هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: چرا ولدمورت جادوگر سیاه شد با اینکه می تونست یک جادوگر سفید خوب باشد
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#1
بنظرم در این مورد نه ولدمورت ، که افراد زیاد دیگری هستن که باید سرزنش شن...
ولدمورت تبهکار نشد روزگار تبهکارش کرد....
مروپ گانت از همونموقع که با معجون عشق بزور خودشو ب ی مشنگ انداخت همه چی رو شروع کرد و به بچه ش خیانت کرد....
تام چون زاده ی معجون عشق بود نمیتونست عشق بورزه یا عشق رو درک کنه...هیچکس تو زندگیش بهش محبت نداد...بهترین سالهای زندگیشو تو یه یتیم خونه گذروند که هیچ کس اونجا دوستش نداشت...تو جمعشون نمیپذیرفتنش....
جامعه نپذیرفتش....و در نتیجه وقتی از جامعه بهش منفعت نرسید .... با کار کردن بر علیه جامعه به نفع خودش کار کرد !
اون توسط مشنگ ها اذیت شد پس تصمیم گرفت اونارو اذیت کنه.....
کاری کرد همونایی که بهش ظلم کردن ازش بترسن...





There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#2
سلااااااام !!!!


ادب و نزاکت برای من خیلی مهمه در مقابل هرکسی اول سلام میکنم....بعد به مراحل بعدی سخن هم میرسیم...


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: اگر هري بخواهد نقشه غارتگر را به يكي از بچه هايش بدهد به كدام یکی از بچه هایش می دهد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۴۲ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#3
کویین رولینگ تو پاترمور گفته که جیمز سیریوس نقشه ی غارتگرو رو میز کار باباش پیدا میکنه در طی یک عملیات خودسرانه قاپ میزندش !


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: به نظر شما ممکنه ولدمورت از چیزی بترسد؟
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#4
مرگ !!!

نه قصد توهین نداشتم منظورم اینه ک از مرگ میترسید
کویین رولینگ فرموده اند بوگارتش جسد خودش بود....
و در فصل یادم نیست چندم کتاب محفل ققنوس از دامبلدور به عنوان "تنها کسی که از او می ترسید"
یاد شده بود...
و به اضافه... اگر بخوایم از دید روانشناسی به قضیه نگاه کنیم...یک جورهایی لرد از رو به رو شدن با خود واقعیش هم می ترسید...
اسمش.....چهره ش ... همه چیش رو تغییر داد و حتی وقتی راپونزل مذکرمون تام صداش می کرد عصبانی می شد ...
خودش دورگه بود...پدرش مشنگ بود...اما کمپین علیه مشنگ ها و کسانی که اصیل نیستن راه انداخته بود...
یه جورایی انگار داشت از خودش...از گذشته ش فرار می کرد ...
هیچوقت تو زندگیش با هیچ عادمی کنار نیومد و این دلیلش میتونه این باشه که با خودش کنار نیومده بود ...

تا وقتی انسان نترسه نمیتونه شجاع باشه...شجاعت این نیست که از چیزی نترسی اینه ک با ترسات روبرو شی...
ولدمورت ترس هایی داشت...اما قوی بود ...


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۱۶:۲۷ سه شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۴
#5
دبل ال پاتر !
من شاهد بوم بچه خودشو ب چ آب و آتیشی زد خودشو تو سایت جا بندازه !...
با اینکه کمدی سبک نوشتنش نبود و ایفای سایت بیشتر رو کمدی متمرکزه... ولی تمام تلاششو کرد و خوب خودشو تو سایت جا انداخت....بهله همین دیگه ...لیلز لونا در کل...


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴
#6
اسم و نام فامیل: ( در صورت تمایل):
مــــن ...
همووونم که یه روز...میخواستم....
اوم...نه...ببخشید... اشتباه شد ... بنده "هلیا " هستم برای شما "دوشیزه سرکار خانوم هلیا بانو"... بـله...حتی برای شما دوست عزیز ! ...چرا خودتونو جدا از بقیه میدونید ؟!...نه واقعا چرا ؟! جدا" چرا ؟!... این تبعیض از کجا ریشه میگیره؟!


جنسیت ( در صورت تمایل ):
الان شما از اسم "هلیا" چه برداشتی میکنید ؟!...هر برداشتی میکنید من به اون برداشت شما احترام میذارم !

سن( درصورت تمایل) :
واقعا عایا صحیحه...عایا محترمانه ست...عایا شیکه از یک خانوم محترم سنشونو بپرسین ؟!...نه واقعا پسندیده ست ؟!..من از شما میپرسم..! پسندیده ست ؟!

