هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۷ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#1
سلاااااااااااااااام
من بازگشتممممممممم (الکی مثلا شما منتظرم بودین)
دوستان عزیز اولا بازهم پوزش بابت این وقفه
دوما میخوام یه نظرسنجی بزارم ببینم اصلا موافق با ادامه ی داستان هستید یا نه
نظرسنجی هم تا جمعه (21/1/1394) ادامه داره
قول میدم در ادامه داستان بهتر و متفاوت با بقیه فن فیکشن ها خواهید خواند
دیگه بستگی شما داره
ارادتمند..........سدریک



پاسخ به: محله پریوت درایو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ دوشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۳
#2
هری لبخندی شیطانی زد و گفت :
-یه فکر مشتی زد به سرم
دامبولی که مشغول واکسِ ریش زدن به ریش هایش بود کاملا بی تفاوت پرسید:
-چه فکری پسرم؟
هری با همون خنده ی قبلی گفت:
-تو چند قطره زهرمار میسازی و من زحمت میکشم و اونو تو غذا میریزم و جمیعا پخخخ پخخخ
دامبولی از شدت تعجب واکس را از دست خود انداخت (فکر کرده ما خریم نمیفهمیم...میخواست بگه خودش افتادا ولی ضایع بود عاغاااااا اصلا این بازیگر نیس که...والاااااا)
دادلی که همچنان مشغول خوردن کیک ها بود سرش را به سمت دامبولی برگرداند و سپس به قوطیِ واکس خیری شد و پرسید:
-خوردنیه؟
دامبلدور به شتاب خم شد، قوطی واکس را برداشت و گفت :
-اگه 25 گالیون بدی میتونی بخوریش...اتفاقا خیلی هم خوشمزس...مزه آلوچه جنگلی و کاهو میده
دادلی سرش را برگرداند و زیر لب گفت :
-کاهو دوس ندارم
هری که همچنان لبخند مسخره اش را به لب داشت گفت :
-نگفتی موافقی یا نه دامبلدور ؟
دامبولی دستش را به میان ریش هایش برد و گفت :
-اینجوری کخ خودمونم نفله میشیم...
هری خنده ای افزون بر لبِ خویش آورد و گفت :
-من که رژیمم ... تورو نمیدونم
دامبولی به تفکری عمیق مشغول شد
پسری که زنده ماند رو به دوربین کرد و لبخند شیطانی اش را به نمایش گذاشت ( )
دادلی هم همچنان میلومباند

پ.ن :
((دوستای گلم این اولین پستِ من تو اینجور تاپیک هاس امیدوارم خوب باشه اگه هم نیس خیلی خیلی معذرت))



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
#3
سلام و درودبی پایان
اولا خیلی خیلی خیلی عذر میخوام که نمیتونم فعلا ادامه فن رو بزارم ولی مطمن باشید دیر یا زود میزارم

دوما...

دوما نداره دیگ فقط اومدم بگم من اینترنت ندارم درحال حاضر و نمیتونم اصن بیام تو سایت چه برسه پست بزارم
درکل خیلی خیلی ببخشید

منتظر ادامه ی فن هم باشید

دوستدار همیشگی شما ......... موراک مک دوگال



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
#4
فصل دوم:کوچه ی دیاگون

قسمت سوم

داخل ردافروشی پُر بود از بچه های هم سن و بزرگتر از سدریک که بعضی به تنهایی و برخی همراهِ والدینشان ردایی که به تن کرده بودند را وارسی می کردند و اغلب مادرها به دنبال پارگی و یا مشکل دیگری در ردای فرزندانشان بودند اما در آخر همه با خیالی آسوده صاف میستادند و با نگاهی که در آن مهربانی موج می زد به بچه هایشان می نگریستند و حتی می شد قطره اشکی را که روی گونه هایشان می غلتید و پایین می آمد را دید.
سدریک به طرف آیینه ی قدیِ نزدیکش رفت و خود را تمام قد در آن نگریست و چشمش به پدر و مادری افتاد که تصویرشان در آیینه منعکس می شد و در حال آغوش گرفتن دخترشان بودند که می شد حدس زد او هم یک سال اولی مثل سدریک است ، با این تفاوت که او همراه خانواده اش به خرید آمده بود و سدریک با کسی که فقط دو روز است او را می شناسد ، چشمانش پر از اشک شده بود و کم کم داشت بغضش می ترکید که با صدای دختر بچه ای از جا پرید...
((تو ام تنهایی؟...بهت می خوره سال اولی باشی.))
سدریک پشت سرش را نگاه کرد و چشمش به دختری افتاد که با نگاهی خودپسندانه به سدریک چشم دوخته بود.
((آره ، تازه می خوام برم مدرسه...))
((خُب خوبه منم سال اولیم...بهتره دنبالم بیای خانم مالکین اونوره ، امروز سرش خیلی شلوغه))
دختر پشتش را به سدریک کرد و با قدم هایی منظم جلوتر از او به راه افتاد.
* * * *

