هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۱ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴
#1
مشخصه دیگه، قراره که کل کلاس، به یک سفر اکتشافی تحقیقاتی به جزیره دری یر برن و اطلاعات بیشتری در مورد پنج پا ها و اون افسانه خاص به دست بیارن و همینطور یک فیلم مستند و در واقع راز بقا از اون جزیره و علی الخصوص پنج پاها بسازن. (30 نمره)

دانش آموزان که به سیریوس زل زده بودند و توقع داشتند که این حرف او شوخی بیش نباشد. اما او سیریوس بلک بود در زمینه معلمی هیچگونه شوخی نمی کرد.
_استاد با چی قراره بریم؟
سیریوس با انگشت هایش چنگی درون مو هایش زد و گفت:
_شما مثلا جادوگرید؟ یا با جارو می ریم که اسنیپ اجازه چنین کاری رو به من نمی ده شما هم که نمی تونید آپارات کنید من خودم جابجاتون می کنم فقط قبلش یکم از این معجون ضد تهوع رو بخورید که هکتور ساخته بعد بریم.

سیریوس :

دانش آموزان: :worry:

هکتور:

_خب راه بیفتید دست همدیگه رو بگیرید.
دانش آموزان چشم هاشون رو بستند . هرکس دست دیگری رو گرفت و صف بلند بالایی همانند زنجیر تشکیل داده بودند که با احساس زمین سفت زیر پایشان چشم هایشان راباز کردند تصور همه دانش آموزان از این مکان جور دیگری بود جنگلی با درختان سر به فلک کشیده که انگار قبل از ورود دانش آموزان لشکر موغول به جنگل حمله کرده بودند. دانش آ»وزان که کمی از وضعیتی که می دیدند نگران بودند و خورد معجون های هکتور باعث شده بود که هر لحظه تعدادی از دانش آموزان به گوشه ای بدوند البته در این بین کسانی هم بودند که به اطراف نمی دویدند و این نشان می داد که عده ای از دانش آموزان هم بودند که از دستور معلم سر پیچی کرده بودند که همه آهنا ریونکلاوی بودند.

_خب ، باید گروهبندی شید.

یکی از دانش آموزان که ایکس تعریفش می کنیم، گفت:
_یعنی دو باره باید کلاه گروهبندی رو بزاریم رو سرمون ایول!
_نه خیر! دو به دو شروع به کار می کنید اون پایین یه دریاچه داره من می رم کنارش آفتاب بگیرم برنزه شم. خودتونم خودتون رو گروهبندی کنید.
سیریوس با مو های طلایی اش راهی دریاچه شد و دانش آموزان را تنها گذاشت اما قبل از رفتن بر گشت و گفت:
_راستی توی اون کیفی که گذاشتم اونجا دوربین گذاشتم بر دارید فیلم بگیرید به عنوان سند...
سیریوس رفت و حمله دانش آموزان که منجر به شکستن دو دوربین فیلم برداری شد.در بین این حملات سه زخمی و دو کشته به جای ماند. هرکی برای خودش یه نفر رو برداشت و رفت و از شانس بده هلنا با فیلیوس افتاد. البته مزیتی که داشت این بد که حداقل باعث شادی و خوشحالی هلنا می شد و هلنا می توانست قد او را مسخره کند و در طول مسیر بخندد. هلنا به زیر درختی نشست ، که باعث عصبانیت فیلیوس شد.
_این چه وضعیه؟ مگه قرار نبود بریم فیلم بگیریم؟ پس چرا نشستی؟

