هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۳:۲۰ شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۹
#1
نام: گلگومات

نام خانوادگی: یادم نیست. شایدم همیشه همین صدام می کردن...فقط گلگومات

نام کامل: Golgomath
گلگومات

گروه: ریونکلاو

جبهه: مرگخواران

محل و تاریخ تولد: ما مثل آدم ها درگیر زمان نیستیم. شمال اروپا.

چوبدستی: درک ما از جادو جور دیگه ایه و نیازی به چوبدستی نداریم.

خصوصیات ظاهری: هیکلی تنومند و قدی به بلندی درخت سیب ، با سری بدون مو و ریش روی گردنی کلفت که مرزش با بدن قابل افتراق نیست.

خصوصیات اخلاقی: همیشه عصبانی و تحمل هیچ سرپیچی از طرف ضعیف تر ها رو نداره. خون و خون ریزی تنها تفریج واقعی است که داره. علی رغم ظاهر غیرانسانیش، گفته میشه گلگومات از غول های زیرک قبایل کوهستانی به شمار میره.

توضیحی از زندگی:

گلگومات علی رغم در دست داشتن قدرت به عنوان رئیس قبایل یا گورگ غول های کوهستان های شمالی، شخصیت شناخته شده ای ندارد. تنها زمانی که با زور قدرت را از رئیس پیشین قبایل غصب کرد مورد توجه جامعه ی جادوگری قرار گرفت. توجه جامعه ی جادوگری به او زمانی افزایش پیدا کرد که به یکی از متحدان اصلی لرد ولدمورت تبدیل شد و حتی پس از مرگ موقتی ولدمورت هم به او وفادار ماند و حاضر به همکاری با وزرات سحر و جادو و محفل ققنوس نشد.

========================================================
گذشته رو درست به خاطر ندارم.حتی بچگیم رو. شایدم چیز مهمی برای یادآوری نباشه ولی گاهی یه چیزایی یادم میاد.بیشتر شبیه رویا. خاطرات خودم نیستن. شایدم باشن. خاطرات آدم ها. یکی که توی یه مدرسه جادو یاد می گرفت. پر از ترس و نگرانی، چه آدم ضعیفی. و یه نفر دیگه، میان سال و شجاع تر از قبلی. یکی از خادمین لرد سیاه. خیلی به من نزدیکن ولی نمی خوام که باشن. من، گورگ قبایل شمالی، بالاتر از این حرفام که با دو تا آدم بی ارزش ارتباطی داشته باشم... ولی رویاها هیچ وقت تموم نمیشن...

پ.ن: برای انتخاب گروه ظاهرا قوانین جدیدی هست. من ریون رو انتخاب کردم چون قبلا هافل پاف رو دیدم (Obviously!) و 3 4 سال هم یه اسلیترینی بودم. ترجیحم اینه که ریون که برام
جدیده رو ببنیم.

---
درود.
خوش برگشتید.
طبق قوانین ایفا، نمی‌شه با یه اکانت دو شناسه نمایشی رو داشت. لطف کنید بلیت بزنید و اکانت جدیدی باز کنید، بعد همینجا معرفی‌تون رو ارسال بفرمایید.


ویرایش شده توسط تام جاگسن در تاریخ ۱۳۹۹/۱۱/۱۱ ۲۰:۱۵:۵۵

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس معجون سازي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۷ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
#2
پرفکت هافلشون!

به دلیل فعالیت نه چندان زیادم خارج از تالار و هاگ، همه ی پستام رو چلوندم تا این از توشون در اومد! این پستم توی آموزشگاه مرگخواری رو انتخاب کردم.

-------------------------------------------------
نقد

نقل قول:
- پروفسور میشه در مورد این توضیح بدید...

- به اون دست نزن بچه....

ششیشششسسسسس....


متاسفانه در فرمت بندی متن استعداد چندانی ندارم! بهتر بود انتهای جمله ها رو با نقطه تموم کنم یا علامت مناسب،سه نقطه جز در مواردی که واقعا نیاز باشه، متن رو زشت می کنه.

افکت صوت رو هم بهتر بود بولد می کردم و توی پرانتز یه توضیح بامزه براش می نوشتم.

نقل قول:
رودلف در حالی که پیشانی اش را می مالید، در ذهنش سارا را همه جمع دانش آموزهایی که از صبح تا آن لحظه تحت نظرش مرده بودند اضافه کرد. بلاتریکس چندان خوشحال نمی شد ولی خب، بلاتریکس هیچ وقت چندان خوشحال نبود.


قسمتی که با بولد مشخص کردم،غلط داره! باید اصلاح بشه تا مفهوم پیدا کنه.جمله ی آخر رو هم میشد یه کم بهتر نوشت که توی قسمت اصلاح، تغییرش دادم.

نقل قول:
در همین لحظه ذهن رودلف به شدت درگیر شد و چندین فلش بک با جلوه های ویژه به سبک هالیوودی در ذهنش جرقه زد. ویزلی! یکی از دشمن های خونی ارباب، کسی که هورکراکس ارباب رو به شدت مورد عنایت قرار داده بود. کسی که به طرز مشکوکی مارزبونی رو با یک جلسه آموزش( اون هم نه به صورت مستقیم!) یاد گرفته بود و تالار اسرار رو باز کرده بود.حتما ارباب به خونش تشنه بود.


توی این پاراگراف، ثبات لحن وجود نداره. توی یه نوشته ی طنز ممکنه خیلی به چشم نیاد اما به هر حال درست نیست. اگه از عبارات کتابی استفاده شده، استفاده کردن از "رو" یا "مارزبونی" و ... چهره ی پست رو زشت می کنه.

از طرفی جملات آخر پاراگراف رو میشه به شکل بهتری نوشت.

چند قسمت دیگه از متن رو هم تغییر دادم تا پست یه کم بهتر بشه. بهشون اشاره ی مجزا نمی کنم چون به معنای دقیق کلمه غلط نیستن ولی میشه با عبارات بهتر جایگزینشون کرد!
یکی دو تا شکلک هم اضافه کردم که خب قابل شما رو نداره!

اصلاحیه:

- همون طور که می بینید امکانات آموزش مقر...چیز.. هاگوارتز خیلی کامله!

- پروفسور میشه در مورد این توضیح بدید؟

- به اون دست نزن بچه!

ششیشششسسسسس....(افکت فرو رفت آهن در گوشت ملت!)

نور سرخی برای چند لحظه همه جا را روشن کرد.

- خب... سارا هم برگشت خونشون! من میگم مراقب باشید، ولی دقتتون در حد صفره!

رودلف در حالی که پیشانی اش را می مالید، در ذهنش سارا را هم به جمع دانش آموزانی که از صبح تا به آن لحظه تحت نظرش مرده بودند، اضافه کرد. بلاتریکس از این موضوع چندان خوشحال نمی شد ولی خب، بلاتریکس هیچ وقت چندان خوشحال نبود!

رودلف برای چند لحظه تور آموزشی را متوقف کرد تا سرشماری کند.

-هوم... 5 تا اینجا... 5 تا هم اینجا... با تو یکی میشه...

در همین لحظه چیزی نظرش را به خود جلب کرد، یکی از سال اولی ها خیلی آشنا به نظر میرسید.

- هی پسر... آره با توئم اسمت چیه؟

پسری مونارنجی از میان جمع من من کنان جواب داد: هوگو هستم، پروفسور لستر!

- نه فامیلت رو میگم!

- ویزلی.

در همین لحظه ذهن رودلف به شدت درگیر شد و چندین فلش بک با جلوه های ویژه به سبک هالیوودی در ذهنش جرقه زد. ویزلی! یکی از دشمن های خونی ارباب، کسی که هورکراکس ارباب را به شدت مورد عنایت قرار داده بود. کسی که به طرز مشکوکی، در کمال بی استعدادی، مارزبانی را با یک بار شنیدن( آن هم وسط تالار اسرار!) یاد گرفته بود و تالار اسرار را باز کرده بود. از طرف مادری هم که هرمیون گرنجر جای خود داشت ولی توضیح در مورد او، از حوصله ی این فلش بک خارج بود!