شهر محل تولد ( در صورت تمایل):

ایرونی ال ایَم.... زیر اچ هالیوود متولد شدم !...
اوم...جان ؟!...بله ؟!....آهان...از اتاق فرمان میفرمایند الان روزه ی نداشته باطل میشه...
بعله...اهل تهرانم...روزگارم بد نیست !...

محل زندگی ( در صورت تمایل):
تهران ، در زرده ، زنگ وسط از بالا !

شغل ( در صورت تمایل ):
نمکیــــــه...!

تحصیلات ( در صورت تمایل ) :
خب ببینید...الان من هرچی بنویسم...یکی ممکنه چندسال بعد بخونه ...درحالی که من دیگه این مقطع رو رد کردم...موافق نیستید ؟!

فعالیت های جنبی ( در صورت داشتن و تمایل):
ها...ای الان یعنی چه ؟!
موسیقی و نوشتن و نقاشی و طراحی و این حرفا ...؟...خب همین حرفا که گفتم ! :-"

نحوه آشنایی با هری پاتر و میزان علاقه( ضروری):
آهان...این خیلی جالبه...من کلاس اول دبستانم تازه تموم شده بود... تابستون بود ینی...فکر کنم...
هفت سالم بود... بعد رفته بودیم شمال...با بابام رفتیم یه کتابفروشی ای... من رفتم واسه خودم کتاب "مری مرتب " رو برداشتم بخرم... بابام که میخواست یگ گام عظیم برداره دیگه خیلی منو کتابخون کنه... پیشنهاد داد یکی از کتابای هری پاتر رو هم بردارم بخرم... بعد من نه هیچ علاقه ای به هری پاتر داشتم نه کوچیکترین چیزی ازش میدونستم یعنی حتی نمیدونستم هری پاتر جادوگره ! ... ولی گفتم حالا یکیو انتخاب کنم...بعد دقت کردین بعضی کلمات هستن که ناخودآگاه شما رو جذب میکنن...؟ یکی از کلماتی که منو جذب می کرد "مرگ" بود... ( از اون سن خفن بودم ! ) ...بعد زرتی هری پاتر و یادگاران مرگو انتخاب کردم .... بعد نمیدونم چرا بابام یکم با تردید گفت حالا یکی دیگه شو انتخاب کن !...نمیدونم چرا واقعا...بعد کلمه ی دیگه ای که منو جذب می کرد "جادو " بود واسه همین بی هیچ شناخت و اطلاعی "هری پاتر و سنگ جادو" رو انتخاب کردم....ینی قشــــنگ سرنوشت منو سمت هری هدایت کرد !
و از اونموقع...دیگه وارد دنیای هری شدم...و در جریان هستید که...دنیای هری ورود داره و خروج نداره...
الان نزدیک یک دهه ست پاترهد هستم !... و خیلی از دوستان دیگه م هم پاترهد کردم...
به هری پاتر علاقه داشتن لفظ درستی نیست...هری پاتر یه لایف استایله...یه دنیاست...یه زندگیه...

علاقه های شخصی خودتون ( در صورت تمایل):
عارض شدم خدمتتون من کلا شخص علاقمندیم !

کتاب هایی که مطالعه کردید ( چند مورد رو ذکر کنید):
غیر هری ، نبرد با شیاطین ، سرزمین اشباح ، جلاد لاغر ، آرتمیس فاول ، عطش مبارزه ، پرسی جکسون ، سری های دلتورا ، بچه های بدشانس و هزاران هزار کتاب متنوع دیگر...
الان کتابای maze runner و divergent هم ب هرنحوی ب دستم برسن شاد میشم بخونمشون اگر میدونید کجا میشه گیرشون آورد آدرس بدید لطف میکنید !


