

و حالا از آنها فاکتور میگیرم:

(3-3)5=(3-3)4

مشترکات را خط میزنیم:

(3-3)5=(3-3)4

5=4

بعد 4 را به صورت 2در2 می نویسیم

در نتیجه 2+2=5

استیو می فهمد که دنیای جادوگری فقط می گوید این هست اما اثبات نمی کند .
او مطمین بود که استادش هم این فرمول را نمی داند . بخاطر همین پس از نوشتن فرمول به صفحه بعد برای نوشتن رول دوم رفت


۲. رول کوتاه (در حد چند خط) بنویسید که کلاس رو موفق شدین بپیچونین و بنویسین چیکارا کردین..کجاها رفتین.. چه خبر! (۷ امتیاز)


در کلاس همهمه ایجاد شده بود و استاد طبق معمول هنوز نیومده بود . بچه ها حوصله شان سر رفته بود تا این که بالاخره یک نفر از جایش بلند شد به بیرون برود .
- هی استیو نرو
-اگه بیاد بفهمه رفتی خیلی عصبی میشه
- راست میگه ممکنه گرگ بشه
استیو : خب بشه ، آخرش چی ؟ میخواد با یه خون آشام چیکار کنه ؟ من میتونم حسش کنم ، اون هنوز تو تختشه و داره خوابای قشنگ قشنگ میبینه و اونوقت ما اینجا الکی نشستیم . من که میرم بیرون و بهتونم میگم اون حالا حالا ها نمی آد . برگشت و در را باز کرد و به بیرون رفت ناکهان به عقب برگشت و با صدای آرامی گفت :
پس اینم ترفند جدید برای پیچوندن خون آشاماس هان ؟
تد : با خنده گفت :
مچتو گرفتم نه ؟ نمی تونی از دست من فرار کنی
چرا میتونم ! و بعدش کلاسو تعطیل اعلام می کنم .
و بعد استیو با حرکتی سریع گازی از دهانش خارج کرد و استاد بیهوش شد . و بعد استیو او را به اتاق خوابش بازگرداند.
- دیوونه شدی ؟ وقتی بیدار شه میکشتت
استیو : گرگینه ها و خون آشام ها از گذشته ها با هم رابطه های خوبی نداشتند ، اون نمیتونه با من هیچ کاری بکنه چون ب هر حال من از اون سریع ترم ، حالا هم کلاس تعطیله چون استاد تا دو ساعت دیگه بیدار نمیشه و کلاس نیم ساعت دیگه تموم ! پس دیگه برید صفا !
در همین حال استاد از خواب بیدار شد و از این کنه می دید همه این ها خواب بوده خوش حال شد حتی فکر این که یه بچه با او همچین کاری بکند وحشتناک بود . به سرعت به سمت کلاس رفت و در را باز کرد اما کسی نبود ، به ساعت نگاه کرد و فهمدید کلاس دو ساعت پیش تموم شده !!


۳. چند جور کلاس توی تدریس جلسه اول موجود بود؟ ۲ مورد با ذکر تفاوت (۳ امتیاز)


ببخشید استاد کدوم تدریسو میگید ؟ همون که اومدید گفتید 2+2=5 رو اثبات کنید ؟
اون که تدریس نبود گفتید اثبات کنید !
دومیشم که خواب بودید و وقتی هم اومدید من دوباره خوابتون کردم ! من بهتون فرمولو یاد دادم و تازه کاری کردم بجای این که تنهایی کلاسو بپیچونم با همه بچه های بپیچونیم !


