هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۷:۰۳ چهارشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۳
#1
هافلپافی ها کت بسته در مقابل لودو بگمن نشسته بودند و بدون هیچ حرکتی فقط به او زل زده بودند.حاج درک که کمی آن طرف تر از آنها قوانین جدید و آسلامی را وضع میکرد با یک چشم نیز هم زمان هافلیون را میپایید.
-امکان نداره دوستان.خوابگاه باید جدا باشه...خانوم ها از این طرف و اقایون از اون طرف!

وینکی مسلسلش را در هوا پیچ و تاب داد و فریاد زنان گفت:
-وینکی نگذاشت!وینکی مسلسلی بر دهان آستاکبار لودو بگمن زد و وزارتخانه را روی سرش خراب کرد.

حاج درک لبخندی نمایشی زد و درحالی که سعی میکرد اوضاع را سروسامان دهد گفت:
-هافلیون گرامی اگر خیلی اصرار کنید بنده مجبورم فردا با حکم پلمپ خوابگاه در هاگوارتز باشم.

دورا با شنیدن این حرف زیر لب،به طوری که فقط دوستانش بشنوند زمزمه کرد:
-فردا، پس فردا میان پنجره مجازی رو هم میبندن...هوف!

آنتونین که برق از سرش پریده بود ایستاد و فریاد زد:
-سرزمین خاک بر سری؟وینکی این چی میگه هان؟مگه قرار نبود پنجره رو گل بگیری که دیگه باز نشه!فردا میخوای تو جواب خانواده اینارو بدی؟
وینکی:

مادام هوچ که آشنایی ای با پنجره بی ناموسی که قدمت ما قبل زاخیاری را داشت-نداشت گفت:
-پنجره مجازی دیگه چیه؟

آنتو سرش را با عصبانیت تکان داد و از لودو و درک هم خواست که صحنه را ترک کنند و آن دو از مرلین خواسته جماعت دیوانه هافلپاف را ول کردند.

آنتونین:حالا واسه من میرید پنجره بیناموسی رو باز میکنید؟!دورا تو که سرزمین بیناموسی رو ندیدی؟هان؟!

فرجو:آنتو ماهمه این سرزمین رو دیدی...

ولی با نگاه خشمگین اعضا دیگر چیزی نگفت.رز که میخواست بحث را عوض کند یاداوری کرد:
-بچه ها ما برای حل کردن مشکل پن...یعنی خوابگاه اینجاییم.

آنتونین نفسی عمیق کشید و با لحنی تهدید آمیز گفت:
-فقط یه بار دیگه اسم پنجره بیناموسی رو بشنوم همتون رو کروشیوس میکنم،افتاد؟
رز دستی به موهای فرش کشید و گفت:
-چی افتاد؟

رودولف با نیشخند طعنه زد:
-دوهزاریه تو.
و بعد ادامه داد:
-حاج درک ورژن جدیدش هم اومد!

حال با این همه بدبختی،هافلپافی ها چگونه میتوانستند پنجره را باز نگه دارند؟



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۲۳ ۱۱:۱۵:۱۹

تصویر کوچک شده


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۲۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۳
#2
سلام!
میخواستم بگم اگه امکانش هست میشه یکم طول اواتار هارو بیشتر کنید؟اخه اینجوری اواتارای قشنگ تری میشه گذاشت.
ممنونم!خسته نباشید!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم المپیک
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۳
#3

گویینگ مری
در مقابل

ترانسیلوانیا


فلش بک،کوچه لارتن اینا!

خورشید در آسمان الکی مثلا لبخند میزد و طوری گرمایش را روانه زمین میکرد که تسترال در آن دما تب میکرد.پسرکی با موهایی هویجی در پشت درختی کز کرد و از میان شاخه ها سرک کشید تا بهتر بتواند دخترکی را که با موهای سفیدش در پشت چتری پنهان شده بود را ببیند.
شتلخ!(افکت چسبیده شدن پسرک به درخت)

-هووی چته وور؟
وور،پسرعموی محترم هویجی( )خاک دستانش را تکاند و با لحنی نهی کننده گفت:
-چه معنی میده آدم یواشکی دختر مردم رو دید بزنه اقا لارتن؟

لارتن که یک چشمش وور و چشم دیگرش دخترکی که دست کم از نظر او زیبا بود را میپایید با اعتراض جواب داد:
-اصلا چه معنی میده که تو من رو بپایی و مراقب باشی که به کی نگاه میکنم؟
-اول از همه این که جواب سوال رو با سوال نمیدن،دو...

