هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴
#1
به تکه آیینه ی شکسته ی روی دیوار زندان نگاهی انداخت.لبخندی تلخ بر روی لبانش نقش گرفت.. نمیتوانست چیزی را که با چشمان خودش میدید باور کند.این او بود؟ بانو مورگانا, پیغمبره ی عالم و یکی از زیباترین ساحره ها در تمام عصرها؟

چشمان گود افتاده و صورت رنگ پریده و نحیفش چیزی خلاف این را اثبات میکرد..آزکابان روی او تاثیر بدی گذاشته بود.
چرا باید به این حال روز میوفتاد درحالی که هیچ کاری انجام نداده بود؟
چرا..چرا..چرا..این سوال تمام یک ماهی که در زندان میگذراند مثل خوره وجودش را میخورد.

از داخل آیینه جن خانگی را دید که همیشه برای او غذا میاورد نمیدانست با اینکه هردفعه به جن میگوید که از غذا آوردن برای او دست بردارد ولی جن همچنان کار خودش را میکند و هر روز سینی غذارا به سلول او آورده و دست نخورده برمیگرداند..
ولی او امروز تنها نبود.. آریانا نیز به همراه او آمده بود. نمیدانست زندان بان در آنجا چه کار دارد, ولی میدانست به زودی خواهد فهمید.

آریانا با لحنی سرد گفت: چرا غذات رو نمیخوری؟این جن هر روز با سینی دست نخورده برمیگرده آشپزخونه..تو هرچقدر هم گناهکار باشی باید غذات رو بخوری.
مورگانا با لحنی محکم گفت: لطفا تنهام بذار..من خودم میدونم باید چیکار کنم لازم نیست شما بهم دستور بدی.
آریانا با حالت طلبکارانه گفت: اینجا وزارت خونه نیست که شما به من دستور بدی..اینجا آزکابانه و منم زندان بانم..اون منم که به شما دستور میدم نه شما.

ولی مورگانا گویی در آنجا نبود.. ذهنش مایل ها دورتر از آزکابان سیر میکرد..چهره ی پر از نفرت همه را میدید که فکر میکردند او علیه آرسینوس توطئه کرده است..مردم را را می دید که با پوزخند نظاره گر بردن او به زندان جادوگران, آزکابان هستند.

صدای بلند آریانا باعث شد او از فکر کردن به نحس ترین هالووین زندگی اش دست بکشد.
- با شما هستم خانم لی فای.
- بله.. بله.. گوشم با شماست.
- پیام امروز مطلب مهمی نوشته فکر کردم دوست داری بخونی.
-اوه متشکرم, ولی تا اونجایی که یادمه به زندانی ها روزنامه نمیدادند.
-درسته ولی چیز خیلی مهمی داخل روزنامه هست که اینبار مجبور شدم قانون رو زیر پا بذارم..صفحه اول درموردش کامل توضیح داده.. من دیگه باید برم.

مورگانا روزنامه رااز آریانا گرفت, تیتر صفحه ی اصلی به این گونه بود:

جسد الیزابت استون در دریاچه پیدا شده است.


ویرایش شده توسط هستیا جونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۹ ۱۴:۵۱:۱۵
ویرایش شده توسط هستیا جونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۹ ۱۸:۳۵:۰۲




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۵۱ پنجشنبه ۷ آبان ۱۳۹۴
#2
لطفا جایگزین شود

نام:هستیا جونز

نژاد: نیمه خالص

گروه: ریونکلاو

چوب دستی: چوب درخت گردو, موی تک شاخ, 21 سانتی متر, انعطاف پذیر.

ویژگی ظاهری: هستیا دارای موهایی تیره است که در تضاد با چشمان روشنش است.

ویژگی اخلاقی: او دارای شخصیتی بسیار جدی است و کمتر دیده شده او بخندد.

معرفی کوتاه: هستیا در خانواده ای که مادر او مشنگ و پدر او جادوگر بود چشم گشود.او یک خواهر به نام ونوگ دارد که کاپیتان تیم کوییدیچ هارپی هالی هد است.او ابتدا در سنت مانگو کار میکرد ولی پس از نبرد هاگوارتز, تصمیم گرفت که به عنوان کارآگاه در وزرات خونه مشغول به کار شود.