بعد از دور زدن چند قفسه و گذشتن از بین چندین خانواده بالاخره دخترک ایستاد.
((خانم مالکین این...اسمت چی بود؟))
((سدریک))
((سدریک سال اولیه می خواد ردا بخره...))
دختر رویِ صحبتش با زنی تقریبا میان سال با عینکی ته استکانی که در حال اندازه گیری قد یک پسربچه با متری که خودش کارش را انجام می داد بود.
((خیلی خوب...برو اونجا روی چهارپایه بشین تا من کارم تموم شه.))
زن این را گفت و به کارش ادامه داد که البته فقط اندازه را که متر مشخص می کرد روی یک دفترچه ی بزرگ یادداشت می کرد.
سدریک به همراه دختر دوباره قفسه رداها را دور زد و به پشت مغازه رسید که خلوت تر از جاهای دیگر بود و فقط دو خانواده روبروی آیینه های قدی مشغول پوشاندن لباس بر تن فرزندانشان بودند.
سدریک روی یک چهارپایه پرید و دختر نیز روی چارپایه ی کناری او نشست ، هردو مشغول تماشای خانواده ای شدند که با صدای بلند می خندیدند و این بازهم سدریک را آزار می داد ، دست خودش نبود هرگاه با چنین صحنه هایی مواجه می شد بغضش می گرفت و در بیشتر مواقع نمی توانست جلوی گریه ی آروم خود را بگیرد.
((من هرماینی ام ، هرماینی گرنجر))
سدریک تکانی ناگهانی خورد و نزدیک بود از روی چارپایه بیفتد. دخترک خنده اش گرفت و رویش را برگرداند تا سدریک متوجه خنده اش نشود.
((منم سدریکم ، سدریک...))
((خوب خوب...کی ردا نگرفته؟))
صدای خانم مالکین بود که با عجله به سمت آنها آمده و روی صحبتش با هرماینی بود.
((سدریک ، اون هنوز ردا نگرفته خانم مالکین))
خانم مالکین رو به سدریک کرد و گفت:
((پاشو وایسا ببینم پسر جون...))
و درحالی که سعی می کرد کمر سدریک را کاملا صاف نگه دارد ادامه داد:
((امسال تعداد سال اولی ها خیلی زیاد شده...امروز واقعا خسته شدم حالا تا شب مدام باید کار کنم ، بدون هیچ استراحتی...))
سدریک و هرماینی همچنان ساکت ماندند و خانم مالکین باز لب گشود:
((دختر جون، ردای تو آمادس روی قفسه شماره سه همون ردای اولی ، خودت برو بردار بپوش ببین اندازت هست یا نه؟))
((بله خانم!))
هرماینی نگاهی به سدریک کرد و سدریک نیز در جواب لبخندی به او زد و دخترک از دیدرس خارج شد.
((خُب پسر...وای کمرم...بیا باید اسمتو تو لیست بنویسم ، تا بیست دقیقه دیگه ردات آماده می شه.))
سدریک به دنبال زن قفسه ها را دور زد و جلوی پیشخوان ایستاد.
خانم مالکین دفترچه ی بزرگی از زیر پیخوان درآورد و روی پیشخوان گذاشت و گفت:
((اسم کاملت رو بگو))
((سدریک ریدل))
((سدریک ری...؟!وایسا ببینم...سدریک ریدل؟!))
((بله خانم!!!))
اخم های خانم مالکین درهم رفت ، کمی سر تا پای سدریک را برانداز کرد و سری تکان داد ، به سمت قفسه های پشتش برگشت و ردایی را از اولین قفسه برداشت و روی پیشخوان گذاشت.
سدریک کمی متعجب شده بود ولی چیزی نگفت ، ردا را برداشت تا بره و اون رو پُرُو کنه ولی خانم مالکین دستش را محکم روی ردا گذاشت و با صدایی خشک تر از قبل گفت:
((نیازی نیست بپوشیش اندازته))
و بعد ردا را داخل بسته ای گذاشت و به دست سدریک داد.
سدریک واقعا متحیر شده بود و نمی دانست چه بگوید فقط می خواست زودتر از اون زن دور بشه.
((لطفا چن لحظه صبر کنید الان هاگرید میاد...یادش رفت به من پول بده.))
زن نگاهش را از قفسه های پشت سرش برداشت و دوباره به سدریک زل زد و خشک تر و مختصر تر از قبل گفت:
((قبلا حساب شده...می تونی بری.))
سدریک با چهره ای درهم به سمت در رفت ولی صدایی از پشتش او را از ادامه ی راه بازداشت.
((سدریک...وایسا...))
صدای هرماینی بود که جلوی پیشخوان داشت پول ردایش را حساب می کرد ، به سرعت به طرف سدریک آمد.
((چقد زود ردات آماده شد! ، من که نیم ساعت منتظر بودم تا حاضر بشه))
((آره ، راستش نمیدونم چی شد اصلا...ردای من آماده بود...تازه ازم پولم نگرفت))
((مگه میشه!!...))
((نمیدونم اگه دیگه کاری نداری بیا بریم مغازه ی جارو فروشی...خیلی دوس دارم اونجارو ببینم))
((باشه بریم))
هردو از ردا فروشی خارج شدند و به سمت مغازه ی جارو فروشی رفتند که همچنان جلوی ویترینش پر بود از پسر بچه.
((من علاقه ی زیادی به جاروها ندارم اما اطلاعات زیادی ازشون دارم...می خوای بدونی؟))
((آره آره حتما))
هرماینی که از استقبال سدریک خوشحال شده بود سرفه ی کوچکی کرد و با ذوق و شوق گفت:
((خوب...جاروهای پرنده این قدرت را به جادوگرها میدن که...))
((هرماینی...))
هردو به پشت سرشان نگاه کردند. یک زن و مرد جوان و خوش پوش با لبخندی عمیق برای هرماینی دست تکان می دادند ، به نظر می رسید با بقیه تفاوت هایی دارند و مثل انسان های معمولی لباس پوشیده بودند.
هرماینی لبخندی تحویل پدر و مادرش داد و دوباره رو به سدریک کرد و گفت:
((من باید برم...تو هاگوارتز میبینمت می تونیم اونجا در موردشون حرف بزنیم...راستی اسم کاملتو نگفتی...می خوام به خونوادم بگم که تو اولین روزِ جادوییم با کی آشنا شدم.))
((سدریک ریدل...از آشناییت خیلی خوشحال شدم هرماینی...تو هاگوارتز میبینمت.))
هرماینی که داشت عقب عقب به سمت خانواده اش می رفت یک لحظه خشکش زد. به سدریک خیره شده بود ، کاملا چهره اش تغییر کرد و دیگر نگاه خودپسندانه ای در چمانش دیده نمی شد بلکه کمی تنفر آمیخته به ترس را می شد از نگاهش فهمید. رویش را برگرداند و بدون هیچ حرف دیگری به سمت خانواده اش دوید و آنها را به زور از آنجا دور کرد.
سدریک واقعا معنی این حرکات رو نمی فهمید. فکر می کرد در اولین روزش که بین جادوگرها میگذرونه یک دوست خوب پیدا کرده ولی...
دیگه دوست نداشت جاروهای پرنده رو ببینه. به طرف دیوار پشت سرش رفت ، به آن تکیه داد و منتظر بازگشت هاگرید ماند.
احساس بدی داشت ، احساس سردرگمی ، احساس غریبی ، هرچه که بود حس خوبی نبود.
به جادوگران و ساحره های رهگذر نگریست که تقریبا هیچ یک تنها نبودند.
(مثل همیشه تنهایی فقط مال منه)
بازهم همان فکرها و حرف های همیشگی در ذهنش زنده شدند.
لقبی که بچه های پرورشگاه بهش داده بودند جلوی چشمانش ظاهر شد...
(سدریک تنها)