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: شهربازي ويزاردلند!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۱ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#7
همچنانکه محفلیان تقاص تمام گناهان کوچک و بزرگ زندگیشان را در آمفی تياتر پس می دادند , صندوق امانات ویزاردلند با دقت و تمرکز درحال امانتداری بود.
البته اگر «امانتداری» در دایره لغات شما سوا کردن اشیاء باارزش از اشیاء بی ارزش و کف رفتن اشیاء دسته ی اول باشد.
ریگولوس مشکینی برای لحظه ای دست از امانتداری کشید تا نفسی تازه کند .
همین که سر بلند کرد چشمش به نوعی غازقلنگ شیربرنج درازقد از نژاد مالفوی ها افتاد که در نواحی بارانی لندن می زیست و اکنون از دور شرفیاب می شد .
- مالفوی بچه ! هوی...!
اسکورپیوس مالفوی سر برگرداند و با ریگولوس مواجه شد . سرعت قدم هایش را تند تر کرد و خود را نزد وی رساند.
- سلام ژیگول ! تو اینجا چی کار می کنی ؟!
- علیک اسکورپیوس ! من اینجا امانتداری میکنم تو اینجا چی کار می کنی ؟!
ابروان اسکورپیوس بالا رفت :« امانتداری ؟»
ریگولوس لبخند ٰژکوندی تحویل اسکورپیوس داد و گفت :« بیا تو هم یکم امانتداری کن... ببین... این خویش انداز درازپایه رو از تو کیف یکی از همین...»
- مشکینیییییی ؟؟؟!!!!
ریگولوس و اسکورپیوس با صدای فریاد بانشی لارنژیت داری از جا پریدند . ریگولوس با تشویش و عجله تلاش کرد «خویش انداز درازپایه» را جایی پنهان کند اما به شکل ناگهانی دریافت آنکه باید پنهانش کند فی الواقع اسکورپیوس است . تنها مشکل این بود که نامبرده اندکی زیادی...دراز ...بود !
دکتر آستریا گرین گرس با خشم و عصبانیت سوی آنها آمد :« مشکینی پرحاشیه !...تو اون بساطت , قلم پر هم داری ؟»
ریگولوس با تعجب پرسید :« قلم پر ؟!...چطور ؟!»
- داری یا نه ؟!
- ام... آره خب...
- خب...بردار...و باهاشون یکم خجالت بکش !...باز که داری دور و بر پسر من می گردی به انحراف میکشونیش بی تربیت...!
- عاغا بذار برسی بعد بیا به من گیر بده !
- من بیام ؟!...من بیام ؟!...و انقدر مشغول به تاراج بردن اموال ملت بودی متوجه نشدی ...که البته کسی هم ازت توقعی نداره اگه درحال به تاراج بردن نبودی هم متوجه نمی شدی ینی کلا متوجه نمیشی...من الان ساعت هاست اینجام !
ریگولوس با شیطنت پرسید:«اینجایی اکسیژن تنفس میکنی کربن دی اکسید مضاعف تولید می کنی ؟»
دکتر گرین گرس پیستون سرنگی را که همیشه در دست داشت فشار داد و آمپول به اطراف پاشید , ریگولوس و اسکورپیوس وحشتزده عقب کشیدند . دکتر هوا را با خشم از بینی بیرون داد :« مگه تو اکسیژن هم گذاشتی ؟!...نخیر...داشتم قرص اعصاب میدادم به این ملت محفلی که قبل از اینکه سوار این وسایل خطرناک شن آمادگی پیدا کنن...»
اسکورپیوس درازقد هجده ساله ذوق زده گفت :« مامانی ! همیشه میدونستم تو دکتر دلسوز مهربونی هستی !»