ولی متوجه لارتن شد که با سرعت از او دور شده و به آرامی به دخترک نزدیک میشود.لارتن با شرمندگی و خجالت به دختر گفت:
-میتونم چند دقیقه مزاحمتون شم؟

دخترک کمی بیشتر در سایه فرو رفت و گفت:
-فرمایشتون؟

-من...راستش من امروز با یه فرشته زیبا روبه رو شدم و فکر کردم که اگه بتونم دلش رو به دست بیارم تا آخر عمرم با اون فرشته تو آسمون زندگی میکنم و باهم....
-داداشی؟

لارتن که کلا دوهزاریش یکوری بود با تعجب گفت:
-نه خانومی...بنده لارتن هستم.

دخترک بدون آن که رخش را بنمایاند از پشت همان چتر گفت:
-نه تسترال عزیزم...منظورم اینه که اهل چیز میزی؟آخه من شنیدم فقط چیز کشا تو آسمون و فضا زندگی میکنن...

لارتن در حالی که محو کلمه ی عزیزم دختر شده بود با خوشنودی و حس پیروزی حرفش را قطع کرد و گفت:
-پس گلکم غروب تو کافه سر محل میبینمت.
دختر:
لارتن:
دوباره دختر::slap:
شتلخ!!!(افکت چسبیدن دوباره لارتن به درخت)




رختکن گویینگ مری!


-کجایی لارتن؟

دورا درحالی که دستانش را روبروی صورت لارتن تکان میداد این را گفت.دقایقی پس از اتمام دعوا اصلا در رختکن نبود....برای خودش در عالم دیگری سیر میکرد و انگار نه انگار که ملتی را از نگرانی دارد سکته میدهد.
چندبار چشمانش را باز و بسته کرد وباحالتی شوک زده گفت:
-بالاخره بهش رسیدم....از قدیم گفتن کوه به کوه نمیرسه ولی آدم به آدم میرسه....آی عشق آی عشق چهره زیبایت پیداست!

باری با چشمانی از حدقه درآمده به لارتن چشم دوخت و گفت:
-اتصالی کرده؟
-فرد موقع دعوا چیزی به سرش نخورد؟
- عشق چیه دیگه؟ننش بفهمه بدبختم میکنه....این اصلا اینجور چیزا بلد نبود شماها بهش یاد دادید!
-بیشین بینیم!ما چی بهش یاد دادیم؟اصن گیریم ما بهش یاد دادیم آخه یکی نیست بهش بگه مرده گنده دم پیری و معرکه گیری؟!

-دیییییییریلیییییییییییییییییینگ. (افکت سوت داور)

تیم گویینگ مری با شنیدن سوت داور به بحث خاتمه داد و از رختکن بیرون آمد.باری و فرد،لارتن را کشان کشان دنبال خود وارد زمین میکردند. با این اوضاع چگونه پیروزی ممکن بود؟دورا به سمت آماندا رفت و دست اورا فشرد و بلافاصله به لارتن چشم غره ای رفت تا شاید بتواند کمی اورا متوجه اطرافش کند.

گزارشگر:سلام خدمت همه ی تماشاچیان عزیز...ساعت یازده و بیست دقیقه شب هست و تا لحظاتی دیگه بازی شروع خواهد شد...تیم گویینگ مری رو در سمت راست و ترنسیلوانیا رو در سمت چپ زمین داریم...بازی شروع میشه...بریم که داشته باشیم!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: استادیوم آزادی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۱ سه شنبه ۷ بهمن ۱۳۹۳
#4

اتحاد زرد و قرمز:گویینگ مری!

vs
مرلینگاه سازی:wc


روبروی مرلینگاه سازی!

همه جا امن و امان بود.. ساکت ساکت! مگر مردم حرف میزدند؟ اصلا یک سکوتی حاکم بود که نگو..بریم سر اصل مطلب. مردم زیادی جلوی درب کارگاه با سلاح های سردی نظیر ملاقه،چماق،دسته تبر،دسته بیل و دست کلنگ جمع شده بودند و منتظر بودند تا دوشیزه جوان و دوست پس..(در این هنگام کفگیری به پس کله ی راوی برخورد میکند و صدایی از درون مه فریاد میکشد:خجالت بکش ..این کلمات بدآموزی داره!به این ترتیب راوی دوباره ادامه میدهد.)
منتظر بودند تا دوشیزه جوان و جناب آقایی که کنارش ایستاده بودفراخوان آپارات به سوی استادیوم آزادی را بدهند.
افرادی که کار و زندگی نداشتند یکصدا میگفتند:مرلین حیا کن ،هاگزمیدو رها کن! همین لحظه صدای دلنشینی دستور داد:
-همه به سمت استادیوم آزادی!


