هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چرا از انتشار "هری پاتر و فرزند نفرین شده" هیجان زده نشدیم؟
پیام زده شده در: ۱۶:۳۹ پنجشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۵
#1
در مورد زمان برگردان
اسم انگلیسی این وسیله time turner عه. یعنی زمان رو می چرخونه-تحت اللفظی:دی- به عقب بر نمیگردونه لزوما.

اونجا که هرمیون تو کتاب سه زمان برگردان رو به هری نشون داد وقتی داشت توضیح میداد چرا نباید خودش رو ببینه گفت "خیلیا بوده ن که خودشونو تو گذشته یا آینده کشته ن" که یعنی زمان برگردان میتونه جلو هم بره! حالا شایدم من اشتباه خاطرمه.

حالا یه تفسیری هم میگه چون روی حاشیه زمان برگردان نوشته I mark the hours, every one, Nor have I yet outrun the Sun. یعنی از خورشید جلو نمیزنه و نمیتونه به جلو بره ولی من به همون نقل قولم از هرمیون میچسبم:دی


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۳:۱۱ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#2
با سلام؛
درخواست دوعل پذیرفته نمی شود.
با تشکر.


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: چرا از انتشار "هری پاتر و فرزند نفرین شده" هیجان زده نشدیم؟
پیام زده شده در: ۲۲:۳۶ یکشنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۵
#3
افتتاح!
اهم

دلیل استقبال سرد اینجانب این بود که رولینگ بعد از اتمام هری پاتر ها، عنگبین قضیه رو با انتشار چیزهای فرعی و ساخت فیلم های جانبی و هی کش دادن همون دنیای هری پاتری...دراورد.

یعنی مثلا تصور کنین دارن شان-مرگ بر او باد- بعد دوازده جلد سرزمین اشباح و نمیدونم چند جلد آقای کرپسلی و یک سری فیلم شکست خورده، بیاد نمایشنامه دارن و خواهر گمشده رو بده بیرون.
:|
خو برادر من رها کن دیگه. عه. بیا بیرون از اون جریان. یه کم خلاقیت خودتو واسه چیزای دیگه بروز بده.

من بیشتر مشتاق بودم رولینگ بعد از هری پاتر چیزای دیگه ای رو کنه. نه اینکه هی هری پاتر رو بگیره از عرض و طول کش بده. و حتی خیلی هم از اینکه اخبار سایت هی به این نمایشنامه هه میپرداخت ناراضی بودم!

با این حال به نظرم ترجمه این نمایشنامه واسه خودمون، خوبه. بالاخره یه عده استقبال گرم کردن و دوس دارن قبل اینکه نسخه قیچی شده ویدا اسلامیه به دستشون برسه، داغ داغ بخونن کتابو.


در مورد سطح کیفیش هم من معتقدم با رول های ویولت مقایسه کنیم ویولت شصت به هیچ میبره از برزیل* بعد از کتاب شش کلا رولینگ واسه من تموم شده س.


*عطف به شعری در باب جام جهانی:-"


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۵
#4
میون کلام همگی

پ.ن : امتیازهای تدریس ارسال نشده دیروز و پریروز کسر میگردد و مسابقه ریونکلاو و اسلاترین هم مساوی بدون برنده اعلام میشود !

اینجا منظور مسابقه ما و اسلیترین نبود که هر دو طرف شرکت نکردن؟
به نظرم ریونکلاوی که بولد کردم هافلپاف بوده در اصل. البته متوجهم که الان همه چیو تعطیل کردین و از اهمیت ساقطه این موضوع، فقط فکر کردم موجب سوتفاهم شد اون وسط.
همین و با تشکر.


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#5
با سلام
ما یه عضو جدید داریم و با توجه به تغییر شناسه یکی از اعضا، ترکیب تیم کوییدیچ واسه بازی آخر- اگه شرکت کنیم:| - بدین صورت تغییر می کنه:

دروازه: هلگا هافلپاف(شناسه جدید سوزان بونز)
جستجوگر: رز ویزلی
مهاجمان: مکسین اوفلاهرتی، لاکرتیا بلک، فنجون هلگا(مجازی)
مدافعان: اریانا دامبلدور(c)، وندلین


+تغییر کاپیتان رو هم لحاظ کنید بی زحمت.


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#6
وندلین خفن در برابر رودولف لسترنج

شناسایی!

اولین کسی که قایم موشک را اختراع کرد، احتمالا هرگز فکرش را نمی کرد این بازی مسخره، وقت گیر، کسل کننده و مطلقا بی فایده، به درد از سر باز کردن بچه ها بخورد.علی ای حال، از قرن ها پیش تا کنون، قایم موشک بچه ها را سرگرم کرده، و از لای دست و پای بزرگسالانی که کارهای مهم تری برای تلف کردن وقتشان وجود دارد، بیرون کشیده.
و بعضا مورد سوءاستفاده هم قرار گرفته است.
اتفاقی که دقیقا وقتی وندلینِ هفت هشت ساله، با آب دماغ آویزان، وسط میدانچه ای در دیاگون ایستاده بود، رخ داد. دخترعموهای جوانش که آویزانشان شده بود تا او را با خودشان بیاورند خرید، انتخابش کرده بودند که گرگ شود، و وندلین مثل پرنس آلبرتی که انتخاب شده باشد تا به جای برادر ارشدش تاجگذاری کند، با افتخار قبول کرده بود. همبازی شدن با چند ساحره خفن خودش به قدر کافی برای یک بچه آنقدری هیجان انگیز و افتخار آمیز هست، چه برسد به اینکه قابل دانسته شوی و بتوانی گرگ باشی.

اما درست وقتی چشم گذاشت، چهار نفرشان او را تنها گذاشتند. منظور این نیست که رفتند یک جای عالی برای قایم شدن پیدا کردند و تا ابد پیدا نشدند و همانجا مردند. نچ. دخترعموی ارشد که مخفیانه با جادوگر خوشتیپی قرار داشت و خوش نداشت بچه ریقوی عمویش پاپیچش شود، به سمت محل قرار آپارات نموده، خودش را مستقیما از شر بازی خلاص کرد. دو خواهر بعدی اش قدم زنان راه ردا فروشی شانزلیزه را در پیش گرفتند و دور شدند. دختر چهارم پیش خودش استدلال کرد که کوچه دیاگون امن تر از آن است که هیچ جادوگری، هرقدر هم فشفشه، تویش گم شود؛ پس انشاالله که وندلین هم بلایی سرش نمی آید! بنابراین بیخیالِ قایم شدن شد و رفت کمی بستنی بخورد و شاید مخِ کسی را هم بزند.