انجام شد.


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۷ ۲۳:۰۴:۳۸




پاسخ به: باشگاه ترک اعتیاد ( سه دسته پارو!)
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ یکشنبه ۵ مهر ۱۳۹۴
#3
گودریک به تابلویی که روبه رویش بود خیره شد:

آرایشگاه لولو بیا :pashmak: هلو برو :pretty:
اولین و پیشرفته ترین آرایشگاه در دهکده هاگزمید با متد های فوق پیشرفته وامکاناتی نظیر:
مانیکور
پدیکور
اپیلاسیون
اصلاح صورت
براشینگ
رنگ و های لایت و لو لایت
شینیون
و هزاران هزار امکانات دیگر
+ کسانی که برای اولین بار میخواهند به هلو تبدیل شوند یک چوب دستی مفتی و 20 گالیون جایزه برایشان در نظر گرفته شده است.

گودریک با تعجب بار دیگر جمله آخر را خواند و با خودش فکر کرد:
برای چی باس یه چوب دستی مفت و 20 گالیون به اونایی که میخوان برن آرایشگاه بدن؟زمان جوونیای من که این چیزا نبود؟!

البته خیلی زود جواب سوالش را پیدا کرد.ساحره ای با عجله در آرایشگاه رو باز کرد و جیغ زنان گفت:
خدای من! یه مشتری!

و بدون اینکه به گودریک فرصت حرف زدن بده با عجله دستشو کشید و آوردش تو آرایشگاه.

-وای ترو خدا ببخشید اینجا انقدر بهم ریختس, سال ها بود که کسی در این آرایشگاه رو نزده بود; الان درستش میکنم.

به سرعت چوب دستیش را از جیب ردایش بیرون کشید و تکانی به آن داد; مبل هایی که چپکی روی زمین افتاده بودند, تکانی خوردند و صاف سر جایشان ایستادند, کتاب هایی که روی زمین پخش و پلا بودند, مرتب به کتاب خانه ی بزرگ پشت سرشان رفتند, بشقاب ها و پاکت های چیپسی که روی زمین بودند به سطل آشغالی که کنار میز بزرگی بود رفتند.

ساحره با دستپاچه گی گفت:
خب..خب فک کنم یه کمی بهتر شد; بفرمایید از این طرف.

و گودریک را به سمت میز بزرگ راهنمایی کرد.وقتی به میز نزدیک شدند, گودریک دید که یک آیینه تقریبا به بزرگی میز روبه رو ی میز قرار دارد و روی میز تعدادی از وسایلی که در عمر طولانیش ندیده بود.
وسایل را نشان ساحره داد و گفت:
ریش مرلین! اینا دیگه چیه؟
-شما نمیدونید؟نگاهی به گودریک انداخت و ادامه داد:البته طبیعیه که ندونید...خب راستش من از وسایل آرایشی مشنگ ها استفاده میکنم...
بعد با دیدن قیافه گودریک اضافه کرد:
البته..البته من بهتون تضمین میدم که هر جوری که بخواین درستتون کنم...
-هر جوری؟ بسیار خوب...
چهار ساعت بعد:
-اوففففففففففففف عجب چیزی شدی!

گودریک با نگرانی خودش را در آیینه بررسی کرد:
مطمئنی خوب شدم؟ دیگه کسی منو نمیشناسه؟
-برای چی اینقدر نگران این هستی که تورو بشناسن یا نه؟ باور کن مادرتم تورو نمیشناسه!

