هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: ماندگارترین دیالوگ ازنظرشما
پیام زده شده در: ۱۹:۱۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴
#1
فقط یه دونه نیست. دیالوگ های زیبای زیادی هستن که در ذهن ما حک می شن و تا ابد باقی می مونن.

مثلا:
اسنيپ صاف ايستاد و گفت:
-يادت هست كه گفتم جادو هاي غيرلفظي رو تمرين مي كنيم،پاتر؟
-بله
-بله،قربان
-لازم نيست به من بگين قربان، پروفسور!

یا:

هرمیون:ببین رون،اگه من با یه شمشیر تورو از وسط نصف کنم به روح تو آسیبی وارد نکردم.
رون:که خیلی باعث آرامش خاطرم میشه.

یا این:

اگر درخواست کنی هرگز نمیفهمی اما اگه بفهمی کافیه درخواست کنی.

و:
خوشحالی ها می توانند پیدا شوند،حتی در تاریک ترین لحظات،فقط اگر کسی به خاطر بیاورد تا چراغ را روشن کند... همیشه یک چراغ رو روشن بگذارید. بخشش در طبیعت هیچ دیوانه ای نیست.

و:

فينياس نايجلوس: من يه پيغام از آلبوس دامبلدور برات دارم.
هري:چيه؟
-همون جا كه هستي بمون
-من كه تكون نخوردم!حالا پيغامش چي هست؟
-همين الان بهت گفتم،بيشعور.دامبلدور ميگه:همون جايي كه هستي بمون.

و:

-این ها در ذهن من هستن یا واقعا دارن اتفاق می افتن؟
- البته که این ها در ذهن تواند ولی چه دلیلی داره که واقعی نباشن؟

و:
- و اگه انتخاب کنم که برم به کجا میرم؟
- خیلی ساده اس. به جلو



و این چند تا که اوج کتاب هستن از نظر من

زمانه ای تیره، تاریک و شوم فرا خواهد رسید. زمانه ای که هنگامه انتخاب است. بین آنچه که درست است و آنچه صرفاً آسان به نظر می رسد. این انتخاب های ماست که شخصیت ما را می سازد نه مهارتهایمان.

حقیقت چیزی زیبا اما هراس انگیز است که باید با احتیاط با آن برخورد کرد.

-پس بلاخره بهش علاقه مند شدی؟
- به اون؟ اکسپکتوپاترونوم!

- بعد از این همه وقت؟
- همیشه.

آلبوس سوروس پاتر! اسم تو از اسم دوتا از مدیران هاگوارتز گرفته شده که یکیشون شجاع ترین مردی بود که من در زندگی ام دیدم! اون اسلیترینی بود!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: اتاق تسترالها
پیام زده شده در: ۲۳:۳۹ دوشنبه ۱۲ بهمن ۱۳۹۴
#2
- صبر کن ببینم. شما گفتید حقیقت رو بگم. اما نگفتید به حقیقت فکر کنم.

به نظر می رسید که اگر تسترال ها دست داشتند، تسترال روبروی کراب, الان مشغول خاراندن پس کله اش می شد. ولی خب تسترال ها که دست ندارند. بعلاوه. حتی اگر دست داشتند، به نظر من باید آن را صرف انگشت به دهان کردن می کردند نه خاراندن سر. به زبان ساده تر، کسی که داشت با تسترال ها حرف میزد وینست کراب بود نه یک فیلسوف. به خاطر همین هم تسترالها، چون تسترال هستند، برای چند دقیقه در "im hanging now" به سر بردند. بلاخره یکی از آنها "گرواپ وار" پرسید:
- چه فرقی میکنه؟
- خب فرقش اینه که من می تونم به حقیقت فکر نکنم و وقتی به حقیقت فکر نکنم، و قرار باشه فقط افکارم رو به زبون بیارم در واقع دروغ نگفتم چون اصلاً به حقیقت فکر نکردم که بخوام دروغ بگم.

اگر کسی در آن لحظه به تسترال ها نگاه می کرد، می توانست ستاره هایی را که سعی می کردند دور سر تسترالی آنها بچرخند، ببیند.
- ببین این برای ما مهم نیست. تو باید حقیقت رو می گفتی. الانم چون حقیقت رو نگفتی ما مجازاتت میکنیم. یعنی... یعنی....

تسترال به طرف بزرگ قبیله شان چرخید.
- چکارش می کنیم؟
- یعنی ... یعنی....

