هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: در محضر بزرگان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
#1
وندلین عزیز...

یه کم آروم باش، خونسرد باش فرزندم.

من با هری صحبت کردم و ظاهراً مشکلاتی براش پیش اومده بوده که باعث این اتفاق شده بوده و کاملاً ناخواسته و بدون هیچ عمدی این اتفاق افتاده. از طرف دیگه تدی هم بی خبر از همه جا اومده و پست تو رو ادامه داده. الان من پست تو رو برگردوندم و روند سوژه درسته دیگه.

در این قضیه کاملاً مشخصه که اشتباه از تو نبوده و تو کاملاً حق داشتی رزرو کنی و پست بزنی. قاعدتاً هم باید پست تو حفظ میشد که شد.

در مورد رزرو هم کاملاً درسته که مهلت ـش محدوده و نمی تونه چندین و چند ساعت تاپیک رو نگه داره.

در هر صورت من به خاطر این اتفاقات صمیمانه ازت عذر خواهی می کنم و امیدوارم دیگه چنین چیزی پیش نیاد.

شاد باشی.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: جام آتش
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ سه شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۴
#2
قهرمان گریفیندور


- مست مستم کن، جامو ببر بالا، بزن به دست ما، می پرستم کن، تو عالم مستی، امشب شب یلداست.
- به خدا پروفسور من براتون ارزش قائلم! بالاخره یه عمر شاگردی ـتونو کردیم، ولی به جان یه دونه توله اژدها ـم اگه یه کلمه دیگه بخونه کل الیوم اموال مسروقه ی منقول و غیر منقول ـم رو از عرض توی حلق ـش فرو می کنم! دِ آخه احترامم حدی داره پدر من!
- هری پسرم! خب نخون دیگه فرزندم! ما رو اینجا گیر انداختی بس نبود؟!
- عع! پروفسور این داندانگاس شعور هنری نداره زیبایی تحریر هایی که من میدم رو نمیفهمه. شما دیگه چرا؟! بعدم به من چه؟ ما یه جنبش آزادی خواه بودیم. به من چه که دستگیرمون کردن؟!
- من شکر خوردم جنبش آزادی خواه بودم فرزندم! من اومدم تو رو فراری بدم خودم رو هم گرفتن!

هری پاتر، آلبوس دامبلدور و ماندگانگاس فلچر توی یکی از سلول های کوچیک و کثیف آزکابان نشسته بودند و در حال سر و کله زدن با همدیگه بودند. فضای سلول معطر به بوی جوراب دانگ که احتمالاً از اواخر دوره ی دوم زمین شناسی تا بدین لحظه رنگ آب و شستشو رو به خودش ندیده، بود. بالاخره ماندانگاس از قدیمی های زندان بود و مدت ها وقت داشته این رایحه رو در اون فضا چنان پخش کنه که حتی یه اپسیلون مربع از مساحت سلول از این بو بی بهره نمونه.

پروفسور دامبلدور که کلاً از روزی که توی تظاهرات اعتراضی به وزارت دستگیر شده بودن تا الان به طور پی در پی فحش و لعنت و نفرین به خودش می فرستاد سرش رو تکون داد و گفت:
- آخه یکی نیست بهش بگه بچه! نون ـت کم بود؟ آب ـت کم بود؟ اعتراضات ـت به وزارت چی بود دیگه؟ ببین ما رو گیر چه بدبختی ای انداختی فرزندم!
- پروفسور من پسر برگزیده ـم. مردم به من احتیاج داشتن. باید نجات ـشون می دادم!

درست لحظه ای که پروفسور دامبلدور خودش رو آماده می کرد که با یک سه گام و یه جهش بلند پاش رو تا زانو توی حلق هری بکنه، ماندانگاس خودش رو روی پیرمرد انداخت و فریاد زد:
- پرفسور! کنترل کن خودتو! ایفای نقش ـت! وقارت! تو نباید این کار رو بکنی! توی باید هری رو دوست داشته باشی پروفسور! نکن این کار رو پروفسور! عع پروفسور نکن! ولم کن پروفسور! دستتو بردار بی ناموس! اصن برو هر غلطی میخوای بکن! یا مرلین غلط کردم!

در همین وانفسای بی ناموسانه زندانبان سر و کله ـش پیدا شد و با چوب جادو ـش یه ضربه به میله های سلول زد و گفت:
- چه خبره اینجا! هی زندانی! از روی پروفسور دامبلدور بلند شو تا جفت ـتون رو نفرستادم انفرادی!
- باشد که وزارت نباشد!

در این لحظه پروفسور دامبلدور و ماندانگاس فلچر از هم جدا شدند و نگاهی با فرمت به زندانبان کردند. زندانبان هم سری به نشانه ی «واقعاً درکتون می کنم، این دفعه اشکالی نداره. راحت باشید.» تکان داد و دور شد. در همین لحظه ماندانگاس به همراه پروفسور سه گام رو طی کردن و جهش بلند به سمت هری رو انجام دادند و شروع به کتک زدن هری...

کارگردان: آهای نویسنده ی بوقی! چه غلطی می کنی؟ بیا اینجا رو دوباره بنویس ببینم! نباید که پروفسور دامبلدور وقار و خصوصیات اخلاقی ـش رو زیر پا بذاره که!

در همین لحظه ماندانگاس با شیرجه ی بلندی (سه گام فقط مختص پروفسور دامبلدوره! ) به سمت هری پرید و همین که میخواست شروع به کتک زدن ـش کنه، پروفسور خودش رو رسوند و به حمایت از هری شروع به درگیری با دانگ کرد. هر چند که در این درگیری به اشتباه چندین بار دست ـش به سر و صورت و شکم و حلق هری برخورد کرد ولی بالاخره تونست از پسر برگزیده دفاع کنه و داستان به خوبی و خوشی تموم شد!