در پایان فصل pdf آن گذاشته می شود
***منتظر انتقادات و نظرات شما هستم***



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۰:۱۳ دوشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۳
#5
ممنون باری
نه اصلا اینطوری نیست , ورود سدریک با ورود هری در یک سال اتفاق میفته اگه فصل اول رو خونده باشی کاملا متوجه میشی که هری جای خودشه و سدریک هم جای خودش رو داره

ارادتمند شما ........ موری



پاسخ به: داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۲۲ شهریور ۱۳۹۳
#6
فصل دوم: کوچه ی دیاگون

قسمت دوم

هاگرید درِ کهنه و رنگ و رو رفته ی مغازه را باز کرد و جلوتر از سدریک وارد مغازه شد.
سدریک بعد از ورود و دیدن ازدحام جمعیت که هر دو،سه نفر آنها یک گروهی برای خود تشکیل داده بودند و دورِ یک میز چوبی گردِ هم نشسته بودند و سرگرم بحث و جدل بودند فهمید که وارد یک کافه شده است. کافه ای پر از مردان و زنان عجیب با چهره هایی که به راحتی میشد با دیدنشون حدس زد که انسان های معمولی نیستند ، حداقل از چشم سدریکی که تا به حال به جز هاگرید جادوگر دیگری ندیده بود. هاگرید در حین عبور از بین مردمانی که فضای خالی زیادی در کافه باقی نگذاشته بودند با بعضی از آنها سلام و احوالپرسی کوتاهی می کرد و به چند نفرِ آنها که از او درباره ی سدریک پرسیدند جواب یکسانی داد:
((این پسر اسمش سدریکِ ، می خواد بره هاگوارتز ، دامبلدور بازهم یِ مسئولیت دیگه به من داده...))
و جمله ی آخرش را هربار با صدای بلندتر و با افتخاری آشکار بیان می کرد.
بالاخره از کافه خارج شدند و وارد حیاط خلوت کوچکی در پشت آن شدند. سدریک نگاهی به اطراف انداخت و گیاه بنفش رنگ بزرگی توجهش را جلب کرد و به طرف آن قدم برداشت اما هرچه به آن نزدیکتر می شد احساس می کرد پاهایش توان راه رفتن ندارند طوری که وقتی به سه متری گیاه غول پیکر رسید دیگر نمی توانست پاهایش را تکان دهد. سدریک همچنان تقلا می کرد تا پایش را تکان دهد اما بی فایده بود تا بالاخره با صدای هاگرید دست از تلاش برداشت و بدنش را به سوی هاگرید چرخاند...
((سدریک!!...چیکار می کنی پسر؟ یالا بیا باید زودتر بریم...))
سدریک به پاهایش اشاره کرد و گفت:
((نمی تونم ، گیر کردم... میشه کمکم کنی؟؟))
هاگرید با چتر کوچکی که در دست داشت و سدریک نمی دانست هاگرید آنرا از کجا آورده و می خواهد با آن چیکار کند ، درحالی که زیرلب غرغر می کرد به سمت سدریک آمد.
((ای بابا...به تو یاد ندادن نباید همه جا سرک بکشی؟...اِکسِنتو...))
هاگرید با همان چتر کوچک به سمت کفش های سدریک نشانه رفت و کلمات عجیبی را به زبان آورد که سدریک را متحیر کرد.
((ممنون...خیلی بدِ که آدم نتونه از پاهاش استفاده کنه من که خیلی ترسیدم ، راستی اون دیگه چه جور گیاهیِ؟؟))
((بهتره سوالتو بزاری تا از پروفسور اسپراوت بپرسی چون منم اطلاع زیادی ازش ندارم...خیلی خب پسر جون راه بیفت که کلی کار داریم...))
هاگرید از شکاف بزرگی که روی دیوار آجری ایجاد کرده بود گذشت و سدریک پشت سر او از حیاط خلوت خارج شد و پشت سرشان دیوار به شکل اول خود برگشت.
سدریک دو قدمی از دیوار فاصله گرفت و سرش را به سمت جلو برگرداند و با دهانی باز ایستاد...
((ای وای...تو دیگه داری کُفرِ منو در میاری بچه ، چرا اونجا وایسادی؟؟))
سدریک با صدای هاگرید به خود آمد و او را در بیست قدمی خود یافت که با چهره ای درهم به سدریک نگاه می کرد. سدریک با قدم های آرام به سمت هاگرید رفت و در بین راه به دو نفر تنه زد و یک بار هم نزدیک بود پخش زمین شود چون گربه ی کوچک و سیاه رنگی را لگد کرد و تعادلش را از دست داد اما او به هیچکدام توجهی نمی کرد و همچنان با دهانی نیمه باز و چشمانی که داشت از حدقه در می آمد اطرافش را وارسی می کرد. او وارد یک کوچه پر از ساحره و جادوگرانی با لباس های عجیب شده بود ، بیشتر ساحره ها کلاه ها و رداهای بلند و سیاه رنگی بر تن داشتند و در دست هریک پاتیل های سیاه ، مسی و نقره ای رنگ به چشم می خورد که بیشتر آنها پر بود از وسایلی مانند کتابهای قطور و بزرگ ، قلم پر و مرکب و حتی در بعضی موش های کوچکی به چشم می خورد که سدریک همیشه از آنها تنفر داشت. پسرها هم اغلب با ردای مشکی یا قهوه ای تیره همانند ساحره ها پاتیل هایی در دست داشتند اما فرقشان این بود که در پاتیل کمتر کسی موش پیدا می شد ولی سدریک در چند پاتیل وزغ هایی که قصد فرار داشتند و به وسیله ی صاحبانشان گیر می افتادند را دید که باز هم از آنها بدش می آمد.
سدریک بالاخره به هاگرید رسید و با فاصله ی کمی از او که آن هم بخاطر تفاوت در گام برداشتنشان بود پشت سرش به راه افتاد.
در همین حین که سدریک مشغول تماشای ویترین مغازه ها و لوازم جالب و عجیب درون آنها بود هاگرید برای احوالپرسی کوتاهی با چند تا از دوستانش مکث کرد و با اینکه چند متری از سدریک که همواره توجهی به کسی نمی کرد و به راهش ادامه می داد عقب می ماند ولی به راحتی به او می رسید و و باز هم از جلو می زد.
هاگرید روبروی یک مغازه ایستاد و و به سمت سدریک برگشت و سدریک هم که متوجه این توقف ناگهانی نشده بود محکم به هاگرید برخورد کرد و اگر هاگرید دستش را نگرفته بود پخش زمین می شد.
((خُب بهتره بیشتر حواست جمع باشه سدریک ، داشتی میفتادی پسر...جای قشنگیه نه؟؟ تمام جادوگران انگلستان از این کوچه خرید می کنند و الآن هم شلوغ تر از همیشًست ، چون همه دارن واسه ی رفتن به هاگوارتز آماده می شن...))
((هاگرید ، چرا همه اونجا جمع شدن؟))
((اوه...اره ، اونجا مغازه جاروفروشیه ، حتما یِ مدل جدید اومده که بچه ها اونجوری پشت ویترین جمع شدن!))
((می شه منم برم ببینم؟))
((البته ، فقط قبلش باید بری رداتو بگیری...از این مغازه))
و درحالی که به مغازه ی روبرویش اشاره می کرد ادامه داد:
((ردا فروشی خانم مالکین ، همه ی دانش آموزا از اونجا ردا می خرن))
سدریک یک قدم به طرف مغازه برداشت و هاگرید دوباره لب به سخن گشود:
((خب دیگه اینجا باید از هم جداشیم چون وقت زیادی نداریم...من میرم کتاباتو بخرم...راستی تو میتونی یِ حیوون خونگی داشته باشی ، جغد ، موش ، گربه یا وزغ...از کدومشون خوشت میاد؟))
((راستش...من از وزغ بدم میاد ، از موشم چِندِشم میشه ، بینِ گربه و جغد؟!...اگه میشه یِ جغدِ خشگل لطفا))
((خیلی خب عالیه...وقتی رداتو گرفتی میتونی بری و اون جارو رو تماشا کنی مطمئنم خوشت میاد ، تو میتونی با اون پرواز کنی ، حس خیلی خوبی داره...فقط همونجا منتطر بمون تا من بیام.))
...
سدریک دربِ بزرگ و آهنیِ مغازه را هُل داد و وارد ردا فروشی شد...