- پروفسور...پروفسور!
- هان؟! چیه؟!
- پروفسور الان نزدیک به ده دقیقه است با این صورت به من خیره شدید!
- نه چیزی نیست!... اهم... من گاهی اوقات شاگردام رو اینجوری تست می کنم! پروفسور بلا! بلااااااا! بلاااااا!

به جای جواب، سیخونک محکمی از جانب بلا به رودلف رسید. بلا به آرامی در گوش رودلف زمزمه کرد: چته؟! خیر سرت باید مثل پروفسورا رفتار کنی! اگه نمی تونی دست کم مثل آدم رفتار کن!

- اون پسره رو می بینی اونجا؟! نه کناریش... می دونی کیه؟!

- یه پسر مونارنجی ابله؟!

- نه! پسر رون ویزلیه!

بلاتریکس که در ابتدا در ناباوری به سر می برد کم کم با دقیق شدن در قیافه ی پسر، مطمئن شد. پوزخند نمکینی زد و با خود فکر کرد: یه ویزلی مرگخوار! ارباب از این بهتر نمی تونه انتقام بگیره!

2- علت اثر منفی ای که معجون ایرادگیری روی ریگولوس گذاشت رو حداکثر در یک پاراگراف تشریح کنید.(5 نمره)

اثر منفی؟! کدوم اثر منفی؟! [شتـلـــق... باو وندل نزن خوب! رفتم درس استاد رو بخونم! باز بی اعصاب بازی در آوردی؟! اه! ] آها... خب اول از همه اثری که گذاشت همچین هم منفی نبودا! به جای اینکه مجبور شه با کلی بدبختی خودش رو نقد کنه، یه دهن آواز خوند. کاش روی ما هم همین اثر رو میذاشت! والا!

حالا چرا ریگولوس این واکنش رو نشون داد؟ چند حالت وجود داره. یا استاد هکتور معجون رو اشتباه درست کردن، که استغفرالمرلین! یا اینکه این بشر واقعا بی ایراد هست و بعد از خوردن معجون هیچ جوره نتونسته در خودش ایراد پیدا کنه! که خوب در جواب میگیم هه!

حالت سوم که به نظر من محتمل ترین حالته، اینه که ریگولوس آب بندی شده. از بس معجون به خوردش دادید، پوستش به شدت کلفت شده و معجون ایرادگیر که سهله، معجون مرکب پیچیده!( من اسم همین یه معجون رو بلدم ) هم روش کارساز نخواهد بود. کلا این بشر مقاومت پیدا کرده، واسه همینه که میگم بدون تجویز دکتر، آنتی بیو...چیز... معجون مصرف نکنید!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۲ ۱۱:۵۲:۰۴

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۰۵ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#3
کهنه وارد هافلپاف!

1-در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد؟

-اه تو جادوگری؟! عخعخعخعخ( افکت مردن!)

این اولین برخورد یک ماگل با یک جادوگر بود که نتیجه ی خوشایندی برای ماگل بخت برگشته به دنبال نداشت!برای کسب اطلاعات بیشتر برخورد دوم را بررسی می کنیم.

- اه تو جادوگری؟!
-آره!
- عخعخعخعخع!

از پشت صحنه اشاره می کنند که با این وضعیت نمره نمی گیریم! پس فست فوروارد می کنیم به برخورد 543 ام که برای اولین بار یک ماگل از زیر دست جادوگرها زنده در رفت! :

تدی و آندرومیدا مدت مدیدی بود که با خوبی و خوشی و با رعایت موازین آسلامی! با هم دوست بودند! تد پسری جذاب، با کمالات و ساحره کش بود ولی در مقابل آندرومیدا لنگ می انداخت.

تدی در حالی که روی چمن ها دراز کشیده بود و به آسمان خیره شده بود لبخند ملیحی زد و گفت: آندو، هوای متبوعیه نه؟

آندرومیدا که تقریبا تمامی دیالوگ های تد را حفظ شده بود از سر بی حوصلگی آهی کشید و جواب داد: آره واقعا!

- من حس یه کفتر عاشق رو دارم آندو!

- چه لووووووووووس!

- خودت لوسی!

-تو لوسی!
.
.
.
.
حقیقت این بود که آندو و تدی هر دو به شدت لوس بودند! ادامه ی مکالمه ی ارزشی این زوج برای صرفه جویی در وقت، حذف شده است!

تدی دوباره به آسمان خیره شد و گفت: حالا از اینا که بگذریم، من خیلی خوشحالم که صاف و صادقیم! رازی بینمون نیست!

- اهم...اهمم... آره! واقعا خیلی خوبه که رازی نداریم!
- تو مشکوک می زنی! رازی هست که به من نگفتی؟!
- نه به مرلین!
-مرلین کیه؟! من می دونستم داری به من خیانت می کنی!

و اینگونه بود که آندرومیدا ناچار شد برای ساکت کردن تدی، حقیقت را برایش تعریف کند. برای خوانندگانی که اگر از صد متری ریون رد شوند، با سنگ می زننشون، باید گفت که آندرومیدا ساحره بود!

-ععع! تو ساحره ای؟! من حتی فکرشم نمی کردم!
- خیلی هم دور از ذهن نبوده ها! فکر نکردی آخه کدوم ماگلی اسم بچشو میذاره آندرومیدا! ولی ببخشید که بهت نگفته بودم! نمی دونستم واکنشت چیه!

- هووم...جا خوردم ولی اشکالی نداره عزیزم من به این چیزا اهمیت نمیدم!

آندرومیدا با شنیدن جملات تدی، اشک در چشمانش حلقه زد و منقلب شد.

- اوه تدی من می دونستم تو از اوناش نیستی! حالا که فهمیدم منو واسه خودم دوست داری وقتشه این طلسم هایی که روی خودم اجرا کرده بودم رو هم بردارم!

- چی؟! صبر کن ببینم...

قبل از اینکه جمله ی تدی تمام شود، آندرومیدا چوبدستی بیرون آورد و به طرف صورتش گرفت و چند کلمه زیر لب زمزمه کرد. نور درخشنده ای تابید که باعث شد تدی چشمانش را ببندد، وقتی باز کرد با منظره ای روبرو شد که هوش از سر هر جنبنده ای می برد!

- یا سنت جاستین! کو آندو!؟
- من آندوئم! گفتم قیافه واقعیم رو ببینی

تدی که حالا واقعا شک داشت که آندو مخفف آندورانیک تیموریان است یا آندرومیدا! از وحشت چهره ای که میدید زبانش بند آمده بود و عقب عقب می رفت!

آندو جادوی دیگر کرد و شونصد کیلو اضافه وزنی که تا به آن لحظه با جادو پنهان کرده بود را آشکار کرد! تدی پس از دیدن این صحنه سعی کرد فرار کند ولی توسط آندو دستگیر و به شدت مجازات شد! تدی که از همان اول هم آدم سطحی نگری بود، بعد از دیدن چهره ی واقعی آندرومیدا حقیقتا قادر به ادامه ی رابطه نبود ولی آندرومیدا آنقدر به زور معجون عشق در حلقش ریخت که زیر پوستش رسوب داد! و به این ترتیب تدی دلباخته ی آندرومیدا باقی ماند!

حاصل آزدواج این دو، تانکس بود که بعدها به هاگوارتز رفت و در گروه عظیم الشان هافلپاف مأوا گزید! و بعد هم با لوپین ازدواج کرد و ... (نیاید هی برای تانکس واسه گروه های دیگه درخواست بدید، تانکس هافلیه خانم! یا آقا! )

2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)

مار که پیر بشه قورباغه سوارش میشه!

