پروفسور اسنیپ باردای بلند و سیاهش در حال راه رفتن در راه روه های هاگوارتز بود که چشمش به در نیمه باز افتاد و به داخل نگاه کرد.هری پاتر را دید که به آینه ای بلند با ترک هایی کوچک نگاه میکرد. اول فکر کرد که به داخل شود و هری را پیش دامبلدور ببرد ولی بعد تصمیمش عوض شد.فکر کرد که شاید به طور اتفاقی به آینه نگاه کند و آرزویش را ببیند پس به دخمه اش باز گشت.وارد دخمه اش شد و روی صندلی نشست و با خود فکر کرد:اگر به آینه نگاه کند یا آرام می شود یا عصبانی تر او بلند شد و به طرف اتاق رفت.
در را باز کرد به طرف آینه رفت اما ناگهان صدایی شنید.کسی داشت از آنجا رد می شد.او دامبلدور بود.او رد شد و اسنیپ نفس راحتی کشید.یه سمت آینه ی نفاق انگیز رفت و به آن نگاه کرد.لی لی پاتر را دید که با لبخندی دلنشین و چشم های زیبای بسته به او تکیه داده است....
-اسنیپ
ناگهان قلب اسنیپ درسینه فرو ریخت.دامبلدور آنجا بود.
-اشکال نداره سوروس هر کسی دوست داره بزرگترین آرزوش رو ببینه
-آره....بجز من
و باسرعت زیاد به دامبلدور شب بخیر گفت به دخمه اش باز گشت.
خب از قبلی بهتر بود. هر چند تغییراتش اندک بود و باز هم جای بیشتری واسه پرورش داشت.
با این حال، تایید شد!سال اولیا از این طرف