چند ساعت بعد، نیمه های شب

- دستت درست حاجی! با ممد پاتر تیزی باز هماهنگ کردم، یه شیرینی ای به حساب ـت پاترونوس به پاترونوس کنه. ایشالا خودمم که خلاص شدم از خجالت ـت در میام.
- اختیار دارید فلچر خان. ما بیشتر از اینا مدیون ـتونیم. بالاخره شما بهترین مدیری بودین که اینجا به خودش دیده! (والا! )

پروفسور دامبلدور با صدای زمزمه ای از خواب بیدار شد. نگاهی به در میله ای سلول کرد و دید که ماندانگاس در حال گرفتن یه چیز دراز که توی یه کاغذ پوستی پیچیده شده بود از یکی از کورممد های زندانه! چند لحظه بعد کورممد رفت و ماندانگاس وقتی برگشت دامبلدور رو دید که مثل عجل معلق جلوش وایساده!

- عع! پروفسور! شما بیدارید؟ :worry:
- بله ماندانگاس! بیدارم! خودت می دونی که من به تو هم اعتماد کامل دارم! بگو ببینم چه خبره؟

دانگ زد زیر گریه و گفت:
- به جون توله اژدها ـم میخواستم بهتون بگم! من نقشه ی آزکابان و یه بیل و کلنگ گرفتم تا بتونیم فرار کنیم.
- حالا گریه نکن مرد گنده! بده ببینم اون نقشه ـت رو!

دامبلدور نقشه رو گرفت که نگاهی بهش بندازه ولی هری که بیدار شده بود پرید و نقشه رو از دست پروفسور گرفت، نگاهی بهش انداخت و گفت:
- ببخشید پروفسور ولی من ریاضیات جادویی پاس کردم. می دونم چی به چیه و کی به کجاس!

سپس به کنار سلول رفت و ادامه داد:
- ببینید ما باید از اینجا 3 متر به سمت پایین، 10 متر به سمت غرب، 20 متر به سمت شمال و دوباره 3 متر به سمت بالا بکنیم تا برسیم به بیرون دیوار زندان. بعد از اون هم دیگه آزادیم. فقط این که الان شروع کنید به کندن که تا صبح نشده و نگهبانا و دیوانه ساز ها نیومدن بتونیم کار رو تموم کنیم.

دانگ اشک هاش رو پاک کرد، چشم غره ای به هری رفت و گفت:
- شروع کنید؟! زهی خیال باطل کله زخمی! شروع کنیم!
- من رو که زدین مصدوم کردین! نمی تونم زمین بکنم که! سریع شروع کنید!

پروفسور دامبلدور نگاه منظور داری با مضمون «جون بچه ـت ولش کن باش بحث نکن! » به دانگ کرد و اونم با نگاهی «فقط به خاطر شما پروفسور!» جواب داد.

نزدیکای سحر، داخل تونل

بالاخره بعد از چندین ساعت تونل کندن کار تقریباً تموم شده بود و سه محفلی مورد نظر داشتن به سوی آزادی قدم بر می داشتن. جلوتر از همه ماندانگاس با دسته بیل حرکت می کرد و جاهایی رو که نیاز بود گشاد تر می کرد تا ریش پروفسور دامبلدور بهش گیر نکنه. بالاخره به جایی رسیدند که ارتفاع تونل به حدی بود که می تونستند توی اون بایستند.
ماندانگاس با لبخند گشادی که روی لباش بود گفت:
- پروفسور اینجا جایی ـه که داستان آزکابان برای ما به پایان میرسه!
- آفرین فرزندم... برو بالا ببینیم چه خبره.

ماندانگاس بیل ـش رو به سقف تونل زد و یه قسمت از اون ریخت. هوای خنک از درون شکاف وارد تونل شد. چند سال بود که هوای آزاد لای اون موهای کپک زده ـش نرفته بود. با ولع خودشو از سوراخ بالا کشید. چشماشو بسته بود و مثل رز توی تایتانیک دستاشو از هم باز کرده بود و هوای سرد لباس ـش رو به شکل رمانتیکی تکون میداد. اینقدر از خارج شدن از اون هوای دم گرفته ی آزکابان خوشحال بود که به هیچ چیز دیگه اهمیت نمیداد. حتی به این که دامبلدور به صورت خیلی رمانتیکی مثل جک از پشت بغل ـش کرده بود.

در این هنگام هری که به عنوان آخرین نفر از تونل بالا اومده بود نگاهی به اطراف انداخت و به زور آب دهنش رو قورت داد! مگه میشد؟ آخه چرا؟ امکان نداشت! حتماً تقصیر این دانگ بی سواد بود! و گرنه پسر برگزیده هیچ وقت اشتباه نمی کنه!

هری آروم پروفسور دامبلدور رو تکون داد و گفت:
- پروفسور! چشماتونو باز کنید! توی اتاق دیوانه ساز هایی ـم! نه بیرون آزکابان! این دانگ احمق بی سواد اشتباهی کنده!

به محض این که دامبلدور و ماندانگاس چشم هاشونو باز کردن، 20-30 تا دیوانه ساز رو دیدن که کنار همدیگه نشسته ـن و با فرمت drool: به سه تا روح تر و تازه نگاه می کردن و لب هاشون رو ماتیک میزدن که یه بوس آبدار با کلی ملچ و مواوچ از هر کدوم بگیرن!