دکتر گرین گرس گویی توهین دردناکی به او شده باشد گفت :« شوخی می کنی ؟!قرص ها ملین دستگاه گوارش بودن !»
سکوت دردناک سنگینی برای لحظه ای میان آنان حکم فرما شد .
دکتر گرین گرس به سرعت گفت :« اینا رو ول کنین...هکتور هنوز نمایششو شروع نکرده ؟!»
ریگولوس و اسکورپیوس همزمان گفتند :« الان شروع میشه !»
دکتر سر تکان داد :« خیله خب... من یه نقشه برای غیرقابل تحمل تر کردنش دارم !»
ریگولوس با بیخیالی لبخند زد :« برای این قسمت همون هکتور خودش به تنهایی کافیـ....»
آستریا به ریگولوس فرصت به اتمام رساندن سخنش را نداد :« نه نه... فقط نمایش رو غیرقابل تحمل نمیکنیم...زندگی رو براشون با این نمایش غیرقابل تحمل میکنیم !»
گویی قضیه برای ریگولوس جالب شد :« چجوری؟»
- خب...چند وقت پیش این شیربرنج با اون پاتربچه...همون رب گوجه هه...چی بود اسمش ؟...لی لی ...؟ لی لی لونا ؟...آره...با همون رفته بود بیرون ...
ابروان ریگولوس بالا رفتند :« بله ؟؟ با کی ؟؟» نگاه پرخاشگرش را سمت اسکورپیوس برگرداند و اسکورپیوس فورا سر به هوا بلند کرد و پرواز گرازهای بالدار مجازی را به تماشا نشست .
- بعد برای اینکه خانواده ها با هم آشنا شن مارم برداشتن با خودشون بردن یه مکان مشنگی داغون کسرشاءن داری به نام سیمنا...نه ...صبر کن...این هنوز قسمت دردناکش نیست... قسمت دردناک اون فیلمشه !... یه شکنجه ی به تمام معنا بود ! ... داستان یه گوسفنده بود که اخلاقیات گوسفندیش عود میکنن و گوسفندوار عاشق یه گرگه میشه که بنظر من بیشتر سگ پاکوتاه بود ... سگه یه پسره ی بی ریخت هافلپافی بود که انگار از زیر تریلی هیژده چرخ و ناخن کش و صندلی برقی و وایتکس درش آورده بودن گفته بودن بیا اینجا عاشق شو...
- مامان...فکر کنم منظورت توایلایته...
- آهان ! آره ! همون !... والده مشکینی بعد دیدنش تا یه هفته تشنج داشت...مالفوی زیباگیسو وضع معده ش متلاطم شده بود...این دراکو هم سه روز بستری بود ...اگر این نمایش براشون اجرا شه...احتمالا...آخرین چیزیه که تو زندگیشون میبینن...!... حالا یا نمایش هکتور این باشه یا نمایشی که بعدش اجرا میشه...
چشمان دکتر گرین گرس از شرارت برق می زد .
ریگولوس هنوز خصمانه به اسکورپیوس خیره شده بود . اسکورپیوس آه کشید :« ولی مامانی اینجوری یه بلا میخوایم...»
گویی درکی ناگهانی بین مادر و پسر رد و بدل شد . هردو همزمان خیره به ریگولوس نگریستند .
اسکورپیوس زیرلبی متفکرانه گفت :« خیلی شبیه دختراست...»
مادرش در تایید سرتکان داد :« وحشتناک شبیه دختراست...»
ریگولوس تندتند سر به علامت نفی تکان داد :« نه...نه...من نه !...من نیستم !...نه !»
اسکورپیوس و مادرش بی آنکه در نگاه متفکرانه شان تغییری ایجاد شود سر به علامت تایید تکان دادند و با همان صدای متفکرانه زمزمه گنان گفتند :« چرا...چرا...»
ابروان آستریا بالا رفت :« مشکینی پرحاشیه...الان باید بریم سمت آمفی تیاتر...حواستون باشه نمایش کاملا مودبانه و عفیفانه و محجوبانه باشه...!»