فقط کوچکترین خواهر ها که بویی از مرام و معرفت برده بود، رفت توی ویترینِ «خرت و پرت فروشی حضرت آدم» پنهان شد. عین این قصه های آموزنده مناسب برای گروه سنی الف! وندلین چشم گذاشته بود و با کمک انگشت های دست و پا، انتگرال دوگانه، سری فوریه، بسط تیلور و ک.م.م تلاش داشت از یک جادویی تا صد جادویی بشمرد؛ که البته ملتفتید که با شمردن از یک تا صد مشنگی بسیار متفاوت است. وقتی بالاخره با محاسبه سطح بسته گوسی گوی زرین موفق شد به صدِ جادویی برسد، چشم هایش را باز کرد؛ و دید که تنهاست. که طبیعی بود. و دید که هیچ نشانه آشکاری از ساحره ای که پنهان شده باشد دیده نمی شود. که غیر طبیعی بود.

یا دخترعموها نامریی شده بودند، که نامردی بود و جرزنی محسوب می شد. یا آپارات کرده و رفته بودند-وندلین وحشت زده بغضش را با دو قطره اشک درشت قورت داد-که در این صورت باز هم نامردی بود، و باز هم جرزنی محسوب می شد. یا وندلین خنگ بود و نمی توانست پیدایشان کند-آب دماغش را با پشت دست پاک کرد و لجوجانه اخم هایش را توی هم کشید-که نبود، چون بلد بود از یک تا صدِ جادویی بشمرد. یا دیگر ته تهش، تغییر شکل داده بودند و رفته بودند توی مغازه ها. که نامردی بود، اما جرزنی محسوب نمی شد. مدتی بلاتکلیف همانجا ایستاد و متفکرانه کف کفشش را به زمین کشید. دست آخر به این نتیجه رسید که به همین احتمال آخری بچسبد؛ گرگِ خوبی باشد، تمام مغازه های اطراف را با دقت بگردد و امیدوار باشد که دخترعموها قالش نگذاشته باشند.

از مغازه عطاری شروع کرد و با احتیاط گونی های چشم سوسک، رشته های موی تک شاخ، شیشه های عطاره مرتلپ، بسته های پودر حلزون شاخدار و ملاقه ها، پیمانه ها و ظرف ها را وارسی کرد. ترازو ها را قلقلک داد تا از ترازو بودنشان مطمئن شود، و اسنورکک های شاخ چروکیده را تهدید کرد که با ناخن رویشان خط می اندازد. مغازه عطاری و اجزاءش صبورانه تحقیقات وندلین را دنبال کردند و در سکوت از هم بازی هایش اعلام برائت کردند.

مغازه بعدی جک و جانور های جادویی می فروخت. وندلین صورتش را به شیشه چسباند و سمندر های آتشین را نگاه کرد. اگر دختر عمو ها تبدیل به سمندر آتشین شده بودند، میگذاشت تا آخرِ دنیا همان شکلی بمانند. طبق قوانین بازی، اگر قایم می شدی و کسی پیدایت نمی کرد حق نداشتی بازی را به هم بزنی یا جای خودت را لو بدهی. و اگر سمندر شده بودی و تا آخر گرگ نمی فهمید کجایی، نمیتوانستی دوباره به شکل اول برگردی چون لو میرفتی. برای همین است که هیچ جادوگر عاقلی، نه جای سختی قایم می شود، نه تغییر شکل می دهد.
جغد ها و گربه ها کوچکترین واکنشی به سک سک! گفتن های وندلین نشان ندادند و دخترک در حالی که آب دماغِ همیشه آویزانش را پاک می کرد، از آنجا دور شد.

بستنی فروشی مسلما انتخاب عاقلانه ای برای تغییر شکل و قایم شدن نبود، کی دوست دارد در حالی که منتظر پیدا شدن است یک نفر لیسش بزند و تف بمالد به سر و کله اش؟! بنابراین هرچند دست بر قضا یکی از خواهرها بدون تغییر شکل توی همان بستنی فروشی کذا مشغول زدن مخ یکی از اجداد بسیار خوش تیپ و جذاب سدریک دیگوری بود، وندلین قدم زنان بستنی فروشی را رد کرد تا به خرت و پرت فروشی رسید.

خرت و پرت فروشی به مغازه ای می گویند که صاحبش اول مجوز x فروشی گرفته، بعد دیده سود در فروش y است و y هم فروخته، بعد دیده اصلا علاقه قلبی اش این است که بزند تو کار z و در نتیجه مدتی هم به z پرداخته؛ بعد فوت کرده و سه تا پسر داشته که به w و q و r علاقه داشته اند و مغازه را با اقلام مورد علاقه شان پر کرده اند، و همینطور دست به دست و نسل به نسل چرخیده و نصفه نیمه تغییر کاربری(یا گسترش کاربری!) داده تا شده خرت و پرت فروشی. شعارِ بیشترِ خرت و پرت فروشی ها، چیزی تو مایه های شعارِ این یکی مغازه است: اینجا همه چیز پیدا میشه، فقط کافیه به اندازه کافی بگردی.

وندلین دست های لاغر مردنی اش را دو طرف صورتش حایل کرد و از ویترین مغازه تویش را دید زد.جای کم نوری بود که از زمین تا سقفش را با ستون هایی از اشیاء عجیب و غریب پر کرده بودند. از آباژور تا آینه، از باروفیو تا بلیت اتوبوس، از پرتقال تا پرده، از تارت توت فرنگی تا تیرامیسو، از ثانیه شمار تا ثعلب، از جاجیم تا جیوه، از چرخ چاچی تا چوبِ چوب لای چرخ فرو کنی، از حوله تا حواله، ازخلال دندان تا خمیر دندان، از دندان مصنوعی تا دندان طبیعی، از ذوزنقه کشِ اتوماتیک تا ذرت پاک کن دستی، از روغنِ رازیانه تا روکش صندلی، از زین الدین زیدان تا زلاتان ابراهیمویچ ، از ژاوی آلونسو تا ژاوی هرناندس، از سوشا مکانی تا سمندر آتشین، از شپشِ شپش کشِ شش پا تا شنبلیله، از صابون تا صندلی، از ضربه گیر تا ضربه زن، از طناب تا طوطی، از عینک تا عدس، از غربیل تا غذاساز، از فرفره تا فرفورژه، از قندیل تا قوری، از کفگیر تا کمد، از گلابگیر تا گلوله، از لیوان تا لوله، از مبل تا مسواک،از نردبان تا نرده، از ویکتور کرام تا ویولت بودلر، از یخچال تا یخ شکن، هر چیزی که فکرش را بکنید آنجا پیدا می شد. شاید حتی یکی دو تا دختر عمو هم آن لابلا گیرتان می آمد، یا حتی می توانستید نیمه گمشده تان را آنجا پیدا کنید.

وندلین هنوز بچه تر از آن بود که نیمه داشته باشد، چه برسد به اینکه گمش کرده باشد. بنابراین تصمیم گرفت شانسش را برای پیدا کردن دختر عموها محک بزند. درِ شیشه ای مغازه را با انگشت هل داد و صدای دلنگ دلنگی که از سقف بلند شد ورودش را به صاحبِ مغازه اعلام کرد. پیرمرد دراز و لاغری که در ارتفاع چیزی از مادام ماکسیم و در سن چیزی از هاگوارتز کم نداشت، عصا زنان از پشت ستون بلندی از پراهن های زرد و سبز مسخره بیرون آمد و با دیدن مشتری، انگشت های درازش را به شکل تهدید آمیزی به طرف وندل تکان داد.
-اون درِ لعنتی دستگیره داره بچه، شیشه ش رو با دستای کثیفت لک کردی!

