خبر دزدیده شدن مروپ توسط دامبلدور به ماروولو گانت پدر مروپ می رسد. ماروولو فریاد کشید
چییی!اون پیر عجوزه ریش ریشو دختر من رو دزدیده.از همون اول می دونستم که یه کاری دست دخترم میده.
و خطاب به مرگ خواری که پیام را اورده بود گفت:تو نمیدونی اون زمانی عاشق و دلباخته مروپ بود. چند باری هم اومد خواستگاری ولی من ردش کردم.
مرگ خوار گفت: در ضمن لرد بزرگ دستور دادند که مادر اون عجوزه رو برای طلافی دستگیر کنیم.
ناگهان چشمان مارولو برق زد.
داشت خاطراتش را مرور می کرد.او بیاد می اورد که:
سر کوچه ایستاده بود. منتظر کسی بود یه دختر. دختری که با دختر بودنش باز هم کمی ریش داشت.
می خواست برود جلو و حرکتی بزند اما ناگهان پدر دختر امد و او مجبور شد جای دیگری برود
و یاد می اورد
ان دختر ازدواج کرده بود.چند سال از ان ماجرا گذشته بود. ماروولو به دلیل نداشتن مسکن و جاروی خوانوادگی رد شنفته بود.شوهر او خانه نبود. رفت پیش دختر. به او گفت چقدر عوض شدی.اما دختر گفت:عوضش تو موهات ژولیده تر شده. ماروولو که انتظار چنین استقبال سردی را نداشت گفت:شوهرت چی کار می کنه؟اما دختر که عصبانی شده بود داد زد:به تو ربطی نداره. حالا هم از خونه ی من برو بیرون.
پسری 5.6 ساله وارد شد و گفت: مامان این اقا زشته کیه.با اینکه کم سن و سال بود ولی مانند مادرش ریش داشت. دختر گفت:چیزی نیست البوس برو تو اطاقت.
ولی..
گفتم برو تو اطاقت.
ناگهان شوهر دختر وارد شد.به محض دیدن ماروولو او را با طلسمی به بیرون پرتاب کرد. ماروولو با اخرین سرعت از صحنه خارج شد و تلاش کرد دختر را فراموش کند و به فکر فرد دیگری باشد.
ارباب!!!! ماروولو از رویا بیدار شد. مرگ خوار گفت:چیزی شده.ماروولو گفت باید شخصا در مراسم زنده کردن اون زن شرکت کنم.
ولی لردسیاه دستور دادن که...
اواداکداورا!!!!
ماروولو با جاروی قدیمی خود به سمت قبرستان را افتاد