آلبوس نگاهی به اطراف انداخت و توجه ـش به در سمت چپ ـشون معطوف شد. به امید این که دیوانه ساز ها نفهمیده باشن قضیه از چه قراره رو بهشون کرد و گفت:
- فرزندان تاریکی! ما اشتباه اومدیم اینجا. شاید با برگشتمون بتونیم مانع از این بشیم که روح های بیشتری ناقص بشن و خوانواده های بیشتری از هم بپاشن. اگه این براتون ارزشمنده فعلاً با هم خداحافظی می کنیم.

با توجه به این که جمله ی دامبلدور بسیار سنگین بود تعدادی از دیوانه ساز های قدیم که مدل قبل از 2008 بوده و سی پی یو ـشون زیر core i3 بود با توجه به حجم بالای محاسبات کلاً هنگ کردند و سی پی یو سوزوندن. core i5 ها دقایقی هنگ کردند ولی چند دیوانه ساز core i7 سریع پردازش رو انجام دادند و متوجه شدن این سه نفری که دارن به سرعت از در خارج میشن بوس لازم شدن!

از اون طرف هری، دانگ و پروفسور دامبلدور با سرعت به سمت بیرون می دویدند و سعی می کردند بدون توجه به صدای آزیر و سرازیر شدن دیوانه ساز ها و جادوگران زندانبان راهشون رو به سمت خارج از آزکابان پیدا کنند.
ماندانگاس همینطوری که چهار نعل (!) می تاخت داد می زد:
- پروفسور استادم بودی که بودی! به گردنم حق داری که داری! به درک! به جهنم! به تخم های هنوز متولد نشده ی توله اژدهام! به جون عمه ی لودو که میخوام دنیا نباشه اگه نباشه این هری رو چنان میزنم ـش که برگزیدگی ـش از فیها خالدون ـش بزنه بیرون!

- فرزندم الان فقط بدو! اگه زنده تونستیم از اینجا بریم بیرون هری رو به عنوان شیرینی بهت میدم! اون زخم ـش هم می کَنم میزنم روی پیشونی دارکو! والا به مرلین قسم این همه که این بلا سر من آورده لرد با اون دبدبه و کبکبه ـش نیورده!

در همین لحظه دانگ در یکی از اتاق ها رو باز کرد و پرید داخل ـش و به محض این که هری و دامبلدور وارد شدند در رو بست!
اتاق تاریک یک لحظه با نور نقره فامی روشن شد و روح عله ی کبیر در وسط اتاق به پرواز در اومد!
- به نفع خودتونه که فراری نباشین. همانا فراری ها به سیم سروری سخت دچار خواهند شد که از حلقوم ـشون وارد و از فیها خالدون ـشان خارج می شود! حالا جواب سوال من رو بدهید تا مشخص شود که از فراری ها نیستید. واژه ی رمز دفتر مدیریت عله پاتر کبیر چیست؟

ماندانگاس که از دیدن یه هری پاتر دیگه بدجوری داغ کرده بود فریاد زد:
- اینجا هری پاتر اونجا ـم هری پاتر؟! کشتین ما رو ولمون کنین دست از سرمون بردارید! ای شیرم...

عله ی کبیر که هول شده بود به تته پته افتاد و گفت:
- اهم! چیزه! چی؟ ماشین لباسشویی رو خودت روشن می کنی؟ نه... نه... اشتباهه. در نتیجه معلومه تو فراری نیستی. بیاین برید بیرون سریع!

بلافاصله در دیگه ای به سمت بیرون باز شد. از دور صدای اقیانوس به گوش می رسید و 3 زندانی با شوق و ذوق فراوان به سمت در دویدند. وقتی از آزکابان خارج شدند بوی نمک شور دریا به مشامشون خورد و هر سه تسترال ذوق شدند و پریدن توی بغل همدیگه!
در همین لحظه هری فریاد بلند زد:
- و این هم یکی دیگه از معجزه های پسر برگزیده! اولین فرار موفق از آزکابان!

در همین لحظه دیوانه ساز هایی که در حال گشت زنی در ساحل بودند با شنیدن کلمه ی فرار با سرعت به سمت فراری ها اومدن.

آلبوس دامبلدور و ماندانگاس فلچر ترجیح دادند به جای تلف کردن وقت خودشون با فرار، این وقت با ارزش رو در اختیار پسر برگزیده بگذارند! در نتیجه پروفسور ریش دراز ـش رو روی شونه ـش انداخت، آستین هاشو بالا زد و در حالی که صحنه آهسته شده بود سه گام معروف خودش رو شروع کرد و با یک جهش بلند جفت پا زیر چونه ی هری پاتر قصه ی ما رفت! همین که هری از زمین جدا شد و یکی دو متری روی هوا رفته بود ماندانگاس با یه پرش مرتفع و ضربه ی آبدولیاچاگولیوس چنان پسر برگزیده رو به زمین کوبید که زخم ـش از فیها خالدون ـش زد بیرون!

روحش شاد و یادش گرامی.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۲۲:۱۲ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#3
دلوروس عزیز...

