قهرمان گریفیندور
- مست مستم کن، جامو ببر بالا، بزن به دست ما، می پرستم کن، تو عالم مستی، امشب شب یلداست.
- به خدا پروفسور من براتون ارزش قائلم! بالاخره یه عمر شاگردی ـتونو کردیم، ولی به جان یه دونه توله اژدها ـم اگه یه کلمه دیگه بخونه کل الیوم اموال مسروقه ی منقول و غیر منقول ـم رو از عرض توی حلق ـش فرو می کنم! دِ آخه احترامم حدی داره پدر من!
- هری پسرم! خب نخون دیگه فرزندم! ما رو اینجا گیر انداختی بس نبود؟!
- عع! پروفسور این داندانگاس شعور هنری نداره زیبایی تحریر هایی که من میدم رو نمیفهمه. شما دیگه چرا؟! بعدم به من چه؟ ما یه جنبش آزادی خواه بودیم. به من چه که دستگیرمون کردن؟!
- من شکر خوردم جنبش آزادی خواه بودم فرزندم! من اومدم تو رو فراری بدم خودم رو هم گرفتن!
هری پاتر، آلبوس دامبلدور و ماندگانگاس فلچر توی یکی از سلول های کوچیک و کثیف آزکابان نشسته بودند و در حال سر و کله زدن با همدیگه بودند. فضای سلول معطر به بوی جوراب دانگ که احتمالاً از اواخر دوره ی دوم زمین شناسی تا بدین لحظه رنگ آب و شستشو رو به خودش ندیده، بود. بالاخره ماندانگاس از قدیمی های زندان بود و مدت ها وقت داشته این رایحه رو در اون فضا چنان پخش کنه که حتی یه اپسیلون مربع از مساحت سلول از این بو بی بهره نمونه.
پروفسور دامبلدور که کلاً از روزی که توی تظاهرات اعتراضی به وزارت دستگیر شده بودن تا الان به طور پی در پی فحش و لعنت و نفرین به خودش می فرستاد سرش رو تکون داد و گفت:
- آخه یکی نیست بهش بگه بچه! نون ـت کم بود؟ آب ـت کم بود؟ اعتراضات ـت به وزارت چی بود دیگه؟ ببین ما رو گیر چه بدبختی ای انداختی فرزندم!
- پروفسور من پسر برگزیده ـم. مردم به من احتیاج داشتن. باید نجات ـشون می دادم!
درست لحظه ای که پروفسور دامبلدور خودش رو آماده می کرد که با یک سه گام و یه جهش بلند پاش رو تا زانو توی حلق هری بکنه، ماندانگاس خودش رو روی پیرمرد انداخت و فریاد زد:
-
پرفسور! کنترل کن خودتو! ایفای نقش ـت! وقارت! تو نباید این کار رو بکنی! توی باید هری رو دوست داشته باشی پروفسور! نکن این کار رو پروفسور! عع پروفسور نکن! ولم کن پروفسور! دستتو بردار بی ناموس! اصن برو هر غلطی میخوای بکن! یا مرلین غلط کردم! در همین وانفسای بی ناموسانه زندانبان سر و کله ـش پیدا شد و با چوب جادو ـش یه ضربه به میله های سلول زد و گفت:
- چه خبره اینجا! هی زندانی! از روی پروفسور دامبلدور بلند شو تا جفت ـتون رو نفرستادم انفرادی!
- باشد که وزارت نباشد!
در این لحظه پروفسور دامبلدور و ماندانگاس فلچر از هم جدا شدند و نگاهی با فرمت
به زندانبان کردند. زندانبان هم سری به نشانه ی «واقعاً درکتون می کنم، این دفعه اشکالی نداره. راحت باشید.» تکان داد و دور شد.
در همین لحظه ماندانگاس به همراه پروفسور سه گام رو طی کردن و جهش بلند به سمت هری رو انجام دادند و شروع به کتک زدن هری...کارگردان: آهای نویسنده ی بوقی! چه غلطی می کنی؟ بیا اینجا رو دوباره بنویس ببینم! نباید که پروفسور دامبلدور وقار و خصوصیات اخلاقی ـش رو زیر پا بذاره که!
در همین لحظه ماندانگاس با شیرجه ی بلندی (سه گام فقط مختص پروفسور دامبلدوره!
) به سمت هری پرید و همین که میخواست شروع به کتک زدن ـش کنه، پروفسور خودش رو رسوند و به حمایت از هری شروع به درگیری با دانگ کرد. هر چند که در این درگیری به اشتباه چندین بار دست ـش به سر و صورت و شکم و حلق هری برخورد کرد ولی بالاخره تونست از پسر برگزیده دفاع کنه و داستان به خوبی و خوشی تموم شد!
چند ساعت بعد، نیمه های شب- دستت درست حاجی! با ممد پاتر تیزی باز هماهنگ کردم، یه شیرینی ای به حساب ـت پاترونوس به پاترونوس کنه. ایشالا خودمم که خلاص شدم از خجالت ـت در میام.
