هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ یکشنبه ۶ مهر ۱۳۹۳
#1
ناگهان در یک چشم به هم زدن اسنیپ غیب شد.لرد که قدری اعصابش ارام شده بود ناگهان اعصابش دوباره با صدای مارولو به هم ریخت.برید ببینید این دوباره چی می گه.اما مارولو خود امد.هی می گفت:اینجا کجاست.من کیم.این چرا کچل.لرد اعصابش که حسابی قاراشميش شده بود فردیاد زد:این دیگه چش شده.اشا اشاااا.
اما اشا در دست مارولو بود.مارولو که در حال اندازه گیری زبان اشا بود گفت:این چرا این جوریه.لرد گفت:پدر بزرگ میشه اونو بزاری سر جاش.مارولوو او را ول کرد و دستی بر سر خود کشید و گفت:این غیر ممکنه چون من مو دارم ولی تو کچلی.اشا که حسابی از این حرکت مارولو بدش امده بود یواشکی به لرد گفت:قربان این توهم زده مثل اینکه تو این مدت خل شده. بهتر نیست اونو از اینجا بندازیم بیرون.لرد گفت:فکر خوبیه و به خادمانش دستور داد تا او را به بیرن ببرند و ولش کنند.مارولو که دید همه مرگ خوار ها رفته اند در دل خود خطاب به ان ها گفت عجب احمق هایی هستن ایناو سپس خود را جلوی خانه خود ظاهر کرد.داشت با خود فکر می کرد:کندرا دیگر جذابیت گذشته را نداشت.دخترش ربوده شده بود. پسرش هم که معتاد شده بود. نوه اش کاری با او نداشت.چه کسی مقصر بود ناگهان خشم تمام وجودش را در بر گرفت.پرسیوال.بدون شک او مقصر بود.او بود که کندرا را از او گرفت.او بود که باعث شده بود که مارولو با فرد دیگری ازدواج کند تا نتیجه ان شود ولدمورت. پس بنابراين او مسئول مرگ هزاران خانواده بود.اما باید چکار می کرد. ایا باید جامعه جادوگری را از این حقیقت آگاه می کرد.این ایده خوبی به نظر نمی امد.باید کار دیگری می کرد باید پرسیوال را زجر کش می کرد.
اما برای این کارباید او را زنده می کرد.او باید از راز خود پرده بر می داشت.او باید با استفاده از اخرین سنگ باقی مانده از نیکولاس فلامل معجون زندگی بخش را درست می کرد و بر روی استخوان های پرسیوال می ریخت.




فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۵:۰۵ جمعه ۲۱ شهریور ۱۳۹۳
#2
در همان حال:
ما روولو که حالش حسابی گرفته شده بودمی گفت:من ماندم تنهای تنها من ماندم تنها
در این دنیا.د ببند دهنتو با این صدات.ماروولو داد زد:چییی به من میگی حرف نزنم
حیف که دستام بستس و گرنه زبونت رو به چشمات می دوختم.ناگهان بلا تریکس وارد شد و گفت:ارباب تو رو احضار کرده.
ماروولو گفت: ولی من نمیام.
چی از دستور ارباب سر پیچی می کنی
احمق نمی تونم که بیام دست پام قفله نمی بینی.
اوه دو دقیقه صبر کن الان میام.
سپس ماروولو احساس کرد که می تواند دست هایش را باز کند
بلاتریکس دوباره وارد شدو گفت: حالا راه بیفت.
ماروولو در محضر ولدمورت شرف یاب شد و گفت:از من چی میخوای؟
ولدمورت گفت:چیز زیادی نمی خوام بابا بزرگ فقط از تو می خوام که نقش بازی کنی. جان
بزار برات توضیح بدم تو باید برای دامبلدور یه نامه بنویسی وتو اون بهش بگی که اگه دخترت رو بهت پس نده مادرش رو به عقد خودت در میاری.
چشمان ماروولو برق زد و گفت :واقعا
نه گفتم که تو فقط نقش بازی می کنی
و اگر نکردم
چرا می کنی ایمپریو




فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۲۳:۱۵ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۳
#3
در همان حال مارولو با جاروی قدیمی خود بر روی اسمان جنگل پرواز میکرد و زیر لب زمزمه می کرد {دیشب اومدم خونتون نبودی راستشو بگو کجا رفته بودی آ آ آ آ یادمه قول دادی پیشم بمونی راستشو بگو کجا رفته بودی} ناگهان جارو ترتری کرد و از پشت ان دودی خارج شدو مارولو مجبور به فرود اضطراری گردید.وقتی پیاده شد با خود
گفت صد دفعه به این مورفین احمق گفتم روغن این لکنته رو عوض کنه اخر نکرد بیشعور.باز جای شکرش باقیه که راه زیادی نمونده.وپیاده راهی قبرستان شد. وقتی به ان جا رسید گفت:پس این مرگ خوارها کجان. حتما تو ترافیک موندن.
بزار ببینم کیا اینجا دفن شدن.و شروع کرد به نگاه کردن به سنگ ها. ناگهان به سنگ قبری رسید که معلوم بود مال ادم کوتوله ای بوده.ناگهان داد زد. دالاس تویی.تو به من 20 گالین بده کار بودی رد کن بیاد. و لگد به سنگ قبر زد. از انجا که پایش درد گرفت گفت:ای تف تو روحت وقتی که مردی هم راحتم نمی ذاری.
و از انجا گذشت. سنگ قبر ها را یکی یکی نگاه کرد. بعضی ها را می شناخت بعضی ها را نه.ناگهان در جای خود خشک شد. گفت:وای اقا خدا بیامرزم.و سیر گریه کرد.
بعد از خواندن فاتحه با خود گفت. انگار اینا نمی خان بیان. باید خود دنبال قبر بگردم . و به هر بدبختی بود ان را پیدا کرد. همین که رفت روی قبر زیر پایش خالی شدو با کله به زمین افتاد.فریاد زد:نه چطور ممکنه. اونا اون رو بردن. ولی من پیداش می کنم هر طور که شده پیداش می کنم.او چشمان خود را بست . غیب شد.چشمانش را باز کرد. او اکنون جلوی مقر مرگخوارها بود.




فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#4
خبر دزدیده شدن مروپ توسط دامبلدور به ماروولو گانت پدر مروپ می رسد. ماروولو فریاد کشید
چییی!اون پیر عجوزه ریش ریشو دختر من رو دزدیده.از همون اول می دونستم که یه کاری دست دخترم میده. و خطاب به مرگ خواری که پیام را اورده بود گفت:تو نمیدونی اون زمانی عاشق و دلباخته مروپ بود. چند باری هم اومد خواستگاری ولی من ردش کردم.
مرگ خوار گفت: در ضمن لرد بزرگ دستور دادند که مادر اون عجوزه رو برای طلافی دستگیر کنیم.
ناگهان چشمان مارولو برق زد.
داشت خاطراتش را مرور می کرد.او بیاد می اورد که:
سر کوچه ایستاده بود. منتظر کسی بود یه دختر. دختری که با دختر بودنش باز هم کمی ریش داشت.
می خواست برود جلو و حرکتی بزند اما ناگهان پدر دختر امد و او مجبور شد جای دیگری برود

و یاد می اورد
ان دختر ازدواج کرده بود.چند سال از ان ماجرا گذشته بود. ماروولو به دلیل نداشتن مسکن و جاروی خوانوادگی رد شنفته بود.شوهر او خانه نبود. رفت پیش دختر. به او گفت چقدر عوض شدی.اما دختر گفت:عوضش تو موهات ژولیده تر شده. ماروولو که انتظار چنین استقبال سردی را نداشت گفت:شوهرت چی کار می کنه؟اما دختر که عصبانی شده بود داد زد:به تو ربطی نداره. حالا هم از خونه ی من برو بیرون.
پسری 5.6 ساله وارد شد و گفت: مامان این اقا زشته کیه.با اینکه کم سن و سال بود ولی مانند مادرش ریش داشت. دختر گفت:چیزی نیست البوس برو تو اطاقت.
ولی..
گفتم برو تو اطاقت.
ناگهان شوهر دختر وارد شد.به محض دیدن ماروولو او را با طلسمی به بیرون پرتاب کرد. ماروولو با اخرین سرعت از صحنه خارج شد و تلاش کرد دختر را فراموش کند و به فکر فرد دیگری باشد.
ارباب!!!! ماروولو از رویا بیدار شد. مرگ خوار گفت:چیزی شده.ماروولو گفت باید شخصا در مراسم زنده کردن اون زن شرکت کنم.
ولی لردسیاه دستور دادن که...
اواداکداورا!!!!
ماروولو با جاروی قدیمی خود به سمت قبرستان را افتاد




فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ یکشنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۳
#5
دیر کردم نه؟

1- هرگونه سابقه عضویت قبلی در هر یک از گروه های مرگخواران/محفل را با زبان خوش شرح

دهید!
من همین امروز نقش گرفتم چطوری می تونم عضو جایی باشم
2- به نظر شما مهم ترین تفاوت میان دو شخصیت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چیست؟
تعداد و طول موها
3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در گروه مرگخواران چیست؟
منقرض کردن خانواه ی ویزلی
4-به دلخواه خود یکی از محفلی ها(یا شخصیتی غیر از لرد سیاه و مرگخواران) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
مالی ویزلی:خوک لباس دار
5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهی قادر به سیر کردن شکم ویزلی هاست؟
بفرستنشون برن تو دشت ها بچرن
6-بهترین راه نابود کردن یک محفلی چیست؟
در اوردن مغزشون(البته اگر داشته باشن)
7-در صورت عضویت چه رفتاری با نجینی(مار محبوب ارباب)خواهید داشت؟
براش طعمه(مشنگ)های چاق چله پیدا می کنم
8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
اوشون بزرگ تر از اونن که مو و بینی بشری داشته باشن
9-یک یا چند مورد از موارد استفاده بهینه از ریش دامبلدور را نام برده، در صورت تمایل شرح دهید.
دوختن پلیور با اونا


نه...اتفاقا خیلی زود اومدین!
برای عضویت در این گروه احتیاچ به تمرین و تجربه و پیشرفت زیادی دارین.
عجله نکنین.