به نظر می رسید چهره بزرگ قبیله، خودش تبدیل به علامت سوال بزرگی شده باشد. کراب پیشنهاد کرد
- آرایشم می کنین؟

اگر تسترال ها چشمغره رفتن بلد بودند احتمالاً چشم های کراب الان سوراخ شده بود. ولی خب او سخت در فکر فرو رفته بود تا یک مجازات کم دردسر برای خودش بیابد.
- ام.. شام نمیدین بخورم؟
- بعدی!
- طلاقمو می گیرین؟ ولی اینکه مجازات نیست!
- بعدی!
- کتکم می زنین؟ یه زن ضعیف و بی گناهو؟

بیشتر به نظر می رسید خود تسترال ها در حال تنبیه شدن هستند. گویی کراب برای عذاب آنها نازل شده بود.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ یکشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۴
#3
هیچکس سقوط کردن را دوست ندارد. حتی آنهایی که بالای یک سرسره چند ده متری می نشینند و "ویژژژژ" خودشان را به پایین سر می‌دهند هم، از سقوط خوششان نمی آید. فقط فرقش این است که سرسره سوارها می دانند که حتی اگر بد فرود بیایند، نهایتاً ممکن است دچار درد در نواحی پشت بدنشان شوند و دیگر هیچ!
ولی یکی مثل مورگانا که نمی فهمید چرا به جای بالا رفتن دارد با سرعت هر چه تمام تر، به پایین سقوط می کند اصلاً به سالم ماندنش اطمینان نداشت.
در واقع اگر راستش را بخواهید، وقتی یک نفر تصمیم بگیرد، هر چیزی را که دارد کنار بگذارد.مثلاً کتاب های وحی را بایگانی کند، نمیسیاها را به ارشدشان بسپارد. ودست کم برای مدتی بی خیال پیغمبری کردن و عوالم چند گانه شده و هر جور لقبی را بردارد ببرد آویزان کند بیخ دیوار، و بخواهد مثل باقی"آدم"ها باشد، هرچه که دارد را می گذارد کنج اتاقش در عالم زیرین و می آید بالا!
بله می آید بالا! ولی مورگانا داشت سر میخورد. به طرز بدی هم داشت سر می خورد. در اصل داشت سقوط می کرد. احتمالا با سر!

- آخ...اوخ... ایخ... میخ!
- میخ؟ مورگانا مگه میخ جزء آواهای درده؟

به نظر می رسید مورگانا حق دارد گیج شود. چون اساساً آدمی که با مخ و مخچه و سایر متعلقات زمین می خورد، خیلی اهمیتی به رعایت دستورهای نگارشی- ادبیاتی نمی دهد. ولی مساله فقط این نبود. چون مورگانا مطمئن بود وقتی تصمیم گرفت بی خیال همه آن مثلاً جلال و جبروتش شود و خاکی، پا روی زمین خدا بگذارد، هیچ موجود ناطقی همراهش نبود. حالا وراج و غیر وراجش پیشکش

- اهوی باجی! باشمام!
- جیغ نکش! این گوشه کار میکنه.دکوری نیست!
- نه دیگه! اگه گوش بود که لازم نبود من زه پاره کنم که تو برگردی به زمان فعلی!
- زه پاره کنی؟ زه داری مگه ؟ اصن چی هستی تو؟ کجایی؟

مورگانا دور خودش چرخید. خوشبختانه یا متاسفانه، هیچ چیز آنجا نبود. ولی صدا همچنان به گوش می‌رسید.
- والا در سال های دور، که در واقع همین دو ساعت پیشه، اسمم ساتین بود. ولی الان، همونجوری که می بینی تیر کمونم!
- جاااااااااااااااان؟

مورگانا هر کسی هم بود و هرچقدر که سن داشت، مطمئن بود در طول تاریخ هرگز گربه-کمان وجود نداشته است.

- میگم نظرت چیه دهانت رو در حالت عادی نگهداری؟ آدم ها بیشتر اوقات دهانشون بسته اس! اوووی چته؟ این چوبه خواهر! می‌‌تونه بشکنه ها!
- احتمالا می شکنه اگه شبیه انسان های نخستین با من برخورد کنی ساتین! اصلاً گربه ها از کی تا حالا تمدن شناس شدن؟
- تیرو کمان هستم! در خدمت شما!
- خب حالا!