هلنا خمیازه ای از روی خستگی کشید و گفت:
_بابا حال داریا تو برو فیلم بگیر بعد به اسم کار گروهی می دیم به پروف...
_جان من رو دل نکنی؟
_نه غمت نباشه اصلا!
فیلیوس که می دانست تمام نقطه ضعف هلنا روی مادرش است و مانند چی از روونا می ترسد گفت:
_اِ سلام بانو روونا خوبید؟
این حرف فیلیوس کافی بود تا هلنا مانند برق زده ها از جا به پا خیزد.
_مامان؟ مامانمم مگه اومده؟
فیلیوس به هلنا نگاهی انداخت و گفت:
_ پاشو بریم!
هلنا به راه افتاد و از دست فیلیوس عصبانی بود.
_فیلیوس مشنگا یک سری قرص دارن برای بلند شدن قد نمی خواید؟
فیلیوس سینه ای ستبر کرد و گفت:
_من به این رشیدی! قرص بلند قدی می خوام چیکار؟
بغضی کرد و گفت:
_نکنه می خوای بگی من قدم کوتاهه؟
_نه شما به این رشیدی!
_خیالم راحت شد.
هلنا بر روی رد پا هایی خم شدو به فیلیوس گفت:
_خب از این عکسو فیلم بگیر که از این نتیجه می گیریم پنج پاها وجود دارن!
فیلیوس عکسی از رد پاهای روی زمین گرفت و گفت:
_خب حالا باید بریم دنبال پنج پا ها.
_بابا دلت خوشه ها پروف گفت ببینیم حقیقت داره یا نه؟ ما هم می گیم حقیقت داره والسلام نامه تمام.
_ولی اینطوری نمره بیشتر می دن اگه با جنازه یکی از اون ها بریم.
هلنا که حوصله جروبحث نداشت به دنبال فیلیوس راه افتاد در حال کشیدن خمیازه ای بود، گفت:
_اگه یکی پیدا بشه خودت باید باهاش بجنگیا منکه برام اتفاقی نمی افته بعد منم لباسای تو رو برای پروفسور سند می برم که تو رو پنج پا ها خوردن.


ساعت ها بعد

_فیلیوس ما الان کجاییم؟
_خب توی جنگل !
_اینو که می دونم ولی کجای جنگل نکنه گم شدیم من مامانمو می خوام.
_بابا دختر گم شدن چیه ولی جدی جدی ما الان کجاییم؟:worry:

هلنا گریه می کرد و فیلیوس سعی بر آرام کردنش داشت ولی موفق نبود که صدای پاهایی را از پشت سرشان شنیدند.
_عـــــــــــــــــــــــنکبوت، به مرلین من روحم کلا مزه ندارم این قدش بلنده اینقدر خوشمزه اس که حد نداره!
_دروغ می گه.
عنکبوت نگاهی به چهره نگران آنها انداخت و گفت:
_نترسید بیاید بریم خونه من!
فیلیوس و هلنا به دنبال عنکبوت راه افتادند که به سواراخی در بلند ترین درخت توی جنگل رسیدند که خانه عنکبوت در آن قرار داشت.هلنا پرواز کرد و خودش را به سوراخ رساند و فیلیوس مجبور به بالا ادن از درخت شد ولی وقتی عنکبوت دید که نمی تواند از درخت بالا بیاید او را با تور به بالا کشید.هلنا و فیلیوس یه روزی می شد که به این جنگل آمده بودند که صدایی از بیرون توجهشان را جلب کرد که اسم هلنا را صدا می کرد.
_هـــــــــــــلنا؟ جانا؟
_مامان روونا؟
هلنا از درون سوراخ به بیرون دووید و خودش را به ظاهر در اغوش روونا پرت کرد ولی باعث شد که به زمین بر خورد کنند. عنکبوت از فیلیوس خواهش کرده بود که در کنار او زندگی کند فیلیوس هم در رو در بایستی گیر کرد و مجبور به قبول کردن پیشنهاد عنکبوت و شروع به زندگی جنگلی شد.هلنا هم به آغوش گرم فرزندان عمو دامبلدور بر گشت و نمره کامل را از سیریوس گرفت چون نه تنها حقیقت را پیدا کرده بود بلکه ساعاتی را در کنار ان عنکبوت زندگی کرده بود...
"اونا هیچ خطری ندارن"




پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#2
1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن. (20نمره)
آرسینوس دوباره گامی در کلاس بر داشت. نگاهی به دانش آموزان انداخت و بایک لبخند شرارت آمیز به آنها نگاه کرد لبخندی که باعث شد دندان های زردش به طور کامل نمایان شود.
_خب حالا می خوام یه اتفاق جالب رو بهتون نشون بدم. یه داوطلب می خوام.
دانش آموزان که نمی دانستند چه چیزی در انتظارشان است مشتاقانه دست بلند کردند. آرسینوس وقتی دید که ریگولوس دستش رو بلند نکرده گفت:
_آقای بلک شما چرا دستتون رو بالا نگرفتید؟
ریگولوس وقتی دید مجبوره دستش رو بالا بگیره دستش رو بالا گرفت و همانند سایرین به انتظار سورپرایز آرسینوس بنشست. آرسینوس نگاهی به دانش آموزان انداخت و گفت:
_آقای بلک شما باید گیاه آبشش زا رو با معجون مرکب بخورید.
_ولی..
آرسینوس که می دونست ریگولوس چی می خواد بگه گفت:
_ولی و اما و اگر نداریم زود بخور دیگه ملت رو معطل خودت کردی!
لحظاتی بعد ریگولوس با شعر دانش آموزان مواجه شد.
_یالا یلا ریگول بدو یالا!
ریگولوس پس از اینکه به این نتیجه رسید که تلاش بی فایده می باشد ، شروع به خوردن و نوشیدن کرد. لحظاتی بعد تغیراتی که در ریگولوس اجرا شده بود غیر باور بود پوستش سبز شده بود و مانند ماهی ها باله دراورده بود البته ماهی که نه نهنگ!

2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه. (5نمره)

نه، چون ریگولوس مواد خوراکی رو خورده پس مدتی هضم و دفع می شه.


3. شخصی که گیاه آبشش زا مصرف کرده، تا چند دقیقه میتونه بیرون از آب زنده بمونه؟ با توضیح. (4نمره)

2/5 دقیقه چون ریگولوس یه انسانه که شبیه ماهی ها شده پس نباید به کاملی اونها باشه پس نصف اونها بیرون از اب زنده می مونه!

4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح. (1نمره)

دلیل خاصی نباید داشته باشه ولی من معتقدم هر معلمی وقتی به دانش اموزی علاقه داشته باشه باهاش اینکارارو می کنه تا تلافی اون دفاع های الکی که ازش کرده رو دراره!



پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۷:۲۷ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
#3
وینکی توسط پرستاران و تیم پزشکی کشیده می شد و منتظر بود هر لحظه بلای آسمانی نازل شودتا او از دست این جماعت راحت شود. دیدن این صحنه باعث شد که هلنا و هوش ریونی اش به کار بیفتد.
_هکتور دوست داری بری تو اتاق عمل؟
هکتور شروع کرد به ویبره زدن و گفت:
_آره، هلنا واقعا دوست دارم!
_خب ، می ری جلو و هر چی من بهت می گم رو پیش اون ماگلا می گی.
هکتور با سر نشانه تایید داد و به حرف های هلنا با جون و دل گوش می داد. وقتی حرف های هلنا تمام شد وینکی هنوز در حال جنگیدن با تیم پزشکی بود و موفق نشده بود که از دست آنها خلاصی پیدا کنه! هکتور به مت آنها حرکت کرد و گفت:
_ همکاران چیکار می کنید؟
تیم پزشکی با چهره های علامت سوال به هکتور نگاه می کردند. این کار هکتور را بی صبر می کرد و او باید طبق حرف های هلنا لباس را از وینکی می گرفت و با تیم پزشکی به اتاق عمل می رفت.
_ اِ این چقدر شبیه روپوش منه!
وینکی که نفهمید منظور هکتور چیه متوجه بالا و پایین پریدن مرگخواران شد که هر کدم به سبکی به وینکی می فهماندند لباس رو درار بده به هکتور، که طبق گفته های خود وینکی ، وینکی جن خانگی با هوش بود.
_بله،هکتور یعنی نه چیزه اقای دکتر ... اقای دکتر ...
همه می دانستند اسم نوشته شده روی لباس به حدی سخت هست که وینکی موتور بسوزونه پس مضطرب به وینکی چشم دوخته بودند. هکتور هم که هلنا فکر اینجایش را نکرده بود و نگفته بود که باید الان چیکار کنه ترجیح داد مثل بقیه فقط به وینکی نگاه کنه. که یکی از اعضای تیم پزشکی به داد هکتور رسید.
_آقای دکتر اوضاع مریض وخیمه اگر ممکنه زود تر داخل اتاق عمل شید بعداً روپوشتون رو پس می گیرید.
هکتور با تیم جراحی وارد اتاق عمل شد و مرگخواران منتظر بودند که خبر مرگ بیمار رو به خانواده اش بدهند.
هلنا که در فکر فرو رفته بود باید فکری می کرد تا زودد تر به خواسته شان برسند.
_فهمیدم! اول لطف کنید اسمتون رو حفظ کنید تا دیگه اینطوری خیط بالا نیاریم! وینکی زود اون روپوش رو درار برو ببین دامبلدور جدی جدی اینجا بستریه یا نه ، که اگه اینجاست بریم با معجون شِفا دهنده هکتور منفجرش کنیم.البته تا صاحاب لباسا نیومدن!
وینکی که فقط منتظر بود حرف های هلنا تمام شود تا حرفش رو بزنه چون همه می دونستند که هلنا از اینکه کسی وسط حرف بپره بدش می اد.
_وینکی فقط از ارباب دستور گرفت وینکی جن خانگی حرف گوش کن بود.:no:
هلنا که می دانست اصرارش فقط منجر به دعوا و بی احترامی می شه به بقیه نگاه کرد و گفت:
_ خب اسماتون رو حفظ کردین؟
سیوروس که عصبی بود لباسش رو در اورد و مچاله کرد و گفت:
_نه! آخه چه جوری ؟ این زنه!
و پشت سر این اعتراض اعتراض بقیه هم آغاز شد.




پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#4
هلنا صدایش را صاف کردو گفت:
_اقای جیگر با گاف مکسور شما انگار شناخت کاملی از بنده نداری!
آرسینوس که از این حرف هلنا تعجب کردو گفت:
_مثلا شما چی دارید؟
_اِهِم، بنده دختر دوشیزه ریونکلاو هستم. یک مرگخوار...
آرسینوس اجازه نداد هلنا بقیه حرفش را بزند و گفت:
_دوشیزه ریونکلاو ، دختره بانو روونا ریونکلاو ، بانوی خاکستری اینی که گفتی مقام مادرت بود و فکر نکنم به شما چندان مربوط بشه. گفتید مر گخوارید الان توی جمعی که شما در اون به سر می برید همه مرگخوارن رودولف، من ،شما و.... اگه غیر از این حرف دیگه دارید گوش می دم.
هلنا که هنوز هم به خودش اطمینان داشت گفت:
_اقای جیگر ، معلم محترم درس تغییر شکل ، وزیر بزرگوار شما یه چیزی رو درباره من فراموش کردین من روحم و برای ورود و خروج نیازی به در زدن ندارم یعنی اصلا نمی تونم در بزنم. در واقع من اصلا خارج نشده بودم که بخوام وارد شم... نه تنها رودولف بلکه هیچ موجود زنه دیگه ای قادر به دست زن به من نیست و رودولف با قمه هاشم هیچ کاری نمی تونه بکنه و فقط اون ها از وسط من رد می شن الکی هم به بنده اتهام نزنید چون من اصلا نمی تونم به چیزی دست بزنم آخرین چیزی که جابجا کردم نیم تاج مادرم بود که بعدش اوضاعم این شده...
آرسینوس سرش رو به انفجار بود و با خودش می گفت : ای کاش به هلنا نگفته بودم که جواب هر سوال رو ند ، سریع و کامل بهم بده .آرسینوس که صبرش تمام شده بود در برابر ام و اگر های هلنا کم آورد و گفت:
_دوشیزه ریونکلاو شما بی گناه شناخته شدید لطف کنید از این اتاق برید بیرون.
هلنا که از خدا خواسته بود و فکش به خاطر این همه حرف زدن خسته شده بود پووووووفی کرد و بلند شد و از درون دیوار به بخش اداری وزارت خونه که درست در کنار این اتاق بود رفت.
_رودولـــــــــف؟
آرسینوس وقتی دید رودولف جواب نمی ده در رو باز کرد و به بیرون نگاه کرد رودولف در کنار ساحره ای در حال بگو بخند بود.آرسینوس که تلاش می کرد همه فشار های روحی، روانی و عصبی اش را روی رودولف خالی کند. بلند داد زد.
_رودولف؟
ساحره که از این حرکت آرسینوس تعجب کرده بود به او نگاهی انداخت و گفت:
_این همون دیوونه اس که گفتی عزیزم؟
رودولف که با قمه هایش بازی می کرد گفت:
آره خودشه عجیج دلم!
_آرسینوس که عصبی تر شده بود چشم غره ای حواله رودولف کرد و گفت:
_لطفا بگید نفر بعدی بیاد تو..



پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۱:۱۷ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#5
خب سوال آسونيه!
يه مرگخوار اصولاً به اربابش خدمت مي کنه ديگه!



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۶:۳۷ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#6
آرسینوس نگاهی به برگه اطلاعاتی که از وینکی به دست آورده بود نگاهی انداخت و با خودش گفت "اگه اینا درست باشه که خود ارباب در جریان همش هست! خب چرا باید بنویسم؟ این غیر ممکنه که لرد بتونه وارد محفل بشه"نگاهش به وینکی افتاد که بینی اش روی پیشانی اش قرار گرفته بود.
_وینکی بلد بود خودش را درست کرد. وینکی جن خانگی خوب بود. وینکی ارباب را دوست داشت. وینکی برای ارباب ارزش قائل شد...
وینکی همچنان از خودش تعریف می کرد و حتی وقایعی را که به او هیچ ربطی نداشته.
_وینکی در جنگ جهانی دوم شرکت کرد. وینکی جن خانگی از خود راضی نبود. وینکی به هند سفر کرد.وینکی دوست داشت بقیه بدونند که وینکی جن خانگی خوب بود. وینکی حتی هورکراکس ارباب رو هم دزدید!
این جمله کافی بود تا آرسینوس نقابی را که هرگز در نمی اورد را در بیاورد و به سمت وینکی حمله ور شود.
_چی گفتی؟ هوراکس ارباب؟ هدف چی بوده؟ کیا توش دست داشتن؟ برای چی اینکارو کردی؟ حتما می خواستی ارباب رو از بین ببری ! رودولــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــف!
در باز شد و رودولف در چهار چوب آن قرار داشت و در حال نوشتن نامه ای بود.
_چی داری می نویسی رودو؟
شما که نمی زارید من برم به ساحره های عزیزم برسم باید با جغد بهشون رسیدگی کنم دیگه! حالا بنال بگو چیکارم داری؟ وسط ساحره بازیم!
آرسینوس تازه به یاد حرف های وینکی افتاد که چه دروغ هایی را از خودش ساخته بود.
_رودولف بیا وینکی رو ببر پیش ارباب من باید به بقیه افراد رسیدگی کنم.
چیزهایی را روی کاغذ نوشت و به دست رودولف داد و گفت:
اینو بده به ارباب توضیح همه چی توشه بعدش زود بر گرد نری دنبال ساحره بازیا !
رودولف با لحن مسخره ای به آرسینوس گفت:
_چشم مامان!
_در ضمن نفر بعد رو هم بفرست ...
جمله اش با دیدن هلنا نا تمام ماند.
_تو اینجا چیکار می کنی؟
هلنا ابرویی بالا انداخت و گفت:
_یادتون رفت منو از اتاق بندازی بیرون عمو آرسینوس.
آرسینوس که از شنیدن لفظ عمو از زبان هلنا عصبانی می شد گفت:
_من عموی شما نیستم;در ضمن طبق چیزهایی که دیدین باید بهتون بگم الان باید دوباره بازجویی بشین هلنا به سیاهی لرد قسم یه بار دیگه اونطوری فقط بشینی به من نگاه کنی هر چی طلسم از جادوگری یاد گرفتم رو سرت پیاده می کنم!
هلنا بدون اینکه اندکی خودش را ببازد گفت:
_مگه من چه جوری جواب می دم؟
_به محض درک یه سوال جوابش رو بده باشه؟
هلنا بدون ثانیه ای مکث گفت :
_باشه




پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۶:۰۸ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴
#7
سلام ارباب...
می شه اینو نقد کنید؟ :worry:



پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۹ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#8