تایید نشد.



ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۹ ۱۹:۲۷:۵۵



فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۵:۳۹ شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳
#6
نام:ماروولو
نام خانوادگی:گانت
گروه:اسلیترین
چوب دستی:32سانتی متری از جنس بلوط با ریسه ی قلب اژدها
نژاد:اصیل زاده
سن:76سال
جنسیت:مرد
ویژگی های فردی: این مرد از نوادهای سالازار اسلیترینه و به همین خاطر بسیار مغرور هستش. اون نسبت به خون افراد خیلی حساسه و با مشنگ زاده اصلا خوب نیست. به زبان مارها صحبت می کنه و از مشنگ ها متنفره.
خانواده و نوع زندگی:اون صاحب دو تا بچه هست: مورفین گانت و یه فشفشه به نام مروپ گانت. اون توی یه خونه بسیار بد زندگی می کنه و از جامعه اطراف دوری می کنه. از پدر بزرگ هاش اشیاع زیادی به داره و از اون ها مانند یک گنج محافظت می کنه. هم چنین اون پدر بزرگ ولدمورته.
ظاهر: صورتی استخوانی و پیر داره. چندان هم هیکلی نیست و مو هایش بسیارپژمرده است.
دوران بچگی:چون توی یه خانواده اصیل و مغرور بزرگ شده ادب و احترام رو زیاد یاد نگرفته چون بیشتر یاد گرفته که از دیگران بهتره.اون در کودکی دوستی نداشته و همیشه گوشه گیر بوده.


تایید شد!


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۸ ۱۷:۱۲:۴۴



فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: چه چیزی بدتر از مرگ وجود داره؟
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
#7
تا اخر عمر شکنجه شدن




فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: سال اولی ها از این طرف: کلاه گروهبندی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۵ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
#8
سلام.اسم من مارولو هستش.من عاشق مارها هستم و زبان ان ها را بلدم.من یک اصیل زاده هستم و زیاد با کسی کاری ندارم.درس موردعلاقه من دفاع در برابر جادوی سیاه است.انتخاب اول من اسلیترین هست و فکر می کنم برای همین گروه ساخته شده باشم


ویرایش شده توسط مارولو در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۶ ۱۷:۱۹:۱۱
ویرایش شده توسط مارولو در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۶ ۱۹:۰۵:۰۳



فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۳
#9
هری در دفتر دامبلدور ایستاده بود و نامه ی مشکوکی در دستش بود. به همین علت آن جا بود.نامه را به دامبلدور داد.نامه ای که با خون امضا شده بود!دامبلدور شکاک به نظر می رسید مبادا که در آن طلسمی نهفته باشد. به همین علت تصمیم گرفت آن را با شمیشیر گریفندور باز کند.وقتی آن را باز کرد صدای وحشتناکی به گوش رسید و دل هری فرو ریخت.سر ولدمورت از نامه بیرون زده بود و با چشمانی پر از نفرت به دامبلدور نگاه می کرد.هری احساس کرد فلج شده.ولدمورت گفت:فکر می کردم هری نامه را به تو بدهد اما فکر نمی کردم که تو آن قدر احمق باشی که آن را باز کنی. دامبلدور فریاد کشید:هنوز هم دیر نشده تام. ولدمورت گفت:چرا دیر شده پیر احمق. هری برای اولین بار ترس را در چشمان دامبلدور دید. دامبلدور فریاد کشید:هری فرار کن.اما هری احساس کرد دستی اورا گرفته و به سوی نامه می کشد.ناگهان موجی دامبلدور را به عقب پرتاب کرد.دامبلدور گیج شده بود. پسری که زنده ماند احتمالا مرده بود.


کوتاه ولی خوب بود.
تایید شد! سال اولیا از این طرف!


ویرایش شده توسط مارولو در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۱۶:۳۹:۱۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۲۲:۲۴:۳۱
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۳/۵/۱۵ ۲۲:۲۵:۰۲



فراموش نکن من هستم.در هرجا.در سایه ها.پشت سنگ ها در اعماق جنگل ها.پس مراقب خود باش شاید این بار در کمین تو باشم
Marolo Gant






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.