نیوتون نیوت آرتمیس فیدو ابن رازی بن حیان آلفرد نوبل اسکمندر
VS
لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی
-بابا، بابا، بابا نیوت.
این جملاتی بود که نیوت می شنید در حالی که در ذهن بقیه به این صورت بود:
-وااااااااااااااااااااااااااااااوااااااااااااااااااااااااان.
نیوت با سرعت زیادی خودش را به حیاط خانه ریدل رساند. صدا از درون خانه ای چوبی به رنگ صورتی می آمد. در همان لحظه از خانه یک فروند تسترال که لباس و پاپیونی صورتی پوشیده بود بیرون آمد.
او گریه می کرد و با زبانش با نیوت صحبت می کرد.
-بابا نیوت، من غذا.
-میدونم جی لو جون ولی الان پول ندارم باید از آقا لردجون بگیرم.
-من غذا... اگه غذا نداد صدا بالا برد...آقالرد جون ناراحت...از خانه ریدل طرد شویم.
-صبر کن میارم جی لو.
در همین زمان نیوت سرش را برگرداند. او جمعیت بسیاری دید که به صورت پوکرفیس به او نگاه می کردند. البته برای مرگخواران این کارها تازه نبود. همیشه نیوت را در حالت خواب دیده بودند که بچه هایش رسیدگی میکند وحتی دیده بودند شبانه روز به آن ها شیر می دهد.
اما در ذهن نیوت چیزی دیگر می گذشت. اوباید پول در می آورد. او فکر که چه کسی در آنجا پول دارد و تنها به این نتیجه رسید که مورفین گانت ثروتمند است. اوخودش را به اتاق مورفین رساند. در زد ولی کسی جواب نداد. در را باز کرد و وارد اتاق شد.
وضعیت وحشتناکی بود. اتاق در دود بود. از آخر اتاق صدایی ضعیف به گوش رسید:
-شی شده؟
-سلام آقای گانت، بچه های من گرسنه هستن... چجوری بگم از شما میخواستم پول به من قرض بدین.
مورفین که از حالت اسکرین سرور بیرون آمده بود. پس از دقایقی که توانست حرف های نیوت را تحلیل کند، گفت:
-من پول میدیم...اما باید برام چیز ژابژا کنی.
نیوت که از سخنان او هیچ چیزی نفهمیده بود گوشی اش را در آورد و جلوی دهان مورفین گرفت. گوشی برایش حرف های مورفین را ترجمه کرد. نیوت آب شد، آتش گرفت و خاک شد و در همین اوان که درحال تبدیل به عناصر چهار گانه بود با تندی گفت:
-آقای گانت من پیمان ضد چیزو امضا کردم، من تو دهن چیز میزنم من ضد چیز درست میکنم.
سپس به سرعت از اتاق بیرون رفت و در را محکم بست. او ناراحت و عصبانی بود. به این فکر می کرد که کارش در خانه ریدل تمام شده است. او دوست داشت که تا آخر عمر در مرگخواران باشد.
در همین فکر بود که ناگهان به یاد آورد رودولف لسترنج هر هفته با ساحره ها به بهترین رستوران ها می رود و به آن ها هدیه می دهد.
نیوت به پیش رودولف رفت. رودولف در صندلی فرو رفته بود و داشت با تلفن مشنگی با یک ساحره خیلی باکمالات حرف میزد. رودولف تا دید نیوت به او نگاه می کند از جایش بلند شد و اطراف را نگاه کرد و دید بلاتریکس نیست.
سپس به گفتگویش ادامه داد:
-گربه کی بودی تو؟....میو میو میو.
نیوت زبان تمامی حیوانات را می دانست . او فهمید که آن ساحره خیلی باکمالات، خانم نوریس است. برای او عجیب بود که رودولف حتی به یک گربه هم رحم نمی کند. نیوت به یاد مشکلش افتاد و گفت:
-رودولف، یه کمک از تو میخوام، پول ندارم برای بچه هام غذا بخرم میخواستم ببینم پول داری؟
رودولف گوشی را از گوشش برداشت و گفت:
-نمی بینی دارم با ساحره با کمالات حرف میزنم؟...میتونی بری پیش ارباب پول قرض بگیری.
