دوریا بلک!جیـــــــــگر
زندان آزکابان، سلول شماره دویست و شصت و نه:
دوریا بلک روی تخت دراز کشیده بود و دندان های مصنوعی اش را بررسی می کرد.چشمانش بدون هیچ دلیلی به سقف خیره گشته بودند. می توانست حرکت سریع جانوران ریز و موذی را روی تنش احساس کند. می توانست مکیده شدن خون و روحش را احساس کند. می توانست بدبختی تمام سال هایی را که در آزکابان گذرانده بود را احساس کند.
تمام این سال ها را با صدای فریاد و گریه دیگران گذرانده بود.با چشمانش مرگخواران و محفلی های بسیاری را دیده بود که به اینجا آمده و رفته بودند؛ برخی زنده و برخی دیگر مرده.
- نه نه .. نــــــــــــــــــــه!
مردک بیچاره. کمتر از سه هفته می شد که به اینجا آمده بود. جرمش را درست نمی دانست و حقیقتا برایش سخت بود تشخیص دهد مرد چهل ساله ای که جای خودش را خیس می کند، چه جرمی می تواند انجام داده باشد. برایش اهمیتی هم نداشت. اما به شرط این که مردک دهانش را بسته نگه می داشت.
- خفه شو گربه!
گربه! کجای این خوک ترسو شبیه به گربه بود؟ نه، موش، یا شاید هم خوک، این ها بیشتر به او می آمدند. دوریا خودش گربه بود! ناخن های دراز و کثیف و گوش های نوک تیزش، او چابک هم بود. پس دوریا گربه و ترسو هم ... ترسو هم ...
- خفه شو قناری!
صدای زندان بان، رشته افکارش را از هم پاشاند. هر چند ترسو چندان شبیه به قناری هم نبود.اما حالا دیگر اهمیتی نداشت، دوریا سرگرمی جدیدی یافته بود.
- جیــــــگرِ من این همه راه رو به خاطر چی اومده؟
از پشت آن نقاب هم می توانست در هم رفتن اجزای صورتش را ببیند و این، آن قدر برایش شیرین بود که لبخند را پس از هفته ها بر لبش نشاند:
- جِیگر! عجوزه.
حالا زندان بان در تله افتاده بود. بیشتر اوقات به این حرف ها اعتنایی نمی کرد. اما وقتی که در تله می افتاد، تبدیل به یک سرگرمی حسابی می شد.
- جیگر، جِیگر، به هر حال فامیلی مزخرفی داری.
او او، مثل این که امروز روز بدی برای دست انداختن زندان بان بوده.
- بیا پایین!
پیش از آن که دوریا بتواند متوجه حرف زندان بان شود، محکم به زمین کوبیده شد.
- جیگر می خواد دعوا کنه! خیلی خب پس گارد بگیر، زود باش. آهان.
پیرزن با آن لباس های دراز و مندرس ژست بوکسر ها را گرفته بود و مشت های نحیفش را در هوا تکان می داد، هر چند حرکتش بیشتر شبیه به رقصی ناشیانه بود تا بوکس. در مقابل جیگر تنها به حرکات پیرزن نگاه می کرد و در ذهن به دنبال یک طلسم مناسب می گشت، شاید با بستن دهن عجوزه کمی احساس آرامش می کرد.
زندان بان آنچنان در افکارش غرق شده بود که دیگر اهمیتی به حرکات عجوزه نمی داد.اما برای لحظه ای تماس سر انگشتان بلک با چوبدستیش، هر چه در ذهنش می گذشت را پس افکند و زندان بان بدون توجه به این که چوبش را به کدام سمت نشانه گرفته چندین طلسم را شلیک کرد. مانند این بود که تمام طلسم هایی را که در ذهن داشت به یک آن بیرون ریخته باشد. اشعه های رنگی در سرتا سر سلول کوچک به پرواز در آمدند و جشنی حسابی راه انداختند.
قناری در حالی که به شدت می لرزید، خود را در گوشه ای جمع کرد. دوریا در عوض به آن های خیره شد و شروع به بالا و پایین پریدن کرد:
- آتیش بازی! آتیش بازی دوست دارم!
اما در همین حال یکی از طلسم ها کمانه کرد و به کیف دستی کوچک نگهبان برخورد کرد و چندین شیشه ظریف رنگارنگ به هوا پرتاب شدند. دوریا که مشغول رقصیدن بود و برگشت و برای یک لحظه نوک یک چوبدستی و یک جفت چشم مظطرب را در برابر خودش دید و صدای نجواگون:
-
استیوپفای!***
نمی دانست چه مدت را کف سلول دراز کشیده است، تنها چیزی که می دانست این بود که چشمانی درشت و سرخ و یک دماغ صورتی رنگی در برابرش قرار دارند.
- گم شو!
موش به سرعت از جای پرید و در زیر تخت ناپدید شد.ای کاش می توانست کاری کند که خستگی و کوفتگی سرش هم پا به فرار بگذارند. حیف که آن ها خیلی شجاع تر از یک موش فاضلاب بودند.
دست هایش را به زمین تکیه داد و به سختی بلند شد.استخوان هایش به طور کامل پوک شده بودند. صدایی که از آن ها در آمد مانند یک سمفونی کامل بود.
- دیگه آخر کارته دوریا.
این را خطاب به خودش گفته بود، می توانست چهره اش را در آیینه کج و معوجی که در گوشه تختش قرار داشت ببیند. موهایش کاملا سپید شده بود و دیگر هیچ برقی در چشمان کهربایی اش دیده نمی شد. دستش را بالا آورد تا صورت پر چین و چروکش را لمس کند. نمی توانست بلایی که آزکابان به سرش آورده را تصور کند.