وندلین نگاهی به شیشه در انداخت- که از قبل لااقل نود و سه جای دست رویش مانده بود و تازه یک جای پا به شکل یک لنگه کتانی آل استار هم آن وسط قابل تشخیص بود!- و نگاهی به صاحب مغازه که ابروهای پرپشتش را در هم کشیده بود و با بدخلقی زل زده بود توی صورت او. بعد دور و برش را دید زد و سر انگشتی حساب کرد برای گشتن کل مغازه، سک سک کردن برای تمام وسایل آنجا، و امتحان کردن تمام چیز های مشکوک، سه روز و نصفی زمان لازم دارد. بنابراین تصمیم گرفت یک ذره از معصومیت کودکانه اش سوءاستفاده کند و کارش را بیندازد جلو.
-ببخشید، شما دختر عمو های من رو ندیدین که بیان اینجا؟ پنج تا خواهرن که همه شون موهای بنفش دارن و قدشون بلنده...البته نه انقد که شما بلندین!

مرد سری تکان داد و پشتش را به وندل کرد. در حالی که از او دور می شد بلند بلند جواب داد:
-نه بچه جون، از صب تا الان هیشکی پاشو نذاشته تو این خراب شده.

وندلین ناامیدانه دنبال مرد دوید و پرسید:
-مطمئنین؟ حتی یه نفر؟ حتی بدون موی بنفش؟

صاحب مغازه دستش را در هوا تکان داد، انگار بخواهد مگس مزاحمی را بپراند.
-با و بدونِ موی بنفش! بچه های مردم آزار میان و زنگ جلوی در رو میزنن، و درست وقتی من از تهِ این مغازه وامونده خودمو هلک هلک می کشونم طرفِ در، فرار می کنن. همین امروز لااقل سه چهار بار زنگ در الکی خورده، ولی نه کسی میاد، نه کسی میره.

به یک صندلی رسیدند که به یک کپه بزرگ صندلی های جورواجور تکیه داشت. انگار به طور مشخص آن را جدا کرده باشند. پیرمرد روی صندلی نشست و دو تا دستش را روی عصایش گذاشت، چانه اش را هم به دست هایش تکیه داد.
-واس چی دختر عموهات باید اومده باشن اینجا بچه؟

وندلین دست هایش را پشت سرش قلاب کرد و روی پنجه و پاشنه اش تاب خورد.
-چون قرار بود من چشم بذارم و اونا قایم شن. من همه مغازه های میدونچه رو گشتم، ولی اونا هیچ جا نبودن. فقط همینجا مونده خب!

مرد سرش را کج کرد و چشم های ریزش را به وندل دوخت.
-بعد تو فک می کنی میتونی کلِ این مغازه صابمرده رو بگردی دنبال چارتا دختر کله بادمجونی؟!

وندلین دست هایش را پشت سرش مشت کرد و عزمش را جمع کرده، سرش را به تایید تکان داد. پیرمرد با چانه اش یک اشاره سرتاسری به کل مغازه کرد-که روش شدیدا احمقانه ای برای اشاره کردن است، وقتی دو تا دست دراز به اندازه نردبان دزد ها از دو طرف بدنتان آویزان است!- و شانه بالا انداخت، که یعنی هرکار دوست داری بکن. وندل تشکری کرد و بین ستون ها و کپه های خرت و پرت راه افتاد. از همان راهی که دنبال مرد آمده بود، برگشت و دوباره به در مغازه رسید. توی ذهنش مغازه را به چهار قسمتِ جادویی-که با چهار قسمت مشنگی متفاوت است!- تقسیم کرد و تصمیم گرفت هر قسمت را با دقت و جداگانه بگردد. یا دخترعموها قبل از سه روز و نصفی خسته می شدند و از مخفیگاهشان بیرون می آمدند، یا بعد از سه روز و نصفی وندل پیدایشان می کرد و قسم می خوردند دیگر هرگز با دخترعمویِ فسقلیِ هیچکس قایم موشک بازی نکنند!

در حالی که وندل بین خرت و پرت ها قدم رو می رفت و به اشیاء مشکوک سیخونک می زد، پیرمرد از همانجا که نشسته بود با فریاد چیزهایی می گفت و وندلین هم با صدای بلند جواب می داد.
-چند سالته؟
-هشت!
***
-چرا انقد آب دماغت آویزونه؟
-نمیدونم! همیشه همینجوریه!
-برو از دم در یه بسته دستمال کاغذی بردار بچه!
***
-اون دسته کارتای قورتاغه شکلاتی رو قشنگ گشتی؟
-نه هنوز بهشون نرسیده م، کجان؟
-پشتِ اون ستونِ تخته شاسی ها!
-الان یه نگاهی میندازم!
***
-یه چیزی پشتِ اون ردیف کتاب دست دوما تکون خورد ها!
-منم! دارم دنبالِ کتاب ریاضی جادویی برای اعداد اول جادویی می گردم!
-دنبال دختر عموت بگرد بچه!
-...
-بچه!!
-چشم!
***
-خسته نشدی هنوز؟
-نع!
-بذا برم یه کم نوشیدنی کره ای واست بیارم...اگه پیداشون کنم!
-ممنون!
***
-من اون دستِ مغازه رو گشتم بچه، هیچ ساحره کله بنفشی اونجا نبود.
-عه! مرسی!
-فقط یه لولوخورخوره پیر مفلوک اون ته مه ها پیدا کردم که اصرار داشت بگه چیزی که من بیشتر از همه ازش می ترسم، اداره مالیات جادوییه. اینم نوشیدنی کره ایت!
-لولوخورخوره دیگه چیه؟[قووورت قووورت!]
-لولو خورخوره یه جور موجود جادوییه که...
****

بعد از نصف روز، دختر عموها کارشان تمام شد و به میدانچه ای که وندل را سرکار گذاشته بودند برگشتند؛ و وندل را پیدا نکردند. بعد از نیم ساعت جستجو با چاشنی عذاب وجدان بابت گم شدن بچه دماغوی عمویشان، وندل را با یک بطری نوشیدنی کره ای نی دار، و در معیت یک پیرمرد دراز استخوانی، و در حال معاینه کردنِ دقیق یک ترازوی برنجی که به قیافه اش می خورد با هم نسبت فامیلی داشته باشند، پیدا کردند.
دختر عموی اول گفت او خیلی بی فکر است که تک تنها آمده اینجا و فکر نکرده آنها نگران می شوند؟
دختر عموی دوم گفت دختر بچه ها نباید با غریبه ها حرف بزنند و البته این آقای محترم خیلی لطف کرده که مراقب او بوده و نگذاشته برود بیرون خرابکاری به بار بیاورد.
دختر عموی سوم کیسه های خریدش را از این دست داد به آن دست و گفت تازه تمام سر و رویش را هم خاکی کرده و رویشان نمی شود او را اینطوری برگردانند خانه.
دختر عموی چهارم چیزی نگفت چون با جد بزرگ سدریک دیگوری مشغول شماره رد و بدل کردن بود.
و دختر عموی پنجم طفلکی که آدم کم حرف و کمرویی بود، اصلا به چشم نیامد که نیست.