- اختیار دارید فلچر خان. ما بیشتر از اینا مدیون ـتونیم. بالاخره شما بهترین مدیری بودین که اینجا به خودش دیده! (والا!
)
پروفسور دامبلدور با صدای زمزمه ای از خواب بیدار شد. نگاهی به در میله ای سلول کرد و دید که ماندانگاس در حال گرفتن یه چیز دراز که توی یه کاغذ پوستی پیچیده شده بود از یکی از کورممد های زندانه! چند لحظه بعد کورممد رفت و ماندانگاس وقتی برگشت دامبلدور رو دید که مثل عجل معلق جلوش وایساده!
- عع! پروفسور! شما بیدارید؟ :worry:
- بله ماندانگاس! بیدارم! خودت می دونی که من به تو هم اعتماد کامل دارم! بگو ببینم چه خبره؟
دانگ زد زیر گریه و گفت:
- به جون توله اژدها ـم میخواستم بهتون بگم! من نقشه ی آزکابان و یه بیل و کلنگ گرفتم تا بتونیم فرار کنیم.
- حالا گریه نکن مرد گنده! بده ببینم اون نقشه ـت رو!
دامبلدور نقشه رو گرفت که نگاهی بهش بندازه ولی هری که بیدار شده بود پرید و نقشه رو از دست پروفسور گرفت، نگاهی بهش انداخت و گفت:
- ببخشید پروفسور ولی من ریاضیات جادویی پاس کردم. می دونم چی به چیه و کی به کجاس!
سپس به کنار سلول رفت و ادامه داد:
- ببینید ما باید از اینجا 3 متر به سمت پایین، 10 متر به سمت غرب، 20 متر به سمت شمال و دوباره 3 متر به سمت بالا بکنیم تا برسیم به بیرون دیوار زندان. بعد از اون هم دیگه آزادیم. فقط این که الان شروع کنید به کندن که تا صبح نشده و نگهبانا و دیوانه ساز ها نیومدن بتونیم کار رو تموم کنیم.
دانگ اشک هاش رو پاک کرد، چشم غره ای به هری رفت و گفت:
- شروع کن
ید؟! زهی خیال باطل کله زخمی! شروع کن
یم!
- من رو که زدین مصدوم کردین! نمی تونم زمین بکنم که! سریع شروع کنید!
پروفسور دامبلدور نگاه منظور داری با مضمون «جون بچه ـت ولش کن باش بحث نکن!
» به دانگ کرد و اونم با نگاهی «فقط به خاطر شما پروفسور!» جواب داد.
نزدیکای سحر، داخل تونلبالاخره بعد از چندین ساعت تونل کندن کار تقریباً تموم شده بود و سه محفلی مورد نظر داشتن به سوی آزادی قدم بر می داشتن. جلوتر از همه ماندانگاس با دسته بیل حرکت می کرد و جاهایی رو که نیاز بود گشاد تر می کرد تا ریش پروفسور دامبلدور بهش گیر نکنه. بالاخره به جایی رسیدند که ارتفاع تونل به حدی بود که می تونستند توی اون بایستند.
ماندانگاس با لبخند گشادی که روی لباش بود گفت:
- پروفسور اینجا جایی ـه که داستان آزکابان برای ما به پایان میرسه!
- آفرین فرزندم... برو بالا ببینیم چه خبره.
ماندانگاس بیل ـش رو به سقف تونل زد و یه قسمت از اون ریخت. هوای خنک از درون شکاف وارد تونل شد. چند سال بود که هوای آزاد لای اون موهای کپک زده ـش نرفته بود. با ولع خودشو از سوراخ بالا کشید. چشماشو بسته بود و مثل رز توی تایتانیک دستاشو از هم باز کرده بود و هوای سرد لباس ـش رو به شکل رمانتیکی تکون میداد. اینقدر از خارج شدن از اون هوای دم گرفته ی آزکابان خوشحال بود که به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیداد. حتی به این که دامبلدور به صورت خیلی رمانتیکی مثل جک از پشت بغل ـش کرده بود.
در این هنگام هری که به عنوان آخرین نفر از تونل بالا اومده بود نگاهی به اطراف انداخت و به زور آب دهنش رو قورت داد! مگه میشد؟ آخه چرا؟ امکان نداشت! حتماً تقصیر این دانگ بی سواد بود! و گرنه پسر برگزیده هیچ وقت اشتباه نمی کنه!
هری آروم پروفسور دامبلدور رو تکون داد و گفت:
- پروفسور! چشماتونو باز کنید! توی اتاق دیوانه ساز هایی ـم! نه بیرون آزکابان! این دانگ احمق بی سواد اشتباهی کنده!
به محض این که دامبلدور و ماندانگاس چشم هاشونو باز کردن، 20-30 تا دیوانه ساز رو دیدن که کنار همدیگه نشسته ـن و با فرمت drool: به سه تا روح تر و تازه نگاه می کردن و لب هاشون رو ماتیک میزدن که یه بوس آبدار با کلی ملچ و مواوچ از هر کدوم بگیرن!