گودریک با خودش فکر کرد مثل اینکه این ساحره چند سالی میشه که بیرون نرفته ; وگرنه انقدر نمیپرسید که چرا نگران این موضوع هست...
-باشه بابا قبول کردم, فقط این چیزایی که گذاشتی تو چشام..اسمش چیه..تنزه منزه..هر چی داره چشامو میسوزونه.
-اسمشون لنزه, آقای..گفتین اسمتون چیه؟
-نگفتم ولی مهم نیس; دیگه مهم نیست.
ساحره شانه ای بالا انداخت و گفت:
باشه به هر حال..با ذوق دستاشو بهم کوبید و ادامه داد:
میتونم ازتون عکس بگیرم؟

بعد بدون اینکه به گودریک اجازه نظر دادن بدهد به سمت اتاقش رفت تا دوربین را بیاورد.
-پوووفففف عجب غلطی کردم اومدم اینجا.. موهامو که بلوند کرده زیرشم صورتی.. تازشم مثل گوسفندا برداشته پیچیدتشون :baaa: ..من نمیدونم این زنا این جور چیزارو میخوان چیکار..
بعد نگاهی به ناخن هایش انداخت و ادامه داد:
اینام که اندازه بیل شدن من نمیدونم چه جوری از این به بعد باس برم دستشویی..
سپس نگاهی به آیینه روبه رویش انداخت و گفت:
ولی خدا وکیلی کارش بد نیستا..با این ابروهای تراشینگ بود..چی بود دیگه هیچکی منو نمیشناسه...
ساحره همراه با دوربینی در دستش از اتاق بیرون اومد.
-خب حالا لبخند بزنین
تیک
-عالی شد; خب بفرمایین اینم از چوب دستی و اینم 20 گالیونتون, بازم تشریف بیارینا...
گودریک با عجله حرفش را قطع کرد:
صبر کن صبر کن ببینم من خیلی وقته اینجا نبودم..تو میدونی شیرینی فروشی هانی دوک کجاست؟
-آره چرا ندونم اگه بخواین راهنماییتون میکنم.

بعد با گودریک از آرایشگاه خارج شد و به سمت هانی دوک حرکت کرد.








پاسخ به: برای ساخت یک سپر مدافع به چه خاطره ای فکر می کنید؟
پیام زده شده در: ۱۷:۳۶ دوشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۴
#4
به سیریوس بلک





پاسخ به: به نظر شما ممکنه ولدمورت از چیزی بترسد؟
پیام زده شده در: ۱۰:۱۴ جمعه ۲۰ شهریور ۱۳۹۴
#5
توی کتاب ۶ دامبلدور میگه ولدمورت از تاریکی میترسه





پاسخ به: اگه یه روز براتون یک نامه از یک مدرسه جادوگری بیاد چی کار می کنید ؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۲:۰۷ چهارشنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۴
#6
خب این یکی از دوتا آرزوی دست نیافتنی منه
اولا که یه جیغ میکشم شروع میکنم به رقصیدن
دوما به بابام که مخالف هرچی کتاب تخیلیه نشون میدم که هر تخیلی میتونه واقعیت داشته باشه





پاسخ به: دروازه ی هاگوارتز (مدیریت)
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#7
سلام من میخواستم تو هاگواترز عضو بشم
باید چه کارهایی انجام بدم؟





پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۲۲:۰۳ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#8
سلام محفل نیروی جدید نمیخواد؟؟

دوشیزه جونز!

محفل نیروی جدید میخواد چرا نخواد. اما شما هنوز برای عضویت ... یه جورایی اول کاری. ببینید شما تو کتاب هم بخواین عضو محفل یا مرگخوارا بشین باید ورد و اینا بلد باشین و جادوگریتون قوی باشه که بتونید خوب به گروهتون خدمت کنید.

اینجا هم یه جورایی همین وضعه. شما باید تو ایفا فعال تر باشین و سطح نویسندگیتون بالاتر بره. رول بنویسین و ناظرش بگین براتون نقد کنه و نقد هارو به کار بگیرین تا سطحتون بره بالا. عجله نکنین وقت برای عضویت هست.