هیچ کس اصلا به روی خودش نیاورد که قایم نشده، و وندل هم که حسابی بهش خوش گذشته بود، صدایش را در نیاورد که تمام مدت داشته دنبال دخترعموهای ذلیل مرده اش می گشته. دختر ها راه افتادند که برگردند خانه، و وندل هم دنبالشان راه افتاد.

به در مغازه که رسیدند، پیرمرد که تا آنجا بدرقه شان کرده بود در را برایشان باز نگه داشت (و تاکید موکد کرد که به در دست نزنند!) و وقتی آخرین نفرشان هم رفت بیرون، دستش را جلوی وندل دراز کرد.
-من اسمتو نپرسیدم بچه.

وندل دست استخوانی اوصاحب مغازه را با تمام زور بچگانه اش گرفت و محکم دست داد. چانه اش را جلو داد و با تفاخر اعلام کرد:
-وندلین!

صاحب مغازه دست کرد از توی ویترین یک فندک بیرون کشید.
-بیا، این مال تو.

وندل مشتاقانه دست دراز کرد تا جایزه اش را بگیرد. پیرمرد چوبدستی اش را تکان داد و گفت:
-آی، آی، صب کن!

چند ثانیه تمرکز کرد، و بعد با دقت با چوبدستش ضربه ای به فندک زد. چشم هایش را ریز کرد و مدتی به حاصل کارش خیره شد، بعد رضایتمندانه فندک را که کمی گرم شده بود توی دست دراز شده وندلین انداخت. وندل فندک را چرخاند و نوشته پشتش را دید که برق میزد و هنوز داغ بود.
برای وندلین شگفت انگیز
پیرمرد لبخند کج و کوله ای زد و وندل را به سمت در هل داد:
-حالا دیگه قبل از اینکه اون دخترعموهای بلا به جون گرفته باز سر و کله شون پیدا بشه و بیان یه چی بارت کنن برو. یالا دیگه!

وندل مشتش را دور فندکش حلقه کرد؛ صاحب مغازه را محکم در آغوش کشید و بعد دوان دوان خودش را به دختر عموهایش رساند. از آن فاصله برگشت و برای خرت و پرت فروشِ پیر دست تکان داد. پیرمرد فریاد زد:
-بازم بیا اینجا!
-حتما!

دختر عموی دوم بازوی وندل را کشید و غرولند کرد:
-انقد با غریبه ها دمخور نشو! اون چیه تو دستت؟

وندل فندکش را سریع توی جیبش انداخت و جواب داد:
-هیچی.

بعد به خانه رفتند و دختر عمو ها برای همه تعریف کردند که دو دقیقه وندلین را رها کرده اند و او رفته سر خود با یک صاحب مغازه کثیف و پیر دوست شده و معلوم نیست اگر زودتر نمی رسیدند چه اتفاقی می افتاد و آن وسط یک نفر اشاره کرد که دختر عموی پنجم را هم بر نگردانده اند و چهار دختر عموی دیگر گفتند یحتمل برگشته خانه. و هفته بعد که رفتند خانه دیدند آنجا هم نیست و دختر عموی چهارم که با جد سدریک دیگوری یک هفته ای به هم زده بود، حدس زد که خواهرشان عاشق شده و از خانه فرار کرده و عاقبت عشق های خیابانی همین است و بقیه هم خواهر پنجم را طرد کردند و اسمش را از شجره نامه سوزاندند و به تدریج همه وجود او را فراموش کردند.

همه، به جز صاحب مغازه ای که تا سال ها فکر می کرد چرا وندلین گفت پنج تا خواهر در حالی که چهار نفر آمده بودند دنبالش؛ وهر از گاهی هم به این فکر می کرد که آن فندک عجیب غریب توی ویترین اصلا از کجا آمده بود.


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۲:۳۸:۳۹
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۲۲:۵۱:۴۹

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ یکشنبه ۳ مرداد ۱۳۹۵
#7
منتظر اعلام نتایج بودم راستش، بین بازی که عمرا فک نمیکردم بشه:)) صبر کردم داوری ها انجام بشه بعدش بیام بگم که افتاد تو زمان بازی دوم.

دقیقا مشکل باروفیو برای ما هم پیش اومد. دو نفر آخر روز رسیدن-خودم که مسموم شده بودم و با آب قند در یک دست و کی بورد در اون دست شرکت کردم:))- و نفر سوم حتی به همونم نرسید:)))) نتیجتا منهدم شدیم:دی
ولی بازم به نظرم جلوی ضرر رو هر جا بگیریم منفعته، هوم؟

حالا من که موافقم که قانونو برداریم- از فانتزی هام اینه که یه دوره مسوول کوییدیچ شم کاملا free style اعلام کنم هر کی هر کار خواست بکنه:))- بقیه سر گروه ها هم ایشالا موافقن...موافقین دیگه؟


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۳ ۱۰:۰۸:۳۳

تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: دفتر مدیریت مدرسه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ شنبه ۲ مرداد ۱۳۹۵
#8
سلام
آقا من یه خواهشی دارم.
ببینین سر مسابقات کوییدیچ یه قانونی اضافه شده که دو روز اول اگه پست بزنیم از صده و سه روز بعدش از 95 و الخ. خب؟ این قانون ترم های پیش هم که نبود، ما با کلی بدبختی از تمامی موجودات زنده موجود در تالار از علیرضا گرفته تا پیوز، از بانوی چاق گرته تا فنجون هلگا-که روح عزیز ارباب در اون حلول کرده و به واسطه دارا بودن روح زنده محسوب می گردد، پایان جمله معترضه - استعلام می گرفتیم چار نفر جمع می کردیم کوییدیچ بزنن:دی
الان که این قانون هست، با توجه به اینکه سه تا از شیش تا عضو تیم من تازه واردن، قطعا پست هاشون ویرایش لازم داره و برای نوشتن هم وقت بیشتری لازم دارن تا مثلا من یا آریانا که ارشدیم. بعد این سه نفر خب توی اون دو روز نمی تونن پست بزنن-یا میزنن و کیفیتش به حدی نیست که اجازه ارسال بگیره-و می مونن سه تا ارشد که اگه برای فقط یک نفرشون مشکل پیش بیاد، ما نمی تونیم توی اون دو روز مسابقه رو تکمیل کنیم.

در واقع حالا سوای اینکه ما کمیم و نمی رسی تو اون دو روز تموم کنیم مسابقه رو، انگار زمان مسابقه رو به جای یه هفته کردین دو روز! چون اگه ما بذاریم توی روز های بعدی پست بزنیم عملا بازی رو واگذار کردیم چون الله بختکی پنج الی ده امتیازمون رو دادیم رفته! بنابراین تیم ها سعی می کنن تو همون دو روز جمع کنن مسابقه رو و خب، خیلی فشار زیاده.