خودت می دونی، همه ی کسایی که چشم هاشون بازه و زحماتت رو میبینن هم می دونن که قطعاً تو بهترین عضو، از زمان آغاز به کار جادوگران هستی.
هیچ وقت محدوده ی فعالیتت رو به یه قسمت از سایت محدود نکردی و برای کل سایت دل سوزوندی. تنها مدیری بودی که عمل کردن ـش به مراتب خیلی بیشتر از حرف زدنش بود. هیچ کس فراموش نمی کنه اون زمانی که سایت در حال نابود شدن بود و همه ی اون کسایی که اسمشون رو تریلی نمی تونه بکشه از سایت قطع امید کرده بودن، تو یه تنه تلاش کردی و جادوگران رو به ما برگردوندی. به ما اعضایی که ناسپاسی و حافظه ی کوتاه ـمون در قبال کسایی که واقعاً زحمت می کشن مشخص شده.

من واقعاً بهت حق میدم که از دست خیلی ها ناراحت باشی و احساس کنی در حق ـت ناسپاسی شده... اما علی جان اگه این متن رو می خونی میخوام بدونی که هستن کسایی که کار های بزرگی که کردی رو دیدن و به افتخار دلوروس آمبریج، بهترین عضو، مدیر و نه فقط جادوگر ماه، نه جادوگر سال، بلکه جادوگر تاریخ سایت کلاه از سر بر می دارن.

امیدوارم که باز هم، نه به خاطر اعضایی که خیلی وقت ها برای زحمت کش های سایت ناسپاسی می کنن، بلکه برای سایتی که بیشترین زحمت رو براش کشیدی برگردی و ماها از وجودت بهره ببریم.
اگه هم صلاح دونستی که بر نگردی بدون دلوروس آمبریج، وزغ پیر زشت ولی بسیار بسیار دوست داشتنی و کار هایی که کرده همیشه توی ذهن و یاد ما می مونه.

منتظر برگشت ـت هستیم...


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۴ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۴
#4
نقد پست فابین پریوت؛ همانند يك سفيد اصيل بنويسيد

فابین عزیز...

فکر می کنم این اولین پست رولی بود که توی انجمن های عمومی ایفای نقش زدی.
اول از همه بگم که با توجه به این که اولین پست ـت بود، کارت خوب بود.

ظاهر پستت تقریباً قابل قبول بود. فقط به این نکته توجه کن که بین دیالوگ ها نیازی نیست دو تا اینتر بزنی و یه اینتر کفایت می کنه. فقط باید فضاسازی ها و توصیف ها از دیالوگ ها جدا بشه.
در کل از لحاظ اصول نوشتاری تقریباً همه چیزو رعایت کرده بودی. پس سریع از این قسمت رد میشم و میریم سر محتوای پستت.

ببین فابین، مهم ترین رکن هم رولی، سوژه و محتوای ی اونه. یعنی باید خیلی به این قسمت توجه کنی.
وقتی یه نفر میاد و میخواد پست تو رو توی این سایت بخونه، باید براش جذابیت ایجاد کنی که ازش لذت ببره. وقتی من این پست تو رو خوندم یه جورایی حس کردم دارم کتاب قصه ی کودک میخونم. همه چیز خیلی تند تند و سریع اتفاق افتاد و دقیقاً همونطوری که هر خواننده ای حدس میزد. این کار باعث میشه اعضا رقبت نکنن که پست هات رو بخونن.

اما حالا برای جذاب کردن پست باید چه کاری کنیم؟

اول این که سعی کن از فضاها و شخصیت ها و داستان های هری پاتری بیشتر استفاده کنی.
الان توی این نوشته ی تو فقط فابین و گیدیون از دنیای هری پاتر بودن و دیگه اوجش 2-3 تا طلسمی که استفاده کرده بودی. بقیه ـش یه جورایی با فضای سایت بیگانه بودن.
مثلاً تو می تونستی به جای این، بیای و دزدیده شدن یکی از محفلی ها به دست مرگخواران رو روایت کنی و فابین و گیدیون رو بفرستی که نجاتش بدن.

نکته ی دوم اینه که ما باید با استفاده از فضاسازی ها و دیالوگ های خوب و قوی خواننده رو جذب کنیم و کاری بکنیم که کاملاً بتونه خودش رو در فضای پست ما تصور کنه. برای این که بهتر متوجه بشی یه قسمتی از پستت رو میخوام برات بازنویسی کنم:

نقل قول:
اما دیگر دیر شده بود. فابین کارش را کرد . و لشگری از خفاش های خون اشام به آن ها حمله کردند . و دوبرادر با سحر ها ی مختلف با انها می جنگیدند .

- استوپفای ! استوپفای !

- فابین این شنل رو بنداز .
- این شنل به چه دردی می خوره ؟
- این نا مرئیت میکنه و می تونیم از دست این خفاش ها ی سیاه سوخته فرار کنیم .و اونن دختر را نجات بدیم ...
- باشه پس بریم ...!


بازنویسی:
نقل قول:
به محض این که دست فابین به اون شی خورد ناگهان فضای غار پر از پرندگان سیاه رنگی شد که به طرف دو برادر حمله می کردند. گیدیون سعی می کرد با استفاده از طلسم های خودش پرنده ها رو دور کنه اما تعدادشون بیشتر از چیزی بود که بشه باهاشون مقابله کنن.

- فابین اینجوری نمیشه! باید یه کاری بکنیم!

برادر بزرگتر نگاهی به اطراف انداخت تا چیزی برای مقابله با پرندگانی که شباهت زیادی به خفاش های خون آشام داشتن پیدا کنه اما هیچ چیزی وجود نداشت که در برابر این گروه بزرگ خفاش کاری از پیش ببره. اما ناگهان فکری به ذهنش رسید:

- گید! شنل نامرئی می تونی کمکمون کنه! توی کوله پشتی ـته!

گیدیون با سرعت شنل رو در آورد و روی سر خودش و برادرش انداخت...