ویرایش شده توسط آستوریا گرین گرس در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۱۹ ۲۳:۰۴:۳۷

There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ جمعه ۱۹ تیر ۱۳۹۴
#8
ريگولوس مشكيني هنوز فاصله ي مورد نظر آرسينوس جيگر را با در پيدا نكرده بود كه درب با صداي مهيبي باز شد .
پيكر باريك و بلند ساحره اي كه روپوشي سپيد ليكن آغشته به خون به تن داشت مقابل درب پديدار شد .
ساحره ، بي آنكه اقدامي براي بستن درب انجام دهد با قدم هايي بلند سمت ميز بازجويي آمد .
با نزديك تر شدن او آرسينوس توانست چيزي را كه محكم در دست نگه داشته بود ببيند . بيشتر شبيه يكي از احشاي داخلي بدن انسان بود و خوني كه از آن مي ريخت ميتوانست مهر تاييدي بر اين مدعا باشد . نكته ي جالب اينكه ساحره آن را طوري بدست گرفته بود گويي يك لنگه جوراب كريسمس است .
ساحره با دست آزادش صندلي را عقب كشيد كه صداي گوشخراشي توليد كرد . سپس به سرعت روي آن نشست و يك پايش را روي پاي ديگرش انداخت .
ـــ هان؟! چيه ؟! چي ميخواستيد ؟!...منو از اتاق عمل كشيديد بيرون !
آرسينوس خيره به آنچه در دست او بود اصلا سخنان پيشينش را نشنيد :« اون...دقيقا...چيه ؟»
ساحره رد نگاه آرسينوس را دنبال كرد و نگاه خشك و بي روحي به آن ..اوم...چيز...انداخت . سپس نگاه جدي اش را سمت آرسينوس برگرداند :«جيگر .»
ـــ"جيگِر" هستم .
ـــ ميدونم...جيگر !
ـــ عرض كردم جيگِر هستم !
ـــ آره...جيگر...
آرسينوس كه كم كم طاقتش رو به سوي طاق شدن ميگذاشت گفت :« جيگِر هستم !»
ساحره زمام اختيار از كف داد :«ميــــــدونم جيگِري !... مگه نپرسيدي اين چيه ؟!...جيگره...جيگرههه...جيگرههه...! كبده... !»
آرسينوس اخمي كرد ( كه البته ساحره در پس ماسكش اصلا آن را نديد ) و كمي جمع و جورتر سرجايش نشست :« ميدونستم ميخواستم بدونم شمام ميدونين يا نه...پس ... مشغول عمل جراحي بوديد !»
اين بار ساحره اخم كرد كه آرسينوس مشخصا آن را ديد :« ااجازه تون..»
نگاه آرسينوس روي كبد در دست ساحره بالا و پايين شد :« الان...اين...طرف...زنده ميمونه ؟»
ـــ كي ؟...اين؟...عمرا !....عمر خودشو كرده بود به هر حال... تستراليه كه دم در خونه همه ميخوابه ديگه...
ابروان آرسينوس بالا رفت كه اين بارهم ساحره به سبب وجود حجاب ماسك متوجه چيزي نشد :« اصيل زاده بود ؟»
ساحره نگاه خشك و جدي ديگري به آرسينوس انداخت و با لحن كسل و بي حوصله اي گويي به بچه اي دو ساله فيزيك كوانتوم توضيح دهد گفت :«تسترال كه ديگه اصيل و مشنگ نميشناسه !»
و حس عجيبي به آرسينوس مي گفت دكتر گرين گرس اصلا ناراحت نيست . به زمزمه گفت :« بسيار خب...» و همچنان كه پرونده اي را از زير پرونده هاي ديگر بيرون مي كشيد با همان تن صدا ادامه داد :« آستريا گرين گرس مالفوي...»
ساحره سخن او را قطع كرد :« سركار خانوم دكتر آستريا گرين گرس مالفوي .»
ـــ خب...همون... نام ؟ پيشه ؟ قصدت از دخول به ميهماني ؟
ابروان ساحره بالا رفت :« همين الان گفتم "دكتر " وهمين الان گفتي "آستريا گرين گرس مالفوي "وهمين الان گفتم منو از اتاق عمل كشونديد آورديد اينجا ...قصد خاصي نداشتم !»
آرسينوس بي آنكه سرش را از روي پرونده ها بلند كند نيم نگاهي به دكتر گرين گرس انداخت و گفت :« ملقب به "پزشك دهكده"... بايد تو دهكده ي هاگزميد خيلي شهرت و محبوبيت داشته باشيد نه؟ لابد جون خيليا رو نجات داديد.»
