از گوشه ی ازمایشگاه صدای اشنایی به گوش رسید پنه لوپه(دادادام من وارد می شوم)با سرفه ای حضور خود را علام کرد و با همان لحن تکبر امیز خود شیفته گانه اش گفت:«شما هم اسم خودتون رو گذاشتید ریونی یعنی شما هنوز نمی دونید اگر دم یک مارمولک رو از بدنش جدا کنن دوباره در میاد تازه در مورد اشک اژدها هم فکر کردم من یه اشنایی دارم که تو بازار سیاه کار میکنه اون هراز چند گاهی به المان میره و بابرادر رون دوسته می تونه تهیش کنه اما پول زیادی می خواد میگه کارش خیلی خطرناک»
ملت ریونی:«
چیییی؟ تو به کی رفتی گفتی؟ اینجا قرار بود ازمایشگاه سری باشه ...»
پنه لوپه با داد و فریاد گفت:«اروم باشید طرف راز داره از این کارا زیاد میکنه تازه اخر کار یه افسون فراموشی مزنیم تنگش سرش رو هم میاریم»
فلور گفت:«اگه چارلقی بفغهمه چی؟!!»
پنه لوپه با خونسردی گفت:«طرف به طور نامحسوس عمل میکنه تا ریا نشه بعدشم از خداتم باشه برادر شوهر تو»
سپس ملت ریونی در فکر فرو می روند
سپس فلور اضافه کرد:«حاقا چقدری می خواد؟»
پنه لوپه پس از اندکی اندکی تامل گفت:«35000 گالیون و 100سیکل
»
ملت ریونی:«
»
ویرایش شده توسط پنه لوپه كليرواتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۲۰:۳۹:۲۳