جمع کردن وسایل از آنچه تدی انتظار داشت بیشتر طول کشید! حدود یک ساعت از زمانی که فلور به آن ها دستور ترک خانه را داده بود می گذشت. جیمز که خیلی سریع تر از بقیه آماده شده بود، با جاسوئیچی ِ آبیِ رنگ و رو رفته اش بازی می کرد. در آن شرایط، آقای بلوپ خیلی به او آرامش می داد. با صدای فریاد تدی، جیمز آقای بلوپ را درون جیب سویشرتش کرد و کوله ی جمع و جور قرمزش را که نماد شیرِ طلاییِ شجاع گریفیندور روی آن میدرخشید، بر روی دوش گرفت.
خانه ی پدری فلور، بزرگ تر از آنچه بود که جیمز قبل از سفر تصورش را می کرد. تصور جیمز، چیزی شبیه خانه ی صدفی بود. خانه ای با تزئینات صدف و اسکلت های ماهی های مادر مرده! در واقع تصور جیمز از فرانسوی ها این بود. خانه ی پدری فلور، بیشتر به کاخ شبیه بود تا به خانه! جیمز شک نداشت که تمامی اعضای محفل به راحتی میتوانند خودشان را در این کاخ اجدادی دلاکور ها جا بدهند!
- جیمز! بدو، داره دیر میشه!
صدای تدی، نگران تر از همیشه بود. جیمز نیز به خوبی موضوع را دریافت. بنابراین، به سرعت پله ها را دو تا یکی طی کرد تا به تدی برسد. هاگرید نیز چمدانش را در کنار درِ خروجی قرار داد. اما فلور حتی برای یک خداحافظی خشک و خالی نیز نیامده بود. او بیشتر از آنکه نگران آن ها باشد، نگران ویکتوریا بود. ویکتوریایی که اگه کمی از او غفلت بکنی، کاری دست خودش میدهد.
چند ساعت بعد - ساحل دور افتادههاگرید جلوتر از جیمز و تدی حرکت میکرد. آن قدر مصمم و جدی بود که انگار در جنگل ممنوعه قدم می زند و همه جا رو میشناسد!
- هاگرید، تو چطوری این جاها رو میشناسی؟
- تو هاگرید رو دس کم گرفتی. از دسِ این دل صاحاب مرده ی من. این چن وقت که هاگ تعطیل شد، من یه سفرایی به این فرانسه داشتم. هم فال و هم تماشا...
هاگرید سرخ شد. هم جیمز و هم تدی منظورش را از عبارت « هم فال و هم تماشا » فهمیده بودند و زیر زیرکی میخندیدند.
- خب! رسیدیم بچه ها. یکم روغنکاری جادویی کارشو می سازه.
قایق، قدیمی اما سالم بود. قایق بزرگ تر از آن بود که تدی انتظارش را می کشید! اما هنوز چند مشکل کوچک داشت که باید برطرف می شد. تدی به جیب خود دست برد تا چوب دستی اش را بکشد اما جیمز خیلی سریع تر از تدی این کار را انجام داده بود.
- ریپارو.. ریپــــــارو! ریــــــــــــپــــــــــــــــــــارو! لعنتی چرا کار نمیکنه؟
جیمز با خشم چوب دستی را محکم در دستش فشرد. چوب دستی جیمز تا به حال با او بد خلقی نکرده بود. تدی پوزخندی زد و گفت:
- کار رو همیشه بسپر به کاردونش جیمز. بذار این یکی رو من انجام بدم.
تدی دست خود را در جیب شلوار جینَش فرو برد. جیب های پشتش را نیز نگاهی کرد اما نبود... چوبدستی تدی سر جایش نبود!
- دنبال این میگردی؟
نگرانی تمام وجود تدی را فرا گرفت. صدای زنانه ای که از پشت سرشان می آمد، تدی را بیش از پیش نگران کرد. این دقیقا همان اتفاقی بود که نباید می افتاد.
-
ویکتوریا!***
اورلا و برایان هر دو خسته شده بودند. کاری که اورلا میخواست عملی کند، کار آسانی نبود و نیاز به کمک های بیشتری داشت! کمک هایی بیشتر از برایان دامبلدورِ پیر و فرتوت. اورلا هم انتظار زیادی از برایان نداشت. اما او " فعلا " تنها کمک اورلا بود.
در میان همین اندیشه ها، اورلا به خودش آمد. صداش خش خشی پشت دیوار های ساختمان رو به رویش را می شنید! برایان هم متوجه صدا شده بود. قطعا یکی از آن جادوخوار های لعنتی بود. اورلا به ساختمان نزدیک شد! هر چه نزدیک می شدند، صدای ناله های مردانه ای نیز به گوش میرسید. اورلا مطمئن بود که آن جادوخوار لعنتی دارد حساب یک مشنگ یا جادوگر دیگر را میرسد. شاید اورلا بتواند قربانی را نجات دهد. زمین مرطوبی را جلوی خود دید. « زمین تقریباً عاری از علف امّا مرطوب حیاط خانهای ناشناس در میانهی لندن ِ مصیبتزده! »
اما چیزی دیگر از ناله های مردانه و صدای خش خش توجه اورلا را به خود جلب کرد. کلاه وزارتِ آرسینوس جیگر!
اورلا خم شد و کلاه را برداشت. اورلا یک کاراگاه بود. کاراگاه ها همیشه با وزیر در ارتباط اند و اورلا بدون شک می دانست کلاه متعلق به آرسینوس جیگر است.
اورلا بیشتر جلو رفت. در گوشه ای از حیاط، موجودی دراز به دراز افتاده بود و آه و ناله میکرد. اورلا به سمت جسد خیز برداشت. چوبدستی اش را در دستانش نگه داشته بود و آماده ی هر گونه واکنشی از سمت آن موجود بود. جسدِ پر ابهتی که هنوز نفس میکشید، اما فرقی با یک مرده نداشت. اورلا چهره ی آن جسد را شناخت. باورش سخت بود، اما...
« رودولف لسترنج، قمه کش قرن ها، در حال جان دادن بود! »