هافل در برابر ریون...
شب آرومی در تالار هافلپاف بود...و این خیلی عجیب بود! چون همیشه وقتی که تیم کوییدیچ بازی داشت، تالار هافلپاف شلوغترین جای دنیا به حساب می اومد! بچه ها هر کدوم سرگرم کار خودشون بودن و به جز رز، که بق کرده جلوی شومینه نشسته بود، کسی از استرس بازی فردا رنج نمی برد، ناخن نمی جوید، موهاشو نمیکند و خلاصه همه چی آروم بود.
البته این سکوت خیلی دوام نیاورد...
_
خوشم نمیاد می کشید کنار...
!
با این فریاد الادورا بلک همه اشخاص موجود در تالار به تکاپو افتادن و هر کاری که مشغولشون کرده بود رو به قصد پیدا کردن پناهگاه رها کردن، چون میدونستن الانه که ساطور و قمه و شمشیر سامورایی رو سر و کله شون فرود بیاد..!
باری که داشت به نامه های طرافدارش جواب میداد به سرعت زیر مبل جهید و خودش رو از آماج حمله های الادورا نجات داد. اوون که مشغول تقلب نوشتن برای امتحان معجون شناسی بود، سریعا دفتر قطوری رو که تو دستش بود روی سرش گذاشت تا از فرق سرش در مقابل تبرزین الا حفاظت کنه. نیمفا که هنوز هم به خاطر بازی کردن مقابل پسرش در حال تاسف خوردن و کوبیدن سر خودش به دیوار بود، بدون اتلاف وقت تغیر قیافه داد و به رنگ دیوار استتار کرد! ننجون بلک هم که تازه از بلاک شدن در اومده بود،به دلیل پیدا نکردن پناهگاه مناسب از پنجره بیرون پرید تا شاید بونه جون سالم به در ببره اما...روحش شاد و یادش گرامی باد!
در این بین ، رز زلر اما متاسفانه مجالی پیدا نکرد و بعد از شنیدن صدای اولین فریاد کاپیتان از هوش رفت. فرجو هم تصمیم گرفت که قرار رو به فرار ترجیح بده و شروع کرد هندونه زیر بغل گذاشتن الا و آروم کردن اون...
الادورا بی توجه به فرجو که شجاعانه خودش رو سپر بلای بقیه کرده بود، همینطور که سلاح هاش رو توی هوا میچرخوند فریاد کشید:
_وقتی اعلام عضویت می کنید باید سر تمرینا حضور داشته باشید!
کجا رفتید؟! تیم کووییدیچ از سوراخ سنبه هاشون بیان بیرون....جلسه اضطراری...تا سه میشمرم...یک ..دو...
اعضای تیم بعد از دودوتا چهارتای سریعی به این نتیجه رسیدن که با حضور مقابل الا لااقل مرگشون رو به تاخیر بندازن! بنابراین یکی یکی و با رعایت فاصله ایمنی دور الا حلقه زدن.
الا بچه ها رو شمرد و دوباره شروع به داد زدن کرد:
_پس بقیه کوشن؟! من دیگه حرفی ندارم با کسی! هیچی نمیشه گفت واقعا!
نیمفا بعد از یکمی این پا و اون پا کردن بلاخره به حرف اومد و من من کرد:
_عمه جون رزی که غش کرده...ننجون بلک هم که یه اشتباه محاسباتی کوچیک داشت...
نگاه ها در راستای اشاره ی نیمفا به طرف پنجره چرخید که شیشه ش به شکل حاشیه ننجون شکسته بود. بچه های تیم سرهاشون رو پایین انداختن تا به احترام جستجوگر سالخورده شون یک دقیقه سکوت کنن، اما الا چغر تر این این حرف ها بود!
_سارا کلن سریعا به تیم کوییدیچ ملحق شو و جای میس بلک رو پر کن...و اما در مورد رز، بهتره که تا زمان بازی به هوش بیاد و گرنه بیهوشیش دائمی میشه و اون هم میره پیش میس بلک!
سارا با پاهای لرزون جای والی رو توی حلقه اعضای تیم پر کرد. بچه ها آب دهنشون رو با ترس قورت دادن و به کاپیتان آتیشیشون نگاه کردن. الا شروع به بالا پایین کردن تالار کرده بود و بین قدم زدن های عصبیش نگاه های خشم آلودی تحویل تیمش می داد.
بالاخره بعد از چند دقیقه عذاب آور، دوباره زبون الا باز شد:
_خیله خوب...مشکل چیه؟! چرا هیچکس سر تمرینا حاضر نمیشه؟! چرا هیچکس استرس بازی رو نداره؟!
اوون با پررویی گفت:
-راستیتش الا! حس هفتم من که همون حس تنبلی باشه بهم میگه که کسی تیم ریون جلوی ما حاظر نمیشه!پس چرا باید خودمون رو خسته کنیم؟!بهتره به امتحاناتمون برسیم...
باری که اعتماد به نفسش دوباره برگشته بود گفت:
_من هم احتمالا به بازی نرسم...میدونی دیگه! شهرت و طرفدار ها و این دردسر ها...
