درون راهروی مدرسه در حال قدم زد بود...فکر هایش اورا سخت مشغول کرده بودند...
خاطرات گذشته اش در ذهنش تکرار میشدند وصفحات زندگی اش به وضوحی غیر قابل وصف جلوی چشمانش به پدید می آمدند...
دوباره چشمانش به آن پسرک افتاد...پسری که اورا به یاد فردی عزیز می انداخت...
پسرک با دیدن او ساکت شد و از آنجا دور شد...
اسنیپ آهی از سر حصرت کشید و به راه رفتنش ادامه داد...
پاهایش اورا به مکانی میبردند واوهم مانند برده ای که به جز اطاعت جرئت دیگری ندارد همراهشان میرفت...
جلوی درب اتاقی متوقف شد...دستانش بدون اجازه او حرکت کردند ودر را باز کردند...
اسنیپ سرش را بالا آورد وبه روبه رویش خیره شد...
تصویر درون آینه نفاق انگیز خود را به رخ اسنیپ میکشید...
تصویری که تمام افکار مغشوش اورا درهم شکست وفقط ذهنش مشغول آن شد...
در آن تصویر معشوقه اش را در آغوش داشت....کسی که روزگاری تمام زندگی اسنیپ بود.
لیلی اونس....دختری که باوجود مرگش هم هنوز قلب اسنیپ را تحت اختیار دارد..
اشکان اسنیپ بی اختیار جاری شدند....
قلبش درهم شکست....البته بار اول نبود...چندین روز بود که به این مکان کشیده میشد وقلبش از دفعات قبل بدتر میشکست...
آهی از سر حصرت کشید.
با صدایی لرزان گفت: لیلی ای کاش اینجا بودی...ای کاش برای مدت کوتاهی میتوانستم دستان تورا بگیرم...و به چشمانت خیره شوم-سرش را پایین برد- ای کاش عشقی که نسبت به تو داشتم را پنهان نمیکردم.
به آرامی سرش را بالا آورد و دوباره به آینه خیره شد : ولی در هرصورت تو جیمز پاتر را بر همه ترجیح میدادی....حتی اگر به تو عشقم را ثابت میکردم.
اشک دیدگانش را کور کرده بود. با خشم چوبدستی اش را بیرون آورد و برای خواندن وردی آماده شد دوست داشت در آن لحظه خشمش را برسر آینه تخلیه کند اولین کلمه ورد را که گفت صدایی آمد: پرفسور اسنیپ...پروفسور اسنیپ.
اسنیپ با بیچارگی به آینه نگاه کرد ....آه که در آن لحظه چقدر دوست داشت صاحب صدا را خفه کند!
ولی اسنیپ مانند همیشه چاره ای جز کنترل احساسات خویش نداشت پس چوبدستی اش را سرجایش گذاشت وبرای آخرین لحظات به تصویر آینه که درحال محو شدن بود نگاه کرد...
طوری که انگار تمام دلخوشی اش به تصویر درون آن بود...دوباره آهی از سینه پرسوزش بیرون آمد...
از اتاق بیرون آمد و سپس به سمت صاحب صدا رفت......
(ببخشید که طولانی شد ولی هرکاری کردم نتونستم کوتاه ترش کنم :| )
خیلی هم عالی!
توصیفاتت، بیان احساسات اسنیپ و ... خیلی خوب نوشتی. فقط حتما بعد از نوشتن پستت یه دور از روش بخوان تا متوجه اشکالات نگارشی و تایپی بشی و درستشون کنی.
دیالوگا هم باید به زبان عامیانه نوشته بشن و نه کتابی.
میزان استفادهت از انواع و اقسام علائم نگارشی (، ؛ . ! ؟) خیلی کم بود. اکثر نمایشنامهت از سه نقطه پر شده. خیلی جاها میتونی با علائم دیگه جایگزینشون کنی. چون استفادهی بیش از حد از هر علامت نگارشیای حتی مثلا علامت تعجب یا همین سه نقطه، ظاهر پست رو کمی بد میکنه.
در نهایت اضافه کنم که ترجیح ما بر اینه که تا جایی که ممکنه(جز در مواقع خاص) وسط دیالوگ از توصیف استفاده نکنیم و اونو به خط بعدی انتقال بدیم و دوباره به نوشتن ادامهی دیالوگ رو بیاریم.
راستی! حسرت درسته و نه حصرت.
تایید شد!