مورگانا برای تیرو کمان پشت چشمی نازک کرد (!) و نفس عمیقی کشید.... دم... بازدم... دم...بازدم. لبخندی گوشه لبش رشد کرد و او چشم هایش را راحت گذاشت تا آزادانه اطراف را جستجو کنند. جنگل بیش از اندازه آشنا به نظر می رسید. زیر لب از عالم زیرین به خاطر انتخاب چنین مکانی سپاسگذاری کرد. بلاخذه آدم های عادی هم شکر می کنند. نمی کنند؟ فقط مورگانا نمی فهمید چرا تا حالا به نظر می رسید که او عادی نیست!؟ او فقط کمی سنش از دیگران بیشتر بود. که البته بهتر بود کسی به این موضوع اشاره نکند.
فکر کردن به عوالم برای چند لحظه ای فکرش را درگیر کرد. همه چیز در روی زمین عالی به نظر می‌رسید جز یک چیز! مورگانا نمی دانست در مواقع لزوم باید به چه چیزی سوگند بخورد؟ و ابداً دوست نداشت نتیجه ای را که در ذهنش به آن رسیده بود، حتی به زبان بیاورد. علی رغم کنار گذاشتن، بعضی چیزها هرگز فراموش نمی شوند. غرغر کنان کمانش را تمیز کرد.
- اگه بمیرم هم به اون سوگند نمی خورم! ولی بلاخره باید به یه چیزی سوگند بخورم!
- اربابت که هست!
- اون ارباب تو هم هست!

بی اختیار جواب داده بود. ولی به این فکر افتاد که گربه-کمان ها بعضی وقت ها به درد می خورند. بلند خندید. مورگانای چند ساعت پیش، اگر حالا کنارش بود، قطعاً به او تشر می زد که مودب باشد. ولی به نظر می رسید که برای مورگانا مهم نبود که الهه چه می کرد یا چه میخواست. او مورگانا بود.
خم شد تا گل سرخی را بچیند ولی نتوانست. موضوع این است که مهم نیست شما کی هستید. وقتی یک بوته گل، جلوی چشم هایتان رشد می کند و بالا می آید شما هرگز نخواهید توانست گلی بچینید.بنابراین مورگانا به جای انجام دادن کارهای محال، جیغ بلندی از سر خوشحالی کشید.
- گل هام!
- ام... فک نکنم اونا فقط گل های تو باشنا!
- به تو چه!

ساحره جوان با بی خیالی دور خودش و گل هایی که هر لحظه دورش رشد می کردند، می چرخید.
چند لحظه بعد، اگر کسی اطراف جنگل، کار داشت ساحره جوانی را می دید که جست و خیز کنان از حاشیه جنگل بیرون آمده و آواز می خواند.صدایش آنقدر بلند بود که حواس هر کسی را پرت می کرد. حتی سوروس اسنیپی که مشغول تقویت طلسم های امنیتی بود.
- صد امتیاز از گریفندور... اوه مورگانا.

مورگانا چشمکی زد و رز سیاهی را به یقه ردای سوروس وصل کرد
- من اسلیترینی ام آقای مدیر!
- خودتی مورا؟
- نه! معرفی می کنم اینجانب نارسیسا مالفوی می باشم. خب خودمم دیگه سیو! این چه سوالیه؟

مورگانا دست برد تا به تلافی آن حرف پشت گردن سوروس بزند. ولی نتوانست. هم سوروس عقب کشیده بود و هم مورگانا دستش را پس کشید
- اییییی. سیو چه اصراریه آخه؟ ملت به روز شدن. الان سالهاست ژل مو اختراع شده. چکار داری میکنی؟
- تقویت!
- تقویت چی؟
- تقویت طلسم.
- کدوم طلسم؟
- همون طلسمی که پشت کوه... چی دارم می گم! دیوانه ام کردی مورا!

قهقهه مورگانا بلند شد
- به من چه که باید با منقاش از دهن تو حرف کشید.
- خب چه دلیلی هست که حرف بکشی اصلا؟
- به جهت ثبت در تاریخ!
- مورگاناااااا!

صدای خنده های مورگانا، حتی وقتی غیب شده بود هم در گوش سوروس می پیچید.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۸:۳۳:۴۵

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: سازمان اطلاعات و امنیت جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴
#4
ـ اوهو!اوهو!
این صدای سرفه مورگانا بود.مدتی میشد که پیغمبره سیاه پس از سبک شدن انبوهی از بار مشکلات به دفترش سر نزده بود.

در خاک گرفته با صدای غژ غژی باز شد.

اتاق خیلی سرد بود.مدت زیادی بود که اتش درون شومینه هنوز خاکستر مانده بود.

البته باتوجه به طبیعت سردش،خود پیغمبره به آتش نیازی نداشت.
این وسیله آتش زا تنها مخصوص مراجعه کنندگان ساخته شده بود.

چون قطعا کسی خوشش نمی آمد در حالی که رئیس ساواج ورقه تاییدیه اش را مهر و امضا میکند،شروع کند به (ها)کردن دستانش.