ببین فابین اینجوری به خواننده حس این دست نمیده که میخوای تند تند داستان رو تموم کنی و بری. در نتیجه بیشتر جذب میشه و علاقه پیدا می کنه که تا آخرش رو بخونه.

قطعاً با بیشتر کار کردن می تونی خیلی بهتر بنویسی و آینده ی روشنی داشته باشی دوست عزیزم.
منتظر رول های بعدی ـت هستم.
موفق باشی.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: ستاد انتخاباتی "روبیوس هاگرید"
پیام زده شده در: ۲۳:۵۳ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴
#5
بانو آمبریج!

اولاً من به شما علاقه دارم بانو، از این حرفا نزنید. شما محفل رو نقض می کنید؟ نذارید کار به جایی برسه که محفل شورای زوپس را نقض کنه. بترسید از اون روز بانو. بترسید از روزی که بالقوه ی محفل، بالفعل بشه و همین هاگرید رو تمام قد روی شورای زوپس بندازیم.

شما حرف از حاج دارکی میزنید بانو. اما چه کسی ـه که ندونه حاجی دارکی ای وجود نداره و همانا شما تحت لوای حاچ درک فقید بوده اید. من به شما علاقه دارم بانو. بگذارید مبحث رسوایی اخلاقی حاچ درک و شما مسکوت بمونه! ای کاش فقط حاچ درک بود بانو... منابع موثقی خبر دادن که دست راست وقت حاچی، یعنی لودوی اصلی (که ورژن چینی و فیک ـش در حال حاضر در سطح سایت مشاهده می شود.) هم با شما رسوایی های اخلاقی ای داشته بانو!
حتی شما علاقه نشون دادی به دفتر مدیریت! به وضوح در کتاب 5 دوشیزه گرنجر بیان میکنن که شما بسیار علاقه دارید به اتاق مدیریت بیاید اما افسوس که بنده ویژدان دارم و شما رو قبول نمی کنم!

شما برادر هاگرید را از ویزنگاموت می ترسونی؟ از مقام و مسئول می ترسونی؟ ویزنگاموت مقام نداره، مسئول ـش منم! برو از عله بترس! از سیم سرور بترس! فک کردی نایب العله ای هر کاری بخوای می تونی بکنی بانو؟ بترس از روزی که همین محفلی ها سیم سرور رو توی حلق ـت فرو کنند.

حالا در پایان خواستی هم برو از سانتئور ها بترس.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: كلبه سپيد
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴
#6
- جیمز! بیا این تو رو ببین!

برادر بزرگتر که با دیدن نشان سالازار اسلایترین بر روی در احساس خطر کرده بود آرام آرام به جایی که آلبوس سوروس ایستاده بود نزدیک شد. چوبدستی ـش رو روشن کرد و بالا آورد تا بتونه بهتر توی حفره ای که پشت اون در قرار گرفته بود رو ببینه.

- آل! چرا بازش کردی؟ این علامت اسلایترین ـه. می دونی که اسلایترین همیشه بوی دردسر میده. ما نباید این کار رو می کردیم!

آلبوس سوروس با لحنی معترض جواب داد:
- اصلاً هم اینجوری نبوده! خود پدر به من گفت یکی از بهترین مدیران هاگوارتز که اسم من هم ازش گرفته شده توی اسلایترین بوده. بعد هم سالازار اسلایترین هم یکی از جادوگرانی بوده که هاگوارتز رو راه انداخته. حالا همه ی آدمای نخاله اسلایترینی بودن ربطی به اون نداره! من که میخوام برم ببینم این تو چیه. اگه تو می ترسی نیا!

آلبوس با گفتن این جمله وارد حفره ی زیرزمینی شد و با نور چوبدستی ـش نگاهی به اطراف انداخت. جیمز هم که بالاخره برادر بزرگتر بود و کسر شأن ـش بود که انگ ترسو بودن بهش بزنن به ناچار وارد حفره شد.

پله هایی که اون ها رو پایین می بردند به یک تونل با دیوار ها و سقف سنگی رسیدند. بر روی دیوار ها نشان سالازار اسلایترین نقش بسته بود و با مشعل های مار نشان تزئین شده بود.
برادر بزرگتر تکانی به چوبدستی ـش داد و همه ی مشعل ها روشن شد. تونل اونقدر طولانی بود که انتها ـش مشخص نباشه.

- ببین آل اینجا بوی خطر میاد. ما نمی دونیم آخر این تونل چه چیزی منتظرمونه. بیا برگردیم!

اما آلبوس سوروس به حرف های برادر بزرگترش بی اعتنا بود. یه جورایی محو زیبایی و سردی اون تونل شده بود و دوست داشت بدونه آخر این تونل چه چیزی می تونه پیدا کنه.

صدای قدم هاشون توی اون تونل نسبتاً عظیم می پیچید. کم کم انگار مسیر حالت سراشیبی به خودش گرفت و آرام آرام به پایین می رفتند. جیمز ناخودآگاه به یاد داستان هایی که پدرش از تالار اسرار تعریف می کرد افتاده بود. نکنه آخر این تونل هم یه تالار اسرار دیگه باشه؟ نکنه یه باسیلیک دیگه انتظارشون رو بکشه؟

درست قبل از این که جیمز بخواد هشداری به برادر کوچکترش بده، تونل پیچید و ناگهان پاتر ها خودشون رو توی یک سالن بزرگ با سقفی بسیار بلند تر از سقف تونل دیدند. باز هم همه جا نشان سالازار اسلایترین دیده می شد.
درست در طرف دیگه ی سالن یک در سنگی مربعی شکل با دو نشان مار بر روی هر لنگه ـش توجه رو به خودش جلب می کرد. شاید سنگینی فضای سالن باعث شده بود که ترس به اندام دو برادر بیفته.