روزی روزگاری قورباغه ای در برکه ای زندگی می کرد و با قورقور هایش سعی می کرد جنس مخالف را جذب کند!( فصل 7 زیست پیش! ) اما در این امر موفق نبود و فقط جغد و مار و راکون! و خلاصه شکارچی های مختلف را جذب می کرد که مجبور میشد با هزار جور بدبختی از دستشان فرار کند. اما قورباغه ی قصه ی ما دست از تلاش نمی کشید و کلا هی سعی می کرد جنس مخالف را جذب کند!

بالاخره بعد از مدت ها قورقور کردن، گذار یک قورباغه ی مونث دلربا به برکه افتاد راستش همچین دلربا هم نبود،اصلا دلربا نبود! ولی قورباغه ی داستان ما از کمبود امکانات رنج می برد و به مثل کفش کهنه در بیابان نعمت است، اعتقاد راسخی پیدا کرده بود. به همین دلیل بی لحظه ای درنگ با چند جهش خودش را به هدف رساند و با جنتلمنانه ترین لحنی که سراغ داشت گفت: آه بانو!بالاخره به قورقورهای من پاسخ دادید! بیاید با هم زندگی تشکیل بدیم!

قورباغه خانم از گوشه ی چشم به صورت ایشش واری، به قورباغه ی مذکر( نویسنده از اینکه برای قورباغه ها اسم نگذاشته، سخت پشیمان است!) نگاهی انداخت و گفت: از وضع زندگیت برام بگو! خونه داری؟ ماشین؟

- خونه؟! ماشین؟! ولی من قورقور کردم، قاعدتا باید بر اساس کیفیت قورقور تایید صلاحیت شم دیگه! شوخی نکن

- باو اینا دیگه قدیمی شده! تو چه دوره ای زندگی می کنی تو! اصلا من میرم تو هم تا آخر عمر واسه خودت قور بزن اینجا! جونت در آد!

- نه غلط کردم! خونه که همین برکه هست برو واسه خودت بچرخ همش مال منه!

- ماشین؟!

و اینگونه بود که قورباغه ی داستان ما از برکه خارج شد تا به این در و آن در بزند و مرکبی جور کند. اما پس از مدت ها جستجو به هیچ جایی نرسید! در اوج ناامیدی بود که به گوشش رسید که مار پیر و دانایی در آن نزدیکی ها زندگی می کند که سرد و گرم زمانه را چشیده است و جواب هر سوالی را می داند. قورباغه با شوق و اشتیاق نزد مار رفت.

- ای مار دانا! محتاج مرکبی هستم به مقصود آزدواج! راهی نشانم بده!

مار دانا نگاهی به قورباغه انداخت و در فکر فرو رفت. سکوت همه جا را در برگرفته بود و مار دانا مشغول فکر بود. فکر کرد و فکر کرد تا اینکه پس از 4 ساعت مراقبه به سخن آمد و گفت: قناعت!

قورباغه از آنچه می شنید منقلب شد. کلامی به غایت عمیق و آموزنده! اما قورباغه ی داستان ما، آموزنده و پند آموز حالیش نبود و ماشین می خواست! از این رو به خاطر وقتی که تلف شده بود به شدت عصبانی شد و زد همه زندگی مار را به بوق کشید! در حین نابود کردن زار و زندگی مار بود که فکری به ذهنش رسید. با جهشی بلند روی مار پرید و سوارش شد! مار هم که ابتدا به این صورت در آمده بود، خواست مقاومت کند ولی وقتی دید خانه و زندگی اش ویران شده با خودش فکر کرد حداقل اگر بگذارد قورباغه سوارش شود، جایی برای زندگی و نانی برای خوردن دارد!

این شد آنچه شد!



ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۱۲:۱۰
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۱۴:۱۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۴۱:۱۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۴۳:۳۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۴۶:۵۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۱:۵۱:۲۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۲۳:۲۹:۵۱

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: از جادوگران چی می خوایم ؟
پیام زده شده در: ۱۷:۵۸ سه شنبه ۶ مرداد ۱۳۹۴
#4
نقل قول:
الان توی سایت بولدترین چیز نبرد دو جبهه ی مرگخوار و محفلیه. یه چیز قدیمی که تو مایه های همون نبرد خیر و شر هستش و سالهاست که داره ادامه پیدا می کنه.


خب طبیعیه. بولدترین چیز توی کتاب هم همین بود.

نقل قول:
از نظر من اگر قراره وزارتخونه ای داشته باشیم که بخواد توی ایفا مانور بده، بهتره که به عنوان یه جبهه ی سوم شناخته بشه.


الان نبرد محفل و مرگخوارا به اون شکل ایفا رو قبضه نکرده که ما بخوایم یه گروه سوم هم داشته باشیم. مسئله اینه که محفل و مرگخوارا، دو تا گروه ایفای نقش سایت هستن که فعالیت می کنن. خیلی روی نقش خودشون تاکیدی ندارن، سوژه ها روند خودشون رو طی می کنن و تموم میشن. این وسط مرگخوارا و محفلی ها( حالا به هر نسبتی) فعالیت می کنن و سوژه ادامه میدن. اینجوری نیست که مثلا هدف ولدمورت سایت شکست محفل باشه یا مثلا هر سوژه ای که مرگخوارا میدن در مورد خودشون باشه!

خلاصه من نمی فهمم این وسط اگه وزارتخونه مرگخوارا رو "غیرقانونی" بدونه چه اتفاقی میفته؟ دست ولدمورت از رسیدن به اهدافش برای نابودی محفل کوتاه میشه؟!

فرض کنیم فردا وزارتخونه مرگخواران و محفل رو غیرقانونی کرد. چی میشه؟ احتمالا ملت میان چند تا فرم پر می کنن بشن کارآگاه! در نهایت فعالیت به همین میزانی که الان هست ادامه پیدا می کنه و سوژه ها هم تغییر خاصی نمی کنن.


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۶ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#5
- یه داستان قدیمی هست در مورد یه مرد و پسر یک چشمش. مرد پسرش رو توی زیرزمین حبس می کرد...تمام روز. پسر از پدرش متنفر بود.

لرد ولدمورت نگاهش را از منظره ی چمن زار تاریک برداشت و به انعکاس تصویرش در پنجره ی اتاق چشم دوخت، تصویری که مدت ها بود دیگر حسی در او القا نمی کرد. بهایی که برای جاودانگی پرداخته بود. در حالی که همچنان خود را برانداز می کرد ادامه داد:

- یه روز یادش میره در رو قفل کنه... و پسر هیچ فرصتی رو از دست نمیده. بالاخره آزاده.دیگه هیچی نمی تونه جلوشو بگیره. پسر وسط بازی های بچگانش زمین می خوره و اون یکی چشمش هم کور میشه. جامعه ی ما اون پسره که دلیل کارای پدرش رو نمی دونه... گزارشت رو بده لوسیوس.

لوسیوس که تا آن لحظه با بی قراری دسته ی استخوانی چوب دستی اش را می مالید، از اینکه ناگهانی مورد خطاب قرار گرفته بود جا خورد.پس از سال ها، هنوز هم از تنها بودن با لرد سیاه، احساس خوبی نداشت.با بیشترین دقتی که در خود سراغ داشت کلمات را کنار هم قرار داد و گفت: سرورم، تمام ماگل زاده هایی که به آزکابان فرستاده بودید، دیروز بوسه ی دیوانه ساز رو دریافت کردن، اون تعدادی که هنوز فراری هستن هم بالاخره پیدا میشن...

- اون "تعدادی" که در موردشون حرف می زنی... حدودا چند تان؟

- سرورم نمیشه زیاد با قاطعیت حرف زد، مشخص نیست دقیقا چند تاشون زنده موندن و اونایی که موندن هم توی پاک کردن ردشون خیلی ماهرن. اسناد وزارتخونه و هاگوارتز هم کمک چندانی...