به اولین چیزی که فکر میکرد،درخواست های جدید برای عضویت در ساواج بود و اولین چیزی که توجهش را جلب کرد،برگه های مهر شده ای بود که برروی میزش قرار داشت.

جلو رفت و آنها را برداشت،آن ورقه ها گذارش آزمون انجام شده برای تایید در ساواج توسط سه شخص بود:

ایلین پرنس،اورلا کوییرک و آگوستوس راک وود.

*******************************************************

آگوستوس راک وود

آگوستوس عزیز
پستت مختصر و مفید و در عین حال مناسب بود.
ولی یه کم بیشتر درباره شکنجه ها توضیح میدادی،سفر مرگخوارانه تری میشد فرزندم
درهرصورت به ساواج خوش اومدی...

تایید شد!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

عقاب تیز پرواز

تست رمزداری ابهام برانگیزی بود!
کارت خوب بود...
تو قطعا مامور شایسته ای خواهی شد.

تایید شد!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بانو تیلیالیست اعظم!

خیلی وقت بود منتظرت بودیم بانو!خوش امدی...
تست دقت هوشمندانه ای بود بانو پرنس!
دربرابر پسرت هم خوب مقاومت نشون دادی...عالی بود!
فقط یه چیزی....
به قول ضرب المثل تا حالا نگفته شده ای:
(حضور)به است از(حظور)!
تو نوشتن دقت کنید بانو.
چون خودتون درجریان هستید که...ملت اند دیگه...ممکنه همینم بذارن به پای:(کپی_پیست_آپشن)!!!!!!!

به ساواج خوش امدی بانو!

تایید شد!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
توجه:
نشان های ساواج به زودی تحویل داده میشوند.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴
#5
ارباب جان
ببخشید مزاحم شدم. یه زحمتی داشتم براتون
جسارتا می شه خواهش کنماینو نقد کنین؟
ببخشیدا


ویرایش:

لطفا به اینجا مراجعه کنید!


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۰ ۳:۵۴:۰۲
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۰ ۴:۰۶:۲۲

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۹:۱۸ جمعه ۹ بهمن ۱۳۹۴
#6
گم شدن بعضی وقت ها چیز خوبی است. حتی اگر عمدی باشد.
آدم می تواند, خودش را, خاطراتش را, همه تاریخ و زندگی اش را, بردارد ببرد و گم شود بین زمان و مکان!
گم شود در تاریخ!

و هیچ کس, ککش که نگزد هیچ, خوشحال هم بشود!
ای بسا جشن بگیرد با رفقایش.... خود آدم هم می تواند خلوت کند. از همان نوع خلوت هایی که هیچکس را به درونش راه نمی دهد. حتی عزیزترین هایش را.

مورگانا هم همین کار را کرده بود. بخش اعظم کتاب هایش را بخشیده بود به هاگوارتز. گل هایش را گذاشته بود برای ایلین. عکس های یادگاری را بین بقیه پخش کرده بود. و حالا خودش مانده بود و تیر و کمانش. چیزی که ربطی به هیچکس نداشت. میراثی از هیچ احدالناسی نبود و کسی حق نداشت روی آن انگشت بگذارد. آن هم تیر و کمانی که از 10 سالگی همراهش بود. خودش بود و تیر و کمانش و گربه ای که از وقتی یادش می آمد با او بود. ساتین سیاه و ملوسش.

پشت سرهم آپارات کرده بود.
از این سر شهر به آن سر شهر. از این شهر به آن شهر. از این کشور به آن کشور. تا حدی که حالا خودش هم نمی دانست کجاست.
همه چیز را رها کرده بود. همه چیزهایی که مورگانا را با آن ها می شناختند. آن لباس های خاص... آن گل‌ها... نمیسیاهایی که تلفظ اسمشان برای بقیه سخت بود و عزیزترین هایش را... برای خلوتش از اربابش اجازه گرفته بود.

رفته بود.

میخواست دور شود.

دورتر ...

دورتر ...

و باز هم دورتر...

و حالا خودش بود و جنگلی که "میسا" را درون خود پذیرفته بود. طبیعتی که با آن یکی می شد. و هیچ چیز نمی ماند جز طبیعت.
روی صخره و درخت, یا کنار دریاچه نشستن و فکر کردن, تنها کاری بود که مورگانا انجام میداد. تمام روزهایش را غرق در این اندیشه شده بود که "چرا"؟
و حالا حتی نمی دانست چند روز است که از خانه دور شده.
از اول روز... تمام فکرش, به اربابش متمرکز شده بود. و خاطرات خانه ریدل در سرش چرخ می زد.
شده بود الهه مرگ خودش.
از هر حرکتی... از هر حرفی حساب می کشید. و نمیفهمید چه چیزی دیگران را زده کرده است.
به سه روز نمی کشید که دعوای عظیمی با عالم زیرین به راه انداخته بود. تنهایی یعنی تنهایی. و عالم زیرین, با هر نوع دخالتی, خرابش می کرد. و مورگانا می خواست تنها باشد.