- چی به سرت اومده دختر!
برای یک لحظه در آینه نور ضعیف طلایی رنگی را دید که از کنار تخت نشات می گرفت. دست هایش را روی تخت طبقه بالا گذاشت و خودش را بالا کشید.مانند دختر بچه ها دو زانو روی تختش نشست و ملافه ها را بالا و پایین کرد.
- دیدمش.. دیدمش.آرررررررره!
آن قدر بلند فریاد کشیده بود که انعکاس صدایش تمام آزکابان را در برگرفت:
- آره
آره آره آره شیشه کوچکی بود که معجونی طلایی رنگ درونش پیچ و تاب می خورد و دوریا را با خودش به گذشته می برد.
چندین سال پیش:- این آخرین چیزی هستش که از تو می خواهم دوریا!
پیر مرد با چشمانی سرخ و گود افتاده به دخترش خیره شده بود و رگه های خشم در چهره خسته و مریضش دیده می شد.
- ولی پدر...
- تو یه بلکی از خاندان بلک! به من نگو که می ترسی!
- این کار ... مطئنم که دردسر درست می شه. پدر خواهش می کنم.
پیر مرد کمی لب و لوچه اش را جمع کرد و آخرین حرفهایش را در حالی که آب دهانش به هر سو پاشیده می شد به زبان آورد:
- یه کمی شانس بیشتر هیچ موقع دردسر درست نمی کنه!
آزکابان: - ای کاش می تونست ببینه که چه قدر شانس به من کمک کرد. اون فقط مرد و راحت شد!
جمله آخر را فریاد زده بود؛ آن قدر بلند که دوباره زندان بان را ناراحت کند:
- خفه شو عجوزه زشت، وگرنه تو هم راحت می شی!
راحت می شی! راحت می شی! راحت می شی!صدای سرد و سنگین نگهبان در سرتاسر برج بلند بازتاب می شد. اهمیتی نمی داد، خیلی وقت بود که او را خانم بلک یا پاتر صدا نکرده بودند و یا حتی "مامان"...
خانه پاتر ها، چندین سال قبل:تق تق تق
- جیمز برو ببین کیه!
پسر بچه ی بازیگوش سواربر جاروی کوچکش از طبقه بالا به پایین شیرجه زد و در حالی که از میان خرت و پرت ها عبور می کرد به سمت در رفت، حقیقتا کوئیدیچ در خون او بود. همان طور که چارلوس هم روی جارویش بی نظیر بود.
- جیمز قهرمان اینجاست!
سرش را برگداند و برای پسرش لبخند زد و دوباره مشغول کار خودش شد، با حرکات ظریف چوبدستی سیب زمینی ها را پوست می کند، چند هفته بیشتر از مرگ پدرش نمی گذشت. پیر مرد برای به دست آوردن جام زرین کوئیدیچ دست به هر کاری زده بود اما سرانجام تنها چند ساعت قبل از پایان مسابقه جان داده بود. یاد و خاطرش چشمان دوریا را تر می کرد و تمرکزش را به هم می زد.هر چند اگر زنده می ماند هم می توانست بفهمد که آن مقدار شانس بیشتر هم نمی توانست نتیجه آن دیدار را تغییر دهد.
- مامان، این آقا می گه با تو کار داره!
چارلوس! این اولین چیزی بود که به ذهنش رسید. همسرش کارآکاه بود و با گروهی که از طرفداران، تام ریدل بودند میانه خوبی نداشت. ریدل را در هاگوارتز همه می شناختند و حقیقتا از بزرگترین جادوگران دوران بود.
چند قدم فاصله تا در را دویده بود، هنوز کودکی را در وجود خودش احساس می کرد.
- می تونم کمکتون کنم آقایـ...ون؟
افسران امنیتی مسابقات کوئیدیچ؟
- خانم بلک شما به جرم استفاده از معجون شانس در مسابقات رسمی کوئیدیچ بازداشت می شید!
پیش از آن که دوریا بتواند حرفی بزند یا کاری کند و یا حتی لبخندش را از صورتش محو کند، دو دست از دو طرف او را گرفتند و همه جا تاریک شد و در اطرافش به چرخش در آمد و آخرین تصویری که او دید چهره مات و مبهوت پسربچه عینکی بود و کلماتی که از روی حرکات بدون صدای لبان تنها فرزندش خواند" مامان".
آزکابان:در دستانش تابی به شیشه معجون داد و تلالوء معجون طلایی را تماشا کرد.
- جیـ..جیمز کوچولوی من.
می توانست خیس شدن گونه هایش را احساس کند.دیگر جیمزی وجود نداشت، دیگر دوریا بلکی هم وجود نداشت. چشمانش به گوشه سلول نگاهی انداختند و دوباره به سراغ معجون طلایی آمدند:
- یه خورده شانس بیشتر.
چشمانش را بست و انگشتانش را بدور شیشه کوچک محکم کرد، طوری که بند بند آنان سفید شد. سرمای بی رحمانه ای وجودش را فرا می گرفت. اجازه نداد که ضعف جلویش را بگیرد، شیشه را بالا آورد، لحظه ای مکث کرد و معجون را به بیرون از میله ها پرتاب کرد.
- شانس بیشتر، یه خورده، شاید هم خیلی، اما من دیگه شانس نمی خوام.
پسرم رو می خوام.***
لطفا نقد هم بشود!