ـــ نجات دادن كه...بله... ولي... محبوبيت دقيقا واسه نجات دادن جانشون نيست...واسه گرفتنشه... ميدونيد ، فكر كنم مغازه ي اون عده جان باخته خيلي پررونق و شلوغ بود... اينه كه...الآن...مغازه هاي اطرافشون هم فرصت عرض اندام دارن... نون اوناهم تو معجونه...
آرسينوس كه خيلي جدي به اين فكر افتاده بود كه پيشگيري بهتر از درمان است و اكنون بايد به طور جدي به فكر راهي براي حفظ سلامتي اش باشد گفت :«بسيار خب ...بذار همه چيو از اول شروع كنيم...»
ـــ الان اولشه ... تازه نشستم...
ـــ نه...داستانو از اول شروع كنيم...
ـــ من حق دارم با وكيلم تماس بگيرم ؟
ــــ بله...
آرسينوس نگاهش را از پرونده ي باز جلويش كند و با نگاهي منتظر به دكتر گرين گرس خيره شد .
و دكتر گرين گرس نيز به او خيره شد .
و هردو براي لحظاتي بهم خيره شدند .
ـــ خب ؟
ـــخب ؟
ـــ تماس نميگيريد ؟
ـــ نه ،...فقط ميخواستم بدونم ميتونم يا نه...حوصله شو ندارم...
آرسينوس شادان و شاكر از اينكه اگر پشت نقاب گريه هم كند كسي چيزي نمي بيند گفت :« بسيار خب...بسيار خب...بيايد از اينجا شروع كنيم... چي شد كه شما تصميم به پزشك شدن و نجات جون مردم گرفتيد درحالي كه چندين مرتبه سابقه ي قتل داريد...»
دكتر گرين گرس با چشم هاي تنگ شده و دقيق وسط حرف آرسينوس دويد :« چشماتون !» آرسينوس چشم هايش را جذاب كرد و نيمچه لبخندي زد كه ديگر لازم به گفتن نيست . دكتر گرين گرس "نديد".
پزشك دهكده ادامه داد :« توش مقداري زرده...اين ممكنه مربوط به سندرم ژيلبرت باشه كه دليلش افزايش غلظت بيلي روبين خونه من اگر جاي شما بودم فورا خودمو....»
آرسينوس كه يقين داشت چنين نيست فورا به دفاع از خودش برخاست :« نه من چشم سفيدم!...»
ـــ ها ؟!
ـــ منظورم اينه كه...چشام...كاملا سالمه...اصلا زرد نيست...سفيده...
دكتر گرين گرس دگربار چشم هايش را تنگ كرد :«من تا رنگ چهره تونو نبينم نميتونم نظر بدم...»
آرسينوس سفت به ماسكش چسبيد :« راه نداره...»
ـــ ميانبر ميزنيم...
ـــ نداره...
ـــ ميخرم براش...
آرسينوس پس از ده دقيقه اصرار دكتر گرين گرس بالاخره كوتاه آمد و نقاب را برداشت.
به نظر نمي آمد امكانش باشد اما دكتر حتي از پيش هم دقيق تر شد :« بيني شما فرمش بد نيست...ولي جا داره بهترم شه... ميدوني...الان "دماغ لردي " مده... نميدوني چقدر مشتري داره هرروز...اصلا نون جراحاي زيباييمون رفته تو معجون...نيست اين روزا شخصيت محبوبيه؟...من ميتونم براتون وقت بگيرم...»
ـــ ام...نه متشكرم...ميشه برگرديم به اصل مطلب ؟...
ـــ موهاتونم من ميتونم واسه كاشت با دكتر...
ـــ نه ، موهامم دوست دارم فكر ميكنم بهتره برگرديم به اصل مطلب... چي شد شما با وجود اينهمه سابقه ي قتل تصميم گرفتيد دكتر شيد و جون مردم رو نجات بديد ؟
دكتر گرين گرس بالاخره كوتاه آمد :« كم سن و سال تر كه بودم مادر دچار بيماري "آبله دم انفجاريون" شدن كه متاسفانه اون موقع بيماري اي ناشناخته بود و قربانيان زيادي داشت... به همين سبب من تصميم گرفتم در رشته ي شفادهندگي تحصيل كنم تا بتونم رو اين بيماري مطالعه كنم...هم چنين مدتي بعد دايي و عموي بزرگ هم دچار همين بيماري شدن...»
ـــ خب...متاسفم...جون سالم به در بردن ؟
ـــ خير .
ـــ مادر ؟
ـــخير.
ـــ دايي ؟
ـــ خير.
ـــ عمو ؟
ـــ خير.
ـــ اوم...كسي هم نجات داده شده كلا ؟
ـــ خير.
ـــ پس...دقيقا رو چي مطالعه كردين ؟
ـــ روي شبيه سازي ويروس بيماري...ميدونيد...عمو وارث نداشت...هر اتفاقي براش ميافتاداموالش ميرسيد به من و دافنه... كلا انسان ثروتمندي بود...دايي هم اين اواخر يك مزخرفاتي در مورد حقوق مشنگ زاده ها مي گفت...در كل...