پاسخ به: زمان برگردان مرگخواران
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ جمعه ۲۶ تیر ۱۳۹۴
#9
خلاصه:
مرلین با خودش از عالم بالا زمان برگردانی رو آورده و لردو مرگخوارا با زما برگردان شروع به سفر در زمان می کنند.مرگخوارا در این سفر به ماه می رسن و در اونجا زمان برگردان هم گم می شه.
*********************
رودولف که اصلا دوست نداشت اینگونه در فضا معلق شود با خودش فکر کرد و گفت : "خب اگه جلو چشم ارباب باشم قطعا یادشون می افته که چه تصمیمی گرفتن می رم یه گوشه از ماه برای خودم چرت می زنم وقتی زمان برگردان پیدا شد بر می گردم پیش بقیه."رودولف این فکر را کرد و بدون اینکه به سایرین چیزی بگوید جمع مرگخواران را ترک کرد.رودولف به قدری از جمع دور شده بود که چشمان قدرتمند لرد قادر به دیدن او نباشد...


پیش مرگخوارا


هکتور ویبره زن تلاش می کرد یک معجون را که خودش اسمش را گذشته بود جابجایی در ثانیه را به خورد لرد بده ولی قطعا هوش سرشار زیاد لرد و جان دوستی زیادش باعث می شد که او از زیر این کار فرار کند و خود را سر گرم نشان دهد.
_آرسینوس اینجا چقدر هوا خوبه! اگه یه روز تصمیم گرفتیم دوباره در زمان سفر کنیم قطعا مقصد اینجا را...
_ارباب به جان آرسینوس یکم از این بخورید باور کنید جا بجا می شید!
لرد که در ماه دیواری برای کوفتن سر به آن پیدا نکرد ناچار به کوبیدن استخوان های مرلین به سرش شد. با اولین ضربه سر زمان بر گردان از آستین لرد به بیرون پرت شد و باگیجگاه هکتور بر خورد جانانه ای داشت.
_اِ ارباب زمان برگردان...
لرد که حوصله شنیدن حرفی درباره اتفاقاتی که افتاده نداشت حرف هکتور را قطع کرد و گفت:
_می دانیم زمان بر گردان گم شده...
در همینجا سلسیتنا واربک شروع به خواندن اهنگی کرد.
_عجب رسمیه رسم زمونه می رن آدما از اونا فقط خوبی می مونه..اِی دل غافل...
هکتور که از این بریدن ها و دوختن های الکی عصبانی شده بود به سلسیتنا نگاهی کرد و گفت:
_اگه اجازه بدید خواستم بگم که زمان برگردان پیدا شد! در ضمن ما مرگخواریم از ما باید فقط بدی بمونه.
ملت مرگخوار نگاهی به هکتورانداختند. همه در لحظه اول فکر کردند که هکتور زمان بر گردان رو قایم کرده تا معجونش رو روی لرد امتحان کنه. وندلین عصبی و صد البته جو گیر یقه هکتور را گرفت و به چشمان هکتور نگاهی انداخت و گفت:
_چرا زمان بر گردان رو قایم کردی ؟هان؟
هکتور ویبره زن که دیگه به هکتور ویبره نزن تبدیل شده بود به چشمان خوفناک وندلین نگاهی انداخت و گفت:
_به مرلین...
مرلین هم که احساس می کرد هکتور دروغ می گوید، گفت:
_مردیکه بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووقی به خودت قسم!
_بابا اصلا به مورگانا قسم این از آستین ارباب پرت شد توی گیج گاه من...
ملت کمی حرف هکتور را باور کردند و آماده شدند برای سفر در زمان...


سوی رودولف


رودولف در حال مکیدن انگشت شستش بود و در خوابی عمیق فرو رفته بود.در هوا قمه هایش را تکان می داد و بلاتکریس را تهدید می کرد شاید از شانس او بود که بلاتکریس با لرد به سفر زمان رفته اند قطعا اگر بلاتکریس حرف های او را می شنید با قمه های خودش شکمش راسفره می کرد.


ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۲۰:۰۸:۳۹
ویرایش شده توسط هلنا ریونکلاو در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۶ ۲۰:۱۴:۰۶


پاسخ به: دفتر فرماندهی کاراگاهان
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ پنجشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۴
#10
اِهم ...

سوال اول
Helena ravenclaw

سوال دوم
یکم احساساتی نشونش دادم و کسی که به خاطر روح بودنش ازش سوء استفاده می شه...

سوال سوم....

قوانین را می پذیرم


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۷ ۱۸:۰۸:۳۴
دلیل ویرایش: به درخواست نویسنده.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.