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۲۱:۲۰ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳
#6
هافلپاف

I. یکی از تصاویر سمت چپ یا راست زیر را انتخاب کنید و در مورد آن یک رول بنویسید. مسیر آینده کلاس و تدریس های جلسات بعد را مشخص کنید. انتخاب کنید که دوست دارید جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت چپ داشته باشید یا راه های مقابله با جادوی سیاه را یاد بگیرید و شخصیتی شبیه کاراکتر سمت راست داشته باشید: (15 نمره)



شخصیت سمت ... سمت ... چپ . جادوی سیاه

نیمه های شب بود ، همه خواب بودند بجز خون آشامی که همیشه این موقع برایش روز بود ، امشب بر عکس همیشه بجای این که تو جنگل به دنبال شکار بگرده نشسته بود و داشت به دو تکه عکسی که آنتونین بهش داده بود نگاه می کرد . با خودش میگفت :
تو یک ومپانیز هستی ، تو بر عکس بقیه خون آشاما شکارتو میکشی و کل خونشو می نوشی ، اصلا به تو دفاع در برابر جادوی سیاه میاد ؟ بجای این که وقتت را تلف کنی سریع انتخاب درستو بکن .
این ها حرف های بود که استیو از وقتی بیدار شده بود در ذهنش میپیچید .
هیچ وقت تا بحال همچین حسی نداشت . بعد از مدتی لبخندی بر روی لبانش نشت ، لبخندی که با بقیه فرق داشت ، انگار فکر عجیبی در سر داشت . از جایش بلند شد و چوب دستی اش را برداشت و به جنگل رفت . در بین راه ایستاد و ناگهان عکس مرد را به زمین انداخت و با سرعت چوب دستی را در آورد و به سمت سمت عکس مرد مو طلایی گرفت و بدون درنگ طلسمی خواند : دیفیندو !
عکس تکه تکه شد و از بین رفت ، حالا عکس مرد مو مشکی را دست گرفته بود و با حس قدرت به آن نگاه می کرد .
در راه بازگشت تصمیماتی را که گرفته بود مرور میکرد :
جادوی سیاهو یاد میگیرم ، بعدش بخاطر سرعتم گه از بقیه خیلی بیشتره بهترین میشم ، بعد از این که خوب جادوی سیاه رو یاد گرفتم ... دنیا رو تسخیر میکنم !!
و هیچکس هم نمی تونه جلو بگیره اگه حتی یک نفر فقط به این که به دنبالم بیاد فکر کنه حسش میکنم و وقتی نزدیک شد بوشو حس میکنم و بدون این که بفهمه کارشو تموم میکنم ، حتی اگه هزاران نفر هم باشن من بدون چوب دستی تو سه ثانیه کارشونو تموم میکنم ، پس هیچکس نمیتونه جلومو بگیره ...
و بعد در دلش خنده ای سر داد و به تالار بازگشت .

II. برای انسان های نامتقارن چندین خصوصیت ذکر شد. در مورد یکی از این خصوصیت ها یک رول بنویسید.(15 نمره)

-چی یعنی تو واقعا ؟ امکان نداره ! یعنی تو واقعا می تونی هروقت خواستی تو هر جایی ظاهر شی ؟ ، ای کاش منم مثل تو بودم ... میشه اسمتو بدونم ؟
- اسم من استورمر هست . درسته این حقیقت داره ، من میتونم هر جایی که بخوام ظاهر شم در هر زمان و مکانی .
استیو : خوش بحالت ، منم تقریبا مثل تو ام ولی اصلا مثل تو نیستم .
- منظورت چیه ؟
- یعنی من میتونم تو چند ثانیه چندین متر حرکت کنم ولی اگر بخواهم به جایی بروم باز طول میکشد اما تو یک دفعه ای خودت را به هرجایی می بری و این خیلی خوبه
- خب .. تو چطوری همچین قدرتی داری ؟ نکنه تو ام مثل من یه قدرت های خاصی داری و اومدی بخاطر دور بودن ازمردم با من تو جنگل زندگی کنی ؟ هان ؟ عالیه ! میتونیم با هم کلی کار انجام بدیم ، اما قبل از اتمام حرفش :
- هی هی هی تند نرو ! من یه خون آشامم برای همین این قدرت هارو دارم و نیومدم با تو اینجا زندگی کنم ، فقط اینبار گفتم بزار چند کیلومتر جلو تر دنبال شکار بگردم که تو رو دیدم .
- اوو کی این طور . من قدرتمو از بچگی داشتم ولی توی شانزده سالگی کشفش کردم .
- واقعا خوش بحالت ، راهی نیست که من بتونم ، یعنی تو بتونی کاری کنی که منم قدرت تو رو داشته باشم ؟
- چرا هست ، قول میدی به کسی نگی ؟
- آره آره ؟ اما چیو نگم ؟
- این که بهت دروغ گفتمو ! هههههههه ! من قدرتمو با هیچکس تقسیم نمی کنم حالا برو بسوز !
رنگ چشمان استیو از بفنش به قرمز تغیر کرد و او با خشم به سمت مرد رفت و قبل از این که مرد متوجه شود او را به عقب پرتاب کرد .
با سرعت به او حمله کرد تا کارش را تمام کند اما دیر شده بود ، مرد رفته بود ...