نیوت با شنیدن "ارباب" به یاد اتفاقات روز قبل افتاد.
فلش بک- یک روز قبل- اتاق اربابنیوت که در مقابل میز لرد زانو زده بود، به نجینی غذا میداد و او را نوازش می کرد. لرد با عصبانیت عرض اتاق را طی می کرد. پس از چند دقیقه، لرد بالاخره به حرف آمد:
-نیوت ما از دست تو عصبانی هستیم....تو زیادی سفید هستی...باید کاری کنی که نظر ما برگرده.
-ارباب... ما چه کاری میتونم انجام بدم تا نظرتون برگرده؟
نیوت برای اینکه به لرد نشان بدهد که سیاه است به سمت تنها موجود زنده اتاق به غیر از لرد حمله کرد. این شخص وینکی بود. نیوت مسلسل وینکی را گرفت و وینکی را زیر بار رگبار برد. وینکی صدای عجیبی از خودش در آورد و روی زمین افتاد.
لرد خندید و گفت:
-نیوت ما اگر وینکی رو روزی سه بار زیر رگبار نگیریم خوابمون نمیبره...وینکی جلیقه ضد گلوله داره.
نیوت لرد نبود که وینکی کاری نکند. وینکی خودش را روی شانه های نیوت انداخت و گاز میگرفت. نیوت هم به زبان جن های خانگی با او حرف میزد:
-وینکی جن بد...نیوت میخواست مسیاه شه.
-نیوت جن بد....وینکی فقط توسط ارباب کشته شد.
نیوت که خونش به جوش آمده بود خنجرش را درآورد و به پهلوی وینکی وارد کردو وینکی را کشت. در همین زمان تمامی جن های خانه ریدل در آنجا ظاهر شدند. آن ها با هم تکرار می کردند:
-نیوت بد....وینکی موزیر...وینکی مکشوت در راه ارباب.
لرد با نارحتی به نیوت نگاه کرد و گفت:
-نه نیوت تو فقط به نیروهای ما آسیب وارد میکنی، این سیاهی نیست.
-ارباب پس یه راه دیگه نشونم بدین.
-محفلی ها رو گیر بنداز واذیت کن وبرای ما فیلم بگیر...اینطوری ما به تو هر چه که خواستی می دهیم. ما ارباب سخاوتمندی هستیم.
پایان فلش بکنیوت دیگر راهی نداشت. در آنجا نشسته بود و گذر عمرش را می دید؛ که در همین زمان رودولف گفت:
-آنتونیو بلیت های تورو فروختی؟...چندتا ساحره بلیتارو خریدن؟
در همین زمان نیوت از جایش نیم متر پرید. او فهمیده بود که چکاری باید انجام دهد. نیوت به دنبال محفل از خانه ریدل رفت.
خانه گریمولدگریمولد مثل همیشه خلوت بود. نیوت سبیل هیلتلری گذاشته بود و پالتویی بلند پوشیده بود که روی آن لگو سازمان ملل هک شده بود. نیوت در گریمولد را زد. در به سرعت باز شد. پیرمردی به همراه ریش بیرون آمد و با تعجب گفت:
-اینجا که نامرئی بود...شما چطور پیدا کردین؟
-بنده از طرف سازمان ملل جادوگری اومدم.
دامبلدور دستی به ریشش کشید و به این فکر کرد آیا سازمان ملل جادوگری وجود دارد یا نه. اما به نتیجه ای نرسید. سپس دستانش را باز کرد و به نیوت گفت:
-ای فرزندم بیا به سویم... ما سازمان ملل را دوست داریم.
نیوت که درباره تمایلات دامبلدورانه شنیده بود به عقب رفت. و سپس گفت:
-اقای دامبلدور بنده مامور شدم که شمارو به علت وضعیت بد غذایی ویزلی ها به یک گردش ببرم.
-آه فرزندم ما از سازمان ملل تشکر میکنیم. فقط چه شرایطی دارد؟
-تنها شرطش اینه که شما چوبدستی خودتونو به عنوان یه ضمانت به ما بدین تا فقط50نفر از ویزلی ها با ما بیان.