در پایان هرفصل pdf آن گذاشته می شود
منتظر نظرات و انتقاداتتون هستم


دوستدار شما..................موری



داستانی متفاوت از هری پاتر
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳
#7
سلام

من موراک هستم (میتونید موری صِدام کنید) قبلا با یک اکانت دیگه به اسم <سدریک پاتر> که به دلیل غیبتم پاک شد ، یک فن فیکشن به اسم (داستانی متفاوت از هری پاتر) نوشتم و در سایت گذاشتم.
اول از همه خیلی معذرت میخوام از کسانی که فن رو دنبال میکردند و خیلی لطف داشتن نسبت به من و فنم.
خوب درهرصورت میخوام نوشتن رو دوباره شروع کنمو امیدوارم بهتر و راضی کننده تر از قبل بنویسم. پس برای شروع این شما و این هم فصل یک و دو.

************منتظر انتقادات و نظراتتون هستم***********


دوستدار شما.......................موری

پیوست:


zip فصل یک و دو.zip اندازه: 206.26 KB; تعداد دانلود: 252


ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۳:۴۹:۵۷
ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۳:۵۳:۲۱
ویرایش شده توسط جاگسن در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۱۷ ۲۳:۵۵:۰۶


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
#8
1 , 3

اتاق ضروریات


اتاق تاریک و خاموش بود و هیچ چیز تا شعاع صد متری دیده نمیشد که... ناگهان...

سدریک : اِاِاِاِ چقدر آتا آشغال اینجا هست...چرا تا الان نبود؟؟!!...جلل خالق
موراک : اووووف...تو دیگه چه خنگی هستی سدریک...تا الان نور نداشتیم و بدون نور و روشنایی همه جا تاریک است و نمیتوان چیزی را مشاهده نمود...تا کی باید این چیزارو یادت بدم؟؟
سدریک : آهااااا
موراک : آره ه ه ه ه
سدریک : خوب حالا اومدیم اینجا چیکار؟
موراک : اومدیم بگردیم یه چیزی پیدا کنیم
سدریک : چه چیزی؟
موراک : خودمم نمیدونم ولی درونم میگه اینجا یه چیزِ خفن هست...
سدریک : چه چیزی؟
موراک : چه میدونم؟!...یه چیزی که بتونیم باهاش مدرسه رو بترکونیم...
سدریک : چه چیزی؟
موراک : هوووم؟؟ ... یه چیز بگم؟؟
سدریک : چه چیزی؟
موراک : میشه بمیری؟؟
سدریک : نچ چ چ چ چ ...بعد از خاکسپاریِ شما شااااید...
موراک : پس جونِ چو چانگت بیا منو بکش راحتم کن
سدریک : نچ چ چ چ چ ...باید طبیعی بمیری من حوصله ی آزکابان رفتن ندارم...
موراک :

موراک و سدریک هردو دور تا دورِ اتاق چرخیدند و رسیدند و دیدند...چه چیزی را؟؟... به ادامه ی مکالمه توجه فرمایید...