قبل از این که جیمز بتونه اعتراض کنه، آلبوس گفت:
- فکر کنم بهتره بریم و به پدر خبر بدیم!

دقایقی بعد...

جینی با عصبانیت ملاقه ای که توی دست ـش بود رو روی میز کوبید و گفت:
- آخه شماها با چه عقلی رفتین اون تو؟! نگفتین اگه یه اتفاقی بیفته ما چطوری باید پیداتون کنیم؟!

رون که چند دقیقه قبل از بازگشت آلبوس و جیمز به همراه هاگرید رسیده بودند رو به جینی کرد و گفت:
- حالا که دیگه عقلشون رسید و برگشتن. حرص نخور.

هری که به شدت به فکر فرو رفته بود دستی به جای زخم قدیمی ـش کشید و گفت:
- درسته. حالا باید ببینیم این چی بوده که پسر ها پیدا کردن. باید بریم بررسی کنیم!

جینی که انگار بیشتر عصبانی شده بود گفت:
- ولی هری! این کار خطرناکه! باید با وزارت تماس بگیری و قضیه رو به اونا بسپاری.

هاگرید دستی به ریش بلندش کشید و گفت:
- وزارت فعلاً درگیر انتخابات و این حرفاس. کسی به چنین چیزایی توجه نمی کنه. من پیشنهاد می کنم ما مرد ها بریم یه سر و گوشی آب بدیم. البته جینی هم باید یه خبر به پروفسور دامبلدور بده.

هری که برق ماجراجویی توی چشماش دیده می شد گفت:
- کاملاً درسته هاگرید. پس من و رون و هاگرید میریم ببینیم چه خبره!


پ.ن: فرزندانم سعی کنید داستان رو خیلی سریع پیش نبرید.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۲۲ دوشنبه ۸ تیر ۱۳۹۴
#7
نقد پست لونا لاوگود؛ نوزده سال بعد

سلام دوشیزه لاوگود.

خیلی خوشحالم که پستت رو نقد می کنم و عذرخواهی می کنم بابت تأخیر.

فرزندم، برای نوشتن رول باید به دو قسمت خیلی مهم پست ـت توجه کنی. یکی ظاهر پست ـت هست، و اون یکی ـش سوژه و باطن پستت ـه.
هر کدوم اینا به تنهایی خیلی مهم ـن و اگه یکی از این دو رکن رعایت نشده باشه نمیشه گفت پست خوبی زده شده.

اول از همه میخوام راجع به ظاهر پستت باهات صحبت کنم...

شاید پست هایی رو دیده باشی که وقتی قبل از خوندن ـش نگاهش می کنی، خیلی جذب میشی که بخونی ـش. وقتی داری میخونی ـش اذیت نمیشی و دفعه ی بعدی که از نویسنده ـش پست دیگه ای دیدی ترغیب میشی که دوباره بخونی ـش.

اما قطعاً اون طرف قضیه هم هست. پست هایی که اصلاً وقتی ظاهر ـش رو می بینی دلت نمیخواد بخونی ـش. حتی اگه خیلی قشنگ هم نوشته باشه در حین خوندن از ـش خسته میشی و حوصله ـت سر میره. بعضی وقتا چشمات درد می گیره حتی. مطمئناً همه از خوندن چنین پست هایی فراری ـن.

اینجا میخوام چند تا اشتباه ـت توی ظاهر پستت رو بهت بگم.

نقل قول:
هري و رون به سمتي كه هرميون اشاره كرد نگاه كردند.مردي كه فاصله ي زيادي از آن ها داشت به سمت آن ها مي آمد .او پر فسور دامبلدور بود كه شتابان به سمت آن ها مي آيد.


به قسمت هایی که زیرشون خط کشیدم نگاه کن. علائم نگارشی رو دو مدل مختلف استفاده کردی ولی هر دو مدل اشتباه بوده. اصلاً علامت های نگارشی مثل « . ، ! ؟ - » به کلمه ی قبل از خودشون می چسبند و از کلمه ی بعدی فاصله میگیرند. پس نیاز نیست قبل از اون ها فاصله بزنیم ولی بعدشون حتماً فاصله میخواد.

نقل قول:
-نه! براي چي بايد فرار كنيم ؟!؟!رون ما همين جا منتظر مي مونيم تا پرفسور دامبلدور بياد تا ببينيم چيكار داره.


دوباره قسمتی که زیرش خط کشیدم رو ببین. تو از علائم نگارشی بیش از حد استفاده کردی. هیچوقت دو تا علامت نگارشی پشت سر همدیگه نمیان. چه برسه به چهار تا. یه علامت سوال برای اینجا کافی بود. تعجب بیشتر رو توی رول های طنز می تونی با شکلک نشون بدی.

نقل قول:
جيني در حالي كه پالتو ي خود را مي پوشيد چترش را هم برداشت و گفت:
-ميرم پيش هرميون.شايد اون بدونه رون و هري كجا رفتند.


آفرین! دیالوگ نویسی ـت خیلی خوب بود! شیوه ی درست نوشتن دیالوگ دقیقاً همینه. یه دو نقطه بذاری، یه اینتر و سطر بعد رو با خط تیره شروع کنی و دیالوگ رو بنویسی.