لرد سیاه با اشاره دستش به لوسیوس فهماند که ساکت شود.لوسیوس در حالی که گلویش از نگرانی به طرز آزاردهنده ای خشک شده بود، سکوت کرد و به زمین خیره ماند. تنها صدای قدم های لردولدمورت در فضای اتاق طنین انداز بود. هنگامی که
سکوت اتاق را فراگرفت، لوسیوس لرد سیاه را در چند قدمی خود دید.

ولدمورت برای مدتی با نگاهی که انگار مخفی ترین افکار مالفوی را می کاوید، به او چشم دوخت، سپس بدون اینکه تغییری در چهره اش ایجاد شود روی صندلی اشرافی چرمینی که درست در وسط اتاق قرار داشت، نشست. خیلی ها انتظار داشتند که ولدمورت ، وزارتخانه را به عنوان مقر اصلی خود انتخاب کند ولی او عمارت اشرافی مالفوی ها را ترجیح می داد. از طرفی،عدم حضور مستقیمش در رأس قدرت،حسی از امنیت کاذب را به جامعه القا می کرد، به همین دلیل هم بود که لوسیوس را به عنوان وزیر سحر و جادو انتخاب کرده بود.

- لوسیوس، واقعا نمی دونم زمان غیبتم چه اتفاقی برات افتاد که از اون لوسیوس مالفوی برجسته،کسی که همه، حتی من تحسینش می کردن، تبدیل شدی به چیزی که الان هستی... کم کم دارم از بی لیاقتی هات خسته میشم. "تقریبا" و "احتمالا" برای من قابل قبول نیستن، می خوام تک تکشون رو پیدا کنی و قبل از اینکه بیشتر از این خاندان های جادوگری رو مریض کنن، از بین ببریشون. می تونی این کار رو تموم کنی یا نه؟

لوسیوس لب هایش را که از خشکی به هم چسبیده بودند، خیس کرد و گفت: سرورم بابت کوتاهی هام من رو ببخشید.. مطمئن باشید ناامیدتون نمی کنم.

لرد سیاه چشمانش را باریک کرد و با تحکم پرسید: چیز دیگه ای هست که بخوای اضافه کنی؟

- سرورم... بله، مسئله ای پیش اومده.هنوز قطعی نیست ولی... دیروز به خونه ی کارکاروف ها توی مسکو حمله شده.

- دلیلی داره که سلامت نسل اون بزدل برام اهمیتی داشته باشه؟

- ارباب، ظاهرا تصورشون این بوده که شما هنوز با کارکاروف ها در ارتباطید... بازم میگم قطعی نیست اما احتمالا فکر می کردن که... که با این کارشون به شما ضربه می زنن.

لوسیوس در حالی جمله اش را پایان داد که از گوشه ی چشم، چهره ی ولدمورت را که به تدریج در هم می رفت زیر نظر داشت.ولدمورت در حالی که چوبدستی الدرواند را میان انگشتان استخوانی اش می فشرد، به آرامی روی صندلی جابجا شد. خشم درونش غلیان می کرد.احساسی که به سختی می توانست مهار کند. از مدت ها قبل، انتظار چنین چیزی را داشت.طبیعی بود که پس از پیروزی در مقابل وزارتخانه، جوامع جادویی سایر کشورها احساس خطر کنند، اما دورمشترانگ همیشه در خالص نگه داشتن خون جادویی وسواس داشت ; ولدمورت هیچ گاه فکر نمی کرد اولین اقدام از سوی آنها باشد.

- پس باید خودمون رو واسه یه جنگ جادویی با وزارت روسیه آماده کنیم... کسی از کارکاروف ها زنده مونده؟

لوسیوس که با شنیدن این حرف به طور واضحی متعجب شده بود، با صدایی منقطع جواب داد: بله ارباب، یه دختر. زخمی شده ولی توی آخرین لحظه تونسته آپارات کنه به عمارت لسترنج، ظاهرا بچگیش یک بار اونجا اومده بوده...

- بیارش اینجا...

- سرورم الان بیهوشه ولی اینجوری نمی مونه، در اسرع وقت فرمانتون اجرا میشه. مسئله ای که هست..

لوسیوس از اضطراب لبش را گزید و شمرده شمرده ادامه داد: مسئله ای که هست... اینه که قبل از بیهوش شدن، یه مقدار حرف زده. برخلاف انتظارمون، چیزی از وزارتخونه ی روسیه نگفته. چیزی که مدام در موردش حرف زده، یه اسمه یا شایدم لقب.ظاهرا یه جادوگر. البته زبون ما رو درست بلد نیست اما یه چیز واضح بوده... اون دختر با تمام وجود از اون جادوگر می ترسه.

- چه اسمی؟

لوسیوس با کمی مکث جواب داد: ارباب مرگ


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۹:۴۱:۵۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۹:۴۲:۲۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۹:۴۵:۱۱

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


حکومت تاریکی
پیام زده شده در: ۱۹:۲۲ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#6
باسمه تعالی


این تاپیک به داستان هایی اختصاص داره که در دنیایی نسبتا متفاوت با کتاب، اتفاق می افتن. دنیایی که درش لرد ولدمورت در جنگ هاگوارتز پیروز شده، تونسته بالاخره هری رو بکشه و دیگه مانعی بین خودش و قدرت مطلق نمی بینه.

در واقع این تاپیکی هست برای داستان هایی که پس از پیروزی ولدمورت اتفاق می افتن. چی میشد اگه ولدمورت برنده میشد؟ چه مسیری رو پیش می گرفت؟ حالا با این همه قدرتش چه کاری می کنه؟ و آیا مخالفین و دشمن های قدیمی و جدیدش می تونن جلوش رو بگیرن؟



وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: کلاس جادوی سفید مرلینی
پیام زده شده در: ۱۲:۳۱ یکشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۴
#7
آرشد هآفل پآف

1)یک رول بنویسید و در آن چگونگی و داستان لو رفتن جیمز رو توضیح بدید. به نظر شما چه کسی لیلی رو خبر کرد؟ لیلی در مقابل جیمز چه کار کرد؟(20 نمره)

یکی از پیاده روهای تایلند

- جیمز چه خوب شد این دفعه باهات اومدم نه؟!

جیمز در حالی که با نگرانی مواظب اطرافش بود نگاهی به چهره ی سرخوش لیلی انداخت و گفت : آره...آره! خیلی خوب کاری کردی . ایناها اینم از راجین کاتاداس سیوژینینیوس که تعریفشو می کردم!

لیلی نگاهی به ساختمان رنگ و رو رفته ای که روبرویش قرار داشت انداخت و گفت: اممم... آره باحاله! چی هست این؟!

- اممم... این یه جاییه که مردم وقتی حس آلودگی و ناپاکی می کنن می رن توش و با یه سری مواد خاصی خودشون رو تطهیر می کنن و به پاکی می رسن، خیلی جالبه!

- یعنی حموم عمومیه!؟

-آره اینم یه طرز بیانشه!

لیلی که تا قبل از این از یک پله برقی تاریخی، توالت عمومی تاریخی و دکه ی روزنامه فروشی ( که تاریخی نبود!) دیدن کرده بود، کاسه ی صبرش لبریز شد و گفت: حوصلم سر رفت باو! دو روزه منو اینجا میگردونی،اولاش خوب بودا، اما تو دو هفته میومدی اینجا اینا رو ببینی؟!

_ آره لیلی! من عشق تاریخم می شناسی منو که!
- نمی دونم والا! من هیچ وقت تاریخدوست... جیمز! اون پسره چقدر شبیه توئه!

جیمز نگاه به پسر روزنامه فروشی که در گوشه ی خیابان مشغول به کار بود انداخت و از جا پرید.

- اهمم... از قدیم که میگن! این جاپونی ها و تایلندی ها همشون شبیه همن!
- خب شبیه همن! شبیه تو که نباید باشن!

جیمز در حالی که دست لیلی را در جهت مخالف جایی که پسرک ایستاده بود می کشید، گفت: من یه رگم آسیایی و ایناست دیگه . بیا بریم یه فلافلی توپ میشناسم! اصلا صداش میکنن لیتل انقلاب! بریم!