فرجو که دید تنور داغه، اضافه کرد:
_من بچه های راون رو نمی شناسم...بیخیال میشه شد؟!
نیمفا هم برای اینکه یه چیز بگه که گفته باشه، با کمرویی گفت:
_اشکالی نداره که منم نظر بدم؟!
رزلر هم چیز خاصی نگفت...یعنی نمیتونست! بیهوش بود دیگه...
الا که به طور عجیبی ساکت بود،اول چیزی نگفت اما یکدفعه ای مثل انبار باروتی که آتیش گرفته باشه، دوباره شروع به چرخوندن تیزی ها تو هوا و فریاد زدن کرد:
_
من حال ندارم یعنی چی؟! برم کنسل کنم بازی رو خوبه؟! حالتون میاد سر جاش؟! هان؟فردا همه سر زمین حاضر میشن...مفهوم شد؟! حالا همه برن به تخت هاشون و بخوابن...تا سه میشمرم...یک...!فردا،روز بازی،زمین کوییدیچ،آی لاو یو زالومه!!!
بازی دقایقی پیش شروع شده بود...سرخگون توی دست های رز بود که خوشبختانه به هوش اومده و بازی رو از دست نداده بود! رز سرخگون رو به اوون پاس داد اما قبل از اینکه سرخگون به دست اوون برسه پادما پاتیل سرخگون رو قاپید و به سرعت اون رو به مارکوس رسوند...مارکوس توی یه موقعیت صد در صد گل قرار گرفت که سوت داور بازی، سیروس بلک، باعث شد که بازی وایسه...
مارکوس متعجب به سمت سیروس رفت و بهش گفت:
_چی شد؟!چرا بازی رو قطع کردی؟!
سیروس اما بی توجه به خشم مارکوس و هو کردن های متوالی طرفدارای راون فقط به گفتن این جمله کفایت کرد:
_آفساید بود!
البته نیاز به گفتن نبود که بازیکن های ریون قصد اعتراض داشتن که اصلا توی کوییدیچ آفسایدی وجود نداره! اما شروع دوباره و سریع بازی به وسیله بازیکن های هافل مجال این کار رو از ریونی ها گرفت! سیریوس سوار بر موتور پرنده ش از مارکوس دور شد.
جواد خیابانی که به صورت افتخاری گزارش بازی رو به عهده داشت اعلام کرد:
-
حالا سرخگون دست فرجو ویزلیه که به سرعت به سمت حلقه های راون حرکت میکنه... اما اوه...حالا یه ضربه محکم از ناکجا اونو سرنگون می کنه....خنده تراورز نشون میده که با چماق به مهاجم هافل حمله کرده! حالا داور سوت میزنه و تراورز خنده ش رو قورت میده! ویولت در حالی که چماقش رو توی دستش تاب می داد و ماگت روی سرش با خشم میو میو میکرد به طرف داور پرواز کرد:
_این دفعه چی شده؟!
سیروس که داشت دنبال
اسپری مخصوص نشانه گذاریِ نقطه ی ضربه آزاد ِمحو شونده ی خودش میگشت گفت:
_خطای تراورز...ضربه آزاد برای هافل!
-از کی تا حالا دفع حمله مهاجم شده خطا؟!
سیریوس که هنوز موفق به پیدا کردن
اسپری مخصوص نشانه گذاریِ نقطه ی ضربه آزاد ِمحو شونده نشده بود، کارت قرمزی از جیب بغلش در آورد و نشون ویولت داد:
-گرفتن وقت بازی...اخراج!
-What the...?!
سیریوس اشاره ای به دوستان پشت صحنه کرد و لودو از اون پشت مشت ها به سرعت با طلسمی ویولت رو به
جزایر بالاک عالم معنا تبعید کرد، پس شد آنچه شد!
دقایقی بعد- جالبه بدونید تیم راون دو تا بودلر داره، یکیش ویولت بودلره یکیش مارکوس بلبی! البته الان فقط یکیشون مونده و راون بازی رو شش نفره دنبال می کنه...یه حرکت چرخشی زیبا از بلاجری که تانکس به سمت پاتیل میفرسته، پاتیل به دریاچه هاگوارتز سقوط می کنه! رکسان ویزلی به عنوان نماینده تام الاختیار کاپیتان راون درخواست توقف بازی رو داره ولی داور توجهی نمی کنه....از جایی که لحظاتی پیش، مهاجم راونکلاو سقوط کرده بود، حباب های هوا به شکلی دردناک روی سطح آب می اومدن!
دقایقی بعد از دقایقی بعد-شاهد پیکر بی سر سلوینیا هستیم که دور زمین میچرخه و بال بال میزنه...مدافع هافلپاف با تبرزین سلوین رو هدف قرار داده! داور با کارت قرمزی از این مهاجم راون درخواست میکنه تمارض نکنه و زمین رو ترک کنه! جسد سلوین از قبول درخواست داور امتناع میکنه و سوار بر جارو زمین رو دور میزنه...حالا داور از بخش حفاظت فیزیکی ورزشگاه درخواست میکنه ایشون رو به زور از زمین خارج کنن! هشت «تِی کش» حرفه ای به صورت هماهنگ وارد زمین شده، خون سلوین که علف ها رو آبیاری میکرد تی کشیده و از زمین خارج شدن. آماندا از جایگاه تماشاچیان با حالتی عصبی لب هاش رو لیس می زد.