خلاصه میشه این قانونو وردارین، یا تلطیفش کنین که مثلا پست های روز آخر از 90 حساب شه، یا خلاصه یه جوری باشه که از حالت فعلی آسون تر بشه؟

زیاده قربانتون!


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۵۴ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#9
این پست در حال تکمیل است. با تشکر.


هافلپاف در برابر گریفندور

تصویر کوچک شده


سوژه: از بین رفتن طلسم اختفای هاگوارتز

نیمه های شب بود و قلعه هاگوارتز را چنان سکوت فراگرفته بود که حتی عنکبوت ها هم روی نوک پا راه می رفتند تا صدایشان شنیده نشود. کاری که برای عنکبوت ها خیلی سخت است، و حتی برای شما، البته اگر هشت تا پا داشته باشید و چشم هایشان به جای روی صورت کف سرتان تعبیه شده باشد.

مدیران، مسئولان، استاد ها مبصر ها، ارشد ها، بازرس ها، کاپیتان ها، اولی ها، دومی ها، سومی ها، به کانون بیایید! با خیال راحت خوابیده بودند و رویای فردا را می دیدند که مسابقات کوییدیچ هاگوارتز شروع می شد. حتی فیلچ هم شناسه اش را بسته و آسوده خوابیده بود، چون همه می دانستند شبِ اولین مسابقه جام هاگوارتز کسی آتو دستِ مسئولین مدرسه نمی دهد که ازشرکت در افتتاحیه محرومش کنند و داغِ دیدنِ اولین بازی روی دلش بماند. این دانش را هم مدیون هری و دوقلوهای ویزلی بودند که آخر مسابقه سال پنجمشان آتو دادند دست آمبریج و گند زدند به آینده ورزشی خودشان و تیمشان با هم!

بله، قلعه در چنان آرامشی فرو رفته بود که هیچکس صدای جیرجیرِ در های سرسرای ورودی را نشنید که خبر از ورودِ یک نفر به قلعه می داد. متاسفانه از آخرین باری که یک راونکلاوی سردمدار مدرسه هاگوارتز بود قرن ها میگذشت، و مسئولین معاصر ضریب هوشی ای بین یک گردوی کال و یک فیلِ افریقایی داشتند. به عقلِ هیچ کدامشان نمی رسید که شاید شبِ مسابقه افتتاحیه اعضای گروه های چهارگانه سر به زیر و مودب شوند که به هیچ قیمتی مسابقه را از دست ندهند، ولی اگر کسی غیر از آنها بخواهد گندی بزند، خب...وقتی همه تان در خواب ناز به سر می برید، بهترین موقع ممکن را انتخاب کرده است.

ناشناسِ تازه وارد از طولانی بودن پاراگراف قبل استفاده کرده و در این فاصله جیم شده بود؛ بنابراین هرگز نخواهیم دانست وی بعد از قدم گذاشتن به سرسرا و له کردنِ تصادفیِ عنکبوتی که مذبوحانه تلاش می کرد بی صدا راه برود، چه کرد.

فردای آن شب، زمینِ کوییدیچ

ساکنان قلعه بی خبر از همه جا در زمین بازی جمع شده بودند تا تیم مورد علاقه شان را تشویق کنند. نود و نه ممیز سه دهم درصد از جایگاه تماشاگران را سرخپوشان گریفندوری اشغال کرده بودند و در هفت دهم باقی مانده، یک فندک، یک پاتیل و پنج بازیکن دیگر اسلیترین کنار بازیکنان راونکلاو نشسته بودند تا نوبت به مسابقه خودشان برسد. به صورت کلی رنگ آمیزی فضا کاملا فینال لیگ برتر سال 2007 را تداعی می کرد.

اعضای دو تیم پشت سر کاپیتان ها و به صف وارد زمین شدند. گزارشگر بازی که جهت حفظ امنیت وی نامش را نمی بریم ، با حرارت اعلام کرد:
-بازیکنان وارد زمین میشن. تیم گریفندورامسال نه تنها مدیر کنونی هاگوارتز یعنی استرجس پادمور رو به عنوان کاپیتان انتخاب کرده، بلکه مدیر پیشین هاگوارتز یعنی آلبوس دامبلدولآآآآآب امیر رو هم به عنوان مهاجم در اختیار داره! بقیه اعضای تیم رو سه تا ویزلی تشکیل میدن و یه پاتر که اونم پدر داماد ویزلی هاست. گودریک گریفندور کبیر هم با شمشیرش در صف مهاجما حضور پیدا کرده و معلوم نیست باهاش به کی قراره هجوم ببره!

گودریک شمشیر را که با هماهنگی استر از دفتر مدیریت برداشته بود، در هوا تاب داد و هواداران گریفندوردر حالی که کف و خون بالا می آوردند با شور و شوق تیمشان را تشویق کردند. گزارشگر ادامه داد:
-در سوی دیگه تیم هافلپاف رو داریم که به جز مرحوم دیگوری که از سوار شدن به جارو معذور بوده، از تمام اعضای تالار هافلپاف تشکیل شده. به غیر از آریانا دامبلدورِ فشفشه که قراره شگفتی ساز این جام باشه، یکی دیگه از جذابیت های این تیم سگ شکاربان هاگوارتزه که به کمک هافلپاف اومد تا هفت نفرشون جمع بشه و برسن به مسابقات، وگرنه حضورش مطلقا هیچ توجیه دیگری نداره!

با توجه به اینکه تمام اعضای تالار هافلپاف توی زمین بودند، صدای اعتراض پاتیل و فندک، دو عضو مجازی تیم اسلیترین، در سکوتی که قرار بود با صدای تشویق طرفداران هافل پر شود به وضوح به گوش رسید. اعضای تیم که سیامک انصاری در نگاهشان موج میزد سرجاهایشان قرار گرفتند و سعی کردند به شیشکی های هواداران گریف توجهی نکنند. با اشاره داور های مسابقه، وندلین و استر روبروی هم قرار گرفتند تا بازی رسما آغاز شود.
-دو کاپیتان با هم دست میدن. شاهد هستیم که وندلین دست شعله ور استر رو با شدتی بیش از حد متعارف می فشاره... و می فشاره... و می فشاره... و می فشا...بابا یکی این خانوم رو از کاپیتان گریفندور جدا کنه!

در این مرحله یگان ویژه حفاظت ورزشگاه در معیتِ دو داورِ بازی وارد عمل شد و به زور وندلین را که مجذوب شعله های استر شده بود، و استر را که مجذوب چیزی نشده بود لکن زورش به وندل نمی رسید، از هم جدا کردند. در مرحله بعد یگان ویژه دوباره وارد عمل شد و برادران نیروی انتظامی بعد از دقایقی تعقیب و گریز، کنت الاف را که با فریادِ «آتییییش! آتییییش!» دنبال استر کرده بود به ضرب ایمپریو متوقف کردند. بعد از توجیه کردن داور اسلیترین و قانع کردن کاپیتان هافلپاف جهت حفظ فاصله ایمنی با استر، سوت آغاز بازی بالاخره به صدا در آمد.