- نه جیمز...عینه توئه! خیلی عجیبه!

لیلی خودش را از دست جیمز آزاد کرد و خودش را به پسر رساند. پسر با دیدن جیمز نیشش تا بناگوش باز شد و به سرعت به سمت جیمز دوید.

- بوبا! بوبا!
- جیمز این چی میگه؟
- اممم... امم.. به زبون تایلندی میگه. بوبا یعنی کیک! برو پسر جون ما اینجا کیک نمیدیم به کسی! تکدی گری نکن اینقدر!

لیلی که هنوز کاملا متقاعد نشده بود در حال تکان دادن سرش به نشانه ی تاسف! بود که ناگهان چشمش به پسر دیگری افتاد که از قضا شباهت بی بدیلی به هری خودشان داشت که به خاطر کنکور جادوگری نتوانسته بود همراهشان به این سفر بیاید. در همین لحظه با زوم آوت دوربین، لیلی با افکت شرلوکی صورت تعداد زیادی از رهگذران را یک به یک دید و خلاصه موضوعی را به فراست دریافت!

- جیــــــــمز!

جیمز در حالی که با خشونت سعی می کرد سیلی از کودکان را از خود جدا کند با وحشت جواب داد: بله عشقم؟!

- عشقم و بوق! عشقمی بهت نشون بدم! جریوس ماکسیما!

طلسم سرخ رنگی درست از کنار گوش جیمز گذشت و به رهگذر بخت برگشته ای برخورد که به طرز فجیعی که شایسته ی هیچ انسانی نیست، جان باخت!

جیمز که مایل نبود سرنوشتی مشابه داشته باشد با پرشی بلند رو جمعیتی که دورش جمع شده بودند پرید و با قرار دادن پاهایش روی سر ملت، به صورتی خفن روی جمعیت راه رفت که البته می توانست این کار را نکند ولی خب کرد!

لیلی که برای لحظه ای داشت با خودش فکر می کرد وات دِ ؟! ، به خودش آمد و جیمز را تعقیب کرد. صحنه ی تعقیب و گریزی که در حال شکل گیری بود، بعدها رکورد لایک یوتیوب را از ویدیوی "پیانو زدن نجینی با هم آوایی ولدمورت" ربود!

جیمز در حالی که به صورت ژانگولری فرار می کرد از روی دیواری پرید و در حیاط یک مکان غیرآسلامی فرود آمد. کمی پاهایش را مالید و آماده شد که به دویدن ادامه بدهد که احساس کرد طنابی نامرئی دور پاهایش پیچید و در هوا آویزان شد. بله لوی کورپس! ( با تشکر از گلرت! نویسنده درس ها رو به صورت کاملا ترکیبی یاد گرفته است! )

لیلی با نگاهی ترسناک در حالی که خون جلوی چشمانش را گرفته بود به جیمز نزدیک شد.

- لیلی منو ببخش! سیریوس اینا منو آغفال کردن!

- بوقی سیریوس که پونزده ساله تو آزکابانه!

- ععع؟! مگه جرمش قتل ما نبود؟! ما که زنده ایم!

- نمی دونم! یه بوقی زده دیگه! بعضیا تقدیرشون نکبته! ... اه! بحث رو عوض نکن! تکون نخور می خوام از وسط دو نصفت کنم!

جیمز با شنیدن این جمله طبیعتا شروع کرد به دست و پا زدن. ملتی که در آن مکان غیرآسلامی بودند، دست از کار کشیده بودند! و این صحنه ی عجیب را نظاره می کردند. ناگهان صدای زنانه ای که به طرز استرس زایی برای جیمز آشنا بود به گوش رسید:

- عههه! جیمز؟! ....از دست توئه بوقی ایدز گرفتم! میکشمت!(به سیخ! زبون ما رو درست بلد نیست!)

و اینگونه بود که لیلی موضوع را فهمید و جیمز توسط دو ساحره ی خشمگین به شدت مورد عنایت قرار گرفت و به شنیع ترین شکل ممکن به قتل رسید. خانواده ی پاتر برای پاک کردن ننگ این موضوع، جیمز را مفقودالاثر اعلام کردند،هاگرید هم سورسش خانواده ی پاتر بود و ...!

2)به صورت غير رولي وضیح بدید که جیمز چه برتری هایی نسبت به سوروس اسنیپ داشت که تونست لیلی رو از آن خودش کنه؟(یا به عبارت دیگر لیلی چه برتری هایی رو توی جیمز دید؟)(10 نمره)

از دو منظر به این قضیه میشه نگاه کرد، اول اینکه لیلی از کودکی سیوروس رو می شناخته و همگی می دونیم که خب از همین شروع کار، شانس اسنیپ برای داشتن هر گونه رابطه ی جدی آسلامی یا غیرآسلامی با لیلی به صفر تقلیل پیدا می کنه! چون لیلی به چشم برادری و داداشی به سیوروس نگاه میکنه و خلاصه به اصطلاح سیو friend zoned شد رفت پی کارش! تا درسی برای آیندگان باشه که اگه به دختری علاقه دارید، مثل آدم بگید! ادای داداش در نیارید! و الا به بوق میرید!

منظر دوم اینه که جیمز کلا آدم باحال تر و اجتماعی تری بوده. خلاصه خیلی کول بوده! ولی سیوروس فقط درسش خوب بوده! تو اون بازه ی زمانی لیلی بچه بوده فکر می کرده هر چی یکی باحالتره باشه برای زندگی بهتره! ولی احتمالا بعدها که سیوروس استاد هاگوارتز شده بوده و جیمز بیکار گوشه ی خونه مثلا دنبال ولدمورت بوده! لیلی هی می گفته من صد تا خواستگار دکتر مهندس داشتم ولی آخر زن توئه بوقی شدم!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۲:۵۲:۲۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۴ ۱۳:۰۰:۴۳
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۵ ۱:۱۱:۱۰

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۴:۲۰ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#8
ارشد هافلپاف!

1. فلسفه ی شیر و ویزن از نظر شما چیست؟ 10 نمره

داستانی هست بسیار پندآموز، در گذشته ی دور یا شاید هم نزدیک، در دنیایی که شاید خیالی بود یا واقعی، پادشاهی زندگی می کرد. روزی چند خیاط اومدن پیش پادشاه و بهش وعده ی یه لباس خیلی خاص دادن. لباسی که آدمای احمق از دیدنش عاجزن.پادشاه که خیلی تو خط مد روز و فشن بود و روز شبش رو با خوندن مجله های مزون های روز دنیا می گذروند، بودجه ی هنگفتی در اختیار خیاطا گذاشت. داستان اینقدر معروفه که گفتن بقیه اش لازم نیست. خلاصه بگم که خیاطا خواستن سر پادشاه رو با این توجیه که فقط احمقا لباس رو نمی بینن شیره بمالن!

ربطش به قضیه ی شیر چی بود؟ تا حدی معلومه! چجوری می تونیم به یکی توهین کنیم ولی قسر در بریم؟ بهترین کار اینه که یه چیزی بهش بگیم که اگه خواست یه چیزی بگه، بتونیم متهمش کنیم به منحرف بودن! یه چیزی بگیم و بعدش هم توجیه کنیم که اگه شما برداشت بدی می کنید، منحرفید! تازه یه چیزی هم طلب داشته باشیم! پرفکت کرایم!! ولی خب مردم به سادگی داستانی که پاراگراف بالا تعریف کردم، تسترال نمیشن! سوال اینه که شیر چیست؟ کسی درست نمی دونه ولی ظاهرا اینقدر بامزه و مهم هست که می تونه تکلیف یه کلاس هاگوارتز رو تشکیل بده!