III. منظور از انسان های متقارن و نامتقارن در درس چه بود؟ ( نمره اضافی )


نامتقارن : جادوگر ها با قدرت های خاص
متقارن : جادوگر های معمولی


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ جمعه ۱۳ تیر ۱۳۹۳
#7
منم یه مدت همین مشکلو داشتم
ولی بعدا فهمیدم کیبوردم رو فارسی بوده و رمزمو فارسی وارد میکردم و بعد که انگلیسی کردم دیدم وارد شد


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۹ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#8
فیلم سینمایی این هفته : عاقبت تایید اشتباه

دانگ چشم‌هایش را باز کرد. متوجه می‌شود در بیمارستان هست.از این که خود را در یک بیمارستان مشنگی میبیند تعجب میکند .
دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهد. چند ثانیه بعد پرستار با ماسکی بر روی صورتش وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند.
رفتار پرستار بنظرش مشکوک می آمد ، از او پرسید من کجام ؟ چرا منو ایجا آوردین ؟
-شما تصادف کردید .
- تصادف ؟ تو دنیای مجازی ؟ مگه میشه ؟
-اینجا دنیای واقعی است .
دانگ اول قبول نکرد اما بعد با گفته های پرستار قبول کرد که اینجا دنیای مجازی نیست و او در دنیای واقعی تصادف کرده .
- خیلی خب ، من گوشیمو میخوام .
-بفرماید.
دانگ با فشردن دکمه آن متوجه میشود که گوشی شارژ ندارد و خاموش است .
- ببخشید ، میشه شارژر این گوشیو برام بیارین ؟
-متاسفم ولی شارژر این مدلو نداریم .
یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره؟
-از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی‌شه. شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه.
-۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم.
-شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید.
-کما؟!
-باورتان نمی‌شود که در تیر ماه ، سال۱۳93 به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴43 به هوش آمده‌اید. مطمئن باشید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید ، البته اگر جایی کار میکردید ، و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما به وسیله بانک مصادره شده است.
-شما چی میگید ؟ این ... این ... امکان ... من باید برم ... زود تر مرخصم کنید .
-از نظر من شما هنوز شرایط لازم برای درک یسری چیزا رو ندارین.
-چرا؟ من که سالمم!
شما سالم هستید، ولی بقیه نیستن.
- منظورت چیه ؟چه اتفاقی افتاده ؟
- بیرون از این‌جا، هیچکس منتظرتون نیست.
دانگ که وحشت کرده بود ، چشمانش را بست ، نمی توانست تصور کند که همه را از دست داده است حتی میترسید خود را در آیینه نگاه کند .
-من پیر شدم؟
-مهم اینه که سالمی. مدتی طول می‌کشه تا دوره‌های فیزیوتراپی رو انجام بدی .
-اون بیرون چه تغییرایی کرده؟
-منظورت چه چیزاییه؟
-هنوز توی خیابونا ترافیک هست؟
-نه دیگه. از وقتی طرح ترافیک جدید رو اجرا کردن، مردم ماشین بیرون نمیارن.
-طرح جدید چیه؟
-اگر راننده‌ای وارد محدوده ممنوعه بشه، خودش رو هم با ماشینش می‌برن پارکینگ و تا گلستان سعدی رو از حفظ نشه، آزاد نمی‌شه.
-میدون آزادی هنوز هست؟
-هست، ولی روش روکش کشیدن .
-روکش چیه؟
-نمای سنگش خراب شده بود، سرامیک کردند.
-برج میلاد هنوز هست؟
-نه! کج شد، افتاد!