رختکن گویینگ مری!

یک فروند مو نارنجی از آن پشت با چشمانی ورقلمبیده و صدای کُلفَتش داد زد:
-کسی فهمید؟

لارتن موهای نارنجی اش را خاراند و با همان چشمان قلمبیده(:hyp:) به چشمان از کاسه درآمده ی هم تیمی هایش نگاه کرد که به صفحه ای که در دست دورا بود زل زده بودند.صفحه از این قرار بود:

تصویر کوچک شده



ناگهان درحالی که همه در کف نقاشی دورا بودند به سکوت مطلق فرو رفتند و ناگهان...
-دورا من کجام اون شکلیه؟

یک مو قرمز از آن طرف با صدای نازک گولمنگولی اش داد زد و گفت:
-من کچلم؟آخه من از شما میپرسم من کچلم؟!

یکی از حمله ها داد زد:
-کدوم دروازه حریفه؟

آن که یکی از چهار برادر بود با صدایی پر از تعجب بازم گفت:
-چندسال کلاس نقاشی رفتی؟

یک پاتر هم همچون یه بابایی که از همه طلبکار می باشد داد بزد:
-پس من کوشم؟

کلا بگویم همه ی کوییدیچ جویان بعد از این همه ور ور کردن ساکتدیدند و با نگاهی متعجب آمیزانه به دورا جان نگریستند! دورا که نسبت به برد این تیم کاملا ناامید شده بود سرش را چرخاند و با نگاهی ملتمسانه دنبال کسی گشت که اینطور به او نگاه نکند.اما جوابش فقط نگاه هایی بود که هر دقیقه متعجب تر میشدند.دورا تخته شاستی اش را به گوشه ای پرتاب کرد و با عصبانیت فریاد زد:
-درسته که متوجه تآکنیک تصویری نشدید ولی متوجه حرفام که شدید،هوم؟آلبوس سریع بیا توضیح بده که چی گفتم!

آلبوس کمی به اطرافش نگاه کرد و با لبخندی زورکی به دورا گفت:
-چی گفتی؟

دورا که عصبانیتش دو درصد سعود کرده بود گفت:
-گفتم بیا توضیح بده!

این آقای اعجوبه هم دستی به سر خود کشید و یک ابرو به هوا داده، یه ابرو سقوط داده گفت:
-چی؟

دورا که ده درصد بیشتر از آن دو درصد اعصابش خورد شده بود گفت:
-بیا بگو چی گفتم!

آقای اعجوبه لبانش را به هم فشرد و با صدایی مانند بلو (شخصیت کارتونی دنیای مشنگی در انیمیشن ریو! مطمئنم چون جادوگر و ساحره اید هیچی از این چیزای مشنگی نفهمیدین..) گفت:
-کی؟

دورا خودش را داشت میکشت:
-همین الان!

آلبوس از خجالت به حالت خمیده در آمد و گفت:
-کجا؟

دورا که صبرش ریخته بود زمین با فریاد بلندتری دستور داد:
-واقعا که آلبوس!اصن میدونین چی...
-از دوحالت خارج نیست یا می بازیم یا خیلی بد میبازیم!

گودریگ چشمانش را در حدقه چرخاند و با آهی از اعماق قلبش گفـت:
-چه تفاهمی.

باری از این بحث ها فاصله گرفته بود و روبه روی آیینه قدی موجود در رختکن ایستاده و به موهای طلایی اش ژل میمالید و از چهره جذابش لذت میبرد.آلبوس که شکار لحظه ها کرده بود با نیشخند به باری گفت:
-انقدر ژل نزن شبیه اون دروازه بان مشنگه میشی.:lol2:

لارتن هم سرش را به سمت سوژه چرخاند و درحالی که تجدید خاطره میکرد به باری گفت:
-بعد مجبور میشیم تو تهران بزاریمت و بریم...میدونی که منظورم چیه؟اونوقت کی رو بزاریم تو ...
مکثی کرد و ادامه داد:
-دروازه.