ویزن چیست؟ ویزن دشمن شماره یک و فرضی ملت جادوگران است که برای خالی کردن عقده های درونی و احساسات آزادی طلبانه ای که در دنیای واقعی امکان تخلیه شان وجود ندارد اختراع شد! آیا می خواهید نقش روزنامه نگار مبارزی که خطر مرگ را به جان می خرد را بازی کنید ولی حال ندارید واقعا خطری به جان بخرید؟! به جادوگران بیایید و با ویزن مبارزه کنید! آیا می خواهید شوروشی و انقلابی درونتان را به پرواز دربیاورید ولی حسش فقط یه کم میاد؟ ویزن!

2. رولی درباره ی آینده جادوگران بنویسید. البته با درنظر گرفتن درگیری هایی که وجود دارد آینده را تصور کنید! چه کسانی هستند؟ چه کسانی نیستند؟ 15 نمره

سال 2500 پس از میلاد عله، سرزمین جادوگران

عضو تازه وارد مهتاب شیطون در حالی که شالش رو محکم دور صورتش پیچیده بود در طوفان شنی که دیدن را برایش سخت کرده بود حرکت می کرد. بعد از چند دقیقه پیاده روی بالاخره به دروازه ی سیاه رنگی رسید.

- من اومدم معرفی شخصیت!

مسئول تایید از بالای دروازه داد زد: خوب بگو!

- ولدمورت پاتر، گریفندور!
- ولدمورت پاتر دیگه چه کوفتیه؟!
- آها... شخصیت اصلی فنمه، آخه من فن می نویسم. داستانش اینجوریه که ولدمورت عاشق هری میشه و با هم ازدواج می کنن بعد ولدمورت پاتر بچشونه!
- ! ما شخصیت ساختگی قبول نمی کنیم اینجا!
- یعنی چی؟! من میرم از اینجا!

مسئول تایید که با شنیدن این حرف مشخصا مضطرب شده بود به سرفه افتاد ولی سریعا خودش را جمع کرد و گفت: باشه باشه! آخه ولدمورت لقبه! کسی لقبش رو نمیذاره رو بچش که! تام پاتری ، هری ریدلی چیزی درخواست بده تایید میشه!

-نه "ولدمـــــــــــورت پااااتر"
- جهنم! تایید شد! به ایفا خودش اومدی!

دوازه های ایفای نقش با صدای غیژ غیژ گوشخراشی باز شدند و تازه وارد، وارد شد.

افکت های فراوانی نظیر صدای جیرجیرک و حرکت بوته ی خار روی زمین و صدای زوزه ی باد در فضا پخش بود!خلاصه پرنده پر نمی کشید. تازه وارد شالش را روی صورتش کشید و پیاده روی را آغاز کرد. پس از 6 شبانه روز گذر از مناطق خطرناک برفی و باطلاقی و بیابانی و ... و استفاده از انواع تکنیک های سروایوال ! بالاخره از دور آتشی دید و با عجله خود را به محل آتش رساند.

چند آدم خمود و خسته دور آتش لم داده بودند و هر از گاهی با تکه چوبی که دستشان بود به زغال ها سیخونک می زدند. با دیدن عضو تازه وارد از جا پریدند. یکی سریعا بلند شد و به سمت تازه وارد آمد.

- سلاااام! ایول به جادوگران خوش اومدی! بیا پیشاپیش این رنک بهترین عضو تازه وارد رو داشته باش!
- سلام! ممنون از خوش آمدگوییت! ولی رنک رو که من همینجوری نمی تونم بگیرم، رایگیری باید بشه...
- تازه وارد فقط تو هستی و جاسم ویزلی! جاسم دست تکون بده!

موجودی بین انسان و میمون که مشخصا رگه هایی از عقب افتادگی ذهنی داشت برای عضو تازه وارد دست تکان داد!

- آها اوکی! باشه من رنک رو می گیرم

تازه وارد به همراه فرد خوش آمدگو رفتند و کنار آتش لمیدند.

15 دقیقه بعد

تازه وارد که به جز چند تا "سلام "و "ایول خوش اومدی"، چیز دیگری از جادوگران ندیده بود برای اینکه سر صحبت را باز کند گفت: خب رنک تازه واردی رو که گرفتم می خوام تلاش کنم بهترین نویسنده ایفا بشم!

ملت: نویسنده!
-چیه؟!
- ما هیچ کدوم اینجا سوات موات نداریم که! نویسندگی و این سوسول بازیا چیه؟!

تازه وارد: ! پس ایفا چی میشه؟

ملت که به نظر میرسید خنده شان تقریبا تمام شده نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به تازه وارد انداختند.
- ولدمورت پاتر جون! ایفا که نویسندگی نمی خواد! اینجایی که ما نشستیم اسمش چت باکسه! ببین یه تیکه ایفای میریم، لذت ببر!

و ایفا آغاز شد.

یکی داد زد: بچه ها جیگرتونو!
- ASL PLZ!
- بیایید بغلم همگییی!
_ حالا جعفریاش!
- محدثه چن وقت بود نمیومدی سایت! چطوریایی؟

تازه وارد که با وحشت به ایفای نقش ملت جادوگران نگاه می کرد از گوشه ی چشم دود سیاهی دید که از کوه کناریشان خارج میشد. صدای غرش و لرزیدن زمین تا آسمان رفت.

- یا عله ی مقدس! آتشفشان زوپس فوران کرده! ملت فرار کنید!

ولی قبل از اینکه ملت همیشه در صحنه، از صحنه خارج شوند توسط گدازه های آتشفشانی مورد اصابت قرار گرفتند و به طرز فجیعی یک به یک جان باختند. عده ای برای نجات جان خود به جزایر تلگرام و وایبر گریختند اما خشم علیوس نیلیوس، خدای زوپس آنها را رها نکرد. از تمدن باستانی جادوگران، جز ویرانه ای باقی نماند و به تدریج به افسانه ها پیوست!

پایان!

3. نظر شما درباره ی من و تدریس چیست؟ ریتا را در چه حدی می بینید؟ صادق باشید.. دروغ گو ها نمره نخواهند گرفت! 5 نمره

استاد اجازه! ما جلسه ی اول با خانواده رفته بودیم زیارت امام زاده جاستین، نظرمون رو فقط در مورد جلسه ی دوم میدیم!

ما تو تالار در به در دنبال کسی بودیم که بیاد تکلیف شما رو انجام بده، به هر کسی نشون می دادیم چنان عدم تمایل ازش ساطع میشد که کور میشدیم! آخر سر گذاشتیمش جلوی گربه لاکی، اونم رد کرد.گربه الان دو روزه فرار کرده، این دختر معصوم کل هاگوارتز رو داره دنبال گربش زیر و رو میکنه!

استاد چون خواستید دروغ نگیم، راستش رو میگم! هدف هاگوارتز اینه که اولا فعالیت بیشتر بشه، ثانیا سال اولی ها یه کم چیز یادبگیرن. با توجه به این اهداف، منطق حکم می کنه تکلیف ها جوری باشن که دانش آموزا رو به شرکت ترغیب کنن. تکلیف شما، بخصوص بخش اولش دقیقا نقطه ی مقابل همچین چیزیه! چون خیلیا مایل نیستن این بحث رو کش بدن، یکی هم که مثلا هفته ای یه بار آن میشه، اصلا در جریان موضوع نیست! خلاصه کنم، ریتا رو در حد پایینی نمی بینم ولی تدریسش رو چرا!

نقل قول:
+ نگران بالاک هم نباشید، عواقب پای منِ استاد است! :)


همانا یک حس بدی به من میگه توقعات استاد رو برآورده نکردم! :دی زاخاریاس در حال حاضر بیشتر از اونکه نگران بالاک باشه، نگران خود استاده!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۹ ۱۴:۲۷:۲۹
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۹ ۱۴:۳۱:۱۵
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۹ ۲۰:۵۹:۱۷

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس پرواز و كوييديچ
پیام زده شده در: ۲۱:۴۹ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#9
دِِ ارشد آف هافلپاف

1. تو یه رول کویدیچی، تو هر پستی که دوست دارین، بازی کنین. (20 نمره )

صدای فریاد و جیغ و داد تماشاچیان فضای ورزشگاه را پر کرده بود. زردپوشان پرافتخار هافلپاف با حرکاتی نمایشی در ورزشگاه پرواز می کردند. چند نفر هم که مخصوصا از سنت مانگو آورده شده بودند، مسئول احیای تماشاچیانی شده بودند که از فرط هیجان از هوش می رفتند!