چهارده بازیکن در هوا اوج گرفتند. در واقع دقیق ترش را بخواهید هفت بازیکن هافلپاف در آسمان اوج گرفتند، بازیکنان گریفندور هم تلاششان را کردند که اوج بگیرند. راستش بودجه گریف را محفل تامین می کرد، و از آنجا که محفل اگر پول داشت محفل نمی شد و می شد خانه ریدل، این بندگان خدا چون دستشان تنگ بود نهایتا توانسته بودند سه تا جارو دستی، یک فروند تی دسته دار-از اینها که سطلش خشک کن چرخشی دارد!- یک عدد قالیچه بید زده و دو لنگه چکمه را طوری جادو کنند که بتوانند پرواز کنند. در آپدیت های بعدی این طلسم قرار شده توانایی کنترل شیءِ پرواز کننده را هم به شخصِ سوار شونده بدهند که ان شاءالله در بازی بعدی شاهدش باشیم.

همان زمان، داخل قلعه

-آب نباتِ لیمویی؟
-نع.
-زنبور ویژویژوی جوشان؟
-خیر!
-خورش کرفس؟
-ایییی!
-آم...آب کدو حلوایی؟
-نچ!

ناشناسِ تازه وارِ مرموز که پشت در دفتر مدیر گیر کرده بود و اژدر نگهبان در هم هیچ جوره راهش نمی داد، پس کله کچلش را خاراند و با درماندگی به گزینه های دیگری که ممکن بود رمز عبور باشند فکر کرد.

و در زمین کوییدیچ...

-همونطور که میبینید بازیکنان تیم گریفندور بالاخره موفق شدن از زمین بلند شن و بازی رو دنبال کنن. تو این فاصله به علت خطی بودن دفاع این تیم، سه گل نوشِ جان کردن که نتیجه بازی رو تا اینجای کار 30 به صفر به نفع هافلپاف می کنه! سرخگون حالا در دست...نه....در ریش دامبلدولاااب امیر قرار داره!

دامبلدور که ریش درازش به مثابه دست سومش عمل می کرد در حالی که دو دستی ریشه های قالی شفقی تبریزِ بید زده را چسبیده بود، توپ را به کمک همان دستِ سومش به گودریک پاس داد. در آن سوی زمین گودریک که یک دستش به چکمه ای بود که نقش جارویش را بازی می کرد، شمشیرش را انداخت تا با دست دیگرش سرخگون را بگیرد.
-میبینیم که انتخاب اسپانسر نامناسب باعث شده تیم گریفندور نتونه برای مسابقه جاروی مناسب تهیه کنه و در نتیجه بازیکنان شدیدا با جارونماهاشون درگیرن تا بتونن اونا رو کنترل کنن! حالا گریفندور مهاجمِ گریفندور پیش میره تا بتونه برای گریفندور امتیازی کسب کنه! هاهاها!

تماشاگران گریفندور به صورت هماهنگ با اجرای نام آوای «برررررررررررر» به یخ بودن گزارشگر اعتراض کردند. در این فاصله قالیِ دامبلدور که به هیچ صراطی مستقیم نبود، زارت رفت توی یکی از دروازه ها و با سلیمان نبی محشور شد.
-وندلین از ابتدای مسابقه تلاش داره با حمله های بلاجر آتشین خاص خودش، استر رو هدف قرار بده، ولی جستجوگر گریفندور هیچ آسیبی ندیده و بلکم آتیش توپ رو شعله ور تر کرده! از این طرف هم لوییس ویزلی اون یکی بلاجر رو آتیش زده و داره باهاش به وندلین حمله می کنه، البته اگه بتونه دسته تی ای که سوارشه کنترل کنه! جالبه که وندلین هم آسیبی ندیده،...و اون طرف زمین می بینیم که دو مدافعِ دیگه با هم درگیرن! [در اینجا دوربین روی آریانا و جیمز زوم می کند که با آیکنِ به سر و کله هم میزنند. یکی از بلاجر ها در حالی که کنت الاف با فریادِ «آتییییش! آتیییییش! » دنبالش پرواز می کند، از گوشه کادر رد می شود.] گودریک سرخگون به دست به سوزان بونز نزدیک میشه...اما ظاهرا نمیتونه چکمه ای که سوارشه رو کنترل کنه! کجا میری برادر؟!

گودریک سرخگون را رها کرد تا دو دستی چکمه-جارویش را که از کنترل خارج شده بود بچسبد، و فریاد زنان از کنار دروازه هافلپاف رد شد. کمی پایین تر لاکرتیا بلک توپ را قاپید و به طرف دروازه گریفندور پرواز کرد.

و همچنان در قلعه...

ناشناسِ مرموز بالاخره موفق شد با پیدا کردنِ اسم رمز- که« قرمه سبزیِ مامان پز» بود- وارد دفتر مدیریت شود. از آنجا که هم دامبلدور و هم استر توی زمین کوییدیچ بودند و مشغول اجرای حرکات آکروباتیک با جارونماهای محفلی شان، پرنده در دفتر مدیریت پر نمی زد. البته مراد از پرنده اینجا همان فاوکس است، که دو شب پیش خودش را آتش زده بود و برگشته بود به ورژن 2.3.1 بتا جوجه ققنوس ©؛ پس در هر صورت نمی توانست پر بزند، حالا هر جا.

بله، ناشناسِ مرموز پشت میز مدیر نشست و زیر نگاه خیره ی صد ها تابلوی چشم دریده، کشو جلوییِ کنترل پنلِ مدیریت را باز کرد. انگشتانش را در هوا تکان تکان داد و پیروزمندانه دکمه قرمز رنگی که رویش نوشته بود «خطر! به من دست نزنید! دونت تاچ می! لا تلمس! 不要碰!» فشرد.
-یوهاهاهاها! حالا قلعه نمودار پذیر میشه و میتونم رفقامو بکشونم بیارم اینجا همه دار و ندارِ هاگوارتز رو بچاپیم!

تابلوی سوروس اسنیپ که تا آن لحظه ساکت بود و متکبرانه ناشناس را نگاه می کرد، بینی عقابی اش را چین داد و گفت:
-تف به ذاتت فلچر، تا دودمان خودت رو به باد ندی ول کن نیستی!

ناشناس که از احراز هویت ناگهانی اش هول کرده بود نود و سه سانت و نیم از جا پرید و جیغ زد. تابلوی سوروس که به طرز عجیبی با لکه های روغن پوشیده شده بود، با متانت خاصی چوبدستی نقاشی شده اش را بالا گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. انگار نه انگار چند لحظه پیش چیزی گفته. ماندانگس فلچر که همان شخصِ نفوذ کننده به دفتر مدیریت بود دستش را روی قلبش گذاشت و روی صندلی مدیریت وا رفت.
-سکته م دادی سیو، این چه طرز پرده برداری از هویتِ یک کاراکتر ناشناسه؟! بعدم، خوب کردم نمودار ناپذیری قلعه رو برداشتم. چارتا رفیق فشفشه دارم، میخوام بریزم تو قلعه، یه کم نون درارن. هر کدومِ این زره ها دونه ای هزار گالیون می ارزه. اون تابلوی شنیِ اول سرسرا رو که نگو، خرج یه سالِ ده تا خانواده تو هر شیشه شه. بَده مام به یه نون و نوایی برسیم؟! آقایون خانوما بده؟!