دور از همه حرف ها
دور از همه اتهام ها
دور از همه دادگاه ها
و دور از همه بی انصافی ها
مورگانا تلاش کرده بود خودش باشد. و بعضی متعقد بودند نیست. مورگانا در حالیکه روی لبه یک صخره نشسته بود, به این می اندیشید که آدم ها نمی دانند از دنیای خودشان چه می خواهند.. مورگانا رئوف بود وگرنه خیلی ها باید تا بحال می مردند. کلماتی چون(قتل)،(مرگ) و (نفرت)،اکنون تنها کلماتی بودند که مورگانا در گنجینه واژگان سیاهش بیشتر به آنها مینگریست.

از پیغمبره سیاه چه انتظاری میرفت؟

همچو الهگان نوباوه ی سفید در سواحل با پاهای برهنه بدود و با پریان همبازی شود؟
یا هرروز به باغ هیدیز برود و به حسرت چیدن سیب های طلایی، در انتظار رایحه خوشی باشد که باد با خود می اورد؟
این دوری نشان ضعف نبود...این دوری نشان آغازی بود که پایانی نداشت.
آغازی که هنوز به (آغاز) نرسیده بود.آغازی که شاید...مورگانا برای تحمل آن به قدرتی روحی فراتر از این نیاز داشت.
در روزهایی نه چندان دور، برخی انسانها را خوب شناخته بود...دوستی که دشمن شد و دشمنی که دشمن تر شد... و دشمنی ای که به دوستی بدل شد.

اما اکنون، میخواست تنها به خودش بیندیشد.
گذشته چیزی نبود که اندیشیدن درباره آن خوشایند باشد. مگر انکه قصد داشت دوباره خود را آزار دهد.یا چیزی را کشف کند که نمی‌فهمید. تقصیری که یا وجود نداشت یا چنان در کار درست آمیخته شده بود که دیده نمیشد. مورگانا الهه تولد آدم ها نبود.

خودش را پاک از یاد برده بود.در اوج غرور و عزتی که باید حفظ میکرد تا بیشتر نشکند خودش را از یاد برده بود.در(یاد)ش خودش را از یاد برده بود.
اما اکنون خودش بود... تنها خودش و خودش و خورشیدی که در پس دریای آرام پشت درختان که از لابه لای شاخه ها دیده میشد، غروب میکرد...نسیم گرگ و میش غروب که می وزید و می نواخت و رایحه پیچک سفیدی که با عطر درخت اقاقیا در هم آمیخته و تا دستان درخت بالا رفته بود و همانجا روی شانه هایش خفته بود...

آرامش را حس میکرد... و پس از مدت های طولانی.این تمام چیزی بود که میخواست...

آرامشی که تنها با تنهایی نصیبش می شد. گاهی برای اینکه بفهمیم چه کسانی... چه چیزهایی اطرافمان هستند... نباید آنها را داشته باشیم.... گاهی باید به یادمان بیاورند که بعضی هایی که ظاهرا همیشه در دسترسند. همیشه هستند... همیشه آماده اند. تا جایی که به نظر اضافه می رسند. به نظر تقلید کار می‌رسند. وآنقدر به وجودشان عادت می کنیم که فکر می کنیم دائمی اند... در هر شرایطی... شبیه اختاپوسی که برای حفظ دوستی اش با کوسه، بازوهایش را به او می دهد.

این بعضی ها هم می توانند بگذارند و بروند. می توانند ناگهان از جایی که عاشقانه دوستش دارند, دل بکنند و خودشان و خاطراتشان را بردارند و بروند. با همه عشقشان! می توانند عاشقت باشند... اما می توانند نبخشند... می توانند بخواهند کنار تو باشند.... اما می توانند بروند.
صدای آب به مورگانا ارامش می داد. چشم هایش را به نور آفتاب بست و قسم خورد خلوتش را روزی بکشند که هم شناخته باشد و هم شناخته باشند...



تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بند موجودات خطرناک
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴
#7
بعضی وقت‌ها لازم نیست آدم‌ها را دسته‌بندی کنیم.‌ چون اصلاً دسته‌ندارند. مثلاً نمی‌شودگفت آدم‌های با‎روح وآدم‌های بی‌روح! چون روح به صورت پیش‌فرض درهمه آدم‌ها نصب شده. فقط فرقش در این است که همه روح ها نمایان نیستند. ولی نمیسیای ارشد‌‌الهه عالم زیرین یا به قول بقیه، وردست الهه این مزیت را داشت که روحش را نمایان کند.
شما هم اگر یک وقتی، یک جایی،‌ به‌"هکتورانه"ترین روش ممکن روانه عالم زیرین شدید، این روش را امتحان کنید. البته اگر مورگانا گذاشت. چون لااقل از کثیف شدن لباس مرگتان در راهروهای بوگندوی آزکابان جلوگیری می‌کند.
و‌این دقیقاً همان کاری بود که ایلین انجام داد. ولی از آنجا که هیچ چیز در داخل بند موجودات خطرناک طبیعی نبود، این امتیاز‌هم‌ به روش دیگری فعال شد.

همراه با گل رز اضافه!

می دانید...من کسی را سراغ ندارم که از حبس شدن بین گل های رز خوشش بیاید! حتی اگر روح باشد.

کمی آنطرف‌تر از محل احتضار ایلین مرحوم مبدل به روح شده، کنار دیوارهای نیمه جویده شده، غول دورگه همه چیز خواری بود که عامل به گند کشیده شدن کف راهروها و دیوارهای بند موجودات خطرناک به حساب می آمد. در حالت عادی، غول ها ایستاده دیده می شوند. خواه یک رگه باشند خواه دورگه و حتی از نوع بی رگ!

ولی استثنائات همه جا پیدا می شوند. مخصوصا اگر مرلین زده باشد به کمرشان و رودخانه ای از شماره دوی چندش آورشان، در راهروی زندان راه انداخته باشند.
خب می دانید... روح، مانتیکور، غول و حتی الهه...
شما هرکسی که باشید بدنتان به آب احتیاج دارد و در جایی که خودتان عامل به گند کشیده شدن راهروهایش هستید، آبی پیدا نمیشود. به همین دلیل هم بود که هاگرید، با دهان باز، کنار یک دیوار نیمه جویده شده افتاده بود. با لب هایی به شدت خشک. ریش هایی جمع شده و چشم هایی که فروغی درونشان دیده نمیشد. با لبهای ترک خورده ای که خون و گل دیوارها را در هم آمیخته بود.

در حالت عادی، وقتی کسی در چنین حالتی باشد، یکی دو تا از نمیسیاهای مورگانا برای استقبالش تا دنیای زیرین، همراهی اش میکنند ولی این اصل شامل زندانی که هیچ چیزی جز گل های رز در آن کار نمی کند نمیشود.

ایلین پرنس خیلی خیلی زود انتقامش را گرفته بود.

اگر کسی روح او را در میان راهرو پیدا می کرد تا این خبر را به او بدهد. و البته اصلا اگر کسی دوست داشت که این خبر را بدهد. ایلین پرنس قطعا خوشحال میشد.




تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۹:۳۰ یکشنبه ۲۷ دی ۱۳۹۴
#8
اربااااااب
ارباااااااااااااااااب
بعد از قرنی وقت کردم بنویسم.
دوباره میام از این به بعد ^___^

ارباب جان میشه این نقد بشه لطفا؟


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ شنبه ۲۶ دی ۱۳۹۴
#9
زل زده بود به سنگ سیاه براق جلوی پایش.
سیاه.... مثل موهای او... مثل چشم هایش... مثل همه زندگی اش ....



وسط نبردی که دوست را نمیشد از دشمن تشخیص داد، طبیعی بود که هر کسی در گوشه ای مشغول باشد. دور از دیگران و تقریباً بی توجه به هر کسی جز حریفش! طبیعی بود که آنقدر چرخ بزنی و از طلسم ها فرار کنی که جز نگرانی برای برخورد انواع طلسم ها، سرگیجه هم به مشکلاتت اضافه شود. و باز طبیعی بود که حواست را بدهی به آدم های مهم زندگی ات که در نبرد حضور دارند.
و سوروس اسنیپ، هرقدر خشن، هر قدر جدی و هر قدر بی تفاوت، دور از این طبیعیات نبود. شاید حتی کمی حساس تر!
وقتی همه مشغول خلاصی از دست حریفشان بودند، سوروس اسنیپ اولین کسی بود که متوجه طلسم سریعی شد که به سمت اربابش منحرف شده بود. و فرصت آنقدر کم بود که حتی اگر ولدمورت هم می فهمید، شاید فرصت گریز نداشت. و حتی ممکن بود سوروس با فریاد زدن، او را شوکه کند.
در واقع، هیچ راهی برایش نمانده بود.

