اوتو آرام سرش را به پنجره یخ زده تکیه داده بود و به مناظر مه آلود اطراف نگاه می کرد. همه چیز از آن چیزی که فکر می کرد سریع تر رخ داده بود. خیلی زود یازده ساله شد، خیلی زود نامه به او رسید، خیلی زود مادرش مُرد و خیلی زود به هاگوارتز پا گذاشت. از همان دقایق اول سکوت را پیشه کرده بود. حتی وقتی همه دوست پیدا می کردند و با هم حرف می زدند هم او هیچ چیز نمی گفت و فقط به بیرون نگاه می کرد. افکارش فوران می کردند ولی خودش آرام به نظر می رسید.
- ببینم اسم تو چیه؟
- اوتو...
- چه اسم باحالی... حدس می زنی تو کدوم گروه بیفتی؟!
- برام مهم نی...
دو پسر کناری اش پوزخندی زدند و با هم پچ پچ کردند. لونا که پچ پچ آن ها را دید رو به اوتو کرد و گفت:
- اینا اسلیترینی هستن... عوضی و مغرور!
- مواظب حرف زدنت باش!
- تو هم مواظب خودت باش!
اوتو برگشت و به آن دو نگاه کرد. چشم هایش خشمگین و دست هایش مشت شده بود. می خواست هر دو آن ها را بدرد. هرگز توهین را قبول نمی کرد نه تا این حد!
- یا بلند شید گورتونو گم کنید یا همین جا گردنتونو می شکنم!
دو پسر کمی عقب رفتند و سپس با عصبانیت از کوپه خارج شدند. لونا نگاهش را از آن ها گرفت و به اوتو انداخت...
❇❇❇
- سال اولیا از این طرف!
هاگرید را می شناخت. تقریبا همه جا حرف از او بود پس اوتو هم او را می شناخت شاید کم تر ولی می شناخت. همه با چشم هایی نگران به دنبال هاگرید رفتند.
هاگرید قدم هایش سریع و بزرگ بود و برای رسیدن دانش آموزان به او مجبور بودند بدوند. سرانجام هاگرید پشت در بزرگی که زن مسنی هم أن جا بود ایستاد.
- خوب من میرم. ایشون پروفسور مک گونگال هستن و باید به حرفشون گوش کنید.
سپس از پله ها بالا رفت و گم شد. چشم ها به سوی مک گونگال که حال یک طومار بزرگ در دست داشت خیره شد.
- مایکل کرنر!
- حاضر...
- اوتو بگمن.
- حاضر...
- لونا لاوگود.
- حاضر...
- ...
❇❇❇
- اوتو بگمن!
استرسی عجیب داشت و همهمه آن را شدت می بخشید. قدم هایش آهسته ولی پایدار بود تا اینکه به چهار پایه رسید. هاگرید او را بلند کرد، روی چهار پایه نشاند و مک گونگال کلاه را روی سر او گذاشت. ابتدا هیچ چیز نبود. نه صدایی و نه حالت عجیبی اما ناگهان...
- خوب، چیزای زیادی در تو میبینم! هوش زیاد، سکوت، مرگ، مهربان، آرامش و استوار... بهترین گروه برای تو ...
ریونکلاوه!صدا در سرسرا پیچیده شد و بچه های میز ریونکلاو با هوا رفتند!