دامبلدورگیج شده بود. از یک سو سازمان ملل نگران وضعیت غذایی ویزلی ها بود و از سوی دیگر فقط 50 نفر آن ها را به گردش می برد. او بالاخره به این نتیجه رسید تا چوبدستی اش را به نیوت بدهد. او از نیوت پرسید:
-خوب کی این گردش شروع میشه؟
-شما فردا صبح ساعت 8 بیاین دم در هاگزهد. از اونجا میریم، شام و ناهارم با ماست.
سپس نیوت از او خداحافظی کرد و با خوشحالی آن جا را ترک کرد.
صبح روز بعد-کافه هاگزهدنیوت به همراه اتوبوس شوالیه که دزیده بود، مقابل کافه هاگزهد منتظر دامبلدور و بقیه محفلی ها بود. در همین حال صدای چندین نفر از کوچه کناری آمد:
-ما بچه های محفیلم....زیبا و خندانیم.
دامبلدور از دور نمایان شد. پشت سر دامبلدور 50 بچه ی موی قرمز که طبیعتا از ویزلی ها بودند، در حال جلو آمدن بودند. در کنار بچه ها فنگ به همراه آرتور ویزلی بودند. نیوت اتوبوس شوالیه را روشن کرد و محفلی ها را سوار کرد.
کمی از کافه هاگزهد دور شدند. در همین زمان نیوت به میان محفلی ها آمدوگفت:
-امروز من میخوام شما رو به جایی ببرم که تا الان هیچ جادوگر و ساحره عادی پا نگذاشته... میخوایم به مرلین لند بریم.
-مرلین لند؟ یعنی ما مرلینی می شیم؟
-بله مرلین لند یک دنیا موازی با دنیای ما هست. تمامی ما مرلین درونمون در این سرزمین وجود دارد.
جمعیت به گونه ای به نیوت نگاه میکردند که انگار انسانهای جنگل آلبانی بودند. او از نفهمیدن آن ها خوشحال شده بود. او حرف هایش را ادامه داد:
-فقط باید مواظب باشین که مرلین درنتونو اونجا نابود نکنین. اینجوری دیگه از لطف مرلین محروم میشین. لطفا اپلیکیشن مرلین نت نصب کنین. بعدش من براتون مرلین شکن میفرستم تا بتونین راحت برین توی مرلین نت ملی.
ملت باز هم تسترال گونه او را نگاه کردند و گوشی هایشان را درآوردند. نیوت به آن ها مرلین نت را داد. در همین زمان یکی از پنجاه ویزلی حاظر که مشخص نبود دقیقا بچه چندم ان ها است، گفت:
-آقا سازمان ملل نمیشه بریم کنسرت انریکه مرلینیاس و مرلینا دل ری؟
نیوت عصبانی شد و گفت:
-طبق برنامه من عمل میکنیم ویزلی. در وهله اول ما به پیش دکتر مرلین دگورث گرنجر می رویم. ایشون فوق دکترای مرلینعجون شناسی از دانشگاه صنعتی مرلین مریلنهران دارن. میخوان به ما مرلینعجون بدن تا داخل مرلین لند به مرلین درونمون تبدیل نشیم.
بعد از چند دقیقه اتوبوس شوالیه از در مرلین لند وارد شد. آن ها می خواستند به سمت آزمایشگاه دکتر مرلین دگورث گرنجر بروند که صدای شکستن شیشه اتوبوس شنیده شد.
نیوت دید که حدود ده نفر از ویزلی ها برای دیدن فیلم Fantastic Merlines And Where To Find Them 2017 از اتوبوس فرار کردند. نیوت گفت:
-ویزلی بزرگ دنبالشون برو. اونا میرن مرلینما فیلم ببینن.
در همین زمان ان ها به خانه مرلین دگورث گرنجر رسیدند. نیوت به عنوان مرلینمای تور از اتوبوس یا مرلینوبوس پایین آمد و جلویش فردی از سازمان مرلین متحد ظاهر شد. او با عصبانیت گفت:
-آقای محترم، شما ناقص حقوق بشر هستین. شما آبروی سازمان مرلین متحد بردین.
نیوت پوکرفیس شده بود. او می دانست که سازمان مرلین متحد ساخته ذهنش بود و وجود خارجی ندارد. در همین زمان گروهی به آن ها حمله کردند و تمامی آن ها را بیهوش کردند.