-چرا؟ اون رو که محکم ساخته بود؟.
-محکم بود، ولی نتونست در مقابل ارباس A380 مقاومت کنه.
-چی؟!…. هواپیما خورد بهش؟
-اوهوم!
-چه‌طور این اتفاق افتاد؟
-هواپیماش نقص فنی داشت، رفت خورد وسط رستوران‌گردان برج.
-این‌که هواپیمای خوبی بود. مگه می‌شه این‌جوری بشه؟
-هواپیماش چینی بود. ف ی ل ت ر کاربراتورش خراب شده بود، بنزین به موتورها نرسید، اون اتفاق افتاد.
-چند نفر کشته شدن؟
-کشته نداد.
-مگه می‌شه؟ توی رستوران گردان کسی نبود؟
-نه! رستوران ۴سال پیش تعطیل شد.
-چرا؟
-آشپزخونه‌اش بهداشتی نبود.
-چی می‌گی؟!… مگه می‌شه آخه؟
-این اواخر یه پیمانکار جدید رستوران گردان رو گرفت، زد توی کار فلافل و هات‌داگ….
-الان وضعیت تورم چه‌ جوریه؟
-خودت چی حدس می‌زنی؟
-حتما الان بستنی قیفی، 30هزار تومنه.
-نه دیگه خیلی اغراق کردی. 26هزار تومنه.
-پراید چنده؟
-پرایدهای قدیمی یا پراید قشقایی؟
-این دیگه چیه؟
-بعد از پراید مینیاتور و ماسوله، پراید قشقایی را با ایده‌ای از نیسان قشقایی ساختن.
-همین جدیده، چنده؟
-۷۰میلیون تومن.
-پس ماکسیما چنده؟
-اگه سالمش گیرت بیاد، حدود ۲ یا ۲ و نیم میلیارد….
-یعنی ماکیسما اسقاطی شده؟ پس چرا هنوز پراید هست؟
-آزادراه تهران به شمال هم هنوز تکمیل نشده.
-تونل توحید چه‌طور؟
-تا قبل از این‌که شهردار بازنشسته بشه، تمومش کردن.
-شهردار بازنشسته شد؟
-آره ، چند سال پیشم سکته قلبی کرد و مرد .
-ولی تونل که قرار بود قبل از سال۱۳۹5 افتتاح بشه ؟
-قحطی سیمان که پیش اومد، همه طرح‌ها خوابید.
-چندتا خط مترو اضافه شده؟
-هیچی! شهردار که رفت، همه‌جا رو منوریل کشیدن. مترو رو هم تغییر کاربری دادن.
-یعنی چی؟
-از تونل‌هاش برای انبار خودروهای اسقاطی استفاده کردن.
ا-توبوس‌های BRT هنوز هست؟
-نه! منحلش کردن، به جاش درشکه آوردن. از همونایی که شرلوک هلمز سوار می‌شد.
-توی نقش‌جهان اصفهان دیده بودم از اونا…
-نقش‌جهان رو هم خراب کردن.
-کی خراب کرد؟
-یه نفر پیدا شد، سند دستش بود، گفت از نوادگان شاه‌عباسه، یونسکو هم نتونست حرفی بزنه.
-ممنونم. باید کلی با خودم کلنجار برم تا همین چیزا رو هم هضم کنم.
-یه چیز دیگه رو هم هضم کن، لطفا!
-چیو؟
ا-ین‌که همه این چیزها رو خالی بستم.
-یعنی چی؟
-در همین لحظه پرستار ماسکش را برداشت و دانگ از تعجب خشکش زد ، تو ؟ واسه چی اینکارارو کردی ؟
و ویولت با آرامشی ترسناک گفت :
تقصیر خودت بود . کنت الافو تایید کردی ، با این که میدونستی من چه قد از اون فراری ام . منم با چند تا از بچه ها تصمیم گرفتیم این اتاقو درس کنیم تا حسابی اذیتت کنیم تا دیگه از این کارا نکنی.
-با کدوم بچه ها ؟
-استیو و کلاووس و آماندا !
-همتونو ادب می کنم ... واسیا ببینم گفتی استیو ؟ اون که هافله ؟
-آره ، ولی از کنت الاف خوشش نمی آد ، واسه همین تصمیم گرفت کمکمون کنه ، واسه همینم تو تالار یه ورد بیهوشی بهت زد و اوردت اینجا دیگه ...
-اینجا کجاس ؟
-تالار اسرار هافل ، استیو درشو وا کرد گذاشت بیایم اینجا ، چون اینجا هیشکی صداتو نمیشنوه .
-کاری میکنم که مرلین کبیر به حالتون گریه کنه !!
در این لحظه استیو ، کلاووس و آماندا با حالتی عجیب وارد اتاق شدند . دستشان پشت کمرشان بود ، انگار چیزی پشت دستشان قایم کرده بودند .
- البته اگه بتونی از این اتاق سالم بری بیرون ...