م- سدی ی ی ی ی اینو نیگاااا
س- موری ی ی ی چیرو نیگاااا ؟؟؟
م- همینو و و و و
س- شبیه شربت سِکًنجِوینِ (شایدم سکنجبین)
م- خنگ این یه معجونِ ... مهجونِ جنون...
س-خُب تو که نیازی نداری بهش همینجوری دیوونه هستی ، منم که علاقه ای ندارم شبیه تو بشم...پس بزار سرِ جاش بیا بریم ادامه ی دور دورمون...
م- ابله ه ه ه... یه قطره از این معجون میتونه سه شبانه روز هرکسی رو دیوونه کنه...ما یه بطری از این معجون داریم
س- خُب که چی؟؟!!
م- میتونیم باهاش یه دیوونه خونه بسازیم...
س- مگه دیوونه شدی موراک؟؟
م- دیوونه تویی که قدرِ چیز به این با ارزشی رو نمیدونی
س- موری جونِ عاغات بیخیال شو بیا بریم... دوباره شر درست نکن
م-برو بابا...تو فقط بیا دنبالم، حرفم نزن
س- مورااااک
م- دررررد...با من میای یا میخوای به جمع دیوانگان هاگوارتز بپیوندی؟؟
س-کله خر...
م- خدافظ دیوانه
س- وایسا منم میاااااام...

هاگوارتز دیوونه خونه میشود...

اتاق مدیر


زییییییییییینگ...
م- دیوونه خونه ی هاگوارتز ، بفرمایید؟...اوووه شمایید آقای مالفوی؟...متاسفم مدیر حالشون خوب نیست تو محوطه ی قلعه داره از تو حلقه های آتیش میپره...پسرتون؟ ،بزارید ببینم...آها اوناهاش داره با رون ویزلی شطرنج بازی میکنه ،چقدرم خوشحالن...خیالتون راحت...بله بله... خدانگهدار
س- موراک تو چیکار کردی پسرررر...باید بیای ببینی ، فرد و جرج دارن کتاب تاریخ هاگوارتز میخونن...لونا داره واسه همکلاسیاش جوک تعریف میکنه...مگه دارییییییم؟؟
م- هاهاها...این است جادوی معجونِ موراک مک دوگالِ بزرگ...هاهاها
س- اوهوک ، خوبه حالا تو نساختیش
م- ساختنش مهم نیست ، مهم اینه که من یه آدمِ باهوشم و مثل تو خنگ نیستم
س- خوب حالا...
م- بیا بریم یه چرخی بزنیم تو این دیوونه خونه ببینیم کی به چیه؟؟...

سرسرای دیوونه خونه


م- ههههه ...اونجارو سدی ی ی ی...کراب و گویل دارن باله میرقصن
س- اوه اوه...اینارووووو
م- اون وًرو نیگا کن...هری و جینی دارن...اوااا !!!...ولش کن اون ورو نیگا نکن...بیابریم بیرون
س- بریم

محوطه ی دیوونه خونه


هاگرید با جوجه اژدهای خود مشغول آتش بازی بود.
مک گونگال و فلیت ویک تمرین ژانگولر بازی میکردند.
سوروس اسنیپ و مادام هوچ بر روی جارو هاشون درحال دوئل بر فراز قلعه بودند.
بین تمامِ دانش آموزان و اساتید تنها یک نفر هیچ رفتارِ غیر عاقلانه و دیوانه واری از خود نشان نمیداد ، اون هم هرماینی گرنجر بود. هرماینی کنار برکه نشسته بود و به آب زرد رنگِ توی برکه نگاه میکرد. سدریک و موراک هردو از دیدن ِرفتارِ عادیِ هرماینی تعجب کردند و به سمت او رفتند.

م- هرماینی...تو خوبی؟...یعنی چرا خوبی؟؟!!

هرماینی به سرعت از جایش بلند شد و اشک روی گونه هایش را با آستین ردایش پاک کرد و با دست به سینه ی موراک زد...

هرماینی- تو ، تو باهاشون چیکار کردی؟؟
س- تو حالت خوبه؟؟
ه- آره...آره...میبینی که خوبم...چیه چرا چشاتون چارتا شد؟؟... عجیبه من سالم موندم نه؟؟
م_ اوووم؟؟!!... نه چرا عجیب باشه؟؟...پس ما میریم دیگه ، خداف...
ه- تو هیچ جا نمیری موراک ، خودتو به نفهمی نزن مطمنم کارِ خودته پس واسه من نقش بازی نکن...
م- من که نمیفهمم تو چی میگی!!...دیوونه شدی؟؟
ه_ من؟؟؟!!!...این تویی که دیوونه شدی و همه رو مثل خودت کردی...روانی ی ی ی
س_ نه ه ه ه ه ه...
م_ تو دیگه چته؟؟ (رو به سدریک)
س_ چو داره میره سمتِ بیدِ کتک زن...من رفتم م م م
م- ای تو روحت ت ت ...منم میرم کمکش (در حال خیز برداشتن برای فرار)
ه- وایسااااا...چرا اینکارو کردی؟؟
م_ کدوم کااااار؟؟؟
ه_ اًه ه ه ه...بسه ، تظاهر نکن...فکر کردی کارِ قشنگیه؟؟ ، از تو انتظار نداشتم...
م_ آره شعرِ قشنگیه...اتفاقا قرارِ امشب فرد و جرج واسمون کنسرت بزارن ، این آهنگشونم میخونن...بلیط گرفتی؟؟
ه_ موراک مک دوگااااال...دیگه داری منو دیوونه میکنی ، باهاشون چیکار کردی؟؟ چرا منو مث بقیه دیوونه نکردی؟؟
م_ کارِ تو از معجون گذشته ... دیوونه بشو نیستی!!
ه_معجون چیه؟؟... باید از اول تا آخرشو برام توضیح بدی
م_ چیو؟؟
ه_ همینی که داری میبینی رو...دیوونه خونه روووو...
م_ آهاااا
ه_
م_ خیلی خُب بابا میگم...دیشب من و سدی رفتیم اتاق ضروریات...
ه_ مگه میدونی کجاست؟؟
م_ هه آره باو پاتوقمونه داستانش مفصله...اووووم ، کجا بودم؟؟
ه- رفتی اتاق ضروریات...؟؟
م_ آهاااا... رفتیم اونجا و خیلی اتفاقی با یه شیشه معجون مواجه شدیم که اسمش چی بود؟؟
ه_ معجونِ جنون؟؟
م_ کاملا درسته ، 20 امتیاز...خُب خلاصش میشه اینکه ، من با وجودِ مخالفت های مکررِ سدی معجون رو ورداشتم...
ه_ اینارو چجوری به این روز انداختی؟؟
م- آهاااا... خُب من یه دوستِ جن دارم که موفقیتم رو مدیون اونم...
ه_ یعنی چی؟؟
م_ من پیلیِر رو دو سال پیش هدیه گرفتم ، حالا از کی و چجوری؟؟ داستان داره...بعد هم به واسطه ی هاگرید از دامبلدور خواستم که بزاره اینجا کار کنه و اونم موافقت کرد...
ه_ خُّب؟؟
م- به کمک پیلی این معجون رو تو مواد اولیه ی صبحانه اساتید و دانش آموزان ریختیم ... بقیشو میتونی حدس بزنی؟؟
ه_ وااااای خدا...آخه چرا اینکارو کردی...میدونی اگه یک نفر از اینا چیزیشون بشه تورو میفرستن آزکابان؟؟
م- واسه خنده ...کسی نمیفهمه
ه- از کجا مطمنی؟؟
م- از اونجا که ما باهم دوستیم
ه_ آره بودیم تا قبل از این کارِت
م- من که کاری نکردم...فقط خواستم یک روز شاد باشن
ه- شاد باشن؟؟؟ اون بالارو نگاه کن ، جنگ جهانی راه انداختن...دامبلدورو ببین...مک گونگالو ببین...اگه آتی بگیرن یا کمرشون بشکنه چه غلطی میخوای بکنی؟؟ من باتو هیچ رابطه ی دوستانه ای ندارم موراک مک دوگال...اگه امروز صبح دل درد نمگرفتم و میرفتم صبحونه میخوردم الان منم بینِ اونا بودم
م- خُب تو بگو چیکار کنیم؟؟
ه_ من هیچی نمیدونم ، خودت گند زدی خودتم باید درستش کنی
م- من تحقیق کردم تا سه روز دیگه همه خوب میشن...
ه- سه روووز؟؟؟...امتحانات سمجمون (سمج : سطوح مقدماتی جادوگری)دو روز دیگس...میفهمی ی ی ی؟؟
م-خُب چیکار کنم...کاری از دستم بر نمیاد
ه- موراک مک دوگااااال :vay: ...این آخرین باریه که کمکت میکنم ، فهمیدی ی ی ی؟؟
م- آره ، آره... فقط چجوری؟؟
ه- باید پادزهرشو بسازیم ، اول میریم کتابخونه
م- باشه بریم...