رز از لارتن به در و از در به لارتن نگاهی انداخت و با ابروانی درهم رفته گفت:
-کی گفته در وازه؟تسترال گیر اوردی؟
گویینگ مریون:

گودریگ که از این مسخره بازی های بچگانه و حال بهم زدن در آستانه بالا آوردن بود سری تکان داد و گفت:
-میشه تمومش کنید؟تا چند دقیقه دیگه بازی شروع میشه و ما اینجا نشستیم و مثل تسترال هنگ کرده بهم زل زدیم!

گویینگ مریون که کاری غیر زل زدن و سر تکان دادن های بیخودی بلد نبودند بازهم بهم نگاه کردند و دوباره سر تکان دادند.دورا به ساعتش چشم دوخت و شماره معکوس را سر داد:
-ده...نه...هشت...هفت...شش...پنج...چهار...سه...دو...یک!

و با اعلام شروع مسابقه بازیکنان هر تیم به میدان رفتند.ورزشگاه از صدای تماشاگران میلرزید.طرفداران گویینگ مری یکصدا میگفتند((گویینگ چیکارش میکنه؟مری سولاخش میکنه!)).با شنیدن این شعار هر کدام از اعضای تیم گویینگ مری با خودشان فکر کردند که چه هواداران دلخوشی دارند. ناگهان صدایی که بسیار شبیه صدای یک آدم دله دزد قدیمی و پروفسور جدید بود با شادمانی گفت:
-کاپیتان ها بهم دست بدید!



ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۷ ۱۵:۳۸:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوری در تاریکی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ جمعه ۳ بهمن ۱۳۹۳
#5
کوهستان در سکوتی عمیق فرو رفته بود و تنها منبع صدا آواز جغدها بر روی درختان بود. با این که تا چند ساعت دیگر آفتاب در افق میدرخشید اما تام هنوز بیدار بود. تمام شب فکر این که چگونه میتواند لرد جادوی سیاه شود خواب از سرش پرانده بود شاید باید کمی صبر میکرد اما بی شک او پسر صبور داستان نبود. پس چه چاره دیگری داشت؟در افکارش غرق شده بود که پاترونوسی او را خواند:
-سلام تام،پاترونوس قبلیم رو دریافت نکردی؟به هرحال من و آلبوس گم شدیم منتظر کمکت هستیم دوست خوبم!
-خفه شو لعنتی!

تام از جایش پرید و به صدای فریادش گوش داد که در میان درختان پژواک می انداخت. با خودش غر غر کرد:چه احمقایی هستن... فکر میکنن به این راحتی میتونن با من همسفر بشن و سالگو رو بکنن استاد محبوبشون...کور خوندن!

به سمت نهر آب رفت تا شاید بتواند کمی از این استرس ها فاصله بگیرد.آبی به صورتش زد ،همیشه این کار آرامش میکرد او حاضر بود بود دست به هرکاری بزند،از هرچیز و هر مانعی بگذرد تا جادوی سیاه را یاد بگیرد. تام مثل جوان های همسن و سالش نبود سختی روزگار را چشیده بود و هیچ ترسی برای رسیدن به اهدافش وجود نداشت. تام وقتی به دل کوهستان زد از خیلی چیزها گذشت از زیباییش،از زندگیش،از فرصت های طلایی و خوبی که برایش پیش می آمد و حالا عقب نشینی برایش بی معنی بود. حتی اگر مرگ هم حاصل این همه تلاش بود بازهم جلو میرفت!ناگهان لبخندی بر صورتش نقش بست که اورا چندین برابر جذاب کرد شاید فکری در سرش داشت... شاید میتوانست با حضور دو دوست مزاحمش،انتونین و البوس سریعتر جادوی سیاه را فرا بگیرد...امید دوباره در دلش سوسو زد.


ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۱/۳ ۱۴:۲۰:۵۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۴:۱۵ سه شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۳
#6
رای ما جناف اخای روبیوس هاگرید.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر نظارت انجمن
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#7
هر مسابخه چندروزست؟ی روز؟ دو روز؟سه روز؟

مرسی

دوست عزیز، هنوز برنامه ی بازی ها مشخص نشده ولی احتمالاً برای هر بازی حدود 10 روز فرصت هست.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۳۴:۳۵

تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان عقد و ثبت قرارداد بازیکنان
پیام زده شده در: ۱۳:۴۶ یکشنبه ۱۴ دی ۱۳۹۳
#8
گویینگ مری با افتخار تخدیم میکند:


دروازه بان:باری ادوارد رایان (مجازی)