دقایقی بعد تر!بازماندگان بازیکنای راون که حتی تکون خوردنشون هم موجب خطا گرفتن میشد، با تمام توان بازی رو ادامه می دادن تا مفت و مسلم نباخته باشن! حتی با وجودی که موریارتی به جرم «مانع از عملکرد صحیح مهاجمین تیم حریف شدن» مجبور به ترک دروازه شده بود!
بازیکنان هافلپاف هم که خوش به حالشون شده بود با فراغ بال و آرامش خاطر توپ ها رو یکی پس از دیگری گل می کردن!
-بازی شونصد به صفر به نفع هافلپافه و تیم راون با سختکوشی مثال زدنی هنوز بازی رو رها نکرده... اسلینکرد رو میبینیم که با جدیت زمین رو به دنبال گوی زرین متر می کنه! سارا کلن در حالی که دفتر و خودکاری توی دستش داره و چیزی رو خطاب به جستجوگر راون فریاد می زنه اونو تعقیب می کنه!ویلبرت به قدری روی جاروش خم شده بود که چونه ش به دسته صیقلی نیمبوسش می خورد. سارا که پشت سرش پرواز می کرد، بیخیال از اسنیچ طلایی فریاد زنان ازش امضا میخواست!
-فقط یکی ویلی! فقط یکی!
ویلبرت دستش رو دراز کرد،فقط چند سانتی متر مونده بود... و به موقع انگشت هاش دور توپ اصلی بازی حلقه شد! خیابانی بالا و پایین می پرید:
-توی دروازه! توی دروازه!بازیکنای راون، انگار که بازی رو واقعا برده باشن روی سر ویلبرت ریختن که دو دستی یکی از دوربین های حاشیه زمین رو گرفته بود و خطاب به بینندگان عزیز توی خونه فریاد پیروزی می کشید.
-سووووووووووووووت!
سرها به طرف داور برگشت که گاز میداد و پیش می اومد و با تمام قدرت سوت می زد. سکوت زمین بازی رو فراگرفت. سیریوس به دسته راونی ها رسید، یقی ویلبرت رو گرفت و از زیر هم تیمی هاش بیرون کشید، بعد با دست آزادش کارت زردی نشون داد:
_هند! ویلبرت اسلینکرد توپ رو با دست گرفت!
ویلبرت:
تیم راون:
تماشاگران راون: :vay:
روح پادما پاتیل: :angel:
سیریوس خنده پارس مانندی کرد و خطاب به هافلی ها گفت:
-به هر حال برنده بازی تیم هافلِست! بِهِدون تبریک میگم!
تراورز جینی ویزلی رو که تمام مدت یه دستی نگه داشته بود، رها کرد. جینی از اون بالا به پایین پرتاب شد و چون از اول ورودش به ایفا تراورز یقه ش رو گرفته بود و فرصت شرکت توی کلاس های کوییدیچ و پرواز و طلسم ها رو پیدا نکرده بود طفلک، مثل مشنگ ها به زمین خورد و جان به مرلین تسلیم کرد. تراورز سپس دو دستی یقه سیریوس رو گرفت و فریاد کشید:
- چی شد؟! یه دور دیگه حرفتو تکرار کن ببینم؟! لهجه اصفهونی؟!
سیریوس زیرلبی گفت:
-اوپس، به همین زودی یک ساعت تموم شد؟!
با صدای «جیرینگ» بلندی، دوزاری راونی های حاضر در ورزشگاه که به شدت سریع الانتقال بودن افتاد! سیریوس کم کم قد کوتاه تر و چروکیده تر میشد ...
-همه ش زیر سر بگمنه! من اشتباهی بودم به جان شما!
من به آقای بگمن گفتم من نه میتونم از سیریوس دل بکنم و نه میخوام که خانم بلک رو از دست بدم!
معجون مرکب پیچیده پیشنهاد لودو بود، من دروغگو نیستم، من اشتباهی بودم!
راونی هایی که سیریوس-والی رو دوره کرده بودن، بی توجه به لابه های داور تقلبی بازی، آستین هاشون رو بالا زدن و با حرکتی تهدید آمیز بهش نزدیک شدن...!
چند روز بعد، اردوگاه کار اجباری آشویتس-بلک! بجنب! درسته که دست و پا نداری ولی دلیل نمیشه از زیر کار در بری!
سیریوس با لباس راه راه زرد و مشکی زندانی ها، که گلوله سربیش به گردنش آویزون شده بود، کلنگی که با دندون هاش نگه داشته بود روی زمین انداخت و خطاب به سرنگهبان اردوگاه زار زد:
-دیگه جونم به لبم رسیده!! من میخوام برگردم آزکابان!
هفت کلنگ از طرف اوون، الا، نیمفا، سارا، فرجو، باری و رز به طرف سیریوس پرتاب شد، و هفت نفر فریاد کشیدن:
خفه بمیر کارتو بکن!