تایید نشد!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۲۳:۳۶:۳۳




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۹:۴۶ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۴
#9
نام:هستیا جونز

نژاد:نیمه خالص

گروه:راونکلاو

عضویت در:محفل ققنوس

چوب جادو:چوب درخت گردو،موی تک شاخ،23 سانتیمتر،سرکش

ویژگی ظاهری:موهایی به رنگ مشکی و چشمانی تیره و گونه هایی سرخ دارد

ویژگی اخلاقی:ساحره ای باهوش،خوش اخلاق و خنده رو و یکی از کسانی است که برای محافظت از هری برای جابه جا کردن او از پریوت درایو تا گریمولد پلیس داوطلب شده بود

تایید شد.
به ایفای نقش خوش اومدین.


ویرایش شده توسط yasi.h94 در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۸:۲۵:۳۶
ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۲ ۱۹:۳۲:۲۳




پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۴
#10
اشک هایش آرام آرام از روی گونه هایش پایین میریختند؛ نباید آن کار را قبول میکرد،خودش هم میدانست ولی...
ولی باید این کار را انجام میداد،باید دامبلدور را، بزرگترین جادوگر دنیا را،مدیر مدرسه ای که شش سال در آن درس میخواند را میکشت...
با این فکر اشک هایش شدیدتر از قبل از چشمانش فرو ریختند.
صدایی رشته ی افکارش را از هم گسست:
چرا دوباره داری گریه میکنی؟
صدای میرتل گریان بود؛ روحی که در دستشویی اوقات خود را میگذراند.
دراکو که سعی داشت بغض صدایش را پنهان کند با لحن نسبتا خشنی گفت:تو عادت داری تو کار همه دخالت کنی؟نه؟
این دومین دیدارشان بود،او که اصلا دوست نداشت کسی در کارهایش دخالت کند سعی داشت میرتل را هم مانند اسنیپ از سرش باز کند.
میرتل گریان که خیلی زودرنج‌ بود زد زیر گریه و با هق هق گفت:تو..تو..هم ..مث..مثل..بقیه..فک..فکر..میکنی..من..فضولم..و..ولی..اینطور..نی..نیست..من..فقط..قصد..کمک..کردن..به..به..تورو..دارم ..نه..چیز.. دیگه.. دراکو...
دراکو که با گریه میرتل دوباره یاد کاری که باید انجام میداد افتاده بود،دوباره شروع به گریستن کرد و گفت:هیچ..هیچ کس..نمیتونه..به..به من..کمک..کنه..هیچکس..میرتل..نه تو..نه اسنیپ..نه هیچکس دیگه..من..من..باید..اینکارو..خودم..انجام..بدم...
میرتل با لحن مهربانی که سعی در آرام کردن دراکو داشت گفت:حالا بگو چی باعث شده جادوگر مغرور مدرسه به خاطرش اینطور اشک بریزه؟
دراکو که حالا مشغول شدن صورتش بود گفت:این یک قضیه شخصیه من حتی به بهترین دوستام هم درموردش چیزی نگفتم..نمیتونم بگم میرتل باور‌کن نمیتونم..
میرتل که از خودداری دراکو برای گفتن رازش حسابی عصبانی شده بود گفت:اصلا نگو برو به جهنم پسره زرزرو...
و با عصبانیت به درون لوله ای رفت تا دوباره گریه اش را از سر بگیرد.
ولی دراکو با اندوه تمام به تصویر خودش درون آیینه خیره شده بود...اگر..اگر کیتی بل به خاطر اشتباه او میمرد..او هرگز خودش را نمیبخشید..او از دستور ولدمورت اطاعت کرده بود تا جایگاه خانواده اش را حفظ کند..ولی..ناخاسته باعث شده بود تا کیتی در سنت مانگو بستری شود..
صدای زنگ نشان میداد که باید به کلاس بعدیش که درس معجون ها بود برود..پس بار دیگر صورتش را شست و با شانه های فرو افتاده دستشویی را ترک کرد...

متن خوبی بود.ولی استفاده از اینتر میتونه به زیبایی متنتون جذابیت ببخشه.همینطور مرسومه که بعد از جمله با یه اینتر دیالوگ رو به خط بعدی منتقل کنید.

تایید شد.

گروهبندی و معرفی شخصیت.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۳۰ ۱۷:۳۲:۵۳








هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.