نقل قول:
لحضاتي بعد جلوي در خانه هرميون و رون
جيني كه داشت از سرما مي لرزيد زنگ خانه را به صدا درآورد.با خود فكر مي كرد كه چه خوب مي شود كه هرميون از آن ها خبر داشته باشه...
جيني در فكر بود كه دختر مو قرمزي كه صورتش كك و مكي بود در را باز كرد.
-سلام رز.خوبي عزيزم؟ عزيزم مادرت داخل خانه س؟


این قسمت رو نگاه کن. همه این ها رو تند تند و پشت سر هم نوشتی.
توی یک رول باید قسمت هایی که توصیف و توضیح صحنه هاست و ما اصطلاحاً بهش فضاسازی میگیم از دیالوگ ها با دو تا اینتر جدا بشه. همینطور تغییر مکان و زمان (مثل «لحضاتي بعد جلوي در خانه هرميون و رون») باید با دو تا اینتر از قبل و بعد ـش جدا بشه و حتماً هم بولد و مشخص بشه.
من اگه بخوام این یه تیکه رو باز نویسی کنم اینجوری می نویسم:

لحضاتي بعد جلوي در خانه هرميون و رون

جيني كه داشت از سرما مي لرزيد زنگ خانه را به صدا درآورد. با خود فكر مي كرد كه چه خوب مي شود كه هرميون از آن ها خبر داشته باشه. جيني در فكر بود كه دختر مو قرمزي كه صورتش كك و مكي بود در را باز كرد.
-سلام رز.خوبي عزيزم؟ عزيزم مادرت داخل خانه س؟

و اما بریم سر سوژه ی رول ـت و بطن داستانت.

ببین لونا، قسمت اصلی داستان اینجاست و باید خیلی بهش توجه کنی.
اولین نکته ای که این داستان تو داره، اینه که من متوجه نشدم این طنز بود یا جدی بود؟

اصولاً توی یه سوژه ی طنز ما حق نداریم جدی بنویسیم و توی یه سوژه ی جدی هم طنز نویسی درست نیست. پس قطعاً تو باید اینجا طنز بنویسی. طنز نویسی هم همینطوری که مشخصه باید خواننده رو بخندونی و بیشتر به این نکته توجه میشه تا منطقی بودن داستان. البته نباید خیلی هم غیر منطقی بشه و از حد بگذره.

چیزی که خیلی به طنز نویسی کمک می کنه استفاده از شکلک هاست. تو با خیلی از شکلک ها می تونی علاوه بر این که کاربر رو بخندونی، احساس گوینده های دیالوگ رو هم بهتر منتقل کنی.

نکته ی بعدی که میخوام بهت بگم اینه که توی یه داستانی که داری می نویسی و طنز هم هست می تونی خیلی راحت از لحن محاوره ای برای فضاسازی ها و دیالوگ هاست استفاده کنی. لحن کتابی یه کم کاربرا رو توی این سایت خسته می کنه.

نقدت رو زیاد و کامل گفتم چون می دونم خیلی راحت می تونی به سرعت این مشکلاتت رو برطرف کنی و رول های خوبی بنویسی.
حتماً به توصیه هام دقت کن و رول بخون و بنویس.
منتظر پست های خوبت هستم.

موفق باشی. :folwer:


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: نقدستان محفل ققنوس
پیام زده شده در: ۱۵:۴۳ چهارشنبه ۳ تیر ۱۳۹۴
#8
نقد پست فلورانسو؛ ققنوس میوزیک

فلورانسو عزیز.
اول عذر خواهی می کنم به خاطر دیر شدن نقدت و امیدوارم دیگه از این مشکلات پیش نیاد برام.

اما بریم سراغ نقد پستت فرزندم.

من اولین بار که پستت رو خوندم، ناخودآگاه اینجوری به نظرم اومد که شروع کردی به نوشتن پست، تا وسطاش نوشتی و بعد یهو یه کاری برات پیش اومده و سریع پست رو جمع کردی و رفتی به کارت برسی.

یعنی یه جورایی پستت رو خیلی خوب و با حوصله شروع کردی. آروم آروم داشته پیش میرفته، بعد یهو مثل این که یکی فیلم رو زده روی دور تند! همه چیز تند تند انجام میشه و به نتیجه میرسه و فیلم تموم میشه میره پی کارش!

ببین فرزندم، به نظر من با توجه به دامنه ی اتفاقاتی که توی پستت میفته، طول پستت خیلی کوتاه بود. این که محفلی ها بیان یکی یکی تست بدن ایده ی بدی نبود. شاید یه کم تکراری بود توی سایت ولی باز هم ایده ی خوبی بود. اما به شرطی میشه خوب حساب ـش کرد که درست بهش پرداخته بشه.

الان تو می تونستی روی تک تک افراد محفل و روی آواز خوندنشون مانور بدی. از هری که ممکنه وسط خوندن سرش درد بگیره و راجع به زخمش شعر بخونه بگیر تا هاگرید که لباس کِیکی پوشیده و در وصف عشق کیک می خونه.

هیچ وقت فراموش نکن که توی یه پست طنز بیشتر از این که وظیفه ی جلو بردن سوژه روی دوش نویسنده باشه، وظیفه ی به خنده در آوردن خواننده ی پست به عهده ـشه. یعنی ممکنه توی یه پست اصلاً سوژه پیش نره ولی اینقدر جذاب و خنده دار باشه که به عنوان بهترین پست یه نفر شناخته بشه.

