اتحاد
زرد و
قرمز؛
گویینگ مریvs
یه مشت تنبل علاف بیکار
پست اول
چادر ساکت و آرام بود. همه به حالتی که گویا داشتند فکر میکردند نشسته بودند. خستگی در تنشان موج میزد. بعد باخت در برابر ترنسیلوانیا، انگیزه ای برای برد در بازی بعدی نداشتند. آلبوس و فرد در گوشه ی چادر نشسته بودند و با هم در حال صحبت بودند، آن ها طوری صحبت میکردند که حتی ((ش)) هم از میان حرف آن ها به زور شنیده میشد. رز و نیمفادورا آن طرف تر روی زمین دراز کشیده بودند و به هم دیگر نگاه میکردند. حتی یک کلمه هم نمیگفتند، گوشه ی راست چادر، باری، لارتن و گودریگ نشسته بودند و نگاه هایی پر از معنا به هم میکردند. دقایقی گذشت، هنوز ساکت بودند که ناگهان فرد بلند شد و گفت:
-بچه ها؟ چرا خودتونو باختید؟ چه معنیی میده که ما یه گوشه بشینیمو زانوی غم بغل بگیریم؟
همه چشمانشان به سمت فرد رفت. آلبوس پوزخندی زد و گفت:
-راست میگه رفقا! چرا خودتونو باختید؟ مگه چیزی عوض شده؟ از قدیم گفتن بازی بردو باخت داره.
گودریگ، لارتن و باری سرشان را به نشانه تایید تکان میدادند. همه جا به سکوت فرو رفته بود، گویا سکوت میان همه موج میزد و جولان میداد. لحظه ای نیمفادورا برگشت و به فرد نگاه کرد. اشکی از چشمانش سرازیر شد. برای این که کسی اشکش را نبیند، سریع آن را پاک کرد و بلند شد. کنار فرد رفت، دستش را روی شانه فرد گذاشت. با اعتماد به نفس نفسی عمیق کشید و گفت:
-راست میگن دوستان، ما چرا باید گریه کنیم؟ باید برای بازی بعدی که همین فردائه آماده شیم. خواهشا با اعتماد به نفس برید و سر جاروهاتون بشینید. میخوایم بریم به سمت پیروزی.
فرد و آلبوس سرشان را به نشانه ی تایید تکان دادند. باری، گودریگ، لارتن و رز هم بلند شدند. آرام به سمت فرد می آمدند. فقط صدای پایشان می آمد. باری دستش را جلو آورد. با صدای کلفتش گفت:
-خوب شعار همیشگیمون چی بود؟
فرد،آلبوس،گودریگ، رز، نیمفادورا و لارتن به ترتیب دستشان را روی دست باری گذاشتند. ناگهان همه با هم گفتند:
-همیشه پیروز است، اتحاد، زردو قرمز!
در آسمان پاک و آبیهوای پاک و آفتابی، گنجشکان آوازه خوان در آسمان پرواز میکردند و آواز میخواندند. هفت نفر با ترتیب یک،دو،چهار در آسمان به همراه گنجشکان پرواز میکردند. نیمفادورا لبخند کجی بر روی صورتش نمایان بود. گویا همه چیزخوب میرسید. آلبوس و فرد در کنار هم پرواز میکردند و لبخند بلند قدی بر روی صورت داشتند. آن ها داشتند بر فراز کویر لوت پرواز میکردند. در راه استادیوم آزادی باید از روی کوه ها و کویر ها رد میشدند. با این که روی زمین حتی یک علف سبز هم نبود اما خیلی زیبا بود. هفت نفر در همین فکر و حال بودند که ناگهان طوفان سهمگینی شروع شد. طوفان شن بود. شن ها در آسمان و زمین مرقصیدند. اما رقصشان باعث خوشحالی نبود، بلکه باعث شد تا تمام بچه های تیم گویینگ مری احساس خطر کنند. شن در هوا میپیچید، به بچه ها نزدیک و نزدیک تر میشد. همه میخواستند خود را از طوفان دور کنند اما شن بی رحم چنین فرصتی به آن ها نداد و نگذاشت تا آن ها خود را نجات دهند و باعث شد که همه روی زمین بیافتند و آسیب ببینند.
روی زمین شنی!نیمفادورا به سختی بلند شد. چشمانش هیچ جارا نمیدید. شن هایی که در چشمانش فرو رفته بودند مانع باز کردن چشمانش میشدند. گویا شن در دهانش هم رفته بود. تفی روی زمین ریخت. گویا باز هم بهتر نشده بود. آن طرف تر باری روی زمین افتاده بود، غلطی زد، او هم شرایط نیمفادورا را داشت. نمیتوانست هیچ جارا ببیند یا حرف بزند. اما فرد سرپا بود. گویا شن مانع او نشده بود. در کنار او آلبوس بود. او هم همینطور. هر دو به سمت نیمفادورا آمدند. فرد گفت:
-ببین نیمفادورا، ده دفه بهت گفتم آب بیار با خودت گوش نکردی، اما بیا این آب رو میریزم روصورتت سریع چشماتو بشور.
فرد دبه ی آب را بالای صورت نیمفادورا برد. کمی آب روی صورت دورا ریخت و دورا چشمانش را پاک کرد. از سردی آب نفس نفس میزد. سرش را بالا گرفت، به اطراف کمی نگاه کرد. نه جارو هایشان بود و نه سه نفر از اعضای تیم. لارتن،گودریگ و رز نبودند. نیمفادورا تنش لرزید. با ترس و لرز فراوان گفت:
-اینجا چه خبره؟ بچه ها کوشن؟