موراک با فاصله ی یک متری ، عقب تر از هرماینی به طرفِ قلعه به راه افتاد...

م- راستی چرا آب برکه زرد بود؟؟
ه- کارِ آیلین پرنسِ...
م- یعنی چی؟؟
ه- نمیدونم فکر کنم یه چیزی خورده بود...نتونست خودشو کنترل کنه...


2

خیلی جالب بوووود . خیلی قیشنگ بوووود . خیلی باحال بوووود . خیلی خوب بووود درکل (پاچه خوار هم خودتونید )



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ دوشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۳
#9
رولی بنویسید و در اون با روشی اموال خاندان بلک رو غارت کنید تا نهایتاً سیریوس تهی‌دست بشه! (30 امتیاز)

(سبک خودمه)

خوابگاه هافل


_این واقعا مسخرس!
-کجاش مسخرس؟؟!...به این فکر کن که اگه همه ی اون مال و اموال واسه ما بشه میتونیم چه کارای خفنی باهاشون بکنیم...
_هووووم؟
-موری تو بهترین دوستِ منی میخوام این ثروتِ بزرگو با تو شریک شم چون میدونم اصلا از وضعیتت تو پرورشگاه راضی نیستی...
_خیلی خب، آره، راستش منم بدم نمیاد بچه مایه باشم ولی فقط یه سوال، چی شد که یهو اینجوری شدی سدی؟؟
-چجوری؟؟
_همینجوری دیگه...تا دیروز بچه مثبت هافل بودی حالا الان پیشنهاد دزدی میدی به من...!!!
-هاهاها ... خنگول تا دیروز همه نگاها به من بود، خیر سرم یکی از نماینده های هاگوارتز بودم ولی امشب همه درگیرِ هری پاترن، کسی به من کار نداره
_چرا؟؟
-چون تو راهِ خوابگاه یه سر رفتم هری رو راهنمایی کردم اومدم...البته نمی خواستما ولی جوآن کلی خواهش و تمنا کرد منم نخواستم دلش بشکنه گفتم باوشه...فعلا آخرین سکانسمو رفتم تا ببینم فردا جو چی میگه.
_آهاااااااا
-آره ه ه ه ه ه ه
_ که اینطوررررررر
-آره ه ه ه ه ه ه ه ه
_جالبه ه ه ه ه ه ه ه
-هه حسودیت شد من یکی از نقشای اصلیم ولی تو هیییییچ؟ :lol2:
_آنداناسسسس
-نوووش...پاشو پاشو برو یه تیریپ خفن مشکی بزن که بریم دزدی
_حالا چی بدزدیم؟؟
-تشتِِ طلا
_هووووم؟ ... جواب خدارو چی بدیم؟؟
-منِ منِ کله گنده
_خوب پس اوکی، من میرم گلاب بروت الان یکم استرس گرفتم
-خیرِ سرت...زودبیا کار داریما

خانه ی بلک


س: لوموس...لوموس...لومووووس...
م: زارت بابا
س: ااا...چه روشن شد
م: خو عاغای نقش اصلی اینجا برق کشی شده تو عصر مرلین زندگی نمیکنی که...
س: اووووو چه پیشرفته
م: اووووو چه عقب مونده
س: خودتی
م: چو چانگه
س: میزنم لهت میکنما
م: خو حالا کجا باس بریم؟؟
س: اوناهاش ش ش ش ش
م: کوناهاش ش ش ش ش ؟
س: هموناهاش دیگه
م: دررررد، خب کوووووو
س: کوووو که تو دره گودریکه ولی تشت طلا اوناهاش تو اتاق
م:اها ا ا ا ا ا ا
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه گندس س س س س س
س: آره ه ه ه ه ه ه ه
م: چه خوشگلن ن ن ن ن ن
س: آره ه ه ه ه ه
م: تو اُسگلی ی ی ی ی ؟؟
س: آره ه ه ه ه ه ه
م: چوچانگ خره ه ه ه ه ه؟
س: آره ه ه ه ه ه
م: هه باو تو رد دادی...بیا بریم تشتُ ورداریم درریم تا آژانا نریختن سرمون
س: کیا؟
م: آژانا
س: آژانا کیه؟؟
م: آژان خننننگ...میدونی یجور کارآگاهن، اینا بهشون میگن پلیس ولی ما تو داهاتمون میگفتیم آژان
س: آها ا ا ا ا
م: آره ه ه ه ه ه
س: اوهووووم
م: اه تو چرا نمیمیری؟؟...برو داییتو مسخره کن
س: دایی ندارم
م: عمتو...!!
س: عممو چی؟؟... هااااان؟؟
م: مسخره کن...
س: آهاااااا...عمه م ندارم
م:

بوووووووووووووووووم...