یک ساعت بعد-مرلینمولد- ای قشنگ تر از مرلینا تنها تو کوچه نریا مرلینای محل دزدن مرلین منو میدزدن.
نیوت با شنیدن این شعر از جایش بلند شد. او در خانه ای بزرگ و خالی از وسایل و در میان چندین جادوگر قوی هیکل بود. در همین زمان مرلین گانت به سمت او آمد:
-بشین تا رئیس بیاد.
-تو مرلین درون مورفینی؟
-مورفین تسترال کی هست؟ من مرلین هستم، یعنی اینجا همه مرلین هستن.
نیوت از این همه مرلین شگفت زده شده بود. او مرلین لند را از روی اینترنت پیدا کرده بود. در واقع او اصلا تحقیقی درباره این محل انجام نداده بود اما تمام حدسیاتش درست در آمده بود.
در این زمان او مردی کچل را دید. نیوت او را در سریال مشنگی دیده بود. از دور او را با زبان مرلین لند صدا زد:
-آقای مرلین وایت شما فرمرلینگی این جمع هستین. من به عنوان مرلینما ای تور میخواستم در مورد این بی احترامی بپرسم.
مرلین وایت به سمت نیوت آمد. او با تمام قدرتی داشت به گوش نیوت زد و گفت:
-شما گروگان ما هستین. ما شما رو برای آزادی سر دسته مون با پلیمرلینس مرلین لند معاوضه میکنیم.
نیوت ترسید. با اینکه مرگخوار بود اما تا این زمان هیچ وقت در آدم ربایی شرکت نکرده بود.
نیوت به محفلی ها نگاه کرد. هر کسی درحال انجام کاری بود. دامبلدور به مرلین درونش که مرلین گریندل والد بود خیره شده بود. نیوت مضطربانه به سمت مرلین گانت رفت و گفت:
-میتونم یک درخواست داشته باشم.
-هاا..چی میگی بوژبوژی؟
-میخواستم یه فیلم بفرستم میشه دوربین مخفی و گوشیمو به من بدین.
دقایقی بعد مرلین گریندل والد دوربین و گوشی را به نیوت داد. نیوت حافظه دوربین را در اورد و به گوش اش زد و در تلگرام به لرد فرستاد و نوشت:
-ارباب آخرین ماموریت انجام شد. فکر کنم به اندازه کافی هم من و محفلی ها اذیت شدند. آخرین درخواست من اینه که مرلین خوانده بچه هام بشین. من هم اینجا به مرلین اسکمندر تبدیل میشوم. با یاد مرلین.
در همین زمان صدای مرلین وایت آمد. او گفت که رئیس آزاد شده فقط این جادوگران را باید تحویل بدیم. آن ها به سمت جادوگران رفتند وآن ها را بلند کردند و به بیرون بردند. نیوت خوشحال بود که میرود که مرلین گانت او را نگه داشت. مرلین به او گفت:
-رئیس با تو کار داره.
-چی؟من میخوام برم.
پنج دقیقه بعد رئیس آن ها آمد. او کسی نبود به جز مرلین درون وینکی. نیوت فهمید در چه مخمصه ای افتاد. مرلینکی به سمت نیوت آمد و گفت:
-نیوت تو باید بخاطر کشتن وینکی کشته بشی. من مرلین درونتو کشتم تا تو جاودانه نباشی. بخاطر همین هم به زندان افتادم. حالا هم وقته انتقامه.
در همین زمان مسلسلش را بیرون آورد. نیوت چشمانش را بست و زندگی اش فکر کرد. چند ثانیه گذشت و نیوت یکی از چشمانش باز کرد. همه روی زمین افتاده بودند.
کسی آن ها را کشته بود. نیوت به دنبال فرشته نجاتش بود. او تنها اثار باقی مانده از بزاق یک هاسکی که برنزه کرده بود را دید. فنگ از اول سفر مواظب او بود.
نیوت می توانست به راحتی به زندگی اش برگردد. او تصمیم گرفت که در همان مرلین لند بماند و مرلین اسکمندر بشود و در خاطرات جاودانه شود.