آلبوس نگاهی به اطراف انداخت و توجه ـش به در سمت چپ ـشون معطوف شد. به امید این که دیوانه ساز ها نفهمیده باشن قضیه از چه قراره رو بهشون کرد و گفت:
- فرزندان تاریکی! ما اشتباه اومدیم اینجا. شاید با برگشتمون بتونیم مانع از این بشیم که روح های بیشتری ناقص بشن و خوانواده های بیشتری از هم بپاشن. اگه این براتون ارزشمنده فعلاً با هم خداحافظی می کنیم.
با توجه به این که جمله ی دامبلدور بسیار سنگین بود تعدادی از دیوانه ساز های قدیم که مدل قبل از 2008 بوده و سی پی یو ـشون زیر core i3 بود با توجه به حجم بالای محاسبات کلاً هنگ کردند و سی پی یو سوزوندن. core i5 ها دقایقی هنگ کردند ولی چند دیوانه ساز core i7 سریع پردازش رو انجام دادند و متوجه شدن این سه نفری که دارن به سرعت از در خارج میشن بوس لازم شدن!
از اون طرف هری، دانگ و پروفسور دامبلدور با سرعت به سمت بیرون می دویدند و سعی می کردند بدون توجه به صدای آزیر و سرازیر شدن دیوانه ساز ها و جادوگران زندانبان راهشون رو به سمت خارج از آزکابان پیدا کنند.
ماندانگاس همینطوری که چهار نعل (!) می تاخت داد می زد:
- پروفسور استادم بودی که بودی! به گردنم حق داری که داری! به درک! به جهنم! به تخم های هنوز متولد نشده ی توله اژدهام! به جون عمه ی لودو که میخوام دنیا نباشه اگه نباشه این هری رو چنان میزنم ـش که برگزیدگی ـش از فیها خالدون ـش بزنه بیرون!
- فرزندم الان فقط بدو! اگه زنده تونستیم از اینجا بریم بیرون هری رو به عنوان شیرینی بهت میدم! اون زخم ـش هم می کَنم میزنم روی پیشونی دارکو! والا به مرلین قسم این همه که این بلا سر من آورده لرد با اون دبدبه و کبکبه ـش نیورده!
در همین لحظه دانگ در یکی از اتاق ها رو باز کرد و پرید داخل ـش و به محض این که هری و دامبلدور وارد شدند در رو بست!
اتاق تاریک یک لحظه با نور نقره فامی روشن شد و روح عله ی کبیر در وسط اتاق به پرواز در اومد!
- به نفع خودتونه که فراری نباشین. همانا فراری ها به سیم سروری سخت دچار خواهند شد که از حلقوم ـشون وارد و از فیها خالدون ـشان خارج می شود! حالا جواب سوال من رو بدهید تا مشخص شود که از فراری ها نیستید. واژه ی رمز دفتر مدیریت عله پاتر کبیر چیست؟
ماندانگاس که از دیدن یه هری پاتر دیگه بدجوری داغ کرده بود فریاد زد:
- اینجا هری پاتر اونجا ـم هری پاتر؟! کشتین ما رو ولمون کنین دست از سرمون بردارید! ای شیرم...
عله ی کبیر که هول شده بود به تته پته افتاد و گفت:
- اهم! چیزه! چی؟ ماشین لباسشویی رو خودت روشن می کنی؟ نه... نه... اشتباهه. در نتیجه معلومه تو فراری نیستی. بیاین برید بیرون سریع!
بلافاصله در دیگه ای به سمت بیرون باز شد. از دور صدای اقیانوس به گوش می رسید و 3 زندانی با شوق و ذوق فراوان به سمت در دویدند. وقتی از آزکابان خارج شدند بوی نمک شور دریا به مشامشون خورد و هر سه تسترال ذوق شدند و پریدن توی بغل همدیگه!
در همین لحظه هری فریاد بلند زد:
- و این هم یکی دیگه از معجزه های پسر برگزیده! اولین فرار موفق از آزکابان!
در همین لحظه دیوانه ساز هایی که در حال گشت زنی در ساحل بودند با شنیدن کلمه ی فرار با سرعت به سمت فراری ها اومدن.
آلبوس دامبلدور و ماندانگاس فلچر ترجیح دادند به جای تلف کردن وقت خودشون با فرار، این وقت با ارزش رو در اختیار پسر برگزیده بگذارند! در نتیجه پروفسور ریش دراز ـش رو روی شونه ـش انداخت، آستین هاشو بالا زد و در حالی که صحنه آهسته شده بود سه گام معروف خودش رو شروع کرد و با یک جهش بلند جفت پا زیر چونه ی هری پاتر قصه ی ما رفت! همین که هری از زمین جدا شد و یکی دو متری روی هوا رفته بود ماندانگاس با یه پرش مرتفع و ضربه ی آبدولیاچاگولیوس چنان پسر برگزیده رو به زمین کوبید که زخم ـش از فیها خالدون ـش زد بیرون!
روحش شاد و یادش گرامی.