وندلین با چهره ای در هم به سمت زاخاریاس پرواز کرد و در حالی که به دروازه نگاه می کرد با بدخلقی گفت: لاکی؟! واقعا باید لاکی رو میذاشتیم دروازه؟! این کجای دروازه رو پر می کنه؟!

زاخاریاس در حالی که برای چند نفر از تماشاچی ها دست تکان می داد گفت: حالااا! ما پست ها رو بر اساس استعدادهای هر فرد انتخاب کردیم!

در همین لحظه رز زلر که به دلیل سنگینی چماقش در حال سقوط بود از کنارشان گذشت!

- بچه ها! زلزله هافل تو راهه! ما می بریییییم!

تلپ.... رز با صدای کوتاهی به زمین خورد.

-می بینی!؟ بعد تو شدی جستجوگرمون؟! مردی گفتن! زنی گفتن!

- ببین! شخصیت من توی کتاب به جز اخلاق افتضاحش، فقط یه جستجوگری هافل داره! اینم می خوای از من بگیری!؟

وندلین که بارها در مورد این موضوع بحث کرده بود و هر بار به همین جا رسیده بود، با دلخوری شانه بالا انداخت و به سمت لاکی پرواز کرد.

زاخاریاس که دور شدن وندلین را تماشا می کرد خطاب به هانا گفت: این وندل هم یه چیزیش میشه ها! مگه نه هانا؟! هانا؟! هانا؟!

جوابی از هانا نرسید. با نگرانی به سمت هانا برگشت تا ببیند اوضاع از چه قرار است.

آخرین ورود:
۲۲:۱۵:۱۶ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۴


- ای بوق بر این زندگی!

در همین حین، بازیکنان تیم حریف هم یکی یکی وارد ورزشگاه شدند. اعضای تیم پاتریونایتد مثل همیشه با چهره هایی پوکرفیس برای جمعیت بای بای کردند! تیم جنجال برانگیزی که تنها از اعضای خانواده ی پاتر و مشتقات آن! تشکیل شده بود. زاخاریاس هنوز روزی که وندلین درباره ی اهمیت این بازی صحبت می کرد را به خاطر داشت.

فلش بک

وندلین: این بازی اهمیت داره!

پایان فلش بک

هری ، مربی میانسال تیم که هنوز دودستی جستجوگری را چسبیده بود بر فراز ورزشگاه پرواز کرد و مقابل وندلین قرار گرفت. داور گالیون انداخت.

فلش فوروارد

زاخاریاس به سرعت از یک سو به سوی دیگر می رفت و به دنبال اسنیچ می گشت.هری به طرز آزاردهنده ای در تعقیبش بود.

- هری دنبال من چه غلطی می کنی؟!

هری عینک ته استکانیش را که معلوم نبود چه نمره ای است روی بینی اش جابجا کرد و گفت: تو جلوی من حرکت می کنی!

آن سوی ورزشگاه آلبوس سوروس گل دهم پاتریونایتد را هم وارد دروازه کرد. بازی دوباره متوقف شد تا لاکرتیا را که مورد اصابت توپ قرار گرفته بود به هوش بیاورند!

لیلی لونا و جیمز سیریوس مهاجمین تیم پاتریونایتد به دلیل عاری بودن از هر گونه ویژگی خاص ایفای نقشی! بدون اینکه کارخاصی انجام بدهند مشغول تماشای تیم پزشکی هافل شدند.

لاکی به هر طریق که ممکن بود سوار جارو شد و به بازی برگشت و با سوت داور، بازی از سر گرفته شد. مهاجمین هافل که تا آن لحظه موفق شده بودند دقیقا صفر گل به ثمر برسانند! برای حفظ آبرو هم که شده به صورتی طوفانی به دروازه(های!) تیم پاتریونایتد هجوم بردند. پاسکاری خیره کننده ای بین وندلین، مادام هوچ و برایان انجام می شد که به گواه شاهدان عینی ، بسیار حماسی و همراه با اسلوموشن فراوان بوده است! این همکاری در نهایت منجر به یک گل شد. برایان دامبلدور به دلیل کهولت سنی از شدت شادی پس از گل سکته کرد که مراسم تشییع پیکر آن عزیز، عصر همان روز در زادگاهش برگزار گردید!

3 ساعت بعد

زاخاریاس که همچنان در جستجوی اسنیچ به سر می برد به تابلوی امتیازات نگاهی انداخت: 50-140 !

- هری! باو خودت هم یه کم جستجو کن! :vay:

زاخاریاس برگشت تا از روش های دیگری برای ابراز نارضایتی خودش از حرکت هری استفاده کند که در همان لحظه متوجه چیزی شد. اسنیچ درست در چند سانتی متری گوش هری در حال پرواز بود.

- چی شد وایسادی!؟
- هیچی
- چرا داری منو نگاه می کنی؟! پوستم رو نکشیدما! به نظر میاد کشیدم ولی نه!

زاخاریاس که هنگام گروه بندی اولین چیزی که از کلاه شنیده بود "ریونکلاو مسلما نه" بود و در شرایط پراسترس قدرت فکر کردن را به کلی از دست میداد،بهت زده به هری خیره شد.

صدای فریاد و شادی تماشاچیان اوج گرفت. پاتریونایتد دوباره گل زده بود. هری به سمت دروازه برگشت تا صحنه ی شادی های ارزشی لیلی لونا و پرواز ملکوتی لاکی را از دست ندهد. زاخاریاس از فرصت ایجاد شده استفاده کرد و با آخرین سرعت به سمت هری پرواز کرد و اسنیچ را در دو حرکت ربود.

سوت پایان بازی بلافاصه زده شد و هافلپاف در کمال ناباوری برنده شد. زاخاریاس به صورت راک استاری خودش را میان سیل طرفداران پرت کرد و توسط آنها تا بیرون ورزشگاه حمل شد! لاکی سریعا به سنت مانگو انتقال یافت ولی متاسفانه در اثر خون ریزی داخلی به برایان پیوست! هری هم که عمری تیم های کوییدیچ هاگوارتز را به همین روش شکست داده بود و به ریششان خندیده بود، فهمید دنیا بالا و پایین زیاد دارد و خلاصه گهی پشت به زین و گهی زین به پشت!


2. یه دلیل که باعث شد اسنیچ بزرگ و بلاجر کوچک، به این شکلی که ما امروز میشناسیم در بیان رو بنویسید ( 5 نمره )

نقل قول:
توضیح: مثلا چون بلاجر میرفت تو حلق بازیکن اندازش تغییر کرد و اسنیچم چون کار چستجوگر سخت بشه کوچک شد. هرچی خلاقیتتون میگه لازم نیست دلیلتون منطقی باشه.


دقیقا به همین دلیلی که گفتی! مثلا نداره! بلاجر قراره ابهت داشته باشه و انواع آسیب های فیزیکی رو به ملت وارده کنه! اسنیچ قراره پیدا کردنش سخت باشه! حالا شما باشی کدوم رو کوچیک میگیری کدوم رو بزرگ؟!

حالا چون پسری هستی که زنده ماند، یه دلیل دیگه هم میگم! اسنیچ از طلا ساخته شده که فلزی هست بسیار گران قیمت،بلاجر رو از آهن می سازن. که خب طلا از لحاظ قیمت خیلی گرون تر از آهنه! کارخونه تولید محصولات کوییدیچ برای اینکه سود خودش رو بالا ببره دست به کار ناشایستی زد و اندازه ی اسنیچ رو کوچیک کرد تا هزینه ی تولید بیاد پایین ولی با همون قیمت وارد بازار کنه! خلاصه که لابی کردن بی شرفا!