خیلی طبیعی بود که شنل سوروس اسنیپ در هوا چرخ بخورد و در کمتر از ثانیه ای، برقش محو شود. ولی اینکه سوروس زمین بخورد. اینکه موهای سیاه و روغنی اش، به کناری بخزد و صورت رنگ پریده اش را نمایش دهد، اینکه از درد روی زمین خم شود، اصلا طبیعی نبود.
ترسناک بود...
خیلی ترسناک ...

آنقدر ترسناک که همه جنگ را متوقف کنند. آنقدر ترسناک که مورگانا یادش رفت می تواند بدون نیاز به طلسم کردن، از جلوی لونا رد شود. آنقدر ترسناک که ایلین را میخکوب زمین کرد و آنقدر ترسناک که باعث شد لرد برای چند لحظه نبرد را متوقف کند.
مورگانا نفهمید اول خود و همقطارانش بالای سر سوروس رسیدند یا اول غیب شدند یا اول محفلیون را جایی در آنسوی سرش, جایی که نمی دانست کجاست، جا گذاشتند. فقط می دانست که بیرون اتاق سوروس ایستاده و شفادهنده ها مثل یویو دائم در رفت و آمدند.
آنقدر گیج بود که نفهمیده بود, تمام این مدت یا بازوی رودولف را گرفته بود یا کنار ریگولوس نشسته بود یا به سختی خودش را سرپا نگه داشته بود و حتی نفهمیده بود چند بار مانع زمین خوردنش شده اند.
هرگز باور نمی کرد به خاطر سوروس تا این حد تحت تاثیر قرار گرفته باشد.
مورگانا نفهمیده بود، چند ساعت گذشته.نفهمیده بود راهرو چند بار از آدم ها, پر و خالی شده.و نفهمیده بود چند بار سوروس را معاینه کرده بودند.
مورگانا اشک های ایلین را می دید... زانوهای لرزان خودش را و لردی که حاضر بود همه آدم های دنیا را قتل عام کند.

- مرگ تدریجی!

مرگ تدریجی!!! این چه مصیبتی بود؟ مغز مورگانا انگار قفل کرده بود. انگار برای فهم ساده ترین کلمات نیاز به کمک داشت و انگار چشم هایش چیزی را نمی دید.


*************

مورگانا نمی دانست چند نفر بالای سر سوروس هستند. و هیچ اهمیتی هم برایش نداشت. دیگر هیچ چیز به نظرش اهمیت نداشت. نه وقتی که چشم های شب رنگ سوروس داشت بسته می شد. نه وقتی که....
لرد کنار تخت او ایستاده بود.
آخرین چیزی که در ذهن مورگانا ثبت شد لبخند نایاب و آخرین درخشش برق چشم های سوروس توبیاس اسنیپ بود.
و اشک های ایلین و مورگانا که اصلا قطع نمی شدند!
.
.
.
زانوی مورگانا جلوی قبر سیاه رنگی خم شده و صدای گریه دو زن در قبرستان پیچیده بود. هیچکس متوجه سایه ای با چشم های سرخ و صورتی مارگونه، پشت بوته های روبروی قبر سوروس اسنیپ نبود!






به یاد آلن ریکمن....


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۷ ۱۹:۲۶:۳۴

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: دریای سیاه
پیام زده شده در: ۰:۲۸ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
#10
صدای حرکت قلم روی کاغذ پوستی در فضای سلول پیچیده بود. قلم و کاغذ تنها چیزهایی بود که از رئیس زندان خواسته بود و آریانا هم، این بار برای او استثناء قائل شده بود.

"ساکنین دنیای جادویی انگلستان به دو دسته تقسیم می شوند! آنهایی که اسم زندان آزکابان را شنیده اند. و آنهایی که اسمش را نشنیده اند. آنهایی که اسمش را نشنیده اند, کودکانی هستند که هنوز حتی اسم هاگوارتز را هم نشنیده اند و از آنجا که ارتکاب جرم ( فارسی حرف بزن) توسط این گروه سنی ممکن نیست. پس ما کاری با آنها نداریم .
اما گروه دوم که اسمش را شنیده اند به چند دسته تقسیم می شوند. یا مامور دولتند. مثل این غولتشنی که بیرون سلول من ایستاده و هر یک ساعت یکبار به من چشمغره می رود! یا خلافکارند و حداقل یکبار پایشان به آزکابان باز شده. و یا مثل من تسترال زده بیچاره، بی گناه افتاده اند اینجا!
حالا چرا؟
عالم زیرین می داند و بس!
فقط کاش بگوید من هم بدانم خب! پیغمبره ای گفتند، نزول وحی ای گفتند، لااقل امداد غیبی چیزی! امتحان هم قرار باشد بگیرد، از پیش باید اعلام کند خب! نه اینکه من بدبخت را بفرستد وسط یک مشت جانوربی چهره شنل پوش بدون حتی یک نوتفیکشنی، آلارمی، چیزی!
لااقل تفهیم اتهام کنید. من رئیس سازمان اطلاعاتم! یک کاره من را برداشته اید آورده اید اینجا که چه بشود؟ من..."