مدافعین:دورا تانکس(C)، فرد ویزلی

مهاجمین:رز زلر،گودریگ گریفیندور،لارتن کرپسلی(اِلّکیه)

جستجو گر:البوس پاتر

این بود تیم ما!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: سازمان فرهنگ و هنر جادوگری
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ چهارشنبه ۳ دی ۱۳۹۳
#9
دورا بدون در زدنی و بدون هیچ اهن و اوهونی سرش را پایین انداخت و وارد دفتر شد(مثلا اینا هنرمندای جامعن)و فرم را از روی میز برداشت و شروع کرد:

)اسم،پیشه
دورا تانکس،محفلی،کارآگاه


2)قصد از اقدام برای استخدام(چه شعری شد!)
میخوام معروف شم

3)توانایی شما بیشتر در حوزه طنز نویسی ست یا جدی نویسی؟
طنز؟؟؟فکر کن یه درصد من توش هنر داشته باشم

4)اسم اداری خود را انتخاب کنید.
تانکس دیگه...!

5)آیا برای استخدام شدن به عنوان خبرنگار اختصاصی تمایل دارید؟
اوهوم...دوست میداریم...فقط کمی مشغلمون زیاده ها. :zogh:

6)آخرین فعالیت شما در ایفای نقش به چند روز پیش بر میگردد؟
فک کنم حدود 2-3 روز پیش بود.

7)قوانین سازمان توسط وزیر تنظیم شد.به آن ها پایبند خواهید بود؟
تا اونجایی که بتونم چشــــــــــــــــــــــــــ م

تذکر 1:فرم استخدام را آبی کنید.
نه قرمز نه آبی فقط زرد طلایی!بعله!
تذکر 2:بند زیر را در انتهای فرم به رنگ آبی پر رنگ تر قرار دهید:
هه!

سوگند به مورگانا و مرلین کبیر!سوگند به قژقژ کفپوش های شیون آوارگان!سوگند به نوشیدنی های کره ای مادام رزمرتا!سوگند به ریش تا کمر دامبلدور!سوگند به بینی عمل کرده ولدمورت!من، (دورادور) تمام توان خود را در راه کمک به بانوی بزرگ و باهوش،بانو راونکلا به کار می گیرم تا اهداف بزرگ ایشان را،جامه عمل بپوشانم.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۱ دی ۱۳۹۳
#10
نسیم بار دیگر دور زد و موهایم را که زیر کلاه لبه دارم جمع شده بود را بهم ریخت.کلاه را محکم تر پایین کشیدم.مرد میانسال و دوست داشتنی ای که همان مارتین بود پوزخندی زد و گفت:
-هرچقد پایین تر بکشی گنجایشش بیشتر نمیشه،میدونستی؟

روی صندلی لم دادم و به شوخیش خندیدم.به جانی خیره شدم که آزادانه با ریکی،اسب زیبایش بر روی تپه میتاخت و از هوای دلنشین صبح لذت میبرد. مارتین که متوجه جهت نگاهم شده بود،عروسک های دست سازش را کنار گذاشت و با حالت جدی ای گفت:
-دیگه بزرگ شده باید زندگیشو بسپارم دست خودش.

می دانستم چقدر به آن پسربچه یتیم علاقه دارد هر چند که خودش اقرار میکرد و با قیافه ای از خود راضی میگفت:((اون فقط یه دوست کوچولوئه برای من.))یکی از عروسک های نوانخانه را برداشتم و دستانم را در میان موهای کاموای اش کشیدم و گفتم:
-مثل پدرا حرف میزنی...

میخواست میان حرفم بپرد و سریع گارد بگیرد و قانعم کند که آنقدر ها هم به جانی نزدیک نیست اما مانعش شدم و ادامه دادم:
-چرا بهش نمیگی مثل پسرته؟اون سعی داره تورو به چشم پدرش ببینه همیشه دوست داشته یه بار بهت بگه پدر و تو اونو پس نزنی!

حالا به وضوح میدیدم که چهره اش از آن حالت شوخ و شاد بیرون می آید و جایش را به چهره ای گرفته و ناراحت میدهد.پیشانیش را با پشت دست پاک کرد و وانمود کرد که سرگرم درست کردن عروسک هاست.آرام گفت:
-تو هم مثه ننه بزرگایی حرف میزنی که یه کوله بار تجربه دارن!