نکته ی دیگه ای که میخوام بهت بگم در مورد پرداخت ـت به شخصیت دامبلدور بود.
توی این پست تو بیش از این که دامبلدور یه شخصیت مهربون و باهوش و مثبت نشون داده بشه، یه جورایی اسکول و اوا خواهر نشون داده شده.
فراموش نکن که دامبلدور یکی از بزرگترین جادوگران تاریخ بوده و باید به شخصیت پردازی که براش شده احترام بذاریم.
ممکنه مرگخوارانی که میخوان سیاه بنویسن اینجوری برای خنده دار تر شدن پستشون از دامبلدور استفاده کنند ولی برای محفلی ها این کار درست نیست فرزندم.

در کل ازت انتظار بیشتری دارم فرزندم.
موفق باشی.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۲:۲۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
#9
1024 سال بعد، در بریتانیا!

آشپزخونه ی گریمولد تقریباً ساکت بود. پشت میز دراز غذا، ریتا اسکیتر با عینک زاقارت و بیریخت ـش نشسته بود و با قلم پر تندنویس ـش چنان تند تند و با قیافه ی شیطانی می نوشت که انگار هر لحظه ممکنه یه نفر رو بکشه!

ریتا در حالی که می نوشت ناگهان صدای گرومپ گرومپ های متوالی و شدیدی رو شنید که باعث شد کارش رو متوقف کنه و با ترس به در آشپزخونه زل بزنه. درست لحظه ای که صدای گرومپ گرومپ ها در فاصله ی بسیار نزدیک قطع شد هیکی با ابعاد 3*4 با حالت شیرجه ای وارد آشپزخونه شد. از جلوی قیافه ی متحیر ریتا رد شد و با تمام هیکل در حالی که فریاد «کـــیــــک» سر داده بود روی یخچال فرود اومد!

سریع در یخچال را باز کرد و شروع به سرچ کرد. اما وقتی دید اثری از کیک یافت نمیشه با فریاد گفت:
- فرد! فلورانسو! زنده ـتون نمیذارم!

ریتا که تمام مدت با استایل ماجرا رو نگاه می کرد برای خودش که داره جوونی ـش رو توی این محفل سر می کنه افسوسی خورد و برگشت سر کار خودش.
هاگرید هم یخچال له شده رو سر جاش برگردوند و یه دمنوش برای خودش درست کرد و نشست کنار ریتا. مسلماً وقتی کسی در ابعاد هاگرید کنارتون بشینه به هیچ وجه حتی اگه بخواین هم نمی تونین نادیده ـش بگیرید. در نتیجه ریتا قلم پر ـش رو روی میز گذاشت و زل زد تو چشم هاگرید!

- چه خبر ریتا. چه خلوته اینجا!
- خب چیکارش کنم؟ نمی تونم بیام وسط لزگی برقصم که!
- خب نه یعنی میگم بچه ها کجان؟
- تو جیب من! اون سه تا اوسکل که رفتن ژاپن. دامبلدورم که دفتر مدیریت باز کرده اینجا برا خودش! منم اگه بذاری دارم کار می کنم!

هاگرید که دید کلاً این بابا یه دو خط کم داره بلند شد و در حالی که می رفت دهن مهن فلو و فرد رو صاف کنه زیر لب می گفت:
- ریتا اسکیتر ـش بی اعصابه!

همینطور که از راهرو عبور می کرد گلرت رو دید که روی یک مبل راحتی نشسته و در حال خوندن یه کتاب عتیقه ـس. از اونجایی که هاگرید خیلی اجتماعی ـه رفت کنار گلرت و گفت:
- سلام گلی! چی می خونی؟

گلرت بدون این که نگاهش رو از کتاب برداره گفت:
- هیچی این کتاب اینجا باز بود. خیلی جالبه یه طلسمه که میبره به ژآپن 1024 سال پیش! ولی خیلی عجیبه که این از انواع نادر طلسم های بازگشت ناپذیره. یعنی هیچ ضد طلسمی برای برگشت نداره. به نظرت کدوم احمقی ممکنه از این طلسم استفاده کنه؟!

- اون دختره ی افاده ای، گرنجر!

ریتا که از آشپزخونه بیرون اومده بود این جمله رو خطاب به گلرت گفت و ادامه داد:
- داشتن با رون و هری کل کل می کردن و می گفت که بلده چنین طلسمی رو اجرا کنه ولی اون اسکل ها باور نکردن. در نتیجه اینم اجرا کرد و رفتن!

گلرت از جاش بلند شد و فریاد زد:
- چی؟! نه! این طلسم برگشت ناپذیره! هری و رون و هرمیون الان توی ژاپن 1024 سال پیش در خطرن!

با گفتن این جمله ناگهان فضا عوض شد. آلبوس دامبلدور با قیافه ی خشمگین ظاهر شد و فریاد می زد:
- هری؟! هری... پسرم در خطره؟! من نمی ذارم!

در حالی که از چهره ی دامبلدور خون می بارید چوبش رو چرخوند، طلسمی خوند و پورتال دوباره باز شد:
تصویر کوچک شده

همه ی خونه ی گریمولد رو توی خودش کشید و لحظاتی بعد محفلی ها با خونه ی اجدادی بلک در ژاپن 1024 سال پیش ظاهر شدند!


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴
#10
سلام فرزندانم.

میخواستم خدمتتون عرض کنم که با تأیید مدیران عزیز از این لحظه به بعد قلم پر در اختیار صاحاب اصلی ـش قرار می گیره.
این شما و این هم... دا دا را دام دارا دام!

ریـــــتا... اسکیتــــــر!

آرزوی موفقیت می کنم برات ریتای عزیز.


تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده

موفقیت برای انسان بی جنبه مقدمه گستاخی ـست...






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.