و لحظاتی بعد صدای فریاد های دردناک دانگ در تالار میپیچید .


ویرایش شده توسط استیو لئونارد در تاریخ ۱۳۹۳/۴/۹ ۱۳:۱۸:۳۹

:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: راهنمایی درباره ساخت نرم افزار هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#9
ببین بنظرم از بالا بخوان بیارن پایین و رو هوا تکون بدن یکمی مشکله ، شاید آدم جایی باشه نتونه اینکارو اونجا کنه یا شاید اگه رو هوا یکم کج L بکشه کار نکنه ، اولش جذابه ولی بعدش براشون خسته کننده میشه بنظرم رو صفحه بکشن بهتره


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دژ مرگ(شکنجه گاه جادوگران سفید)
پیام زده شده در: ۱:۲۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
#10
-چیه ؟ چرا به من زل زدین ؟ من الان حال و حوصله درست کردن وسایل شما رو ندارم ، باشه واسه بعدا . حالا یکیتون بیاد و اتاقمو نشونم بده !
مرگخواران با نا امیدی به یکدیگر نگاه میکردند که استاد جادوگر با عصبانیت فریاد زد :
مگه شماها کرید ؟؟ گفتم یکیتون بیاد اتاقمو نشونم بده وگرنه کاری میکنم اربابتون سه برابر دامبلدور ریش در بیاره !!
لرد که از این حرف جادوگر وحشت کرده بود با فریادی گفت :
بروید دیگر ، زود باشید ! منتظر چه هستید ؟ ایشان را تا اتاقشان همراهی کنید ، همین حالا !
یکی از مرگخوار با سرعت به نشانه تایید سر تکان داد و روبه استاد جادوگر گفت :
بفرمایید ، از این طرف .
-چه عجب بالاخره یه نفر حاضر شد افتخار بده و با غرغری به دنبال مرگخوار رفت .
-بفرمایید اینجا اتاق شماست .
-چی ؟ حتما داری شوخی میکنی دیگه مگه نه ؟ تو واقعا فکر میکنی من تو همچین آشغال دونی میخوابم ؟
خودم باید دست بکار بشم ، شما ها حتی عرضه ندارین منو به یه اتاق خوب و با امکانات کامل ببرین
و بعد استاد با بی حوصلگی شروع به گشتن تک تک اتاق ها کرد .
- آهان ، چه عجب بالاخره یه اتاق درست و حسابی پیدا شد که من توش بمونم .
مرگخوار با ترس گفت :
ولی ... ولی شما نمیتونین اینجا بمونین ... اینجا .... اتاق اربابمان است .
- تو با چه جراتی به من میگویی کجا بروم و کجا نروم ؟ تو اگه عرضه داشتی یه اتاق خوب به من میدادی پس تا تبدیل به سوسک نکردمت از جلو چشمام دور شو !
مرگخوار خیلی سریع از آنجا نزد لرد رفت و با ترس گفت :
ارباب ، متاسفانه ...امشب ... نمیتوانید در اتاقتان ... بخوابید
-چی ؟ منظورت چیه که نمی تونم تو اتاقم بخوابم ؟ هان ؟ سریع توضیح بده مرگخوار !
-ارباب ... استاد جادوگر ... اتاق شما را ... برای خودشان ... انتخاب کرده اند !