م: یا قمرِ مرلین...
س: چی شددد؟؟
م: این تشته پوکید!!
س: چرااااا؟؟
م: چونکه ه ه ه ه

دود غلیظی از لابه لای طلاها بلند شد...

س: اون یه شبحه ه ه ه ه
م: هه باو این که ترس نداره... من چنبار دیدمش
س: دیدیش!! کجا؟؟
م: تو خواب
س: تو خوااااب؟؟؟
م: آره...بِش میگن غول چراغ جادو...احتمالا چراغش بین طلاهاس
س: عجب ب ب ب ب
م: آره ه ه ه ه

روح کش و قوصی به بدنش داد و صاف در هوا شناور ماند و گفت:
یوهاهاها...آماده این؟؟

س: آماده ی چی؟؟
م: میخواد آرزوهامونو برآورده کنه
س: ایووول
م و س: آماده اییییییم

روح یا به عبارتی همان غول چراغ جادو تا حد امکان خم شد و صورتش را تقریبا روبروی صورت موراک قرار داد.

غ: وظیفه ی اولتون اینه
م: صبرکن ببینم وظیفه یعنی چی؟؟
غ: یعنی من دستور میدم و شما عمل میکنید، این میشه وظیفه ی شما...
م: چی ی ی ی ی ی؟؟؟
غ: سه دستور من رو باید انجام بدین در غیر این صورت اجازه ی خارج شدن از این اتاق رو ندارین
م: اما...اما تو باید سه تا از آرزوهای ما رو برآورده کنی نه ما...
غ: هاهاها ...اون مالِ قصه هاس پسر جان...هیچوقت در رویا سراغ حقیقت رو نگیر به غول شاعر، ببین تو رویا همیشه حقیقت گُمه...

موراک با چشمهای نگرانش به سدریک که کاملا ترسیده بود نگاهی انداخت

م: سدریک؟؟
س: هووووم؟
م: خیس نکنی...
س: درررررد...تو این وضعیت بازم ولکن نیستی تو؟!
م: نچ چ چ چ چ

غول سر تا پای موراک و سدریک رو برانداز کرد.

غ: خُب وظیفه ی اول...باید تمام طلاها رو توی کیسه بریزی حتی اگه یک سکه ازشون کم بشه فاتحت خوندس...

از غیب یک کیسه ی بزرگ نقره ای پشمی با خالهای بنفش ظاهر شد و افتاد رو سرِ موراک.

م: زِکی
س: بِتِرِکی
م: حالا چرا من؟؟...سدریک از من سریع ترِ ها
غ: حرف نباشه ه ه ه... سه دقیقه وقت داری.

موراک از سدریک و غول فاصله گرفت و مشغول جمع کردن طلاها شد.
غول لبخند رضایت مندانه ای زد و رو به سدریک کرد.

غ: چند سالته؟؟
س: 14،15
غ: پ هنوز بچه ای...
س: نخیر ر ر ر ر
غ: هاهاها...غرور...غرور...هیچوقت به خودت مغرور نشو جوانک...این حرف رو گوشواره کن بنداز گوشت
س: حتماااا
...
م: خُب تموم شد...
غ: خوبه...حالا وظیفه ی دوم...کیسه رو بزار تو اون صندوقچه و درِشو ببند

موراک به سمت صندوقچه ای قهوه ای رنگ روی میزِ خاک گرفته ای در گوشه ی اتاق رفت که غول به آن اشاره کرده بود، کیسه رو درون صندوق گذاشت و درِ اون رو بست.

م: بیا گذاشتم...ولی این انصاف نیست همه کارارو به من میگیا...
غ: حرف نزن فقط عمل کن...اصلا از آدمای پرحرف خوشم نمیاد.

غول در هوا چرخی زد و دوباره سرِ جایِ قبلش در هوا معلق ایستاد.

غ: امروز روزِ خیلی خوبیه بچه ها...مگه نه؟...هاهاها
م: الان شبِ
غ: بامن بحث نکن بچه ه ه ه ه ه

با فریادِ غول موراک لرزه ای عصبی در درونش احساس کرد ولی به رویِ خودش نیاورد، شاید میترسید بعدها سدریک مسخره اش کند.

غ: و اما وظیفه ی آخر...باید یک وِرد روی صندوقچه بخونی پسر
م: چه وردی؟؟!!
غ: برو جلوی صندوق بایست و بهش خیره شو و هرچه که من گفتم رو تکرار کن

موراک دوباره به سوی صندوقچه رفت و به اون زول زد.

غ: آماده ای؟؟
م: اوهوم...
غ: بولو بولو
م: بولو بولو
غ: شندولافسکی
م: شندولافسکی
غ: قام قام
م: قام قام
غ: بایِرنولو
م: بایرنولو
غ: مونوخیا
م: مونوخیا
غ: پخ پخ
م: پخ پخ
غ: شِتِلِقسو
م: شتلقسو

بوووووووم...
ناگهان صندوقچه غیب شد و سدریک و موراک به شکلِ درآمدند.
غول خنده ی مستانه ای سر داد و رو به موراک کرد.

غ: ازت ممنونم پسرک جوان...سالهای سال منتظر جادوگری جاه طلب مثل شما بودم...ما غولها اجازه ی دزدی از انسانها رو نداریم و من مجبور بودم از یک جادوگر برای اینکار کمک بگیرم...هاهاها...تو این گنج رو دزدیدی...به نامِ تو ، به کامِ من...هاهاها

غول به خنده ی مستانه اش ادامه داد و دورِ اتاق دور دور میکرد...این بار جلوی سدریک متوقف شد.