3. بهترین بازیکن رو تو پست مورده علاقتون بنویسید، دلیلشم بگین. ( 5 نمره )

هری پاتر! این بازیکن فوق العاده است! من همیشه تحسینش می کردم و می کنم پوسترش رو بالای تختم چسبوندم که صبح که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که می بینم چهره ی مبارک ایشون باشه و شبا هم که می خوابم به عنوان آخرین چیز، صورت ساحره کش ایشون رو ببینم!

دلیل؟! مگه دوست داشتن هری دلیل می خواد؟ چرا یکی باید بازیکن دیگه ای رو دوست داشته باشه وقتی هری هست؟! ولی باید گفت دقت نظر و سرعت عمل بی نظیر این بازیکن و همچنین خوش شانسی باورنکردنیش، توی تصمیم من بی تاثیر نبوده!

آها در ضمن محض اطلاع، جستجوگر هست!


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۲۲:۰۴:۱۸
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۰:۲۱:۱۲
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۰:۲۵:۳۷

وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۰:۲۳ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#10
1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن. (20نمره)

- ولم کنید بوقیا! مگه من موش آزمایشگاهی ام!؟
- ریگولم؟! ریگی؟! عزیز دلم؟! تو که گیاه آبشش زا رو خوردی، یه معجون مرکب که اینقدر ناز و ادا نداره!

ریگولوس با سری که همچنان در تنگ آب مستغرق بود،سعی داشت از دست جماعت درس خوان و تکلیف انجام بدهی که دورش حلقه زده بودند، خلاص شود!

ریگولوس با صدایی که به طرز غیرعلمی از درون آب به گوش بچه ها می رسید گفت: جیگر الان منو باید ببره درمونگاهی چیزی! بوقی کلمو کرده تو تنگ و مقدار نامعلومی گیاه آبشش ساز هم داده بخورم!اینا بس نبود از روم تکلیف هم داده . شما هم برید پی کارتون تا شکایت نکردم!

- خب مثل اینکه به زبون خوش نمی فهمه! یکی بزنه بیهوشش کنه!
- اکسپلیاراموس!
- هری! :vay: کچلمون کردی با این طلسم!
- مسخره کنید! من باهاش ولدی رو کشتم! حالا شما هی برید طلسم حفظ کنید.

بالاخره یکی از دانش آموزان وردی خواند و ریگولوس که داشت با رعایت سکوت از کادر خارج می شد را بیهوش کرد.

فلش فوروارد

چوچانگ، هرمیون و هری با نگاه هایی متفکرانه بالای استخر حمام عمومی هاگ ایستاده بودند. بقیه ی دانش آموزان هم به منظور خلوت سازی فضای رول توسط نویسنده از داستان به بیرون هدایت شده بودند! بدن نیمه لخت و کبود ریگولوس هم گوشه ی استخر بالا و پایین می رفت.

- خب هرمیون شروع کن معجون مرکب پیچیده رو درست کن!
- معجون مرکب چی چی ؟
- معجون مرکب پیچیده؟ نمی دونی چیه؟
- نهه!

چو چانگ از تعجب چند بار پلک زد و در حالی که شانه های هرمیون را گرفته بود گفت: الان وقت شوخیه؟ مگه تو نبودی سال دوم راحت درستش کردی؟

- آهااا! :دی فهمیدم چی شد! نه ببین، اونی که تو میگی هرمیون کتابه! من هرمیون سایتم!
- وات؟!
- ببین من یه سری تغییراتی تو شخصیت هرمیون دادم! مثلا الان بوق هم سواد ندارم! ولی عوضش پام شکسته! تروریستم! با عشقم رون هم دعوا می کنم! خیلی باحالش کردم.

نیم ساعت بعد

هری با ظاهری آشفته و رنگی پریده وارد حمام شد و شیشه ی معجون سرمه ای رنگی را به چو داد.(هرمیون به دلایل نامعلومی با اردنگی به تالار گریف فرستاده شده بود! )

- بیا!

چو با چشمان بادامی که از شادی برق می زدند به هری نگاه کرد و معجون را گرفت.

- دیدی هری! من می دونستم که پروفسور دامبلدور بهمون کمک می کنه! چقد این مرد مهربونیه!
- هوم واقعا!
- حالا وقتشه که روی ریگولوس تستش کنیم!

نیم ساعت بعدتر

- من واقعا متاسفم ریگولوس! واقعا متاسفم!

چو چانگ با چشمان بادامی پر از اشکش(نویسنده نژاد پرست است! ) ملتمسانه به موجودی خیره شده بود که به نظر می رسید زمانی ریگولوس بوده است.

- چرا نمی تونه نفس بکشه؟!

هری در حالی که با چوبدستی اش به ریگولوس سیخونک می زد گفت: هووم... من فکر کنم ریشش رفته تو آبشش هاش! داره خفه میشه!

- معجون مرکبش موی دامبلو داشته؟!
- هووم آره... بذار ببینم اگه ریش نداشته باشه اوکی میشه؟ اکسپلیاراموس ( بقیه بخوانند اینسندیو! )

جیغ و داد و ضجه های ریگولوس دامبلدور نما که ریشش با آتش تندی می سوخت فضای حمام را پر کرد ولی بعد از مدتی آرام گرفت.

- هوووم... نه مشکل ریش نبوده، کلا مشکل داره! ببینم شاید اگه آبشش هاش رو یه کم باز کنم.

چشمان ورم کرده ی ریگولوس از وحشت گشاد شد.

- نه هری! من نمیذارم این بیشتر از این زجر بکشه! آواداکداورا!

---

نتیجه ی اخلاقی: این دو چیز رو با هم نخورید چون به فنا میرید!

2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه. (5نمره)

نه مجبور نیست! تاثیرش یه زمانی از بین میره دیگه!
هووم... مقداری که خورده مشخص نیست ولی سوال اینه که چند وقت طول می کشه؟! پیدا کنید پرتغال فروش را! خب وقتی مقدارش مشخص نیست زمانش هم مشخص نیست دیگه! مگر اینکه نکته ی تستی داشته باشه و اونم اینه که هر چقدر بخوری به هر حال یه تایم مشخصی داره مثلا یک ساعت! که اونو من نمی دونم چون استادمون هیچی به ما درس نمیده! استاد ما میاد فقط روی بچه ها آزمایش انجام میده بعدش هم میذاره میره!

3. شخصی که گیاه آبشش زا مصرف کرده، تا چند دقیقه میتونه بیرون از آب زنده بمونه؟ با توضیح. (4نمره)

فردی که گیاه آبشش زا رو مصرف می کنه دارای یک جفت آبشش میشه که به عنوان سیستم تنفسی ثانویه براش عمل می کنن جوری که بتونه توی آب هم تنفس کنه. حالا اگه این فرد بیرون آب باشه، رشته های تنفسی داخل آبشش به هم می چسبن و خیلی دردناک میشن، بعد از مدتی هم به کلی از کار می افتن ( دقیقا مشابه چیزی که برای ماهی اتفاق میفته!) اما فرق آدم با ماهی اینه که آدم هنوز شش هاش رو داره و می تونه تنفس کنه. هر چند آبشش هاش از کار افتادن و دیگه هم درست نمیشن و لازمه فرد به سنت مانگو منتقل بشه و آبشش هاش با روش های جادویی استخراج بشن!

4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح. (1نمره)

همون طور که توی کتاب می خونیم، ریگولوس یه فراریه. خونواده طردش کرده و احتمالا بی خانمانه! ولدمورت هم که دنبالشه! خلاصه این پسر صاحاب نداره. حامی نداره. آرسینوس و هکتور هم زورشون به این بچه رسیده چون می دونن هر بلایی سرش بیارن فردا کسی نمیاد بگه آقا چرا بچه ی منو به فنا دادی!


وقتی توی خونه ات موش رخنه میکنه، خونه رو دور نمی ریزی! موش رو بیرون میکنی!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.