-پس تو آنجا چه کار می کردی بی عرضه ؟ اون گفت اینجا تو هم دو دستی تقدیمش کردی ؟ ای ترسو
حال ما شب کجا بخوابیم ؟
-ارباب شما میتوانید در ...
- در کجا ؟ در اتاق های شما ؟ با چه جراتی به من میگی که کجا بخوابم ؟ کروشیو !!!
مرگخوار بیچاره که دیگر نمی دانست چه کند و چه بگوید از ترس غش کرد .
یکی دیگر از مرگخواران جلو آمد و با احترام گفت :
جناب لرد ، من پیشنهادی دارم ، اگر اجازه بفرمایید برایتان توضیح دهم .
-اگر از پیشنهادت خوشمان نیاید ، همچنان کروشیو به شما میزنیم که ... .
مرگخوار اول کمی تردید کرد اما ترسش را کنترل کرد و خیلی آروم گفت :
ارباب ، من فکر نمیکنم استاد جادوگر فردا هم وسایل ما را تعمیر کند ، من فکر میکنم او میخواد حالا حالا ها این جا بماند و فقط دستور بدهد و بخورد و بخوابد ...
-خب ؟ پیشنهادت چیست ؟
-بنظرم ما باید ، ما باید ، ما باید ... ما باید چیکار کنیم ؟
- پیشنهادت همین بود ؟ این که ما باید چه کار کنیم ؟
-نه ارباب منظورم این بود که ... یعنی میخواستم پیشنهاد دهم که با بقیه کمی فکر کنیم تا شاید راهی به ذهنمان برسد .
- ای احمق ! کروشیووو!!
فردا ، بالاخره استاد جادوگر پس از ساعت ها خواب بیدار شد و با چشمانی پف کرده در اتاقش را باز کرد و با دیدن صحنه روبرویش فریاد کوتاهی کشید و بعد با داد گفت : شما ها اینجا چکار میکنید ؟
لرد : هیچ ، فقط آمده ایم تا شما را پیش وسایل شکنجه ببریم تا تعمیرشان کنید .
- کدام وسایل ؟
- همان هایی که دیروز گفتید امروز درست میکنید و حتی برایش یک معما گذاشتید و ما هم به آن جواب دادیم ، پس دیگر باید بیایید و درستشان کنید .
- من که چیزی یادم نمی آد
- چی ؟ یعنی چی چیزی یادم نمی آد ؟
- یعنی چیزی یادم نمی آد ، حالا هم گشنمه ، زود باشید بریام صبحانه درست کنید .
و باری دیگر مرگخواران با نا امیدی به یکدیگر نگاه کردند .
دو روز گذشت و این ماجرا هی تکرار شد تا به سه روز و بعد هم به چهار روز و بعد هم به پنج روز رسید .
لرد و مرگخوار ها که دیگر صبرشان سر آمده بود با فشار آوردن به مغزشان ، نقشه ای کشیدند که البته خودشان هم میدانستند که در پس نقشه شان بسی نا امیدی بود پس برای همین دوباره با نا امیدی به یکدیگر نگاه کردند و تصمیم گرفتند ادامه سوژه را به دست نفر بعدی بسپارند تا شاید او راهی پیدا کند ...


:bat:
تو فیلما پسره میره خارج بعد 20 سال برمیگرده اتاقش بدون تغییر میمونه!



خواستم بگم اینا دروغه!

من سه روز با دوستام رفتم اردو برگشتم بابام اتاقمو کرده بود انباری!


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.