تابلوهای مدیران دیگر به تایید سر تکان دادند و حتی یک نفر مشتش را بالا برد و فریاد زد «نابود باد رکود اقتصادی!». سیو بدون اینکه نگاهش را از روی چوبدستی اش بردارد گفت:
-که فکر می کنی نمودار ناپذیریِ قلعه رو از بین بردی و الان میتونی به ملت بگی جاش کجاست، صحیح؟

دانگ با قیافه مشکوکی به کنترل پنل نگاه کرد و دکمه های رنگارنگ را از نظر گذراند.
-همین کارو کردم دیگه ...رو بقیه شون که چیزی ننوشته.

سیو چوبدستی را پایین آورد و دو طرفِ قاب تابلویش را دو دستی چسبید، و فریاد زد:
-ننگ بر اون مدیری که توی فشفشه ی بلاجر صفت رو به هاگوارتز راه داد! طلسم اختفای قلعه رو از بین بردی مردک مشنگ خون لجنی!
-جان؟!

سیو خودش را عقب کشید و با متانت قبلی ادامه داد:
-ضمنا، کنترل پنل قفل حفاظتی داره. الان به دویست و بیست ولت ایمپریو وصل میشی و تا وقتی مامورای وزارتخونه با جغدی که اتوماتیک از اینجا به طرفشون فرستاده میشه سر برسن، به صندلی زنجیر میشی.
-تو روحت.

جیییییز!

در زمین کوییدیچ

-بازی صد صفر به نفع هافلپاف پیگیری میشه! مهاجمین هافلپاف از درگیری گریفندوری ها با اشیاء پرنده شون نهایت استفاده رو می برن...و حالا حرکت زیبای مکسین اوفلاهرتی رو شاهد هستیم...اوفلاهرتی...اوفلاهرتی...پاس میده به بلک...دوباره اوفلاهرتی...اوفلاهر...بله، گل! گل! صد و ده به صفر به نفع هافلپاف!

تماشاگران گریفندور با خشم مشت هایشان را در هوا تکان می دادند و با توسل به شیر سماور و اگزوز خاور تلاش داشتند استر را مجاب کنند زودتر گوی زرین را بگیرد. از آن سوی، استر بدبخت که سوار لنگه دومِ چکمه گودریک شده بود، دو تا بندِ چکمه را دو دستی گرفته بود و در حالی که پی تی کو پی تی کو کنان دور زمین می چرخید دعا می کرد ورژن بعدی این طلسم علاوه بر فرمان، ترمز را هم به آپشن های چکمه اش اضافه کند! غیر از دامبلدور که همان اول بازی به لقاءالله پیوست، بقیه بازیکنان هم هر کدام به نحوی با جارو-اشیاء شان درگیر بودند. در این میان، صدای دومی به جز صدای گزارشگر در ورزشگاه پیچید:
-دمشون گرم، نگاه، انگار واقعا دارن پرواز می کنن!

صدای سومی جواب داد:
-آره قدرتِ خدا...میبینی؟ [چیلیک!]

و صدای چهارمی که بهش می خورد راننده تاکسی سیبیلویی در خطِ ونک-انقلاب باشد گفت:
-باور نکنین، کارِ خودشونه! میخوان ما باور کنیم که جادوگرا وسط میدون انقلاب دارن جارو سواری...یا چکمه سواری....یا هر کوفتی سواری می کنن....که اموال مملکت رو هاپولی کنن!

سیزده بازیکن[ ِ باقی مانده] در معیت هزار تماشاگر گریفندوری، بازیکنان اسلیترین و راونکلاو، فندک و پاتیل، گوی زرین، بلاجر ها، سرخگون، دروازه ها و عنکبوت ها همه برای لحظه ای ساکت شدند و به سمتِ جایگاه گزارشگر برگشتند. جادوگرِ نگون بخت توسط پنج شش نفر غریبه، که مستطیل های رنگارنگی را به طرف زمین بازی گرفته بودند، محاصره شده بود. یکی از غریبه ها مستطیلش را-که عکس سیب گاز خورده ای پشتش بود! - کنار گرفت و در حالی که با دقت بهش ور می رفت گفت:
-اینو بذارم توییتر فیو استار میشه!

بغل دستی اش که همان راننده تاکسی سیبیلو بود گفت:
-بذارش اینستاگرام...لایک خورش بیشتره!

شش بازیکن هافلپافی به طرفِ کاپیتانشان برگشتند که وسط زمین و هوا، با دهان باز خشکش زده بود. اما وندلین شاید کاپیتانِ تیم بود، ولی هنوز یک هافلی اصیل بود و سی پی یو اش قدرت پردازش این حجم از بهت و حیرت را نداشت. بنابراین چشم هایش را که هر کدام به قاعده یک کف دست گشاد شده بودند به طرفِ مدیر مدرسه چرخاند-که چکمه اش از فرط تعجب دچار بطلان افسون شده و با مغز به زمین اصابت کرده بود!-و چون نتیجه ای نگرفت به سمت آخرین کورسوی امیدشان یعنی بازیکنان تیم راونکلاو برگشت. بقیه حضار هم همین کار را کردند. نیم ثانیه بعد، جیغ بلند لینی وارنر به همراه صاحبش به هوا بلند شد:
-مشنگا! طلسم اختفای هاگوارتز باطل شده! دارن فیلم میگیرن! پناه بگیرین!
-
-
-shout:

در کسری از لحظه تمام ورزشگاه یک نفس شروع به جیغ زدن کردند. ارشد ها دست به چوبدستی بردند تا از سال اولی ها دفاع کنند. سال اولی ها که هنوز مبانی دوئل و مشنگ شناسی دو پاس نکرده بودند، سعی می کردند با هر آنچه در چنته دارند -اعم از الوهومورا و اکسیو و وین گار دیوم له وی یو سا- از معرکه فرار کنند. باروفیو که تلاش می کرد صدایش را بلند کند اما فقط موفق می شد هی گاومیش ظاهر کند مدام فریاد می زد «کسی از جادو استفاده نکنه! جادو در حضور مشنگ ها ممنوع هسته! طلسم ردپای دانش آموزان آژیر مکشه!». و استر که دیگر چکمه اش پرواز نمی کرد، از روی زمین نعره می زد «بازی باید تموم شه! هیچ تیمی زمین رو ترک نکنه! هر بازیکنی از هر تیمی که بره بیرون منفی صد امتیاز میگیره!». حتی بلاجر ها هم خودشان را گم و گور کردند و سرخگون هم به اذن خدا به پرواز در آمده بود.

وندلین در حالی که با سرعت 190 کیلومتر در ساعت دور ورزشگاه می چرخید تا در تیررس دوربین ها نباشد جیغ کشید:
-لی لی اون گوی زرین لعنتی رو بگیر!

