هیچکس سقوط کردن را دوست ندارد. حتی آنهایی که بالای یک سرسره چند ده متری می نشینند و "ویژژژژ" خودشان را به پایین سر میدهند هم، از سقوط خوششان نمی آید. فقط فرقش این است که سرسره سوارها می دانند که حتی اگر بد فرود بیایند، نهایتاً ممکن است دچار درد در نواحی پشت بدنشان شوند و دیگر هیچ!
ولی یکی مثل مورگانا که نمی فهمید چرا به جای بالا رفتن دارد با سرعت هر چه تمام تر، به پایین سقوط می کند اصلاً به سالم ماندنش اطمینان نداشت.
در واقع اگر راستش را بخواهید، وقتی یک نفر تصمیم بگیرد، هر چیزی را که دارد کنار بگذارد.مثلاً کتاب های وحی را بایگانی کند، نمیسیاها را به ارشدشان بسپارد. ودست کم برای مدتی بی خیال پیغمبری کردن و عوالم چند گانه شده و هر جور لقبی را بردارد ببرد آویزان کند بیخ دیوار، و بخواهد مثل باقی"آدم"ها باشد، هرچه که دارد را می گذارد کنج اتاقش در عالم زیرین و می آید بالا!
بله می آید بالا! ولی مورگانا داشت سر میخورد. به طرز بدی هم داشت سر می خورد. در اصل داشت سقوط می کرد. احتمالا با سر!
- آخ...اوخ... ایخ... میخ!
- میخ؟ مورگانا مگه میخ جزء آواهای درده؟
به نظر می رسید مورگانا حق دارد گیج شود. چون اساساً آدمی که با مخ و مخچه و سایر متعلقات زمین می خورد، خیلی اهمیتی به رعایت دستورهای نگارشی- ادبیاتی نمی دهد. ولی مساله فقط این نبود. چون مورگانا مطمئن بود وقتی تصمیم گرفت بی خیال همه آن مثلاً جلال و جبروتش شود و خاکی، پا روی زمین خدا بگذارد، هیچ موجود ناطقی همراهش نبود. حالا وراج و غیر وراجش پیشکش
- اهوی باجی! باشمام!
- جیغ نکش! این گوشه کار میکنه.دکوری نیست!
- نه دیگه! اگه گوش بود که لازم نبود من زه پاره کنم که تو برگردی به زمان فعلی!
- زه پاره کنی؟ زه داری مگه ؟ اصن چی هستی تو؟ کجایی؟
مورگانا دور خودش چرخید. خوشبختانه یا متاسفانه، هیچ چیز آنجا نبود. ولی صدا همچنان به گوش میرسید.
- والا در سال های دور، که در واقع همین دو ساعت پیشه، اسمم ساتین بود. ولی الان، همونجوری که می بینی تیر کمونم!
- جاااااااااااااااان؟
مورگانا هر کسی هم بود و هرچقدر که سن داشت، مطمئن بود در طول تاریخ هرگز گربه-کمان وجود نداشته است.
- میگم نظرت چیه دهانت رو در حالت عادی نگهداری؟
آدم ها بیشتر اوقات دهانشون بسته اس! اوووی چته؟ این چوبه خواهر! میتونه بشکنه ها!
- احتمالا می شکنه اگه شبیه انسان های نخستین با من برخورد کنی ساتین!
اصلاً گربه ها از کی تا حالا تمدن شناس شدن؟
- تیرو کمان هستم! در خدمت شما!
- خب حالا!
مورگانا برای تیرو کمان پشت چشمی نازک کرد (!) و نفس عمیقی کشید.... دم... بازدم... دم...بازدم. لبخندی گوشه لبش رشد کرد و او چشم هایش را راحت گذاشت تا آزادانه اطراف را جستجو کنند. جنگل بیش از اندازه آشنا به نظر می رسید. زیر لب از عالم زیرین به خاطر انتخاب چنین مکانی سپاسگذاری کرد. بلاخذه آدم های عادی هم شکر می کنند. نمی کنند؟ فقط مورگانا نمی فهمید چرا تا حالا به نظر می رسید که او عادی نیست!؟ او فقط کمی سنش از دیگران بیشتر بود. که البته بهتر بود کسی به این موضوع اشاره نکند.
فکر کردن به عوالم برای چند لحظه ای فکرش را درگیر کرد. همه چیز در روی زمین عالی به نظر میرسید جز یک چیز! مورگانا نمی دانست در مواقع لزوم باید به چه چیزی سوگند بخورد؟ و ابداً دوست نداشت نتیجه ای را که در ذهنش به آن رسیده بود، حتی به زبان بیاورد. علی رغم کنار گذاشتن، بعضی چیزها هرگز فراموش نمی شوند. غرغر کنان کمانش را تمیز کرد.
- اگه بمیرم هم به اون سوگند نمی خورم! ولی بلاخره باید به یه چیزی سوگند بخورم!
- اربابت که هست!
- اون ارباب تو هم هست!
بی اختیار جواب داده بود. ولی به این فکر افتاد که گربه-کمان ها بعضی وقت ها به درد می خورند. بلند خندید. مورگانای چند ساعت پیش، اگر حالا کنارش بود، قطعاً به او تشر می زد که مودب باشد. ولی به نظر می رسید که برای مورگانا مهم نبود که الهه چه می کرد یا چه میخواست. او مورگانا بود.
خم شد تا گل سرخی را بچیند ولی نتوانست. موضوع این است که مهم نیست شما کی هستید. وقتی یک بوته گل، جلوی چشم هایتان رشد می کند و بالا می آید شما هرگز نخواهید توانست گلی بچینید.بنابراین مورگانا به جای انجام دادن کارهای محال، جیغ بلندی از سر خوشحالی کشید.
- گل هام!
- ام... فک نکنم اونا فقط گل های تو باشنا!
- به تو چه!
ساحره جوان با بی خیالی دور خودش و گل هایی که هر لحظه دورش رشد می کردند، می چرخید.
چند لحظه بعد، اگر کسی اطراف جنگل، کار داشت ساحره جوانی را می دید که جست و خیز کنان از حاشیه جنگل بیرون آمده و آواز می خواند.صدایش آنقدر بلند بود که حواس هر کسی را پرت می کرد. حتی سوروس اسنیپی که مشغول تقویت طلسم های امنیتی بود.
- صد امتیاز از گریفندور... اوه مورگانا.
مورگانا چشمکی زد و رز سیاهی را به یقه ردای سوروس وصل کرد
- من اسلیترینی ام آقای مدیر!
- خودتی مورا؟
- نه! معرفی می کنم اینجانب نارسیسا مالفوی می باشم. خب خودمم دیگه سیو! این چه سوالیه؟
مورگانا دست برد تا به تلافی آن حرف پشت گردن سوروس بزند. ولی نتوانست. هم سوروس عقب کشیده بود و هم مورگانا دستش را پس کشید
- اییییی. سیو چه اصراریه آخه؟ ملت به روز شدن. الان سالهاست ژل مو اختراع شده. چکار داری میکنی؟
- تقویت!
- تقویت چی؟
- تقویت طلسم.
- کدوم طلسم؟
- همون طلسمی که پشت کوه... چی دارم می گم! دیوانه ام کردی مورا!
قهقهه مورگانا بلند شد
- به من چه که باید با منقاش از دهن تو حرف کشید.
- خب چه دلیلی هست که حرف بکشی اصلا؟
- به جهت ثبت در تاریخ!
- مورگاناااااا!
صدای خنده های مورگانا، حتی وقتی غیب شده بود هم در گوش سوروس می پیچید.
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ ۱۸:۳۳:۴۵