دستان زمختش را دیدم که لرزید،دستانی که به عشق کودکان نوانخانه آن حوالی کار میکردند.سرش را بالا آورد و رو به من گفت:
-چرا انقد علاقه داری که زورکی از دهنم بشنوی اونو عین پسرم میدونم؟

سوال خوبی بود،بارها و بارها این را از خودم پرسیده بودم و جوابش بی شک این بود:
-چون تو دوستمی مارتین..میخوام کمکت کنم که گذشته رو فراموش کنی...وقتی میبینم تو خودتی من عذاب میکشم!

شقیقه هایش را مالید همیشه وقتی عصبانی میشد این کار را میکرد. با لحنی طعنه آمیز گفت:
-فیلم هندیش نکن بچه جون.
ریه هایش را پر هوا کرد و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-من نمیتونم کسی رو به جای پسرم بدونم که خودم یتیمش کردم،تو نمیتونی منو درک کنی!

بغض او را فرا گرفته بود.نمی خواستم ناراحتش کنم ولی واقعا از این حرکتش عذاب میکشیدم دستم را روی شانه اش گذاشتم،به چشمانش چشم دوختم و گفتم:
-خودتو محکوم نکن اون یه اتفاق ناخواسته بود.
-نه دورا..نه!...من مثل یه حیوون پست و گرسنه شده بودم!
-مارتین این یه چیز معمولیه تو عطش انتقام داشتی.اونا خانوادتو ازت گرفته بودن و تورو هم میخواستن از بین ببرن چون فکر میکردن یه خانواده گرگ نما بدشگونن....تو چه آدم میبودی یا گرگ یا هر چیز دیگه ممکن بود بازم این کار رو کنی!

اشکش بر گونه های چروک افتاده اش غلتید.سرش را در میان دستانش گذاشت و مانند کودکی هق هق کنان گفت:
-الان بهاره،زمستون که بیاد باد همه دوست داشتنای جانی رو با خودش میبره...کسی دوست نداره یه گرگ نمارو به عنوان پدر،همسر و بهترین دوست قبول کنه...اونا خطرناک و وحشین!

حرفش مانند جرقه ای در قلبم آتش گرفت...اگر راست بود چه؟نه امکان نداشت... با صدایی که دست کمی از جیغ نداشت داد زدم:
-اما من قبول کردم!اونم جفته توئه...فکر میکنه خطرناک و پسته چون فقط و فقط ناخواسته یه گرگ نما شده...ولی قلب من اینجوری فکر نمیکنه چون قلبا دوستش داره!
از جا بلند شدم و کلاه را از سرم برداشتم و پرتش کردم،به داخل خانه رفتم و در را پشت سرم کوباندم.صدای پایش را شنیدم که لخ لخ کنان وارد میشد.آمد و گوشه ای از خانه نشست و با نگاه نافذش به من چشم دوخت.
-میدونم که دلت میخواد از پیشمون بری.
زمزمه وار گفتم:
-شاید.
چاهار(چهار)سال بعد!!!

حالا که چهارسال از آن قضیه میگذرد و من با همان گرگ نمایی که عاشقش بودم ازدواج کرده ام و در گوشه ای از قلبم خانه ای دارم...خانه ای برای جانی و مارتین و عروسک هایش که حالا با خرمی در کنار هم زندگی میکنند و باهم مثل یک خانواده اند.در گوشه ای از ذهنم یک صندوقچه دارم...صندوقچه ای کوچک با تمام خاطرات خوبی که با آن ها داشته ام.وقتی به دنیای خودم برمیگشتم مارتین به من گفت:
-وقتی فهمیدم تو هم به یکی از ما علاقه داری نظرم عوض شد،وقتی دیدم به خاطر حرف من چقدر ناراحت و عصبانی شدی فهمیدم هنوز آدمایی وجود دارن که براشون مهم نیست تو چجوری هستی و تو رو باهمه بدی و خوبیات دوست دارن...تو با سن کمت یه فرشته ای دورا!
من برای جانی هم یک دوست خوب بودم یادم نمی رود که وقتی کلاهم را به من پس داد گفت:
-دورا ممنونم که به پدرم فهموندی چقدر دوستش دارم و متفاوت بودنش و این که با خانوادم چیکار کرده برام مهم نیست.

من در گوشه ای از خانه ام یک عروسک و یک کلاه لبه دار دارم،برای این که میخواهم هیچوقت دوستانم را از یاد نبرم...هیچ وقت از یاد نبرم که من چقدر ریموس را دوست دارم...ممنون جانی!ممنونم مارتین!




ویرایش شده توسط نیمفادورا تانکس در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۱ ۱۷:۴۱:۳۳

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.