لی لی لونا که در جهت مخالف می چرخید با فریاد جواب داد:
-اگه می دیدمش تا حالا گرفته بودمش!

گزارشگر که در آغوشِ یکی از مشنگ ها و به قصد سلفی چلانده می شد، عربده کشید:
-اتفاقا من چند لحظه پیش دیدمش، از اون طرف رفت!

و سمت مخالف جهت لیلی را نشان داد. لیلی شصت-یا حتی شست!-ش را به نشانه «فدایی داری» به سمت گزارشگر گرفت و آن طرفی شروع به چرخیدن کرد. استر که بر خلاف باروفیو می توانست بدون ظاهر کردن دام و احشام صدایش را بالا ببرد فریاد زد که:
-این نقض قوانین کوییدیچه! گزارشگر نباید به جستجوگر تیم جای گوی زرین رو لو...یا تنبون گودریک!

مشنگ ها راه ورود به زمین چمن را یافته بودند و سیل جمعیتی که گله گاومیش های قاتل بابای سیمبا را تداعی می کردند، به سمت استر می آمد. کاپیتان گریفندور نگاهی به چپ و راست انداخت، تند تند یک ایت الکرسی خواند و به خودش فوت کرد، و با ذکر «مرلین به دادم بررررررسسسسس» پا به فرار گذاشت. با توجه به پا به فرار گذاشتنِ مدیر مدرسه-کاپیتان تیم گریف-جستجوگر گریف- قانون گذار هاگوارتز (و با حفظ سمت مدیرِ منو دار سایت ) دیگر نمی شد روی بازی حساب کرد. وندلین همانطور که دور می زد رو به روونا که عده ای با شعارِ «خواهرم حجابت!» و «مرگ بر بی حجاب!» دوره اش کرده بودند فریاد کشید:
-مسابقه کنسله دیگه نه؟!

روونا در حالی که با لگد مشنگ ها را از اطراف خودش دور می کرد در جواب داد زد:
-خیر! مدیر قبل از فرار کردن تصریح کرد که بازی باید تموم بشه!

وندل دو دور دیگر زد تا بتواند با سرعت مناسب از کنار روونا رد شود و اعتراض کند:
-بابا مدیر خودش جستجوگره گذاشت رفت! هافل رو برنده اعلام کن بره!

روونا مشنگ آخری را هم با ضربه آرنج ناک اوت کرد و در هوا اوج گرفت تا جایی که دست کسی بهش نرسد و جواب داد:
-در بهترین حالت بازی الان مساوی شده! پات! اگه جستجوگرتون بتونه گوی زرین رو بگیره تیمتون رو برنده اعلام می کنیم! کیش و مات!

لاکرتیا از آن طرف زمین مثل گلوله توپ خودش را به وندلین رساند و شانه به شانه او پرواز کرد:
-چی میگه؟!

وندلین که باد موهایش را آشفته کرده بود و شنلش کانهو پرچم دزدان دریایی به اهتزاز در آمده بود جواب داد:
-میگه لی لی باید گوی زرین رو بگیره! من اصلا نمی دونم این لی لی جونم مرگ شده تا الان چی کار می کرد! الانم معلوم نیست کجاست!

لاک قاتل را که چارچنگولی به پشت ردای صاحبش چسبیده بود تا باد نبردش، با طلسمی سر جایش محکم کرد و جواب داد:
-بالای جایگاه تماشاگراست...داره با یه مشنگی کشتی میگیره!

وندلین ابروهایش را بالابرد، نقابش را که داشت با نیروی باد از سر و صورتش بالا می رفت به زور برگرداند سر جایش و چشم گرداند بین تماشاگرها؛ لی لی لونا که طبق گفته باروفیو حق نداشت جلوی مشنگ ها جادو کند، دست خالی داشت با مشنگ درشت هیکلی مبارزه می کرد. جسمی طلایی توی مشت مشنگ می درخشید.
-گوی زرین!

فکری طلایی در اعماق ذهن وندلین درخشیدن گرفت. فکری که آنقدر بکر بود که می شد گذاشتش توی موزه! به سمت روونا پرواز کرد و چیزی در گوش او گفت. روونا به تایید سر تکان داد و چوبدستی اش را به طرف مشنگ درشت هیکل گرفت. هرچه باشد داور ها به سن قانونی رسیده بودند و مجاز به استفاده از جادو در مواقع ضروری.

فردای آن روز

اعضای دو گروه به همراه داور ها، مدیر مدرسه و دو نفر از وزارتخانه، دور کلاه گروهبندی حلقه زده بودند. کلاه هن هن کرد:
-پس قرار بر این شد که ایشون به صورت صوری، به عنوان دانش آموز ما پذیرفته بشه و گروهبندیش کنیم تا ببینیم به نمایندگی از کدوم گروه گوی زرین رو گرفته، صحیح؟ اونوقت این ایده رو کی داده؟

وندلین در حالی که با بی صبری با پنجه پایش روی زمین ضرب گرفته بود گفت:
-بله. ایده من بوده. بی زحمت فقط زودتر دیگه.

کلاه گروهبندی پیر هارت و پورتی کرد و زیر لب چیز هایی در مورد جوانان امروزی، گستاخی، دخالت در اموری که ربطی به شما ندارند و اصل نود قانون اساسی زمزمه کرد. روونا به مامورین وزارتخانه که مشنگ را تحت الحفظ وارد هاگوارتز کرده بودند اشاره کرد. مشنگ که تحت تاثیر طلسم فرمان بود روی صندلی نشاندند و کلاه را روی سرش قرار دادند. چاکی که نقش دهان را برای کلاه بازی می کرد دوباره باز شد.
-البته شما متوجهین که من دارم لطف بزرگی...
-بله بله.
-و خب قرار نیست مشنگها گروه بندی بشن...
-بله البته.
-و ممکنه که این مشنگ باعث بشه...

روونا نگاه تهدید آمیزی به گودریک کرد و گودریک نگاه تهدید آمیزی به کلاه کرد و کلاه نگاه تهدید آمیزی به وندلین کرد و وندلین که نمی دانست به کی نگاه تهدید آمیز کند نفس عمیقی کشید و فندکش را نود و سه بار روشن و خاموش کرد. کلاه چشم هایش را بست و مدت مدیدی تمرکز کرد.
تمرکز کرد.
تمرکز کرد.
و تمرکز کرد.

بعد از حدود چهل دقیقه، کلاه چشم هایش را باز کرد و به مامور وزارت اشاره کرد او را از سر مشنگ بردارند. داورها و کاپیتان ها به سمت کلاه خم شدند و مشتاقانه به او خیره ماندند. کلاه بعد از مکث عمیقی دهان باز کرد و گفت:
-ایشون میره به....اسلیترین.
-تف.

پایان.



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲۱:۰۶ جمعه ۱۸ تیر ۱۳۹۵
#10
منو می گویه!
+مدت زمانشم بی زحمت کارمندی در نظر بگیرین شرمنده نشیم:-"


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.