غ: فداکاری، تلاش، پشتکار، عشق...این چهار چیزِ مسخره رو هیچگاه از یاد نبر...

غول هی خندید و هی دور شد، هی خندید و هی دور شد تا از دیدرس موری و سدی خارج شد.

اینگونه بود که اموال خاندان بلک توسط موراک مک دوگال به سرغت رسید و سیریوس تهی دست شد



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ پنجشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۳
#10
برید، با یه جونوری برگردین، و این جلسه رو شما استاد ِ کلاس باشید! [ سی امتیاز! ]

محوطه قلعه



-میگم این یارو اصلا کی هست؟

_چه میدونم ، میگن اسمش مک دوگالِ

-هووووم؟ آهاااااا این اسمو یه جا شنیدم ، آره فک کنم از بچه های هافل باشه.

_نمیدونم...

دفتر اساتید



ویولت :
خب موراک ، توضیح بیشتری لازمِ؟

موراک از روی صندلی بلند شد و گفت :
نه خانوم ، فقط امیدوارم گند نزنم.

ویولت نیشخندی زد و گفت :
منم امیدوارم. خیلی خب من باید برم یک ساعت دیگه دادگاه شروع میشه.

موراک با حالتی کنجکاو گفت :
ای کاش میتونستم کمکتون کنم.

ویولت کیفش را بست ، به دوش انداخت و در آستانه ی در گفت :
ممنون موراک ولی این دادگاه پیچیده تر از این حرفاست. تنها کمکی که میتونی به من بکنی رو بهت گفتم... حالا زودتر برو و بچه هارو منتظر نذار ، دیگه همه چیو میسپارم به خودت. خداحافظ

محوطه ی قلعه



-سلام

هیچ صدایی از سوی دانش آموزان به گوش نرسید.

-هووووم...خب دوستان امروز بطور استثناء خانم بودلر تدریس رو به من واگزار کردند.

یکی از دانش آموزان اسلیترینی بی اجازه به میان حرف موراک پرید و گفت:
-ینی چی؟ ینی اون دیگه نمیاد؟

موراک چند قدمی خردمندانه گام برداشت و گفت :
-من این رو نگفتم. خانم بودلر یکی از بهترین اساتید هاگوارتز هستند و من در برابر ایشون هیچ چیز نمیدونم ، به همین دلیل امروز از دوست خوبمون هاگرید خواهش کردم که من رو در تدریس کمک کنه.

هاگرید با یک جعبه کوچک از پشتِ کلبه اش بیرون اومد ، در کنار موراک ایستاد و جعبه رو جلوی پاهاش زمین گذاشت.
هاگرید برای چند نفر از گریفندوری ها که از اومدن او کاملا خوشحال شده بودند دست تکان داد ، اما از قیافه ی اسلیترینی ها میشد فهمید که از دیدن هاگرید خوشحال که نشدند هیچ بلکه ناراحت هم شده بودند.

موراک به هاگرید چشم دوخت و گفت :
-خوش اومدی هاگرید ، مطمئنم همه بچه ها از دیدنت خوشحال شدن.

هاگرید رو به موراک کرد و گفت :
-ممنون موری اما خودت میدونی که این موضوع برای همه یکسان نیست...

موراک و هاگرید باهم خندیند و موراک گفت :
-شاید. بهتره بریم سر اصل مطلب ، میشه به دوستامون نشون بدی که امروز چی براشون داریم ؟

هاگرید خم شد ، در جعبه رو برداشت و موجود کوچیک و پشمالویی رو بغل کرد و ایستاد.

صداهای مختلفی از سوی دانش آموزان به گوش رسید.
-واااای...
-خیلی قشنگه
-چقدر کوچولو
-خیلی بامزس

موراک لبخند رضایت مندانه ای زد و گفت :
خب ، اسم این جونور کوچولو گربس...

بازهم یکی از اسلیترینی ها وسط حرفش پرید و گفت :
-هه چه اسم مسخره ای ، گربه

موراک بی توجه به حرف او ادامه داد :
این جانور به نظر اصلا جادویی نیست و مشنگ ها اون رو بعنوان یک حیوون خونگی و بی آزار خیلی دوست دارن. تقریبا در همه جای دنیای مشنگ ها می توان این موجود رو یافت. از خونه ها تا خیابون ها و حتی سطل زباله ها.

صدای خنده ی چنتا از اسلیترینی ها به گوش رسید که موراک رو مسخره می کردند ، اما موراک بازهم توجهی نکرد.
هاگرید گربه رو زمین گذاشت و گربه بین پاهای او مشغول وول خوردن شد. گربه به بدنش کش و قوص میداد و با چشمهای معصومش باعث جلب توجه بچه ها شده بود. دیگه همه با اشتیاق به گربه ی سفید و کوچک هاگرید نگاه می کردند.

یکی از دختران گریفی پرسید :
-میشه منم بهش دست بزنم؟

هاگرید با لبخند گفت :
البته ، بیا جلو هرماینی

دخترک جلو اومد و مشغول بازی با گربه شد.

موراک چشم از هرماینی برداشت و رو به بقیه دانش آموزان گفت :
خیلی خب ، پشت کلبه هاگرید 10 جعبه هست که تو هرکدوم یکی از این موجودات کوچولو الان خوابیده.

و اما تکالیف این جلسه کلاس :
1_ دانش آموزان هرگروه به دسته های سه نفره تقسیم شده و هردسته یک جعبه و یک گربه رو انتخاب میکنه ، هر دسته باید به مدت یک روز کامل با گربه ی خود وقت بگزرونه و توی ده برگ کاغذ پوستی شرح بدین که چه چیزهایی از اون فهمیدین و باهاش چه کارهایی انجام دادید؟ (30 امتیاز)

2_(تکلیف دلخواه با نمره ی اضافی)
هرکسی بتونه چیز عجیب و جادویی که این موجود رو به دنیای ما یعنی دنیای جادویی مربوط میکنه رو کشف کنه علاوه بر نمره ی اضافی 10 امتیاز به گروهش اضافه میشه (20 امتیاز)







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.