ـــ اوه...اوه بله...متوجه شدم... مورد ديگه اي كه اين وسط هستش ...اينه كه...
ــــ "هست" ... هست خودش فعل اسنادي سوم شخصه و اصلا نيازي به ضمير شخصي پيوسته ي ــش نداره...
آرسينوس با غيض به دكتر گرين گرس نگريست. البته...بارها شنيده بود كه دكتر به شكلي غيرعادي علاقه به غلط ادبي گرفتن دارد.
سخن دكتر را نشنيده گرفت و ادامه داد :« شما واقعا چطور حاضر به ازدواج با دراكو مالفوي بچه ننه شديد كه هيچ كس بهش زن نمي داد ؟»
ـــ اون كه... ديگه چي كارش كنم...انـــقدر سيريش شد آخرسر مجبورشدم ديگه...
ـــ او..هوم ؟
ـــ آره... يه روز كه تو بالكن اتاقم ايستاده بودم و اواز پرنده ها رو نگاه مي كردم و از هواي زيبا لذت ميبردم و موهاي طلاييم رو شونه مي كردم...
ــ ام...عذر ميخوام... آب كدو حلوايي ميون كلامتون...شما كه موهاتون قهوه ايه...
دكتر گرين گرس جوش آورد :« عذرت پذيرفته نيست ...حالا قهوه ايه كه قهوه ايه...چه بهتر كه قهوه ايه !...بورها احمق...! مصلن رنگ ادرار بعد از خوردن زينك سولفات باشه چه لطفي داره واقعا ؟!»
آرسينوس خود را جمع و جور كرد :« خب ...من كه چيزي نگفتم...خودتون گفتين طلايي...»
دكتر پشت چشمي نازك كرد و سپس گويي هيچ وقفه اي پيش نيامده باشد با همان لحن خشك و رباتيك ادامه داد :« يهو ديدم كه از زير بالكن صداي پيانو مياد... پايين رو نگاه كردم و ديدم يه پسر خوش قيافه ي بور احمق سوار بر آذرخش سفيد داره پايين بالكن پيانو ميزنه...(؟؟؟) ...و همون لحظه...اون...شديدا در عشق من گرفتار شد ... پاشو كرد تو يه دمپايي كه من ميخوام افتخار غلامي شمارو داشته باشم... خلاصه...رفت خودشو از بالاي برج ستاره شناسي پرت كرد پايين...حالا اصلا مهم نيست كه سوارجارو بود مهم نيته... و معجون فلاكت خورد...و اينهم مهم نيست كه پادزهرشو داشت مهم نيته... و به خودش آوادكداورا زد ... كه بازهم تاكيد ميكنم اصلا مهم نيست كه چوبدستيو برعكس گرفته بود و طلسم خورد به جن خونگيشون مهم نيتشه...و كله شو كرد تو استخر خونه ميخواست خودشو خفه كنه... اينجا هم باز مهم نيست كه حباب اكسيژن داشت نيتش پاك بود ... و حتي حاضر شد براي شكنجه كردن خودش به كنسرت اون يارو خواننده مشنگه بره ..اوم...جاستـ...ين...بربري...؟...بره...خب با اينكه صدا خفه كن تو گوشش بود ولي از اين يكي ديگه واقعا نتونست جون سالم به در ببره بيش از حد توانش بود ...چند هفته تو سنت مانگو بستري بود خودم مجبورشدم معالجه ش كنم ...هيچي ديگه اخر پدر مادرش اومدن اذ و التماس كه تو با اين ازدواج نكني اين خودشو نابود ميكنه...مجبور شدم قبول كنم. ... راستي...گفتيد تو بيمارستان پرونده داريد ...؟... بعلاوهاگر از رنگ چشمتون راضي نيستيد الان روش هاي نوين براي تزريق رنگ چشم هم اومده...»
2 اكتبر 2006 ، عمارت اربابي مالفوي
ـــ در واقع براي درست كردن اين معجون كرم هاي پهن يا پلات هلمنت ها...
ـــ واي پلات هلمنت ! چه اسم شيكي...هروقت بچه دار شدم اسم بچه مو ميذارم پلات هلمنت !
لوسيوس مالفوي چشم غره ي غليظي به پسرش دراكو رفت كه اين را گفته بود :" بذار خرش پيدا شه بعد درمورد كره خرشم تصميم ميگيري..."
نارسيسا با احساس گفت :« واي پسرم خيلي تصميم قشنگيه...فقط يه مشكل داره...! كي آخه به تو زن ميده ؟!»
بلاتريكس با افسوس سر تكان داد :« چقدر بده آدم ورشكسته شده باشه ولي نتونه رو پسرش حساب كنه كه با وصلت با يه خانواده ي ثروتمند خانواده رو نجات بده...»
رودولفوس چكيده اي از تمام سخنان پيشين فراهم كرد و تمام بحث را در يك كلمه جمع بندي كرد :« يالغوز !»