- کم غر بزن لی فای. زندانی ها می خوان بخوابن!
- خب بخوابن. نوشتن من به خوابیدن زندانی چکار داره؟
- داری داد میزنی لی فای! مزاحم استراحتشون شدی!

مورگانا دقیقا نمی توانست بفهمد چطور روی کاغذ داد می زنند. نمی فهمید نامه نوشتن چطور می تواند باقی زندانی ها را از خواب بپراند. بخصوص ساکنین سلول بغلی را که مردانه خروپف می کردند. گوشه کاغذ نوشت
"احتمالا نمیشه بهشون گفت دارن خروپف می کنن. می گن... می گن...
اسمش چی بود؟
اهان! می گن دابسمشه. بعد چطوری مانع خوابشون شدم؟ وقتی مثل تسترال خرناس می کشند؟"

مورگانا یادداشت هایش را تا زد. نمی فهمید ساتین چرا و چگونه خودش را به آزکابان رسانده. اگر مخ ملکوتی و عقل زمینی را هم با هم جمع میزد، باز برای فهم این ماجرا چیزی کم بود. بنابراین پیش از آنکه دود بیرون زده از گوش هایش، آتش بزند بر خرمن موهایش بی خیال فکر کردن شد و ساتین را فرستاد پی کارهایش.
- آهای غولتشن جمع کن این مثلا غذاها رو. من که میدونم شما میخواید منو مسموم کنید. پس کجاست این عالم زیرین.
- غر نزن عجوزه!

حتی از درون زندان هم , ظاهر کردن گل زری که به مامور زبان درازی کند و ردای گران قیمتش را ریش ریش کند برای مورگانا کاری نداشت.
_ عجوزه عمه نداشته.... حیف که پیغمبره ها ناسزا بار کسی نمی کنن. دور شو از جلوی سلول من! جلوی جریان هوا رو گرفتی غول بیابانی!
- مورگانا؟ دوران بچگی نداشته ات هم همینقدر غرغرو بودی؟

مورگانا چشمغره ای به آریانا رفت که حالا درست در بخش شرقی درب سلولش و زیر نگاه او قرار گرفته بود.
- دخترها غر نمیزنن دامبلدور! اونا انتقاد می کنن. و همه بچگی داشتن. حتی تو! فقط من احتمال میدم در اوج کودکی ات، آجری خورده باشه توی سرت! شایدم ماهیتابه ای چیزی!

قبل از آنکه آریانا بخواهد درب سلول را باز کند و با همان "ماهیتابه" بر سر مورگانا بکوبد، نور شدیدی, دیوانه سازها را عقب راند. آریانا را هم همینطور. در حالیکه مورگانا کاملا خونسردانه روی "مثلاً "صندلی اش نشسته بود! او با روند نزول وحی از عالم زیرین آشنایی کامل داشت.

- از عالم زیرین دستور رسیده که شما رو از این درد و رنج آسوده کنیم الهه تاریکی.

مورگانا که حالا رزهای سیاه و قرمزی کنار صندلی اش روییده بود، لبخند ملایمی زد.
- و چی باعث شد عالم بالا تصمیم بگیره بلاخره دست از امتحانش برداره؟
- به پایان رسیدن ماموریتتون! عالم زیرین قصد داشت صبر شما را آزمایش کنه!

پوزخندی روی لبهای مورگانا نشست!
- صبر منو؟

فرشته وحی به هیچ وجه لبخند روی لبهای مورگانا را دوست نداشت. نه وقتی که چشم های روشنش برق می زدند و نه وقتی او برای نزول وحی به ازکابان آمده بود. مورگانایی که تحت تاثیر دمنتورها قرار می گرفت، واقعا شایسته لقب " الهه سیاه" بود. تمجیدی که بیش از همه, از زبان ایلین پرنس بهترین دوست مورگانا شنیده می شد.
و خب طبیعی است که هیچکس دوست نداشته باشد با "الهه تاریکی" تنها باشد. حتی فرشته نزول وحی


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ ۰:۴۳:۰۴

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.