3اكتبر 2006 عمارت اربابي گرين گرس
ـــ آخــــي...كم كم دلم داره برا اين دافنه ميسوزه...بدجور ترشيده...ديگه كسي نمياد بگيردش...
ـــ ما هم كه رسم نداريم دختر كوچيك قبل دختر بزرگ شوور كنه... آستريا تسليت ميگم...قراره بترشي...

اكتبر 2006... پارك اربابي...اوم شهرداري...
ـــ هيچي ديگه...خلاصه... شما با من ازدواج كنين ؟
ـــ اه...اوم...گفتي تو حساب بانكي بابات چقد پوله ؟
ـــ يه چندصد ميليارد گاليوني هست...
ـــ بعد...اوم...گفتي والده ت مشكينيه ؟
ـــ آره... اونم پولداره...
ـــ حالا روش فكر ميكنم...بايد فكر كنم...
ـــ بسيار خـ...
ــ فكر كردم ، باشه !

آرسينوس گفت :« نه پرونده ندارم...از رنگ چشمم راضيم...بسيار خب آخرين سوال... مي بخشيد كه مي پرسم ولي روند معمول بازجوييه اميدوارم بهتون بر نخوره... تا به حال سابقه ي دزدي داشتيد ؟»
ـــ بيخود اميدوار نباش...و ،نه... فقط اختلاس...
ـــ آهان...خب اون موردي نداره ... بسيار خب متشكرم ...ميتونيد بيرون منتظر باشيد...
ـــ نه من بايد برم بيمارستان...اين كبده رو بذارم سر جاش...
ـــ مگه نگفتيد اميدي بهش نيست ؟
ـــ اميد كه نه ، نيست... ولي بايد اون جمله ي معروف و متداول" متاسفم... ما تلاش خودمونو كرديم..." رو بگيم ديگه....روند معمول عمله...
ـــ اوه...بسيار خب...متشكرم...بفرماييد...فقط ميشه موقع رفتن لطفا همسرتون دراكو رو هم صدا كنيد بياد ؟
ــ اوم...حقيقتش خودم از دراكو پرسيدم موقع ارتكاب جرم كجا بوده...
ـــ آهان ؟ كجا بوده ؟
ـــ خب...يه جا بوده ...
ــ كجا ؟...
ــبه من اعتماد كنين...يه جا بوده...
ــ خب كجا ؟
ـــ اي بابا تالار انديشه !
تازه مسئله براي آرسينوس روشن شد :« اهان...خب...اوم...شاهدي هم داره؟»
ابروان دكتر گرين گرس بالا رفت :« مگه بايد داشته باشه ؟!»
آرسينوس كه دريافت سوتي داده گلويش را صاف كرد و گفت :« بسيار خب...بفرماييد...»
دكتر گرين گرس باز هم صندلي را با صداي گوش خراشي عقب داد و از جا برخاست . با قدم هاي بلند سمت درب اتاق رفت . دستش كه به سمت دستگيره ي در رفت ، ناگهان متوقف شد . برگشت و با نيمچه لبخندي به آرسينوس نگريست :« آقاي جيگر...به نظرتون كمي عجيب نيست كه درست بعد از گم شدن هوركراس ،... رودولفوس لسترنج غيبش بزنه ؟»
لبخند دكتر گرين گرس پررنگ تر از پيش شد ، چشمانش با برق شيطنت درخشيد ، سپس سري به علامت احترام و خداحافظي تكان داد و از اتاق بيرون رفت .
آرسينوس به در بسته شده نگريست و جايي كه لحظه اي پيش پزشك دهكده ايستاده بود .
جان پيچ نميتوانست به دست رودولفوس دزديده شده باشد چون اصلا دزديده نشده بود . اما ، چرا دكتر گرين گرس بايد سعي مي كرد رودولفوس لسترنج را مقصر جلوه دهد ؟...اگر رودولفوس لسترنج به هر دليلي باز نمي گشت اموالش به چه كسي ميرسيد ؟ ...بلاتريكس لسترنج...اگر بلاتريكس به هر دليلي گم و گور مي شد چه ؟... آنها كه فرزندي نداشتند...اموالشان يحتمل به خواهر ودر نتيجه خواهرزاده...و در نتيجه...همسر خواهر زاده مي رسيد !
آرسينوس جگر به دري بسته شده اي نگريست كه لحظه اي پيش مجرمي از آن خارج شده بود .
مرلين نگه دار بلاتريكس باد !
( برگرفته از سرود ملي انگلستان خدا نگه دار ملكه باد با اندكي تغيير )


There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۴
#9
دو تا رود !

من نیمفادورای پیشین هستم...به دلیل تمایل به پیوستن به مرگخواران تغییر کاراکتر دادم بااجازه تون...

نام : به نام مرلین ...گرین گرس هستم آستوریا گرین گرس !

سن : متولد 1982 هستم...خودتون چرتکه بندازید...

جنسیت : بانویی متشخص و محترم !

رنگ چشم : شما بگیر خاکستری...

رنگ مو : قهوه ای

قد : 172 اینطورا...

کوییدیچ : دورهم تصور کنیم مهاجم بودم قبلا...

گروه : اسلایترین

شغل : از شفاگران مشهور و مدیر بیمارستان سنت مانگو ...کتاب های زیادی هم درمورد روش های جدید درمانی نوشتیم !

علاقمندیها : پیش تر هم گفتم من کلا انسان علاقمندیم !

توانمندیها : از خرخونین هاگوارتز بوده و توانمند در تغییر شکل ، دفاع در برابر جادوی سیاه ، کلا جادوی سیاه معجون سازی و پرواز و ریاضیات جادویی و تاریخ جادوگری و... بوده...ولی در افسون های خانه داری هیچ سررشته ای ندارم...ما جن خونگی داریم نیازی نیست :fishing: با جانوران جادویی و گیاه شناسی هم هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم

اطلاعات بیشتر : همچنان که در جریان هستید ، خواهر بزرگترم دافنه گرین گرس در اکیپ پانسی پارکینسون ایناست... و از خانواده ی های جادوگر اصیل بریتانیا هستیم... در سن 24 سالگی نوگلی نوشکفته بودیم که این دراکو به زور اومد خودش رو بما چسبوند و خواهش و اذ و التماس که تورو مرلین بیاین منو به غلامی قبول کنید !!!...خلاصه بعد اینکه به خودش سکتوم سمپرا زد و معجون فلاکت خورد و خودشو از بالا برج ستاره شناسی پرت کرد و زیر قطار کینگزکراس خوابید و اینا...بالاخره با مهریه ای به اندازه ی سن پروفسور دامبلدور سکه و چش و چال داماد و یه چندتا جزیره و کاخ پشت قباله و این حرفا...افـــتخـــــار دادم به غلامی قبولش کنم... و این اسکورپیوس هم گل پسرمه...!
هیچی دیگه...کلا خانواده ی اصیل و خوش کلاس پسته خور پرایددار مزرعه ی گوجه داری هستیم !...

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۱ ۱۷:۱۳:۳۹

There's always a little truth behind every
"just kidding"
a little knowledge behind every
" i don't know"
a little emotion behind every
" i don't care"
and a little pain behind every
"it's ok"






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.